مادر امّت
مکّه، غرق آینه باران نور و سرور است.
امشب، در این گوشه از خاک که مرکز آسمان و زمین است، چه خبر است؟
آیا درهای بهشت را بر زمین گشوده اند یا آسمان بر خاک نزول کرده است؟
این فرشتگان که با طبقه ای عقیق و سبزه و آینه در پروازند، به تماشای کدام ماه نو به آسمان زمین سرک میکشند؟
امشب در این گوشه از خاک چه خبر است؟
محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ، آخرین سفیر خداوند در زمین را التهابی عجیب فرا گرفته است؛ التهابی نه از آن دست که در شب حرا داشت، نه آن لرزهای که از تماشای هیبت حق، در تاروپود جانش افتاده بود؛ التهابی شیرین، التهابی روشن.
محمّد صلی الله علیه و آله و سلم در انتظار مژده ای آسمانی بود.
محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ، کودکی در راه داشت؛ دختری که میآمد تا معنای زن را در گوش مردانگیفروشان تاریخ فریاد کند، دختری که میآمد، تا زن را از عمق گورهای جاهلیت برآورد و بر سریر افراخته عصمت بنشاند، دختری که میآمد تا برای پدرش مادری کند...
هلهله برخاست.
زنان آسمانی برای در آغوش گرفتن دختر نور، بر هم پیشی میگرفتند و محمّد صلی الله علیه و آله و سلم از التهاب، تهی شده بود و سرشار از شور و وجدی آسمانی، پیشانی بر آستان شکر میسایید.
فاطمه(س) آمده بود.
فاطمه(س) آمده بود که تا ابد برای امّت پدرش، مادری کند.
پاره تن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ...
سید حسین ذاکرزاده
این شادی را گره بزنید به اوقات تلخ ما.
آخر از این همه شعفی که به شما رسیده، لبخندی به ما نمیرسد؟!
هدیهای گرفته اید بی سابقه؛ آرامشِ بی نهایت ملکوت، عصاره پاکیِ آفرینش، حوریه ای در لباس انسان، صاحب سینه ای که بوی بهشت میدهد، سیمای درخشنده ای که نورش، چشم اهل آسمان را خیره کرده است، وجودی که روی سخن فرشتگان است، صاحب نام های پربرکتی که کمال و فضل از حروفشان سرریز میشود.
ای رسول خدا!
تبریک، برای به بار نشستن طوبای رسالتتان.
حالا شما تکّه ای از بهشت را در آغوش دارید.
حالا دیگر خاطره نزدیکی قاب قوسین، هیچگاه از یادتان نخواهد رفت.
حالا دیگر هیچ کس به خود اجازه نمی دهد خورشید شما را بی دنباله بداند.
حالا دیگر انوار وجودتان، همه سطور زمین را پر خواهد کرد.
حالا دستهای کوچکی ـ با همه ظرافتشان ـ برای حمایت بیپایان از شما و آئینتان به گُل نشسته است و نگاه گرم و مهربانی، شما را در برابر هر چه توفان دلگرم خواهد کرد.
حالا دیگر خدیجه میتواند بی پرده با کودکش نجوا کند و از مصاحبتش آرام شود؛ حتی میتواند با نگاه به آفتابش، همه سردی روزگار را داغ ببیند.
ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ! تبریک ما را از این سوی تاریخ بپذیرید و ما را نیز در این شادی و شعف مکرّر شریک سازید؛ آخر، فاطمه علیهاالسلام پاره تن شماست.
شیطان از انتشار عشق فاطمه علیهاالسلام میترسد
نزهت بادی
زمین خدا عقیم بود؛ خشک و خالی، سوت و کور.
زمین، دلش میخواست بارور شود، سبز شود؛ اما نمیتوانست.
زمین دلش سوخت، خدا به دل زمین نظر کرد؛ خدا همیشه به دل سوخته نظر میکند.
چشمه های اشک از دل زمین جوشید، خاک زمین گل شد، خدا مشتی از گل زمین را برگرفت، از خود در او دمید و زمین پیش از آنکه باخبر شود، مادر شد.
فرزند زمین، دختری از جنس عشق بود.
تولد او شعله های آتش دوزخ را از زمین دور کرد.
خدا نام او را فاطمه علیه السلام گذاشت و با زمین عهد بست که هر کس او را دوست بدارد، آتش او را نسوزاند.
اما فاطمه علیه السلام عاشق بود؛ عاشق سوختن برای خدا و هر که به راه فاطمه علیه السلام دل میسپرد، دلش به آتش کشیده میشد و خدا خریدار اینچنین سوختنی بود.
سالها گذشت و زمین پر شد از عاشقان دلسوخته فاطمه علیهاالسلام که خدا به آنان نظر میکرد.
اما دل شیطان سیاه بود و نمی توانست عاشق شود و به نور فاطمه علیهاالسلام حسادت میکرد.
شیطان نمیخواست زمین پر از عشق باشد، پر از نام فاطمه علیهاالسلام ، او از انتشار عشق فاطمه علیهاالسلام میترسید.
همیشه در زمین کسانی هستند که دلشان بهجای عشق، پر از طمع و کینه و حسادت است و نام فاطمه علیهاالسلام در چنین دل هایی جای ندارد.
شیطان به سراغ همان دلها رفت؛ دلهای گمراه و فریب خورده شیطان، خانه عشق فاطمه علیهاالسلام را به آتش کشاندند تا شاید بتوانند نور او را خاموش کنند.
زمین دلش سوخت و از خدا خواست تا دخترش را از دنیا پس بگیرد.
او راز فاطمه علیهاالسلام را در دل خویش پنهان کرد و جای او را بر کسی معلوم نکرد.
زمین با دنیا قهر کرد؛ اما او دیگر عقیم و خالی نبود، چون همیشه حجتی از دل فاطمه علیهاالسلام بر زمین بود که آتش تنهایی را از او دور میکرد.
زمین به خدا گفت: اگر روزی از حجت عشق فاطمه علیهاالسلام خالی شود، اهلش را در خود فرو خواهد برد.
خدا به زمین وعده داد که روزی خواهد آمد که بر زمین خدا جز عاشقان فاطمه علیهاالسلام پای نگذارند و نام فاطمه(س) در همه جای دنیا جاری شود.
... در صبح آمدنت
حمیده رضایی
جریانِ زلال چشمانت را باز کن که پدر منتظر است، بانوی رازهای نامکشوف خلقت، بانوی مهربانی و ایستادگی!
آمدهای تا از کرانه های دامانت، صحرای جنون، جوانههای یقین بزند.
آمدهای تا اقیانوس ها و رودها را چنان بشورانی که واله و شیدا، سر بر دیواره ها و جدارهها بکوبند.
آمدهای و عطر حضورت، آرامش بخش شبهای تنهایی پدر است. آمده ای و هلهله ملائک در آسمان می پیچد.
آمدهای تا لبخندهای پیامبر ادامه پیدا کند زیر سقفی که خدیجه انتظار آمدنت را میکشید.
شور و هیجانِ آمدنت را از کدام هیاهوی آسمانی میشنوم؟
نامت، راز شکوفایی بهار است.
شبهای اضطراب پدر را از مکه تا مدینه، نفس های سرشارت آرامش بخشید.
از پشت تمام پنجرهها مینگرم؛ آسمان آبی پس از آمدنت را که چگونه میبارد به شوق و شور.
در صبح آمدنت، گویی در کشتگاه آسمان، هزار بار خورشید متولّد شده است! بوی تو را نزدیک حس میکنم.
تو را که مظلومه تاریخی، تو را که ادامه نبوّتی!
ای فراتر از ادراک بشر! آمدنت را شوریست و روزهای پیش رویت را اندوهی ست سرشار.
ایستاده ای روبروی جبروت. گونه هایت خیسباران، با چنین عظمتی بندگیات را اشک میریزی.
دل بیتابت میتپد و تاریخ هنوز دنبال تکیه گاهی چون تو میگردد.
«تنها با یک تبسم»
امیر اکبرزاده
پرده از بالای تیره پوش شب فرو افتاد تا شهاب درخشان نور، بر صحیفه آفرینش نقش کند آنچه را جز با زبان زیبایی و جز به زیبایی نمیتوان نگاشت.
چراغی روشن شد؛ در خانه ای که مرکز جهان آفرینش بود؛ از صبح ازل و از اولین دقایق طلوع، بیچون و چرای ذات الهی در بطن خاک.
خانه ای که کانون صبح است در تَقابُل با سیاهی قصرهای شب اندود.
چراغی روشن شد؛ در خانه ای که خورشید، وامدار حرارت التهاب خویش است روزنههای آن را.
جهان چشم باز کرد به سمت دنیایی که در دامن پاکدامنی و عفاف عفیف ترین زنان جهان، پا به عرصه وجود نهاده است و دست تکان میدهد پاکدامنی همیشه زنان تاریخ را؛ زنانی که در آینه چشمان او، خدا را به تماشا نشسته اند.
فاطمه چشم گشوده است بر جهان تا جهان، خلد برین شود از نسیمی که از سمت خانه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جریان گرفته است.
فاطمه آمده است تا قطع کند رشتهای را که به منتهیالیه تباهی ختم میشود.
برای آنان که پیرو ولایتند، فاطمه چراغ راهنمای بشریت است به سمت آدمیت.
فاطمه آمده است تا از ازل به ابد، ادامه یابد موج نوری که با خلقت او در جهان به نوسان در آمده است.
فاطمه علیهاالسلام ، ملکه روز حشر، بر خاکی پا گذاشته است که هر ذرهاش او را به تقدیس نشسته است و چشم به آسمانی گشوده که هر ستارهاش در شب و هر مولکول هوایش در همیشه پیدایش خاک، او را به بلیغ ترین واژه ها و جملات بر زبان صنع جاری کردهاند.
او آمده است تا در روز قیامت، رشته چادرش، «حبل المتین» اهل معرفت باشد. رشته چادرش در قیامت، دستگیری میکند از هرکه دست بیعت داده با علی و ولایت بیشایبه او.
فاطمه آمده است تا جهان را برهاند از هرآنچه سیاهی ست؛ تنها با یک تبسماش.
گل عفاف
حمید باقریان
چهل روز چله نشینی، چهل روز روزهداری و عبادت.
در وداع آفتاب چهلم، صدای آهنگ رحیل عشق میآید.
تو رهاگشته از خاک و مسافر افلاکی.
بر فراز آسمانها، میهمان خوان بهشتی خدایی.
میکائیل با طبقی از میوه های بهشتی پذیرای تو میشود.
یک خوشه خرما و یک خوشه انگور و جامی از آب بهشت؛ تو میخوری و سیر میشوی، مینوشی و سیراب میشوی.
شب است و سکوت، تمام شهر را فرا گرفته است.
نور مهتاب، کوچههای تاریک مکه را روشن کرده است.
نور ستارگان، از جام سیاه شب میتراود. روزها و شبها از گذرگاه زمان عبور میکنند تا روز به یاد ماندنی، روز بیستم جمادی الثانی، روز روشنایی و نورافشانی آغاز شود.
دیگر پایان روزهای انتظار است.
فصل شکوفایی گلی از تبار گلهای بهار است.
ساره زوجه حضرت ابراهیم علیهالسلام ، آسیه همسر فرعون، مریم دختر عمران و کلثوم خواهر موسی در کنار خدیجه آمدهاند تا طلوع آفتاب عفاف و نجابت را به تماشا بنشینند.
آواز حضورش به گوش میرسد.
بوی عطرش در سراسر خانه پیمبر پیچیده است.
مکه سراسر نور شد، جهان غرق سرور شد.
فرشتگان، از عرش تا فرش را شکوفه باران کردند.
... و چه زیبا فرمود:
«هر گاه مشتاق بوی بهشت میشوم دخترم فاطمه را میبویم»
آری، فاطمه علیهاالسلام گل است؛ گل محمدی.
فاطمه علیهاالسلام طلوع کرد تا خورشید گرم خانه پدر باشد.
فاطمه علیهاالسلام آمد تا نیمه دیگر علی علیهالسلام باشد.
و فاطمه آمد تا شفیعه امت پدر باشد.
«یا وَجِیهَةً عِنْدَ اللّهِ إِشْفَعِی لَنا عِنْدَ اللّهِ»
خوش آمدی!
سید علی اصغر موسوی
بشارتت باد مکه، شهر امان، کشور عشق!
بشارتت باد، خانه دوست، خانه عشق، خانه مهر!
اینک از راه میرسد؛ آیینه عصمت!
اینک میرسد آنکه عرش از شنیدن نامش، تواضع کنان، برمیخیزد!
میآید؛ دختر نور، همسر نور و مادر نور تا خورشید و ماه و ستاره از پرتو گلهای چادر نمازش، آیینه شوند؛ آیینه نور!
بخوان یا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ! بخوان سرود نور را:
اینک این جمال چهره جان است که از پرده خلقت سر بر آورده است.
این است، آن گوهری که خداوند، امانت وجودش را سفارش میکند.
این است آن زلال حقیقت که از خاک پایش، «کوثر» جاری میشود!
این است آن حقیقت محض که آسمان و زمین را محو جمال و کمال خویش کرده است.
خوش آمدی، عصاره تمام خوبیها، کوثر، زهره؛ خوش آمدی زهرا!
طلیعه آفتاب
علی خالقی
نبض زمان، تندتر از همیشه میتپد.
در رگهای زمین، التهاب جاری است.
نسیم، چرخزنان و جستجوگر، تمام خاک تبدار حجاز را قدم میزند.
تن تکیده کوههای صحرا، به تماشای حادثه جان تازه گرفتهاند.
نخلها، بر سر انگشتان پا ایستاده اند و خانه محمد علیهالسلام را سرک میکشند.
خیل ملائک، دستافشان و پایکوبان از آسمان به سوی خانه رسول خدا فرود میآیند.
بستری از نور، خدیجه علیهاالسلام را در بر گرفته است.
دل در دل احمد علیهالسلام نیست، ذکر میگوید و لحظات انتظار را می شمارد.
خدیجه! گوهری که در صدف وجود تو نهاده شده، ریسمان اتصال رسالت انبیا به ولایت اولیاست.
خدیجه! کودکی که در بطن تو لب به سخن گشوده و با تو نجوا میکند، کسی است که خداوند به صدایش مشتاق است و تمام عرش الهی در وجودش متجلی است.
خدیجه! خداوند تو را برگزید تا حبیبه خویش را به تو هدیه کند.
خدیجه! غمگین نباش، اگر زنان عرب تو را تنها گذاشتند!
غمگین نباش، اگر کسی از زنان عرب برای یاری تو نیامده است.
زنان بزرگ تاریخ، به خاکسایی تو می آیند.
زنان حجاز شایسته نیستند تا قابله تو باشند.
لرزه بر اندام شیاطین افتاده است.
خدیجه! این هدیه خداوندی است که در عوض مجاهدت های تو با فقر و تحمل کینه های عرب به سویت نازل شده.
خدیجه! اگر نیکان روزگار، حجت خدایند؛ دردانه تو حجت بر حجج الله است.
این همان بانویی است بی شمیم دلانگیز نگاهش، بهشت را نه جذبه ای است و نه زینتی.
بانویی است که از فریاد حقیقت خواهش، در و دیوار به لرزه میافتند و کفار، به رعشه.
این همان ناجی کشتی نوح است؛ وقتی که در تلاطم امواج، نه پناهی مییافت و نه مفرّی.
این بانو، کسی است که پرتوی از انوار قدسی اش، آتش را بر خلیل گلستان کرد و گوشه چشم عنایتش، گهواره موسی را از گرداب هلاک رهانید.
این بانو، کسی است که بارقه الطافش، عیسی را دم مسیحایی داد و محمد علیهالسلام را از شمیم عطر بهشت سرمست نمود.
ای خدیجه! کودک معصوم تو «فاطمه علیهاالسلام » است، همان ناموس الهی که خداوند به خلقتش فخر میکند.
مولود آیینه و آفتاب
باران رضایی
لحظاتِ انتظار، کمکم داشت به پایان میرسید.
دردی غریب، خدیجه را در خود فرو برده بود.
زنان قریش، به جرم پیوندش با یتیم بنیهاشم، از او کناره گرفته بودند.
خدیجه با دردِ خویش تنها مانده بود؛ امّا شوقِ دیدارِ نوزاد آسمانیاش تحملّ درد را بر او آسان میکرد.
لحظه مبارکِ مولود فرا رسیده بود و درد، به اوج.
خدیجه لب میگزید، چشمها را بر هم گذاشته و از درد تنهایی میگریست.
... و ناگهان عطری بهشتی، فضای خانه را پر کرد.
زمزمه هایی لطیف به گوش خدیجه رسید. سر برداشت؛ خدای من! چه میدید؟
خدیجه به آرامی لب گشود: «شما کیستید؟»
بانویی از میانشان لب گشود: «غمگین مباش خدیجه! ما به اذنِ خداوند برای خدمتگزاریِ تو آمدهایم.
من ساره ام؛ همسر ابراهیم، او آسیه ـ همسر فرعون ـ است، این بانو، مریم ـ مادر مسیح علیهالسلام ـ و آن دیگری، کلثوم ـ خواهر موسی علیهالسلام ـ است؛ ما در بهشت نیز همنشین تو خواهیم بود.»
خدیجه از حیرت و شوق، درد را از یاد برد.
راستی نوزاد او که بود که بزرگترین زنان عالم به خدمتگزاری او افتخار میکردند؟
ناگهان نوری ملکوتی، فضای خانه را پر کرد.
نور از روزنه و دریچه های خانه بیرون رفت و چشم اهالی مکه را به خود خیره کرد.
نوایی آسمانی در فضا طنین انداخت:
«اشهد اَن لا اله الا الله؛ و أنَّ أبی سید الانبیاء، و أَنّ بعلی سید الاوصیاء؛ و وُلْدی سادة الاسباط؛ گواهی میدهم خدایی جز خدای یگانه نیست، پدرم آقای پیامبران است، شوهرم سرور اوصیا است و فرزندانم برترین سبط های پیامبرانند.»
و مولود آیینه و آفتاب، قدم بر چشمِ گیتی نهاد،
فاطمه، بانوی بهشتی که بهانه خلقت بود و خشنودی خدا در رضایت او و خشمِ الهی در غضبش، فاطمه نام گرفت. آمدنش گرامی!
ای بانوی آب!
حمزه کریمخانی
سلام بر فاطمه!
سلام بر روشنای دیده آل طاها، بر بیکران عشق در دامان هستی!
فاطمه جان!
ای ارتفاع خاک تا افلاک! کتیبه های زندگی تو، از خطوط آزادگی و نقوش صلابت و صفا لبریز است.
تو گلبرگ مادری را بر گیسوان نیلوفرها، شقایق ها و نسترنها شانه زدی.
ای انیس آفتاب و ای بانوی آب! تو را میشناسم؛ تو را که مفهوم شعر نابی، تو را که تلفیق آیینه و آفتابی.
وقتی تو طلوع کردی، خورشید به کسوف نشست و ماه، آهی کشید از سر شرمساری. تو در گاهواره «انا أعطینا» به بیداری «کوثر» برانگیخته شدی.
ملایک را به «فَصلّ لربّک و انحر» وا داشتی و همه ندیمه های نادانی را به حوزه «اِنَّ شانئک هو الابتر» نوید دادی.
تو را همیشه به یاد دارم، ای نگاهت چونان سپیده ای بر آینه! تو را به نام میخوانم ای تابناک!
ای اهتزاز صدای بلال بر بام کعبه دلها!
ای بارگاه نعمت و رحمت!
ای حرمت حجاب!
ای پرستوی همه هزاره ها!
منظومه بهار را میهمان دلهای همگان کن، جوانه های جاودانگی را بر دیار ما برویان، روح زن بودن را به زنان ما بیاموز و به آنان هدیه مردپروری عنایت کن!
ترانه دریا
شکیبا سادات جوهری
سفری در اقلیم واژه ها میکنم؛ در آسمان واژههایم به تو ـ «فاطمه» ـ میرسم.
دریای دلم به عشق تو ایمان می آورد. پای ضریح نامت بیتوته میکنم و ترانه میخوانم:
میدرخشد نامت.
زیباست نامت.
بیانتهاست نامت.
در نفس بادهاست نامت.
بر لب شعلههاست نامت.
زینت آسمانهاست نامت.
یاس مصطفی است نامت.
بر پیشانی خورشید، میدرخشد نامت.
استوارتر از کوههاست نامت.
صفا و مروه و کربلاست نامت.
بتول، فاطمه، زهراست نامت.
طاهره، مرضیه، ام ابیهاست نامت.
چراغ روشن دلهاست، شفاف، چون شبنم گلهاست نامت.
جوشش چشمه هاست، آبیتر از آسمانهاست نامت.
روی بال شاپرکهاست، زمزمه فرشته هاست نامت.
شکوه «الشمس»«و الضحی» است، شمیم جنت المأوی است نامت.
محدثه، ریحانه، مرضیه، فاطمة الزهراست نامت.
کوثر زلال عشق
معصومه شهیدی
سلام بر زهرا علیهاالسلام ، کوثر جاری رسول صلی الله علیه و آله و سلم ، سلام بر عزیزترین نازدانه نور، سلام بر فاطمه علیهاالسلام ، بر بتول علیهاالسلام .
سلام بر دل انگیزترین غزل هستی، جاودانه ترین خورشید عشق!
سلام بر یاس سپیدی که عطر دلانگیزِ وجودش، از ابتدای شکفتنش، تا همیشه دوران، مشامِ جان را می نوازد!
سلام بر زیباترین آیه نور، «إنّا أعطیناک الکوثر»!
سلام بر پاره تن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، همه هستی حیدر علیهالسلام !
سلام بر تو...!
تو که آینه دار عصمت خداوند در زمینی!
تو که سرشاری از مهر و مهربانی.
فاطمه! تو آمدی تا جهانی از روشنایی، دریایی از آگاهی و بینش را به انسانها هدیه کنی.
آمدی تا عرش را به فرش پیوند دهی و واسطه فیض الهی باشی.
بانوی عشق!
در سپیده دمِ میلاد تو کوثرِ زلالِ عشق جاری شد و بهار، به خانه رسول قدم گذاشت.
گل محمدی، شکوفایی ات مبارک!
یادگار لحظه ها
عاطفه سادات موسوی
هنوز، کوچه های مدینه بوی تو را میدهند.
عطر وجودت همه جا را فرا گرفته و صدای نیایش و گریه شبانهات پای آن درخت، هنوز به گوش میرسد.
هنوز صدای آسیابت که گندمها را آسیاب میکردی، گوشها را نوازش میدهد و بوی نان تازه خانه ات جانمان را مست و مدهوش میسازد.
به آن نان جوینی که هر روز بر سر سفره محبّت خانواده ات بود و بر روی آن حصیری که در کف خانه ات گسترده بود فکر میکنم و به آن همه سادگی وجودت.
گردنبندی که گرسنهای را سیر کرد، برهنه ای را پوشانید، فقیری را بینیاز کرد، پیادهای را سوار کرد و عاقبت به دست صاحبش بازگشت.
هنگامی که زاده شدی، فرشتگان به پیشواز حضورت گرد آمدند و تو را با نور بهشتی شستشو دادند.
ای همسر اسد، قلب پیمبر، مادر گل های پرپر!
ای که جز علی همتایی نداری. ای که پدر در مقابل قامت زهرایی ات میایستد و بر دستان مبارکت بوسه میزند!
صدای مناجاتت بر سجاده زمینی، فرشتگان را به زمین فرا میخواند.
تبسّم تو روشنای بهشت است و بهشتیان را به جستجوی آفتاب فرا میخواند.
تو تنها یادگار پدر بودی.
محبوبه خدا و خلاصه نیکی! شفاعت کن امتت را.
امید مهدی نژاد
اشارات شماره 75