در نزديكى شهر قديمى بُصرى، معبدى بود كه عابدى مسيحى در آنزندگى مىكرد. در ميان مردم مشهور بود كه اين عابد صاحب كرامات وپ يشگويي هاى راستين است.
اين راهب، به كاروانهاى تجارى كه از اين منطقه به سوى شام ياحجاز مىرفتند، هرگز توجهى نمىكرد. زيرا وى خود را در وقتى كه آنان بدو محتاج بودند، از ايشان بى نياز مىديد.
كاروان تجارى قريش نيز چندين بار از اين منطقه گذشته بود، ولى اينراهب نه بدانان نگريسته، و نه درباره آنان انديشه كرده بود. امّا اين بارگويى همه چيز تغيير يافته بود.
پيش از آنكه كاروان قريش برسد، حاضران مشاهده كردند كه راهبچشم به صحرا دوخته و منتظر است، سپس صورت خود را به آسمان متوجه كرد گويى چيزى در زمين و چيزى در آسمان مىجويد. هنگامى كه كاروان نزديك شد، مردم ديدند كه راهب به پاره ابرى كه در آسمان با قدمهاى اسبان و شتران همراهى مىكند، مىنگرد. وقتى كاروان قريش به ميدان مقابل معبد رسيد، راهب از آنان دعوت كرد آن شب را در صومعه وى به صبح برسانند. حاضران از اين كار بى سابقه وى شگفتزده شدند.امّا اندكى بعد راهب با سخنان صريحى كه بر سر سفره شام ايراد كرد،شگفتى آنان را از ميان برد. وى گفت علّت گراميداشت قريش از سوى من تنها به خاطر وجود اين كودك خجسته در ميان ايشان است. آنگاه رسالت مقدّس آنحضرت را درآينده، بدانان نويد داد.
اين بشارت، بار ديگر در شام تكرار شد. در آنجا پيامبر صلى الله عليه وآله با راهبديگرى به نام "ابوالمويعب" ديدار كرد و آن راهب به مردم مژده داد كه اين "پيامبر آخرالزمان" است.