يه دختري رو خاک ويرونه نشسته
رفته تو فکر باباشو چشماشو بسته
از آدما خسته شده دلش شکسته
*****
از بسکه گريه کرده او صداش گرفته
دلش براي ديدن باباش گرفته
عمه زير بازوهاشو يواش گرفته
*****
نه به غذايي لب زده نه بازي کرده
گفته به بچه ها که بابا بر مي گرده
فقط مي خواد باباش بياد دورش بگرده
*****
موي سپيدش رو با روسري پوشونده
آستينشو تا روي انگشتاش کشونده
با اين کارش هستي زينب رو سوزونده
*****
منبع :
فضائل و مناقب اهل البیت (علیهم السلام)