سال هشتم : درگذشت عبدالمطلب رضى الله تعالى عنه و ذكر فضائل و فرزندان او

(زمان خواندن: 11 - 22 دقیقه)

در سال هشتم ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله ، عبدالمطلب جد آن حضرت درگذشت و عمويش ابوطالب سرپرستى ايشان را به عهده گرفت . عبدالمطلب نخستين كسى بود كه به (( بداء )) (104) معتقد بود. (105) روز قيامت ، به تنهايى (106) ، به صورت شخصى كه عظمت و شكوه پادشاهان و سيماى پيامبران را داراست برانگيخته مى شود. (107) ابوطالب گفته است : پدرم تمام كتابها را مى خواند و گفته بود كه از فرزندان من پيامبرى مبعوث مى شود. آرزو داشتم كه آن زمان را مى ديدم و به او ايمان مى آوردم . هر كدام از فرزندانم آن زمان را ديد ، به او ايمان بياورد. امير مؤمنان عليه السلام فرمودند:
و الله ما عبد ابى و لا جدى عبدالمطلب و لا هاشم و لا عبد مناف صنما قط
(( به خدا سوگند كه نه پدر و نه جدم عبدالمطلب و نه هاشم و نه عبد مناف ، هيچكدام بت نپرستيدند. ))
سؤال شد: پس چه چيز را مى پرستيدند؟ فرمود:
كانوا يصلون الى البيت على دين ابراهيم عليه السلام متمسكين به .
(( آنان بر دين ابراهيم عليه السلام به سوى خانه خدا نماز مى گزاردند و به آن پايبند و معتقد بودند. )) (108)
عبدالمطلب داراى شكوه و عظمتى آشكار و صفات برجسته اى وافر بود. جلالت و زيادى يقينش از داستان فيل ظاهر مى گردد و از احترام فيلها به او و خم شدن تخت ابرهه براى او ، و نيز سخنش به يكى از فرزندانش كه : بر بالاى كوه ابوقبيس برو و بنگر از سوى دريا ، چه مى آيد؟ (چنين به نظر مى رسد كه مى دانست پرندگانى خواهند آمد تا افراد ابرهه را از پاى در آورند). و نيز از ورود او بر سيف بن ذى يزن . و مى توان عظمت و بزرگى او را به هنگام كندن چاه زمزم و از فوران آب زير پاى شترش در صحرايى بى آب ، درك كرد. (109) (در بحث پيرامون نسب پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد سخن گفتيم).
زمانى كه عبدالمطلب به خشم مى آمد ، مردم از او مى هراسيدند. ابن عباس گفته است :
(( در سايه كعبه فرشى براى عبدالمطلب مى گستردند كه به احترام او هيچكس بر روى آن جز خودش نمى نشست . فرزندانش پيرامون او مى نشستند تا زمانى كه از آنجا بيرون برود. پيامبر صلى الله عليه و آله كه در سن كودكى بود - بر فرش مى نشست . اين امر بر عموهاى او گران مى آمد ؛ دست او را مى گرفتند تا او را از آنجا دور گردانند ، ولى عبدالمطلب به آنان مى گفت : فرزندم را به حال خودش واگذاريد ؛ به خدا سوگند كه او مقامى بس بزرگ و والا دارد. گويى مى بينم كه روزى خواهد رسيد كه او سرور شما خواهد شد. آنگاه او را در كنار خود مى نشاند و بر پشت او دست (عطوفت) مى كشيد و او را مى بوسيد و مى گفت : هيچ بوسه اى را نيكوتر و پاكتر از آن نديده ام و هيچ بدنى را به لطافت و خوشبويى او مشاهده نكرده ام . پس به ابوطالب - كه با عبدالله از يك مادر بودند - روى كرده مى گفت : اى ابوطالب ! اين پسر مقامى بس بزرگ و والا دارد. از او نگهدارى و مواظبت كن ؛ زيرا يكه و تنهاست . او را همچون مادر باش تا چيزى كه از آن كراهت دارد به او نرسد. آنگاه او را بر دوش ‍ مى گرفت و هفت بار دور كعبه طواف مى داد.
عبدالمطلب مى دانست كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله از لات و عزى متنفر است . پس او را نزد آنها نمى برد. زمانى كه شش سال او تمام شد مادرش آمنه - كه او را نزد داييهايش از بنى عدى برده بود - در (( اءبواء )) ميان راه مكه و مدينه درگذشت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله يتيمى بدون پدر و مادر گرديد. عبدالمطلب محبت و مواظبت خود را نسبت به او افزون نمود. اين كار تا زمانى كه مرگ عبدالمطلب فرا رسيد ادامه داشت . ابوطالب را خواست و در حالى كه در آخرين لحظات زندگى ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله را بر روى سينه خود گذارده بود و مى گريست بدو روى كرده گفت : اى ابوطالب ، نگاهدار و حافظ اين تنها باش كه نه عطر پدر بوييده و نه مزه شفقت مادر چشيده است . ابوطالب ، سعى كن كه او را همانند پاره تن خويش بدانى . من از ميان تمام فرزندانم تو را برگزيدم و او را به تو سپردم زيرا تو و پدر او از يك مادر هستيد. اى ابوطالب ، اگر روزگار او را درك كردى ، خواهى دانست كه من آگاهترين مردم نسبت به او بودم . اگر توانستى از وى پيروى كنى اين كار را انجام بده و او را با زبان و دست و مال خود يارى كن زيرا كه به خدا سوگند به زودى او بر شما سرورى خواهد كرد و چيزهايى را در تصرف مى گيرد كه هيچكدام از فرزندان پدرانم نداشته اند. اى ابوطالب به ياد ندارم كه پدر و مادر هيچكدام از نياكانت مانند پدر و مادر حضرت محمد صلى الله عليه و آله درگذشته باشند (و فرزندشان چنين خردسال مانده باشد). پس او را از تنهايى نجات بده ، آيا وصيت و سفارش مرا پذيرفتى ؟
گفت : آرى پذيرفتم و خدا را بر آن شاهد و گواه مى گيرم . عبدالمطلب گفت : دستت را به سوى من دراز كن . ابوطالب دست خود را دراز كرد. پدر دست فرزندش را فشرد و گفت : اينك مرگ بر من آسان گرديد. عبدالمطلب پى در پى او را مى بوسيد و مى گفت : گواهى مى دهم كه من در فرزندانم از تو خوشبوتر و نيكوروتر نبوسيده ام .
او آرزو داشت كه زنده مى ماند و روزگار (نواده اش) رسول خدا صلى الله عليه و آله را در مى يافت . زمانى كه عبدالمطلب درگذشت حضرت محمد صلى الله عليه و آله هشت ساله بود. ابوطالب عهده دار نگهدارى او گرديد و شب و روز ، ساعتى او را از خود جدا نمى كرد و هنگام خواب نيز او را در كنار خود مى خوابانيد تا (براى حفاظت از او) به كسى اعتماد نكرده باشد. )) (110)
ابن هشام در كتاب (( سيره )) از ابن اسحاق و او از محمد بن سعيد بن مسيب (111) روايت كرده است كه :
(( زمانى كه مرگ عبدالمطلب نزديك شد و دانست كه خواهد مرد ، دختران خود را - كه شش نفر بودند: صفيه ، بره ، عاتكه ، ام حكيم البيضاء ، اميمه و اءروى - نزد خود جمع كرد و از آنها خواست مرثيه اى را كه بعد از مرگ او مى خوانند پيش از مرگش بخوانند...
صفيه در رثاى پدر گفت :
ارقت لصوت نائحة بليل         على رجل بقارعة الصعيد
از صداى ناله كننده اى در شب در سوك مصيبت مردى در روى زمين تا سحرگاهان نخفتم .
ففاضت عند ذلكم دموعى         على خدى كمنحدر الفريد...
در اين هنگام اشكهايم چون فرو غلتيدن مرواريد بر گونه هايم مى ريخت .
على الفياض شيبة ذى المعالى         ابيك الخير وارث كل جود...
بر شيبه كه داراى علو مرتبه و بخشندگى است ؛ پدر نيكوكار تو كه وارث هر جود و سخاوتى است .
رفيع البيت ابلج ذى فضول         و غيث الناس فى الزمن الحرود...
مرد بلند مرتبه و داراى كرامتهاى زياد و بخشنده ترين مردم در زمان قحطى و بى چيزى .
و بره در سوگ پدرش چنين سرود:
اعينى ، جودا بدمع درر         على طيب الخيم و المعتصر...
اى دو ديده من ، از باريدن مرواريد اشك دريغ مورزيد ؛ بر آن پاك سرشت بخشنده .
على شيبة الحمد ذى المكرمات         و ذى المجد و العز و المفتخر...
بر (( شيبة الحمد )) كه داراى بزرگواريها و عزت و افتخار است .
و عاتكه چنين مرثيه خواند:
اعينى ، جودا و لا تبخلا         بدمعكما بعد نوم النيام ...
هان ! اى دو چشم ، بزرگوارى كنيد و بخل مورزيد و پس از خفتن خفتگان اشك بريزيد.
و ام حكيم البيضاء در اين باره گفت :
الا يا عين ، جودى و استهلى         و بكى ذا الندى و المكرمات
اى چشم ، بخشندگى كن و اشك را بر صاحب كرم و بزرگواريها آشكار ساز.
الا يا عين ويحك ! اسعفينى         بدمع من دموع هاطلات
اى چشم ، واى بر تو! مرا كمك نما با اشكى از اشكهاى تند و فراوانت .
و بكى خير من ركب المطايا         اباك الخير تيار الفرات
و بر بهترين سوار مركبها گريه كن ؛ (گريه اى) به سان موج زلال رود.
طويل الباع شيبة ذا المعالى         كريم الخيم محمود الهبات
آن بلند بالاى قدرتمند ، شيبه ، و آن صاحب مقامات عالى و بزرگ زاده و داراى بخششهاى شايسته .
وصولا للقرابة هبرزيا         و غيثا فى السنين الممحلات ...
آن كاردان رسيدگى كننده به خويشان و باران زمانهاى قحطى و بيچارگى .
و اميمه در عزاى پدر چنين گفت :
الا هلك الراعى العشيرة ذوالفقد         و ساقى الحجيج و المحامى عن المجد
بدانيد كه نگاهبان خاندان و بخشنده و ساقى حاجيان و حامى مجد و عظمت ديده فرو بست .
و من يؤلف الضيف الغريب بيوته         اذا ما سماء الناس تبخل بالرعد...
و كسى كه مهمان غريب را در خانه اش (پذيرا بود و) الفت مى داد ؛ زمانى كه آسمان مردم از رعد نيز بخل مى ورزيد.
و اءروى غم مرگ پدر را چنين سرود:
بكت عينى و حق لها البكاء         على سمح سجيته الحياء...
ديده ام گريست و گريه - بر بزرگى كه سرشتش حيا بود - او را سزاست .
على الفياض شيبة ذى المعالى         ابيك الخير ليس له كفاء...
بر آن بخشنده ، شيبه ، كه داراى بزرگى ها بود ؛ پدر نيكوى تو كه همتايى ندارد.
و معقل مالك و ربيع فهر         و فاصلها اذا التمس القضاء
پناه قبيله مالك و خرمى خاندان فهر و حاكم آنان ؛ زمانى كه داورى خواسته مى شد.
و كان هو الفتى كرما و جودا         و باءسا حين تنسكب الدماء...
او در جود و كرم جوانمرد بود و زمانى كه خونها ريخته مى شد ، توفنده و سخت .
(محمد بن سعيد بن مسيب) گويد كه : چون عبدالمطلب تكلم نمى نمود ، با اشاره سر تصديق كرد كه اين چنين بر من بگرييد. )) (112)
ابن ابى الحديد مى گويد:
(( بعضى از دانشمندان گفته اند: عبدالمطلب در سن نود و پنج سالگى درگذشت . )) (113)
او روايت مى كند كه :
(( سوارانى از قبيله جذام پس از انجام مراسم حج از مكه خارج شدند. در بلنديهاى شهر يكى از مردان خود را گم كردند. به حذافه عبدرى (114) برخورد كردند. دست او را بسته با خود بردند. در راه طائف به عبدالمطلب - كه در آن زمان نابينا شده بود - برخورد كردند. پسرش ابولهب شترش را مى راند. چون حذافة بن غانم او را ديد بانگ برآورد. عبدالمطلب از فرزندش پرسيد: هان ! او كيست ؟ گفت : حذافة بن غانم است كه سوارانى دست او را بسته با خود مى برند. گفت : در پى آنان برو و داستان ايشان را تحقيق كن . ابولهب به دنبال آنان روان شد و جوياى حالشان گرديد. جريان را به او گفتند. نزد پدر آمده آن را بازگو نمود. پدر گفت : هان اى پسر! چيزى همراه دارى ؟ پاسخ داد: خير ؛ به خدا سوگند كه چيزى ندارم . گفت : شتاب كن و به آنها قول چيزى بده - اى بى مادر - و آن مرد را آزاد كن . ابولهب نزد آنان رفت و گفت : با وضع مالى و بازرگانى من آشنايى داريد ؛ سوگند مى خورم كه بيست اوقيه طلا و ده شتر و يك اسب به شما بدهم . اين جاه من است آن را به عنوان گروگان بگيريد. موافقت كردند و حذافه را آزاد ساختند. ابولهب و حذافه نزد عبدالمطلب بازگشتند. او صداى ابولهب را شنيد اما صداى حذافه را نشنيد. بر ابولهب بانگ برآورد كه به پدرم سوگند ؛ تو نافرمانى . بازگرد و حذافه را آزاد كن ؛ اى بى مادر! گفت : پدر ، او همراه من است ؛ اينجاست . عبدالمطلب او را ندا داد كه اى حذافه سخن بگوى تا صدايت را بشنوم . گفت : من اينجا هستم ؛ پدر و مادرم فدايت باد ؛ اى ساقى حاجيان . مرا همراه خود سوار كن . عبدالمطلب او را تا مكه با خود سوار كرد. )) (115)
آنگاه حذافه در اين مورد اين اشعار را سرود:
كهولهم خير الكهول و نسلهم         كنسل الملوك لا يبور و لا يحرى
پيران آنها بهترين پيران و نسلشان همانند نسل پادشاهان ؛ نابود و كاسته نمى گردد.
ملوك و اءبناء الملوك و سادة         تفلق عنهم بيضة الطائر الصقر
شاهان و شاهزادگانند و سرورانى هستند كه تخم شاهين به دستور آنها گشوده مى گردد.
متى تلق منهم طامحا فى عنانه         تجده على اءجراء والده يجرى
هر گاه بزرگى از ايشان را ببينى ، او را در بزرگى پيرو پدرش ‍ مى يابى .
هم ملكوا البطحاء مجدا و سؤددا         و هم نكلوا عنها غواة بنى بكر
آنان به خاطر مجد و عظمت فرمانرواى بطحاء (سرزمين مكه و اطراف آن) شدند و گمراهان بنى بكر را از آنجا راندند.
و هم يغفرون الذنب ينقم مثله         و هم تركوا راءى السفاهة و الهجر
آنان گناهى را كه معمولا كيفر داده مى شود ، مى بخشايند و از بيخردى و تمسخر رويگردانند.
اخارج ، اما اهلكن فلا تزل         لهم شاكرا حتى تغيب فى القبر
اى خارجه (فرزندم) ، اگر من مردم ، تو هماره و تا هنگام مرگ سپاسگزار ايشان باش .
بنى شيبة الحمد الكريم فعاله         يضى ء ظلام الليل كالقمر البدر
فرزندان عبدالمطلب ؛ همو كه كارهايش نيكوست و تاريكى شب را چون ماه تابان روشن مى كند.
لساقى الحجيج ثم للشيخ هاشم         و عبد مناف ذلك السيد الغمر
ساقى حاجيان (عبدالمطلب) و سپس هاشم بزرگ و عبد مناف آن سيد بسيار بخشنده را (سپاسگزار باش). (116)
ابن ابى الحديد مى گويد:
(( زبير (117) گفت : عمويم مصعب بن عبدالله برايم نقل كرد و گفت : چون عبدالمطلب بعد از پيرى و نابينا شدن ، طواف خانه خدا انجام مى داد. مردى (بر اثر جمعيت) بدو خورد. پرسيد: اين كه بود؟ پاسخ دادند: مردى از بنى بكر. گفت : چرا از من دور نمى شود؟ مى بيند كه نمى توانم از او فاصله بگيرم !
وقتى كه (عبدالمطلب) ديد تعداد فرزندانش به ده رسيده است (احساس ‍ پيرى كرد و) گفت : بايد عصايى به دست بگيرم ، ولى اگر عصا بلند باشد مزاحم خواهد بود و اگر كوتاه باشد پشتم خم خواهد گرديد و خميدگى پشت خوارى است . فرزندانش گفتند: كار ديگر آن است كه هر روز يكى از ما شما را همراهى كند ؛ شما با تكيه بر او مى توانى بيرون بروى و كارهايت را انجام دهى .
از اين رو زبير گويد: خوبيها و نيكيهاى عبدالمطلب بيش از آن است كه گرد آيد. او سرور قريش بود و از لحاظ صفات نفسانى ، پدر ، خاندان ، زيبايى ، بزرگى ، كمال ، رفتار همانند نداشت . )) (118)
ابن ابى الحديد گويد:
(( صاحب كتاب واقدى روايت مى كند كه عبدالله بن جعفر در حضور معاويه ، با يزيد فرزند معاويه به مفاخره نشست و به او گفت : به كدامين پدرت به من فخر مى فروشى ؟ آيا به حرب كه او را پناه داده بوديم ؟ يا به اميه كه بنده ما بود؟ يا به عبد شمس كه او را كفالت و سرپرستى كرده بوديم ؟!
معاويه گفت : به حرب بن اميه چنين نسبتى مى دهى ؟! تصور نمى كردم كه كسى در زمان حرب گمان كند كه از حرب شريفتر و گراميتر است ! عبدالله گفت : آرى ؛ شريفتر از او كسى است كه ظرف خود بر او واژگونه كرد و او را با ردايش پوشاند. در اينجا معاويه به يزيد گفت : فرزندم ، آرام باش . عبدالله به افتخارات خودت بر تو فخر مى كند ، زيرا هر دوى شما از يك تيره مى باشيد. عبدالله شرم كرد و گفت : اى فرمانرواى مؤمنان ، دو دست با يكديگر زورآزمايى كردند و دو برادر با هم كشتى گرفتند. (از من درگذر).
چون عبدالله رفت معاويه رو به يزيد كرد و گفت : فرزند! از درگير شدن با هاشميان بپرهيز ، زيرا آنان آنچه را كه مى دانند فراموش نمى كنند ، و دشمنان در ايشان (عيبى و در نتيجه) انگيزه ناسزاگويى به آنها نمى يابد.
اينكه (عبدالله بن جعفر) گفت : (( حرب را ما پناه داده بوديم )) ، (داستانش چنين است): زمانى كه قريش به مسافرت مى رفتند چون به گردنه راه مى رسيدند هيچ كس قبل از عبور قريش حق عبور نداشت . شبى حرب بيرون آمده بود چون به گردنه راه رسيد با مردى از بنى حاجب بن زراره تميمى برخورد كرد. حرب بن اميه براى اينكه آن مرد را متوجه حضور خود كند سرفه اى كرد و گفت : من حرب بن اميه هستم . شخص ‍ تميمى نيز سرفه اى كرد و گفت : من هم فرزند حاجب بن زراره ام . پس ‍ پيشدستى كرد و از گردنه گذشت . حرب گفت : خداوند مرا زنده نگذارد اگر بگذارم از اين پس وارد مكه شوى ! شخص تميمى با اينكه محل كارش ‍ مكه بود مدتى از رفتن به آنجا خوددارى كرد. سپس مشورت كرد كه به چه كسى از خطر حرب پناه برد؟ او را به عبدالمطلب يا به فرزندش زبير بن عبدالمطلب راهنمايى كردند ؛ سوار بر شتر خود گرديد و شبانه روى به مكه نهاد. وارد مكه شد و شترش را كنار خانه زبير بن عبدالمطلب خوابانيد. شتر ناله اى برآورد. زبير از خانه خارج شد و گفت : اگر پناهنده اى تو را پناه دهم ، و اگر خواهان پذيرايى هستى ، تو را مهمان كنم ؟ مرد در پاسخ چنين سرود:
لا قيت حربا بالثنية مقبلا         و الليل ابلج نوره للسارى
با حرب برخورد كردم كه از روبرو مى آمد و شب چنان روشن بود كه شبرو راه خويش مى ديد.
فعلا بصوت واكتنى ليرو عنى         و دعا بدعوة معلن و شعار
بانگ برآورد و كنيه اش را گفت تا مرا بترساند و مرا با صداى بلند همچنان مى خواند.
فتركته خلفى و جزت امامه         و كذاك كنت اكون فى الاسفار
او را ترك كرده و از او سبقت گرفتم و اين شيوه من در سفرها مى باشد.
فمضى يهددنى و يمنع مكة         الا احل بها بدار قرار
او همچنان مرا تهديد مى كرد تا داخل مكه نشوم كه مرا در آنجا راحت نخواهد گذارد.
فتركته كالكلب ينبح وحده         و اتيت قرم مكارم و فخار
پس او را چون سگى كه پارس مى كند رها كرده به نزد مهتر خوبيها و افتخارات آمدم .
ليثا هزبرا يستجار بقربه         رحب المباءة مكرما للجار
شير هژبرى كه افرادى را كه به او پناه آورند محترم و گرامى مى دارد.
و حلفت بالبيت العتيق و حجه         و بزمزم و الحجر و الاستار
سوگند به خانه كعبه و حج و زمزم و به حجر (اسماعيل) و پرده كعبه ،
ان الزبير لما نعى بمهند         صافى الحديدة صارم بتار
كه زبير با شمشير برنده خويش مرا از هر گونه گزندى محفوظ و مصون مى دارد.
زبير گفت : وارد خانه شو كه تو را پناه دادم . صبح هنگام زبير برادر خود غيداق را خواست . هر دو شمشير به كمر بسته همراه مرد تميمى از خانه خارج شدند. آنگاه روى به مرد كرد و گفت : زمانى كه كسى را پناه مى دهيم هرگز جلوى او حركت نمى كنيم . تو جلوتر از ما حركت كن ؛ چشمان ما از تو مراقبت مى كند تا از پشت مورد حمله قرار نگيرى . تميمى (كوچه هاى) مكه را مى پيمود تا وارد مسجد گرديد. حرب او را ديد و گفت : تو اينجا چه مى كنى ؟ و به سوى او شتافت و بر او سيلى زد. زبير فرياد زد: مادرت به عزايت بنشيند! آيا پناهنده به مرا سيلى مى زنى ؟! حرب سيلى ديگرى بر مرد تميمى وارد آورد. زبير شمشير از نيام بيرون كشيد و به سوى حرب حمله برد. حرب از آنجا گريخت و زبير همچنان به دنبال او بود و از او دست نمى كشيد تا اينكه حرب داخل خانه عبدالمطلب شد. عبدالمطلب پرسيد: تو را چه شده ؟ گفت : زبير (مرا تعقيب كرده است). گفت : بنشين . ظرفى را كه هاشم در آن نان (( تريد )) مى كرد بر سر او گذاشت (و با اين كار نشان داد كه او را پناه داده است). مردم جمع شدند و فرزندان ديگر عبدالمطلب به زبير پيوستند و شمشير به دست در برابر خانه پدرشان ايستادند. عبدالمطلب ازار خود را بر حرب بست و ردايش را بر او پوشانيد كه دو حاشيه داشت و او را به جمعيتى كه بيرون خانه بودند نشان داد. دانستند كه پدرشان او را پناه داده است .
اما اينكه (عبدالله) گفت : (( اميه بنده ما بود! )) ، عبدالمطلب با اميه ابن عبد شمس شرط بسته بود كه اسب هر كدام از ديگرى سبقت گرفت برنده باشد و جائزه او يكصد شتر و ده غلام و ده كنيز و يك سال بندگى و چيدن موى جلوى سر بازنده باشد. اسب عبدالمطلب برنده شد ؛ جايزه را گرفت و در ميان قريش تقسيم كرد. زمانى كه مى خواست موى جلوى پيشانى امية بن عبد شمس را بچيند ، اميه گفت : آيا مى شود از تو خواهش ‍ كنم كه به جاى آن ده سال تو را بندگى كنم ؟ عبدالمطلب قبول كرد و اميه مدت ده سال جزء بندگان و حشم عبدالمطلب بود. (119)
اما اينكه (عبدالله) گفت : (( به عبد شمس كه او را كفالت كرده بوديم )) ، عبد شمس شخص بينوايى بود و هيچ ثروتى نداشت و برادرش هاشم او را سرپرستى مى كرد و به او كمك مى نمود تا اينكه هاشم درگذشت . )) (120)
در كتاب (( الاغانى )) تاءليف ابوالفرج اصفهانى آمده است :
(( معاويه به دغفل نسابه (121) گفت : آيا عبدالمطلب را ديده بودى ؟ گفت : آرى . گفت : او را چگونه يافتى ؟ گفت : او را مردى بزرگوار ، زيبا و نورانى ديدم . سيماى پيامبران داشت . پرسيد: آيا امية بن عبد شمس را ديده بودى ؟ گفت : آرى ، پرسيد: او را چگونه ديدى ؟ گفت : مردى نزار و خميده و نابينا بود كه غلامش ذكوان او را هدايت و راهنمايى مى كرد. معاويه گفت : او پسرش ابوعمرو بود (نه غلامش). گفت : اين را شما (بنى اميه) مى گوييد ولى قريش او را به عنوان غلام او مى شناخت . )) (122)
نورالدين عباس موسوى در كتاب (( ازهار بستان الناظرين )) گفتارى آورده كه خلاصه اش چنين است :
(( سهيلى (123) گويد: عبدالمطلب نخستين عربى است كه از خضاب استفاده كرد.
و ابن اثير گويد: هنگامى كه ماه رمضان فرا مى رسيد او به حراء مى رفت و اطعام مساكين مى نمود.
و ابن قتيبه گويد: مقدارى از غذاى سفره عبدالمطلب را به قله هاى كوهها مى بردند تا غذاى پرندگان و درندگان باشد. به علت بخشش فراوان او را (( فياض )) و (( غذا دهنده پرندگان آسمانى )) نام نهاده بودند. دعايش مستجاب بود.
او پنج همسر اختيار كرد كه از آنها دارى شش دختر شد ؛ تمام كتابهاى تاريخ بر اين امر متفق القول هستند.
بنابر نقل كتاب (( الصفوة )) دوازده پسر به نامهاى : حارث ، زبير ، ابوطالب ، حمزه ، ابولهب ، غيداق ، ضرار ، مقوم ، عباس ، قثم ، حجل - كه نامش مغيره بود - و عبدالله داشت .
در كتاب (( ذخائر العقبى )) بر اين عده ، عبدالكعبه افزوده شده است . (( سيره ابن هشام )) براى او ده پسر قائل شده و از غيداق و حجل (124) نام نبرده است .
در (( اءسدالغابه )) آمده كه عبدالكعبه و ضرار در كودكى از دنيا رفتند و قثم در خردسالى هلاك شد و غيداق لقب حجل است ؛ چون خير و بركتش زياد بود.
نامهاى دختران او ، عاتكه ، اميمه ، بيضاء - كه ام حكيم نيز ناميده شده است - بره ، صفيه و اروى بود. اين فرزندان از مادران مختلفى بودند ؛ مادر حمزه و مقوم و حجل و صفيه ، هاله دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره بود. و بثينه دختر حباب (125) عامرى مادر عباس و ضرار و قثم بود. صفيه دختر جندب از بنى صعصعه مادر حارث و اروى بود. مادر ابولهب ، لبنى دختر هاجر خزاعى بود و مادر عبدالله و ابوطالب و زبير و عبدالكعبه و ديگر دختران ، فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن مخزوم بود. )) (126)

- پینوشتها -
104- بداء در لغت به معناى حدوث و ظهور امر يا حكمى است ؛ مثلا: بدالهم سيئات ما كسبوا اى ظهر لهم و گاه به علم يا ظنى كه قبلا موجود بوده سپس تغيير داده مى شود نيز اطلاق مى شود. اگر اين لفظ به خداى تعالى اضافه گردد از آنجا كه از افعال الاهى محسوب مى شود نشانگر قدرت و اختيار كامل و مطلق پروردگار است . او به عنوان ذات قادر مختار فعلى را به فعلى ديگر تبديل مى كند؛ بى آنكه تغيير در علم الاهى صورت گيرد؛ زيرا حصول علم براى مكلفين است و وقتى امرى نسخ مى شود امرى ظاهر مى گردد كه قبلا مكلفين علم آن را نداشته اند و لذا تغيير در علم آنان صورت گرفته است و امرى بر ايشان ظاهر گشته كه قبلا علمى بدان نداشته اند.
105- رك . اصول كافى 1: 447 ( كتاب الحجة ، باب مولد النبى صلى الله عليه و آله ، ح 23 و 24).
106- چون در زمان خودش تنها خداپرست بوده در قيامت زمانى كه مردم گروه گروه مى آيند او به تنهايى برانگيخته مى شود.
107- رك . اصول كافى 1: 446 447.
108- كمال الدين 1: 5 174.
109- براى آگاهى بيشتر در اين مورد، رك . بحارالاءنوار 15: 130 153 و كمال الدين 1: 177 180.
110- كمال الدين 1: 2 171. قسمتى از آن را ابن هشام در السيرة النبوية 1: 156 آورده است و نيز ابن اسحاق در سيره : 66.
111- ( مسيب ) فرزند حزن بن ابى وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بود. ( مؤ لف ).
112- السيرة النبوية 1: 156 160.
113- شرح نهج البلاغه 15: 218.
114- ظاهرا حذافة بن نصر بن غانم عدوى درست است . ابن ابى الحديد عذرى آورده است . در بالا ضبط مرحوم مؤلف ثبت گرديد.
115- شرح نهج البلاغه 15: 214 و 215.
116- شرح نهج البلاغه 15: 214 و 200 و 201.
117- مقصود زبير بن بكار است كه با پنج واسطه به زبير بن عوام نسب مى رساند. به سال 256 درگذشت ( كشف الظنون 5: 372 و سير اءعلام النبلاء 12: 311 312).
118- شرح نهج البلاغه 15: 218.
119- ابوطالب رضى الله عنه زمانى كه عبد شمس و نوفل در برابر او و پيامبر صلى الله عليه و آله متحد شده ايشان را در شعب ابى طالب محاصره نمودند به اين بندگى اشاره كرده است :
توالى علينا موليانا كلاهما        اذا سئلا قالا الى غيرنا الامر
غلامان ما به جنگ ما همداستان شدند ( حال آنكه ) هر گاه از آنان سوال شود، گويند كار به دست ديگران است .
تا آنجا كه گويد: قديما ابوهم كان عبدا لجدنا بنى اءمة شهلاء جاش بها البحر
پدرشان در گذشته بنده جد ما بود؛ زادگان كنيزى سرخ چشم كه دريا را مى آشفت .
لقد سفهوا احلامهم فى محمد فكانوا كجعر بئس ما ضفطت جعر
در مورد حضرت محمد صلى الله عليه و آله بى خردانه پندارها كردند. آنان چون پليدى خشك شده بودند و سرين بد چيزى از خود بيرون مى آورد! ( شرح نهج البلاغه 15: 233 و 234. پاورقى از مؤلف )
120- شرح نهج البلاغه 15: 231 229.
121- دغفل بن حنظلة بن زيد ذهلى ( درگذشته به سال 65) به نسب شناسى در عرب مشهور بود. در متن به اشتباه دعبل آمده است . ( رك . الاعلام )
122- شرح نهج البلاغه : 15: 229 - 231 نقل از الاغانى 1: 15 ( خبر اءبى قطيفة و نسبه ).
123- عبدالرحمان بن عبدالله بن احمد اندلسى سهيلى ، محدث و لغوى و مفسر قرن ششم ( الكنى و الالقاب ).
124- حجل به معناى خلخال پاست . برخى او را حجل دانسته اند.( مؤلف )
125- نتيله دختر جناب بن كليب درست تر است . ( رك . جمهرة النسب : 28 و السيرة النبوية 1: 100 و تاريخ يعقوبى ، ترجمه آيتى 1: 326). الاعلام خباب آورده است . در تراجم اعلام النساء و اعلام النساء يافت نشد.
126- ازهار بستان الناظرين : 361 362.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page