فضايل و كرامات

(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)

همچنان كه پروردگار دوازده نقيب از بنى اسرائيل برگزيد، براى اين امّت هم دوازده پيشوا اختيار كرد تا به اذن او پيشوا و رهنماى مردم به سوى او باشند.


(ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) آيا مگر نه اينكه خداوند مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد؟ چرا.
از همين رو امام برترين خلق خدا در علم خداست و به همين دليل خداوند او را براى اين منصب بزرگ الهى برگزيده است!! امام نيز خدا را بنده بود و ايمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشيده بود.
دوست داشت در برابر خدا تسليم باشد به همين علّت خدا هم با او دوستى مى ورزيد و وى را جايگاهى و الا عطا كرد و در پيشگاه پروردگارش مورد پسند قرار گرفت.
كرامت هايى كه بر دستان آن حضرت آشكار شد چيزى جز نشانه اى آشكار براى نماياندن نهايت محبّت خدا به او و نتيجتاً نهايت ميزان محبّت او به خدا و تسليم و خشنودى اش بدانچه خداوند براى او در نظر داشت، نبود.
امام هادى (عليه السلام) ذكرى داشت كه به نظر مى رسد خود آن را تكرار مى كرده است.
وى اين ذكر را به شيعيانش آموخت و به آنان فرمود: از خداخواسته ام كه هر كس پس از مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با اين ذكر خدارا خواند دعايش را اجابت گويد.
اين ذكر چنين است: "يا عدتى عند العدد و يا رجائى و المعتمد و يا كهفى و السند و يا واحديا احد يا قل هو اللَّه احد، اسألك بحق من خلقته من خلقك و لم تجعل فى خلقك مثلهم احدا ان تصلّى عليهم و تفعل بى.
اين ذكر، در واقع ديباچه صفات امام و كليد شناخت اوست.
او بنده اى بود كه خدا را خالصانه مى پرستيد و نمونه كاملى بود از آنچه كه در اين حديث قدسى آمده است: "بنده من! مرا فرمان بر، تا نمونه اى از من يا مثل من شوى.
من به چيزى مى گويم باش پس همان مى شود و تو هم به چيزى مى گويى باش پس همان مى شود".
او بنده اى بود مطيع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او كرد او از پروردگارش ترسيد و خدا هم هر چيز را از او ترسانيد.
ما بايد كرامت هاى اهل بيت (عليهم السلام) را در اين چهار چوب قرار دهيم كه اين همان چهارچوب مناسبى است كه آنان خود و علم و كرامت خويش را در آن نهادند.
به عنوان نمونه وقتى كه خداوند برخى از آيات خويش را بر دست امام هادى (عليه السلام) ظاهر ساخت و يكى از دوستانش ظرفيت تحمّل آن را نداشت و شيطان او را در اين خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراً كوشيد او را از اشتباه بيرون آورد.
لذا به وى فرمود: "امّا آنچه در سينه تو خَلَجان كرد، پس اگر "عالم" بخواهد تو را از آن آگاه مى سازد.
خداوند بر غيب خويش كسى را مطلع نكرد مگر رسولى كه او را پسنديد.
پس هر آنچه نزد رسول است، پيش "عالم" هم موجود است و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد ، جانشينان او هم بر آن آگاهند تا مبادا زمين از حجّتى كه با او علمى باشد كه به راستى گفتارش و جواز عدالتش دلالت مى كند، خالى نماند.
اى فتح! بعيد نيست كه شيطان خواسته باشد براى تو شبهه اى ايجاد كند و در برخى از آنچه كه من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمان و ترديد پديد آرد تا تو را از راه خدا و صراط مستقيم او به در برد.
آنگاه تو خواهى گفت: "حال كه اينان چنينند، پس خدا يگانند".
پناه بر خدا! اينان (ائمه) مخلوق و پرورش يافتگان آلهى اند، مطيع خدايند و در پيشگاه او خوارند و بدو متمايل.
پس چنانچه شيطان از ناحيه آنچه به تو باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى كه با تو در ميان نهادم، سركوب كن.
فتح گويد: به آن حضرت گفتم: فدايت شوم! مشكل مرا، حَل كردى و شبهه شيطان ملعون را با اين توضيح بر طرف ساختى.
در ذهن من آن بود كه شما خدا يگانيد.
فتح گويد: در اين هنگام امام هادى عليه السلام به سجده افتاد و در سجودش مى فرمود: "اى آفريدگارم! من براى تو خوار و فرو تنم".
فتح گويد: او همچنان در سجده بود تا آنكه شب به سر رسيد.
كرامت هايى كه اينك براى شما بازگو مى كنيم به لطف همين ارتباط استوار ميان امام و پروردگارش بوده است.
پيروان امام عليه السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر ، نيز همانند او،خدا را به اخلاص مى پرستيدند و خداوند هم پاداش كردار صالح آنان راتباه نمى كند و آنان را در دنيا، همچون آخرت، يارى مى رساند كه خودفرموده است.
(وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ (1)).
و باز فرموه است: (وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ (2)).
بدين سان خواهيم ديد كه چگونه امام مؤمنان را دعا مى كند و خدا چگونه دعايش را در حق آنان اجابت مى فرمايد.
يونس نقاش، يكى از دوستان امام است كه توفيق خدمتگزارى به امام را يافت.
روزى لرزان خدمت آن حضرت آمد و گفت: سرورم! تو را سفارش مى كنم كه در حق خانواده ام نيكى كنيد امام (عليه السلام) پرسيد: چه خبر است؟ گفت: خيال فرار دارم.
امام لبخند زنان پرسيد: چرا؟ گفت: موسى بن بغا، نگين بى ارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بنگارم.
موقع نقاشى اين نگين دو قسمت شد و فردا وعده اوست كه نگين را بگيرد،موسى بن بغا هم كه حالش معلوم است، (اگر از اين امر آگاه شود) يا هزارتازيانه به من مى زند و يا مرا مى كشد.
امام فرمود: به خانه ات برگرد كه جز خير و نيكى چيز ديگرى نخواهد بود.
چون صبح فرا رسيد، يونس لرزان خدمت امام آمد و عرض كرد: فرستاده ابن بغا آمده تا نگين را بگيرد.
امام فرمود: برو كه جز خيرنخواهى ديد.
يونس پرسيد: سرورم به او چه پاسخى بدهم؟ امام تبسمى كرد و فرمود: پيش او برو و ببين به تو چه مى گويد، هرگز جز خير چيز ديگرى نخواهد بود.
يونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت: سرورم فرستاده ابن بغابه من گفت: كنيزكان سَرِ اين نگين خصومت كردند، اگر ممكن است آن را به دو نيم كن تا تو را بى نياز كنيم.
امام (عليه السلام) فرمود: خدايا سپاس تو راست كه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر تو را به جاى آوردند.
به او چه گفتى؟ يونس پاسخ داد: گفتم مرا مهلت ده تا در باره آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم.
امام فرمود: درست گفتى.
محمّد بن فرج يكى از مجاهدان ثابت قدمى بود كه امام به او نامه اى نوشت و وى را از بلايى قريب الوقوع آگاه كرد.
وى نقل مى كند: امام هادى (عليه السلام) براى من نوشت: كار خويش فراهم آر و احتياط پيشه كن.
محمّد گويد: من در مقام فراهم آوردن كارهاى خود بودم و نمى دانستم كه امام از چه رو چنين دستورى به من داده؟ كه مأمورى آمد و مرا از مصر به زنجير بسته بيرون برد و همه اموالم را توقيف كرد.
هشت سال در زندان بودم.
آنگاه نامه ديگرى از آن حضرت رسيد كه در آن گفته شده بود.
در طرف غربى (بغداد) منزل مكن.
گفتم در زندان اين مطلب را براى من مى نويسد؟ واقعاً عجيب است! امّا ديرى نپاييد كه زنجير از دست و پايم گشودند و مرا از زندان آزاد كردند.
چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغداد توقف نكرد و به سوى "سرّ من رأى" روان شد.(3)
امام هادى (عليه السلام) همچنان كه به روا ساختن نيازهاى پيروانش توجّه نشان مى داد در تأديب آنان نيز مى كوشيد.
از جمله اين موارد ماجرايى است كه ابو هاشم جعفرى براى ما نقل مى كند و مى گويد: تنگدستى بسيار سختى به من رسيد.
نزد امام هادى (عليه السلام) روانه شدم.
به من اجازه ورود داد و چون نشستم، فرمود: ابوهاشم كدامين نعمت هاى خداى عزوجل را مي خواهى شكر كنى؟ ابو هاشم گفت: زبانم بند آمد و ندانستم او را چه پاسخ دهم.
پس خود آغاز به سخن كرد و فرمود: "خداى تو را ايمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام كرد، و تو را عافيت داد و بر طاعت يارى ات كرد، تو را قناعت داد و از ريخت وپاش مصونت داشت.
ابو هاشم! من خود به پاسخ گفتن، ابتدا كردم چون پنداشتم كه تو مى خواهى از كرده كسى كه در حق تو اين همه نعمت داده،زبان به شكايت بگشايى، من دستور داده ام كه صد دينار به تو بپردازند.
آن را بگير".(4)
از اين روايت چنين به نظر مى رسد كه عمل آن حضرت در بر خورد با ياران و دوستان مشروط به پاى بندى آنها به واجبات دينى بوده است.
ابو محمّد طبرى، در همين باره ماجراى انگشترى را كه به لطف امام بدو رسيده بود نقل كرده و گفته است: "آرزو مى كردم كه اى كاش انگشترى از جانب آن حضرت به دستم مى رسيد.
ناگاه نصير خدمتكار دو درهم برايم آورد و من يك انگشترى درست كردم.
نزد قومى رفتم كه در حال باده گسارى بودند آنان دامنگير من شدند تا آنجا كه يكى دو پياله شراب نوشيدم.
انگشترى چنان درانگشتم تنگ بود كه نمى توانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم.
پس شب به سر رسيد و صبح شد در حالى كه من انگشترى را گم كرده بودم.
ازاين رو به درگاه خدا توبه آوردم".(5)
گرايش و بستگى انسان به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله اگر خالص و بى شايبه و تنها به خاطر خدا باشد، وسيله اى خواهد شد براى هدايت و سعادت فرد.
ماجراى زير مى تواند حاكى از عمق راستى اين حقيقت باشد: جماعتى از اهل اصفهان روايت كرده اند كه مردى در اين شهر بودعبدالرحمن نام، او شيعه مذهب بود.
از او پرسيدند: چرا مذهب شيعه رابرگزيدى، و قايل به امامت امام على النقى شدى؟ پاسخ داد: به خاطر معجزه اى كه از وى ديدم.
داستان از اين قرار بود كه مردى تنگدست بودم،با اين حال زباندار وپر جرأت بودم.
در يكى از سال ها اهل اصفهان مرا باجماعتى براى تظلّم نزد متوكّل فرستادند.
چون ما نزد متوكّل رفتيم، روزى بر در سراى او بوديم كه دستور داد امام را احضار كنند.
من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكّل دستور احضار او را داد؟ مرد پاسخ داد: آن مرد امام على النقى يكى از علوی هاست كه رافضه (شيعيان) او را پيشواى خود مى دانند سپس گفت: ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا به قتلش رساند.
من با خود گفتم: از جاى خود تكان نمى خورم تا اين مردعلوى بيايد و او را ببينم.
ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد، مردم براى احترام در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و به تماشايش مشغول شدند.
چون نگاه من بر او افتاد مهرش در دلم جاى گرفت و شروع كردم در حق وى دعا كردن كه خداوند آزار متوكّل را از او باز دارد.
آن حضرت از ميان مردم مى گذشت، در حالى كه نگاهش به يال اسب خويش بود و نه به راست مى نگريست و نه به چپ.
من نيز همچنان به دعا گويى او مشغول بودم.
پس چون به طرف من آمد، نگاه كرد و فرمود: خدا دعاى تو را مستجاب كند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسيار گرداند.
چون من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد و در ميان دوستانم افتادم.
آنها از من پرسيدند كه تو را چه مى شود؟ گفتم: خير است و حال خود را با كسى باز نگفتم.
پس به اصفهان برگشتم، خداوند ثروت بسيار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به يك ميليون درهم مى رسد به جز آنچه كه بيرون از خانه دارم و ده فرزند هم به من داده شد و اكنون بيش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قايل به امامت مردى هستم كه از دل من خبر داده و دعايش در حق من به اجابت رسيده است.(6)
بدين سان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خويش، امام هادى (عليه السلام)، را در حق يكى از مردم كه او را دوست مى داشت و از ستم سلطان بر وى بيمناك گشته بود اجابت نمود، اگر چه آن مرد قبل از اين جزو دوستان و پيروان وى نبود.
در همين حال برادر امام (عليه السلام) يعنى موسى بن محمّد را مى بينيم كه قصد وارد كردن خلل به دين را داشت.
امّا امام بر او نفرين كرد و دعايش در حق او مستجاب شد.
توجيه اين امر براى ما اين است كه آن حضرت همچون ديگر انبيا و اوصيا براى رضاى پروردگارشان مى كوشيدند و خداوند نيز آنها را تأييد مى فرمود، چون آنها دينش را يارى مى دادند و هر كس كه دين خدا را يارى رساند خدا هم البته بدو كمك كند.
بياييد با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرا دهيم تا پى ببريم كه اولياى برگزيده خدا، در راه دين و رسالت او، به سرزنش ملامتگران وقعى نمى نهند: از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت: متوكّل مى گفت: واى برشما! كار امام هادى مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بنوشد و نه در مجلس شراب من بنشيند و نه من در اين امور فرصتى مى يابم (كه او را به اين گونه كارها بكشانم).
گفتند: اگر از او فرصتى نيابى در عوض اين برادرش موسى است كه باده گسار و نوازنده است، مى خورد و مى نوشد و عشق بازى مى كند، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار را مشتبه سازيد و بگوييد اين شخص ابن الرضا است.
متوكّل نامه اى به موسى نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردند و همه بنى هاشم و سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكّل اين بود كه وقتى او رسيد املاكى به وى واگذار كند و دخترى به او بدهد و ساقيان شراب و كنيزكان نوازنده نزد وى بفرستد و در حق او احسان و نكويى به خرج دهد و منزلى عالى در اختيارش گذارد كه خود در آنجا به ديدنش برود.
چون موسى وارد شد، حضرت هادى (عليه السلام) در پل وصيف - نام جايى است كه به پيشواز مسافرين مى روند - با موسى ملاقات كرد و بروى سلام گفت: و حقّش را ادا كرد و فرمود: اين مرد (متوكّل) تو را فرا خوانده تا حرمتت را هتك كند و از شأن تو بكاهد.
به او بگو كه اصلاً اهل باده گسارى نيستى، موسى گفت: اگر مرا براى اين غرض خواسته پس بايد چه كنم؟ فرمود: شأن خويش نگاه دار و چنين كارى مكن.
موسى از پذيرفتن پند و اندرز امام خوددارى كرد.
امام صحبت خود را تكرار كرد ولى مؤثر واقع نشد.
عاقبت آن حضرت فرمود: ولى بدان كه اين مجلس كه متوكّل در نظر گرفته مجلسى است كه هرگز تو با او در آن گرد نياييد، و همان شد.
سه سال موسى در آنجا اقامت گزيد هر روز بامدادان بر در سراى او مى رفت، يك روز مى گفتند: مست است فردا صبح بيا و روز ديگر مى رفت، روز بعد مى گفتند، دارویى خورده و خفته است، فردا بيا، مدت سه سال اين چنين گذشت تا متوكل كشته شد و آن دو با هم ديدار نكردند.(7)
***************************************
1) سوره طلاق، آيه 3.
2) بحارالانوار، ج 50، ص 126.
3) همان مأخذ، ص 140.
4) بحارالانوار، ج 50، ص 129.
5) همان مأخذ، ص 155.
6) بحارالانوار، ج 142 - 141 .
7) بحارالانوار، ج 160 - 158 .