((عمير بن وهب جمحى )) كه از شياطين قريش بود، روزى پس از واقعه بدر با ((صفوان بن اميه )) در حجر نشسته بود و از مصيبت ((اصحاب قليب )) (156) . سخن مى گفت . ((صفوان )) گفت : راستى كه پس از ايشان در زندگى خيرى نديديم ، ((عمير)) گفت : به خدا قسم : اگر قرض هاى بى محل و بيچاره شدن خانواده ام نبود بر سر محمد مى رفتم و او را مى كشتم . ((صفوان )) گفتار او را غنيمت شمرد و گفت : تمام اينها را بر عهده مى گيرم و خانواده ات را تا زنده باشند همراهى مى كنم . ((عمير)) پذيرفت و گفت پس اين مطلب را پوشيده دار سپس دستور داد شمشيرش را تيز و زهرآگين كردند و آنگاه رهسپار مدينه شد و به حضور رسول خدا رسيد. رسول خدا پرسيد: به چه كار آمده اى ؟ گفت : تا درباره اين اسير كه گرفتار شماست ، محبت كنيد. رسول خدا فرمود: چرا شمشير به گردن آويخته اى ؟ گفت : خدا اين شمشير را لعنت كند كه هيچ به درد ما نمى خورد. رسول خدا دوباره سبب آمدن او را سؤ ال كرد، او گفت جز اين منظورى ندارم . فرمود: اين طور نيست تو و ((صفوان )) در حجر نشسته و بر اصحاب قليب تاءسف خورديد و چنين و چنان گفتگو كرديد و اكنون براى كشتن من آمدى اما خدا تو را مجال نمى دهد. عمير گفت : گواهى مى دهم كه تو پيامبر خدايى زيرا جز من و صفوان كسى از اين راز اطلاع نداشت اكنون يقين كردم كه اين خبر را جز از طرف خدا به دست نياورده اى آنگاه شهادتين بر زبان راند.
- پینوشتها -
156- يعنى : كشته هايى كه در چاه بدر افكنده شدند.
داستان عمير بن وهب
- بازدید: 784