متن ادبی «داغ سنگین»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

بغض‏ها، ابر می‏شوند و ابرها باران.
کوچه‏ ها دلتنگ، کوچه‏ ها تاریک، آینه ‏ها غرق در غبار؛ انگار این روزهای پس از تو، سرنوشت تمام پیشانی ‏ها را سیاه نوشته ‏اند.
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیرهن ‏ها بوی غربت گرفته ‏اند.
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریب‏ تر، با خاک وداع می‏کند.
پرنده ‏ها، نام تو را غریبانه دهان به دهان می‏خوانند تا دورترین شاخه ‏هایی که به آسمان می‏رسند. باران‏های موسمی، هوای مسموم روزهای بعد از تو زیستن را زار زار می‏گریند. این روزها چقدر پرنده یتیم، به میله‏ های قفس خو گرفته ‏اند! چقدر پنجره‏ ها از ماه دور شده ‏اند! چقدر آسمان بعد از تو بی‏ ستاره شده است! بعد از تو تمام جاده ‏ها سنگ شده ‏اند و قدم ‏ها سنگ.
هیچ راهی برای به تو رسیدن نیست. دیگر صدای دعاهای نیمه شبت، لالایی آرام دلتنگی ‏هایمان نیست.
حتی رودها بعد از تو، سرِ زنده ماندن ندارند. جای شک نیست اگر زمین کویر شود در این روزهایی که دریای وجودت را گم کرده ‏ایم.
حتی کلمات نمی‏دانند داغ سنگین جدایی را چگونه به دوش بکشند. همه شعرهای بلند، بعد از تو به مرثیه ختم می‏شوند.
بوی غربت، بیت بیت شعرها را لبریز کرده است.
هیچ آوازی بعد از تو شنیدن ندارد. دیری‏ست که سایه ‏ها و دیوارها با هم قهر کرده ‏اند و شب‏ها، ماه با هیچ پنجره ‏ای هم ‏کلام نمی‏شود و ستاره ‏ها در بسترهای خمار خواب نمی‏خزند.
کاش می‏شد جهان بعد از تو در سیل اشک‏ هایمان غوطه ‏ور شود!
کاش می‏شد ابرها، نبودنت را گریه کنند تا سیل، روزهای بعد از تو را با خود بشوید و ببرد.
عباس محمدی
نورِ حضور
خدیجه پنجی
هنوز از پس لحظه ‏های دور، نجواهای عاشقانه ‏ات را می‏شود شنید.
حک کرده‏اند بر تن تمام خشت‏ ها و ستون ‏های زندان، مرام صبوری‏ ات را.
اینک نوبت توست؛ گلی از بوستان فاطمه علیه السلام .
باز هم دستان پاییز کدورت  یاس غربت دیده ‏ای را چیده هر دم!
بی‏کرانگی‏ ات را چهار گوشه زندان، تاب حضور ندارند. عطر سخن ‏هایت، می‏نواخت جان‏ های مشتاق را.
عطر سخن‏ هایت، فرو می ‏پاشید شیرازه قدرت پوشالی خفاشان شب ‏پرست را.
عطر سخن‏ هایت، در هجوم هوایی مسموم، به رویش فرامی‏خواند جوانه‏ ها را.
نور حضورت چشم‏ ها را به بیداری دعوت می‏کرد.
توطئه چیده شد؛ خورشید را، از آسمان‏ ها گرفتند و در کنج زندان به زنجیر کشیدند، تا غل و زنجیرها، همدم اوقات آسمانی‏ ات شوند و میله‏ های زندان، پای ناله‏ های شبانه ‏ات قد بکشند.
چه کند این حلقه‏ های آهنی، با این همه روسیاهی و شرمندگی؟
اما تاریکنای زندان هم نتوانست روشنان حضور تو را خاموش کند.
عطر نیایش ‏های عاشقانه ‏ات، حصارها را درهم شکست. چه جان ‏های به خواب رفته ‏ای که از حقیقت منتشرشده گلوی تو، جرئت جوانه زدن یافتند!
مگر می‏شود باب معرفت و حکمت را بست؛ وقتی که آن باب، باب الحوائج باشد؟!
دری گشوده ‏ای از چشم ‏اندازه ای جاودانگی، رو به معصیت کارترین جان‏ های گرفتار شده.
در ازدحام گرگ‏ ها و خفاش ‏ها جان‏ پناه آهوان رمیده‏ ای بودی که تشنه معرفت بودند. در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛ اما باران حضورت بر هوای کاظمین می‏ بارید. اعجازهای همیشه‏ ات را میله ‏های زندان هم جرئت حاشا نداشت. عطر نیایش ‏های شبانه ‏ات، پیراهن تقوا پوشاند بر قامت دقایق گناه‏کار.
اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را.
بهشت، در فراسو آغوش گشوده است رهایی‏ ات را.
تابوت توست بر شانه‏ های غریبی تاریخ. خداحافظ، چهارده سال صبوری مطلق!
خداحافظ، معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم! باب الحوائج! چهارده سال رنج مداوم، تمام شد.

ماهنامه اشارات