مرحوم قطب راوندى روايت كرده كه بعد از ثويبه ((حليمه سعديه )) همراه گروهى از زنان بنى سعد از محل سكونت خود كه در بيابان بود به مكه آمدند و در جستجوى كودكى بودند تا نزد خود برده و شير بدهند و مزد بگيرند.
حليمه مى گويد: همراه آن زنان از باديه بيرون آمديم من بر الاغ ماده اى سوار بودم و شوهرم هم همراه من بود و شتر ماده و پيرى همراه داشتيم كه بر اثر قحطى يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد، فرزندى همراه داشتيم كه او در پستانم آنقدر شير نمى يافت كه سير شود و بر اثر شدت گرسنگى به خواب نمى رفت وقتى كه به مكه رسيديم هيچ يك از زنان ، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را براى شير دادن نپذيرفتند زيرا او يتيم بود(24)، همه بانوانى كه با من به مكه آمده بودند كودكى يافتند و او را با خود بردند، ولى براى من كودكى پيدا نشد چون نااميد شدم به ناچار محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را پذيرفتم آن كودك را به نزد كاروان خود آوردم و شب را سپرى كردم ، ناگهان يافتم كه به بركت آن كودك هر دو پستانم پر از شير شده است كه هم او را سير كردم و هم بچه خودم را، شوهرم كنار شترمان رفت و دست به پستان او برد ناگهان آن را پر از شير يافت و از آن شير دوشيد، من و بچه هايم از آن خورديم و همگى سير شديم ، شوهرم به من گفت اى حليمه ! كودك پر بركتى نصيب ما شده است ، آن شب را با شادى و سعادت سپرى كرديم و سپس به محل سكونت خود مراجعت نموديم .
حليمه مى گويد: من سوار همان الاغى كه هنگام آمدن سوار بر آن بودم شدم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم در آغوشم بود، سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست بر اثر سرعت حركت الاغ از همه آنها جلو افتادم ، كه آنها به من گفتند: اى حليمه توقف كن ! اين همان الاغى است كه قبلا بر آن سوار بودى ؟
گفتم : آرى
آنها گفتند: تو پسر با بركتى همراه خود دارى .
به اين ترتيب هر روز و شب خير و بركت به ما افزوده مى شد با اينكه همه جا را خشك سالى و قحطى فرا گرفته بود و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه بر مى گشتند ولى گوسفندان من در حالى كه كاملا سير و چاق بودند و پستانهايشان هم پر از شير بود و از چراگاه بر مى گشتند و از شير سرشار آنها نيز بهره مند مى شديم .
از خاطرات ديگر حليمه اينكه : بعدها كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بزرگ شد و با خديجه (عليها السلام ) ازدواج نمود حليمه به مكه به حضور آن حضرت آمد و از قحطى و خشك سالى و هلاكت چهارپايان شكايت كرد؛ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين با خديجه (عليها السلام ) صحبت كرد و به آنها چهل گوسفند و شتر داد.
و پس از آن كه آئين اسلام ظهور كرد او با شوهرش به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند. مسلمان شدند(25)
- پینوشتها -
24- اين كلام مايه تاءمل است و شايد افسانه اى بيش نباشد زيرا عظمت خاندان بنى هاشم و شخصيت مردى مانند عبدالمطلب كه جود و احسان و نيكوكارى او زبان زد خاص و عام بود، سبب مى شد كه نه تنها دايه ها سرباز نزنند بلكه مايه سر و دست شكستن دايه ها درباره او مى گرديد، علت اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به ديگر دايه ها ندادند اين بود كه ! حضرت پستان هيچ يك از زنان شيرده را نگرفت و سرانجام حليمه سعديه آمد و پستان او را مكيد و در اين لحظه و جد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت . در اين لحظه عبدالمطلب رو به حليه كرد و گفت كه از كدام قبيله اى ؟ گفت از بنى سعد، گفت اسمت چيست ؟ جواب داد حليمه ، عبدالمطلب از اسم قبيله او خوشحال شد و گفت : آفرين آفرين دو خرى پسنديده و دو خصلت شايسته يكى سعادت و خوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى .
25- كحل بصر، ص 53 و 54، فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم )، ص 62، بحارالانوار، ج 16، ص 442.
دومين دايه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و معجزات محيرالعقول
- بازدید: 642