ماهنامه اشارات
مرثیه غروب
سیدعلی اصغر موسوی
ای کاش کوچههامان رنگ تو را بگیرند تا پر شود نگاهم از دلرُبایی تو
...باز هم غروب آدینه شد!
و «ای کاش»های یک هفته را اندوهی سنگین فرا گرفت.
امّا انتظار همیشه به معنای «امید» است! امید به آدینهای دیگر و سحرگاهی آکنده از عطر نامت در مشام آسمان!
باز هم غروب آدینه و من! که تنهایی خودم را با «مرثیه غروب» میسرایم:
بی تو در شکیبایی، هر غروبِ آدینه میشود چه رؤیایی! هر غروب آدینه
رفتهای و جا مانده در کنار من، تنها خاطرات تنهایی، هر غروب آدینه!
روی موج اندوهم، انتظار میمیرد مثل مرغ دریایی، هر غروب آدینه
باز هم غروب و چشمانی که همرنگ شفق شدهاند!
باز هم غروب و نگاهی که در آن سوی پرچینهای خیال، سرگردان است!
باز هم غروب و نجوای: اَللّهُمَ وَ صَلِّ عَلی وَلیّکَ الْمُحْیی سُنَّتکَ الْقآئِمِ بِاَمْرِکَ
باز هم غروب و قنوتهای آکنده از عطر اَمّنْ یُجیبُ!
باز هم غروب و لحظههای سرشار از نیاز و نیایش: سُبْحانَکَ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ یا حَنّانُ یا مَنّانُ، یا بَدیعَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ یا ذَالْجَلالِ وَ الْأِکْرامِ
باز هم غروب و سجده طولانی خورشید!
باز هم غروب...؛ و من که پُرم از فریادهای سکوت و سکوتهای فریاد:
سینه سینه مینالد، حَنجرم از این غربت دفترم که بگشایی، هر غروب آدینه!
* * *
مولاجان!
محال است! دست از تو بردارم؛ حتی با سرودهایِ تبْدارم، حتی با قلمهای تاول زدهام، حتی با آرزوهای وصله خوردهام، حتی با شعرهای زخمیام!
بیانتظار تو، بی امیدِ به تو و بی زمزمههای: اَللّهُمَ کُنْ لِوَلیِّکَ، اصلاً زندگی چه معنایی خواهدداشت؟!
زمین، هرگونه دلش خواست، بگذار بچرخد؛ زمان هم همینطور! آسمان هم! زندگی، روزی معنا خواهد داشت که مثل بافه حریر، زیر پایت گسترده شود!
اینکه ما هستیم، بودن نیست! اصلاً بودنِ برای خود، «بودن» نیست.
بودنِ برای تو، یعنی: زندگی.
چهقدر سخت است تفسیرت، ای معمّای خلقت!
نبض تمام شریانها به جاذبه تو وابسته است و بی یاد تو، تنفّس برای هیچ سلولی امکانپذیر نخواهد بود!
آینده اندیشهها را پرتو معارف آسمانی تو رقم خواهد زد و تمام قلمها، به عظمت نامت تعظیم خواهند کرد!
اندیشهای که تمام ویرانهها را خواهد ساخت و آهِ درویشان را به شکر نیایش مبدل خواهدکرد! فضای تمام پادگانها را به کودکان بازیگوش خواهد سپرد و بمبها و موشکها و هواپیماهای جنگی را به موزههای حیات وحش!
از پرتو نگاهت، در گوشه و کنار آسمان مهربانی خواهد رویید و شب برای همیشه با تاریکی، خداحافظی خواهدکرد.
کنگره وحدت آفریقا، جایش را به «کنگره فضای سبز» خواهد داد و هیچ «سیاهپوستی» از رنگ صورتش، نخواهد ترسید!
همه در کنار یک پرچم، و آن هم سبز سبز سبز....!
و من دیگر برای هیچ غروبی، مرثیه نخواهم ساخت.
نامهای به موعود
جواد محمدزمانی
موعودم سلام! امیدوارم که در سایه عنایات ویژه خدا، در سلامت بمانی، «و تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.» اگر از حالِ من بپرسی، باید بگویم که ملولم، رنجورم و ناشکیبا؛ آن هم از دوری تو. شنیدهام وقتی بیایی، بهار را همیشگی خواهی کرد و مرا به سیر گلستانِ حمایت خواهی بُرد. شنیدهام که به توفیق یافتگان حضرت گفتهای که برای ظهورت بسیار دعا کنند. به چشم! ندبههایم را دو چندان خواهم کرد و دستانم را که هر شب، وسعت آسمان را در برگرفته است، پایین نخواهم آورد. به چشمانم میگویم همیشه بارانی بمانند و به لبهایم فرمان میدهم که هر صبح، «اللهم عجّل» بخوانند. تو نیز مرا در حسرت دیدار مخواه و به بیقراری چشمانم، آغوش بگشا.
شنیدهام که در بیابان، خیمه برپا داشتهای و مردانی از جنسنور را به بارگاهت بار دادهای. شنیدهام که دشتها را از حضور سبزت، عطرآگین ساختهای. شنیدهام که نبض صحرا به شوق تو میتپد و سبز میشود.
هر صبح، بر گلدسته انتظار میایستم و آرزومندی دیدار تو را تکبیر میزنم. آنگاه، به مسجد نجوا با تو میآیم، به سجده در میآیم و ناله سر میدهم: «اللّهم انّا نَرقَبُ اِلیکَ فِی دَولَة کَریمه».
راستی! چند سحر دیگر تا بازآمدنت باقی ماندهاست؟ چند شب دیگر باید تو را ناله بزنیم؟
چند روز دیگر باید خاک را به دنبالت بپیماییم؟
من و دیگر منتظرانت در آرزوی دولت تو، روز و شب را به سر میبریم و امید داریم که پاسخنامه نیازمان، حضور خجسته تو باشد.
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
مریم سقلاطونی
از روز روشنتر است که میآیی
از همه روزهایی که آمدند و رفتند و میآیند
این را نه من، که تمام ستارهها میگویند
که تمام آبها گواهند
که تمام درختان ایمان دارند
تکلیف آینده جهان روشن است
این را نه من، که تمام جهان میگویند
که تمام چشمها یقین دارند
و تو چراغ عدالت میآویزی
بر بام تمام دهکدههای دوردست
بر بام تمام خانههای نزدیک
بر بلندای تمام گلدستههای روشن
بر پیشانی تمام منارههای سبز
و مثل روز
و مثل آفتاب
و مثل همه چراغهای یکریز
روشن است که تو میآیی
حتی اگر یک روز
فقط یک روز
از عمر زمین باقی مانده باشد
خوشا!
نسیمی که سرشار از عطر پیراهنت باشد
جادهای که مسیر عبورت باشد
مسجدی که بر آن سجاده پهن میکنی
زمینی که بر آن مینشینی
دیواری که بر آن تکیه میدهی
آبی که از آن سیراب میشوی
چشمی که تشنه حیرتش هستی
خوشا!
درختی که سایبان توست
ستارهای که تو را به تماشا مینشیند
بارانی که برایت میبارد
پرندهای که برایت آواز سر میدهد
مگذار بیش از این، دلها بمیرند
سرها بر دار بیاویزند
چشمها غبار بگیرند
مگذار بیش از این
جهل، زمین را بپوکاند
مرگ، جهان را سرازیر شود
داغ، دامن آسمان را بگیرد
مگذار بیش از این
خندهها بخشکند
بغضها بشکفند
چشمها شرمگین شوند
دلها شیطانی شوند
خنجرها برندهتر گردند
پرچمها رنگ ستم بگیرند
مگذار بیش از این
عدالت را به مسخره بگیرند
حق را قربانی کنند
ظلم را عَلَم کنند
علم را به تباهی کشند
تباهی را تکلیف کنند
مگذار بیش از این
در تشنگی کشنده انتظار بمانیم
در کوچههای بیبهار پرسه زنیم
در بیهودگی، در جا بزنیم
در خمودی خویش گم شویم
در گناه غوطهور گردیم
مگذار بیش از این
فراموش کنیم از چهایم
فراموش کنیم از کجا آمدهایم
فراموش کنیم برای چه آمدهایم
فراموش کنیم به کجا میرویم
فراموش کنیم خدایمان کیست
مگذار بیش از این
خداطلبی را با جاهطلبی یکی ببینیم
خود را با خدا اشتباه بگیریم
زیر دَیْن دین بمانیم
آخرتمان را به دنیا بفروشیم
دشوار است بی تو از زندگی بگوییم
دشوار است در هوای بیتو نفس بکشیم
دشوار است روزگار بی تو را تصور کنیم
چیزی جز شِکوه نمیماند، اگر برایت درد دل کنیم
چیزی جز نگرانی نیست، اگر بغضهامان بشکفد
چیزی جز تنهایی نیست، اگر صمیمانه با تو بگوییم
خبری از انصاف نیست، بیتو
خبری از عدالت نیست، بیتو
خبری از مهر نیست، بیتو
ما گرفتار هوای خویشیم!
گرفتار هوای بیاکسیژن مسمومیم
هوای لبریز از مرگ
هوای خالی از عشق
هوای تهی از مهربانی
کجاست روستای متمدن دور افتادهات؟
کجاست هوای پونه و اقیاقیایت؟
کجاست دقایق همنشینی با تو؟
تا کی، زخم بیتو بودن، آتش به جانمان بزند؟
تا کی بگوییم میآیی؟
تا کی منتظر باشیم تا تمام رسانههای جهان، یکصدا، از حکومت تو بگویند
تا خبرگزاریهای جهان، خبر آمدنت را مخابره کنند
تا بر بلندای قلهها، پرچم رسیدنت را برافراشته کنند
تا کی منتظر بمانیم تا ادیان جهان به دین تو بگروند
تا کی منتظر بمانیم تا تمام خیابانها را گلدان بگیرند
زردها و سفیدها و سیاهها یکرنگ شوند
برتری، به عشق و ایمان باشد
مهربانی، همگانی شود
همه مکلف به ابراز محبت شوند
آخر چقدر چشم به راهی؟ چقدر؟
خستهایم از این همه قانونهای مجازی بیاصل
از این همه عقیدههای بیاساس
از این همه دینهای ساختگی
از این همه اندیشههای بی در و پیکر
از این همه آرمانهای بیبُنیان
خستهایم!
از این همه جانداران آدمنما
از این همه مدعیان بشردوست
از این همه مردارهای حاکم
از این همه ادعاهای پوچ
که را بخوانیم؟!
امید سبز
جواد محمدزمانی
نشستهایم: بیقرار، خسته، چشم به راه، بر کرانه دیدار، و همناله با موج سر میدهیم: ندبههای دلتنگی، نیایشهای هق هق آلود، نجواهای منجیطلبانه. همرنگ با غروبیم، آن هنگام که خونابه فراق را در جگر خویش حس میکنیم. لبهامان، تَرَک خورده عطش دیدار است. کبوتر تنهاییمان هر سحر، تا ملکوت «دعای عهد» پر میزند و «اللهم اکشف هذِهِ الغُمَّة عَن هذِهِ الاُمَّة» سر میدهد. نالههایمان، گستره هجراندشت را پوشانده است و فرزندان انتظارمان، از سرمای زمستانِ فراق، به شِکوِه در آمدهاند. کشتی شکستگانیم که تا ساحل، «اللّهُمَّ عَجِّل» میخوانیم. چو کوهیم: اگرچه خاموش، آتشفشانِ درد به سینه داریم.
چشمانمان امیدوار روزی است که «تَعاوَنُوا عَلَی البِّر وَ التَّقْوی» را فرا رو ببیند و انهدام «اثم و عدوان» را به تماشا بنشیند. مشام جانمان، آرزومند صبحی است که باد، عطر «اَنَّ الارضَ یَرثُها عبادی الصّالِحون» را بپراکند. گوشهایمان دل به روزی خوش میدارند که مردمان «بَقیَّةَ الله خیرٌ لکم ان کُنتُم مؤمنین» را فریاد زنند. سینههامان چشم به راه آن «والفجر عظیم» است؛ آن لحظه که آن «حامل قرآن» فریاد «اَنا بَقیة اللّه» بر میآورد و همگان به حقیقت قرآن، که ظهوری سبز را مژده دادهبود، ایمان میآورند: «و نرید أَنْ نَمُنُّ علی الذّین استُضْعِفُوا فِی الارض و نَجْعَلَهُم الاَئِمّةَ و نَجْعَلَهُمُ الوارثین».
به امیدی زندهایم؛ امیدی سبز! همان امید که هر صبح، خانههامان را در میکوبد و باز آمدن آن سفر کرده دل را مژده میدهد؛ همان امید که دستان «اَمَّن یُجیب»مان را به بیکرانه آسمان بلند میکند و دلِ بیشکیبمان را به دلارام خوش میسازد؛ همان امید که گاه، از پُشت پرچینها، دست تکان میدهد و گاه، آسمان دلمان را پر از پرنده میکند؛ همان امید که ستاره میریزد؛ همان امید که فوران میکند؛ همان امید که...؛ همان امید که ابرهای هجران را، روزی، از آسمان میزداید و چهره درخشان خورشید را نشانمان میدهد:
تویی بهانه این ابرها که میگریند بیا که صاف شود این هوای بارانی
سلام
محمدرضا دهشیری
گفتی بگویم «سلامٌ عَلی آلیس»
گفتی بگویم: «السّلام علیک یا داعی اللّه و رَبّانی ایاتِهِ»
ای آخرین شرط ورود به دُژِ توحید! ای دروازه معرفت خداوندی و ای نگاهبان دین الهی! گفتی بگویم: «السلام علیک یا بابَ اللّه وَ دیّان دَینهِ»
ای هدف خلقت، مظهر صفات الهی ـ ای خلیفة اللّه و ای یاریگر حقیقت و حقّ خداوندی! ای حجّت خدا و ای راهنمای بشر در مسیر اراده او...! ای که عروس قرآن را میشناسی و پرده از رخش بر میگیری تا بشر را به حَظِّ وافِر رسانی و با پهنه کلامش و عمق نگاهش آشنا سازی...! گفتی تو را سلام گویم... وبا سلام بر تو، رو سویِ او کنم.
از باده کلامت مستم، از گره خوردن سلامم به شب و روز تو بیقرارم که مرا هم با تو گره زده است.
ای آخرین مجری احکام الهی در زمین! من بر تو عهد بستهام، هیهات که از این سلامها دل برکنم، جدا گردم و واگذارم؛ هیهات!
سلام به تو، عطشم را آب است، آتشم را سردی، نیازم را چاره، زخمم را مَرهم و تلخیام را حلاوت!
سلامم را بپذیر، ای پرچمِ افراشته و ای دانش انباشته! ای دادرس وَ ای گستره رحمتِ الهی!
آقاجان! تو را باور دارم و آشتی و سلامم را به تو گره میزنم و قهر و آشتیهایم را به آشتی با تو مقیّد میسازم. آشتیام با تو مُداوِم است و سلامم پیوسته.
سلام بر تو، وقتی میایستی! سلام بر تو، وقتی مینشینی! سلام بر تو، وقتی ترانه قرآن سر میدهی، وقتی روشناییاش را میافشانی!
سلام بر تو، آنگاه که در نمازی، سلام بر قنوتت!
سلام بر تو، آنگاه که در رکوعی، سلام بر سجودت! سلام بر نغمه توحیدت! سلام بر بانگ تکبیرت!
سلام بر تو، هرگاه حمد میکنی!
سلام بر تو هرگاه آغازِ صبح کنی و هرگاه شب را پایان بَری!
سلام بر تو، در فراگیری شب، در گستره نورافشانی روز!
سلام بر تو، ای پیشوایِ در اَمان، سلام بر تو ای پیشتاز آرزوها!
سلام بر تو؛ سلامی از هرسو، از هر نوع، از هر عالم و در یک کلام، سلامی جامع!
ورق میزنم انسان را... و به تو میرسم
داوودخان احمدی
ورق میزنم اندیشه جهان را و به تو میرسم؛ درست پس از هزار فاصله درد و اندوه و سرخوردگی. ورق میزنم نگاه زمین را و به تو میرسم؛ پس از آنکه سنگلاخ سرگردانی، رمق را از پاهای مجروح فکر، باز میگیرد و شب، چونان موریانهای گرسنه، به پود پوسیده بشر میرسد.
ورق میزنم انسان را و به تو میرسم؛ وقتی که انسان در خویش مرده، به واژه مبهم امید میرسد. پس از آن که نومیدی تنیده در دستها و پاهایش، از افسون سراب تمدن، بیزارش میکند. ورق میزنم تاریخ را و به نام تو میرسم که سرشار از یگانگی و ایمان، بر قله سترگ انسان ایستادهای و خدای را، منزه و بیانتها، فریاد میکنی.
ورق میزنم آسمان را و به ستارگان درخشنده چشمان تو میرسم که آبستن رهایی انسانند؛ از چنگال خودِ بیخویشتن شدهاش؛ از چنگال انسان بیهویت
انسان بیهوده
انسان بیخدا!
تو اگر بیایی
حمزه کریمخانی
مولای من!
بیتو، خورشید در افقهای غم فرو میرود.
بیتو، یاسها، شکفتن نمیدانند.
بیتو، تابوت آرزوها بر شانه لحظهها سنگینی میکند .
بیتو، خستگان و دلسوختگان، از عطش انتظار میمیرند.
بیتو، گلهای نرگس، عطر پریشانی میدهند.
اگر تو بیایی، از طلوع تا غروب و از شفق تا فلق، دستهدسته آیههای نور خواهدبود، شکوفه و گل و سرور خواهد بود.
اگر تو بیایی، از گرمای نگاهت، نرگسهای مست میرویند و دستان خستهام، باغبان نهال عشقت میشوند.
تو اگر بیایی، برهوت زندگی، به ظهور لاله حضورت آباد میشود. تو اگر بیایی، اشک غم بر چهره ماتم میمیرد و رنگ شادمانی میگیرد.
به خاطر کربلا بیا!
داوود خاناحمدی
هنوز
پاره پاره پیرهنان به خون خفته را میبینم
که در قطره قطره زلالترین خونهای فرزندان آدم
تکثیر میشوند.
و دسته دسته پرستوهایی که
غریبانه رفتند
تا با لبیک تو باز گردند؛ وقتی که در آغوش کعبه، انسان را در خداگونهترین ایستگاه تاریخیاش، به برخاستن میخوانی. تو را میبینم که در تکهتکه بدنهای بیسر، جا مانده در زیر نیزه خورشید، خون گریه میکنی. تو را میبینم که با «هل من ناصر» غربیانه کسی، همراه میشوی تا سالها بعد، شمشیر افتادهاش را از زیر سم اسبان تاریخ برداری.
هرچند که سکههای قلب این رهگذارن ـ هیچ یک ـ نام تو را به خط نمیشوند و چشمهای تنگشان، نام برآمده از لبها را تاب نمیآورند، اما من، هر روز صبح، دستهایم را در چشمه یاد تو میشویم، تا در نمازم، بسان این غم هر روزه، تکثیر شوی.
و هر شب چشمهایم را در ظلمات تنهایی و بیتو بودن، تعمید میدهم تا در خوابم، سپیده آوردی، جاری شوی؛ بسان یقینی که به آمدنت دارم.
بسان یقینی که به بودنت، زاده شدن وبه هق هق شبانهات دارم.
و میدانم که صدای مرا میشنوی؛ حتی از این دورترین لحظه که تاریکی، امانم را بریده است و بیتابی، در استخوانهایم تکثیر میشود.
مهدیجان! اگرنه به خاطر تنهایی این تنها و این امید بیتاب، لااقل به خاطر پاره پاره پیرهنان نشسته در خون شهیدان
به خاطر کربلا
به خاطر حسین علیهالسلام
به خاطر زینب علیهاالسلام
به خاطر شمشیر جا مانده در غبارهای بیکسی تاریخ،
بیا!
ای امید جهانیان!
حمزه کریمخانی
سالهاست، کویر تشنه تو را میخواند و زمین منتظر تو است که بیایی و نسیم عدالت را در همهجا پراکنده سازی.
بهار، به تو چشم دوخته و ستارگان منتظر فرمان تو هستند.
رود، در جریان شبانهروزی خود، تو را صدا میزند و باغها، چشم به باغبانیِ تو دارند.
شقایقها، لاله هاو نرگسها، به دستان پر مهر تو چشم امید دارند و چکاوکها، نغمهسرایِ آمدن تو هستند.
بیا که پاییز، بهار، تابستان و زمستان، حضور و ظهور تو را چشم انتظارند.
جهان بیداد، سخت تشنه داد توست و زمین، منتظر عدالت تو ای عدلگستر جهان!
موج نگاه تو است نگهدار آسمان، و زمین، از مهر وجود تو نورانی است.
کلام نورانی تو، زنگار از صفحه تاریک دل ما میزداید.
ظهور توست تنها نیازِ ما.
مولا!
ای حاضر در زمین و ای ناظر بر زمان! اینک گناه ماست که غیبتِ تو را طولانی کرده؛ غیبتی که دوری ما از توست، نه دوری تو از ما.
ای نزدیکتر از ما به ما! نفس مسیحای توست که هجوم توفانهای غم و درد را میبرد و تنها یاد توست که به ما امید میبخشد.
ای امید جهانیان! بیصبرانه چشم به راه آمدنت هستیم.
جمکران حضور تو
سیدعبدالحمید کریمی
جمعه که میآید، تو در من تازه میشوی و من از تو لبریز.
یاد تو، بر گلبرگ گونههای من، شبنم میشود.
نسیم میشوی و از شمالیترین نقطه دلم، آرام میوزی و گیسوان گندمزار نمازم را به سوی خودت شانه میزنی.
باد میشوی و در سینهام، همه تردیدها را غبار میکنی.
توفان میشوی و عطر یاد تو، موجوار قد میکشد و مرا در خویش نابود میکند و من در تو حلّ میشوم.
از جمکران حضورت جوانه میزنم و خویش را بر صفحه سفید مسجد مقدّس تو نشسته میبینم؛ زانوان خویش را بغل زده و به فیروز منارههایش تکیه داده.
این سبزه که در امتداد نگاه مبهوت من شعله میکشد، عطش مرا به آغوش گرم و مهربان تو تحریک میکند.
این سبزه، عِمامه سبز توست که در دامنه ارتفاعات چشم من میشکفد و هر لحظه، بزرگ و بزرگتر، نزدیک میشود، تا این که تمامِ مرا فرا میگیرد و قلّه دیدگان من، یکپارچه، اللّه اکبر میشود و من در تو، باز گم میشوم و در آغوش تو، گرم میغلتم و میغلتم و میغلتم.
آه! چه آغوشِ گرمی، چه نوازشی، چه مهری، چه عطوفتی، چه گرمایی!
سپاسگزارم آقا! آرام شدم، رام شدم؛ رام
دلگرم شدم، گرم شدم؛ گرم.
حضور روشن
محمد کامرانی
هر جمعه، بغضهای جمع شدهام را به سمت بازتاب طلایی شنها، روان میکنم و تن آرزوهایم را در تازههای شعر و اشک، شستشو میدهم، تا تو بیایی ودستی به روی این سالهای سالخوره سرکش بکشی.
بیا!
یک شعاع از چشمهای خورشیدی تو کافی است تا تمام آفتاب را در نقطه کانون تماشای تو به آتش بکشد.
سلام به تو که میآیی و تمام سایههای ساکن در تنهای مردابی را در ناگهانِ حضور خویش روشنی میبخشی!
بیا که زندگی، از مسیر اصلی خود منحرف شده است و هیچ حقیقتی جز تو، واقعیت نخواهد داشت!
بیا و کدرهای قاب شده این دیوارهای ناموزون را به سمت روشنی پنجرهها سرازیر کن!
بیا، تا تمام چشمها به جوش آیند و تب تمام مردابها فروکش کند.
سلام بر تو که مِهرت، بر لبهای مُهر شده، در فزونی است و عشق تو در قلبها، به فراوانی رایج است.
بیا و مدّ ستارههای ممتد رادر چشمهای خویش به تماشا بگذار!
اگر برای حضورت ستاره میخواهی و برای عبورت جاده، از بین چشمهای منتظر، برای عبورت راهی خواهیم گشود که چشمه چشمه ستاره، به همراهی گامهای پژمرده شکفته شود.
اگرچه دستهایم پژمرده است و احساسم مرده، اما دلخوشم که مسیح زنده است و قلبم از عشق آکنده.
میدانم که تو حضور نوری و این منم که با گذاشتن چشمهایم به دریچههای تماشا، مسیر تماشای تو را سدّ کردهام.
میدانم، نفس که میکشی، آتشفشانها خاموش میشوند و چشم که میگشایی، پندارهای سبز، سرتاسر زمین را در آغوش میکشد.
بیا!
آفتاب گسترده
محمد کامرانی
میآیی!
در یک صبح فراگیر میآیی و تمام پنجرهها بیصدا گشوده میشوند و تمام فانوسها خاموش و تمام پرندگان، با شاخههای زیتون بر منقار، در آسمان تیره و تار طاغوتها به پرواز در میآیند تا سروش مهربانی سر دهند و آواز بیقراری.
تو میآیی و از سمت و سوی توست که بهار، گسترده میشود و ذرات، گامهای تو را میپایند و چشم به آستان تو میسایند.
تو میآیی و تمام صمیمیت صبر میکند، تا به تو ملحق شود.
ای آفتاب گسترده و ای حضور بیپرده! طلوع میکنی، از آخرین نقطه ناامیدیها و خورشید را بیمار چشمهای فراگیر خویش میکنی.
درست لحظه آخر طلوع خواهی کرد.
در امتداد صنوبر طلوع خواهی کرد.
تو میآیی و تمام عقلها، تسلیم برهان توفنده و بینش بُرنده کلامت میشوند.
جنون به دست تو تسلیم میکند خود را چو آب زخم تو ترمیم میکند خود را
تو میآیی و بلندای نظر را رامِ گامهای خویش میکنی.
تو میآیی و تمام آرزوهای شیرین، از چهار سوی حادثهها به سمت تو، به راه میافتند تا به شیرینی نگاه تو بپیوندند.
لبان تلخ مرا غرق قند خواهی کرد تو گام آخر خود را بلند خواهی کرد
تو میآیی و نظم نوین جهانی را نظم کهن آسمانی میکنی و فقط اراده توست که در پشت هر حرکت خواهد ایستاد، ای مظهر اراده الهی!
به روی چشم تو تنظیم میشود دنیا میان پنجره ترسیم میشود دنیا
تو میآیی و تمام عدالت با تو میآید و همه چیز با میزان ابروان تو تنظیم میشود و شیعه، این گره خوردهترین نبض تاریخ و روزگار، رو به چشمان تو آفتاب را تجربه خواهد کرد.
و ذوالفقار تو گرد و غبار خواهد کرد حکومت علوی برقرار خواهد کرد
عدالت تو فراگیر میشود، مولا! چو بغض شیعه سرازیر میشود مولا
تو میآیی و گدازههای گُل، از تمام آتشفشانها به سمت و سوی تو به جریان میافتد.
--------------------------------------------------