ای شهاب فروزنده بیا!

(زمان خواندن: 12 - 24 دقیقه)

من از کودکی آموختم که هر صبح، دستان شیفته و نازک ‏پریش خیالم را در دستان مبارک تو جای دهم و دعای «عهد» بخوانم و با تو پیمان بندم که لحظه ‏ای بی تو نفس نکشم.

قلم، این یار دیرینه ‏ام را جز برای تو اجیر نکنم تا چون من، اسیر نگاه و عنایت تو باشد.
من از کودکی،به قلب عاشق خویش آموختم که جز در غم غیبت تو نشکند و جز برای دیدارت نتپد و جز تو، به کسی پناه نبرد.
قلب سوخته من آموخته است که هر صبح جمعه، با دیگر «ندبه» کنان، شعله‏ ور شود، بسوزد و مویه کند؛ تا چنین، سند دلباختگی خود را ثبت کند. من بزرگ شده‏ام به عشق دیدار تو و نفس کشیدن در باغستان ظهورت. آیا باز هم در بن‏بست حیرت و گمراهی قرار خواهم گرفت؟
آیا این دستان و چشمان و قلب من پس از این ‏همه آموختن و سوختن و در جستجوی تو، شب‏های سیه‏زاد را در پی سپیده ‏پیمودن، باز در وادی تحیّر و سرگردانی و کویر نادانی پرسه خواهد زد؟
بارالها، ای خدای هدایت، ای خدای «مهدی» و ای آفریننده انتظار! تو رابه واژه مقدس هدایت و انتظار سوگند می‏دهم که دستان ما را بگیر و از قعر تحیّر به در آر و در دستان سبز «مهدی»ات قرار ده!
خدایا! آن «شهاب فروزنده» را در آسمانه نگاه ما نمایان ساز و با آمدنش، گیتی را نور باران کن.
سوار بر سپیده...
علی خیری
بر سر راه می‏نشینم با نگاهی به دور دست‏ها، که روزی سوار بر سپیده بیایی.
پشت هزار پنجره چشم خوابانده ‏ام که ببینمت.
صحراها را دویده ‏ام و از هفت دریا گذشته ‏ام تا دیدار تو،روشنی چشم‏هایم باشد.
کاش برگردی و این اشک ‏های یتیم و سرگردان را تکیه ‏گاه باشی!
سال‏ هاست که تو را در زلال اشک‏ها به تماشا می ‏نشینیم.
سال‏ هاست که با اندوه غربت خو گرفته ‏ایم.
سال‏ هاست که بی ‏قراری‏ هایمان رابا جاری اشک‏ها آرام می‏کنیم.
سال‏ هاست که پشت پرچین غم، آشیانه کرده‏ایم.
سال ‏هاست که چشمی به آسمان داریم و چشمی به زمین، تا تو از کدام راه بیایی و ما را مهمان کرامتت کنی.
سال‏ هاست که قافله ‏ها در راه می‏مانند و به بیراهه می‏روند.
سال‏ هاست که کبوتران راز و نیاز، راهی به آسمان نمی‏یابند.
سال ‏هاست که در تنگنای «امّا» و «اگر» گرفتاریم؛ نه راهی برای رفتن داریم و نه چاره‏ای برای ماندن.
سال ‏هاست که ثانیه ‏ها را تا جمعه می‏دویم به امید آمدنت؛ بامداد جمعه، دست‏ه ای ندبه را به آسمان بلند می‏کنیم و چشم به راه می‏ مانیم. کم کم آفتاب در پس ابرها گم می‏شود و غروب با همه سنگینی ‏اش و با دلتنگی سرخ فام خود بر دل‏ها خیمه می‏زند.
برگرد ای یوسف مصر وجود! هر روز از چاله به در نیامده در چاه می‏لغزیم.
برگرد و این سال‏های خشکسالی را چاره‏ای بیاندیش!
دیگر نه اشکی برای باریدن داریم و نه آهی برای نالیدن؛ نه پایی برای رفتن، نه قراری برای ماندن.
مانده ‏ایم در این حیرانی و سر در گمی، چه کنیم؟ سر در کدامین چاه فرو ببریم و اندوه دلواپسی‏ هامان را با که بگوییم؟ با این همه، چشم به راه آمدنت خواهیم دوخت.
هنوز هم هیچ انتظاری، مثل انتظار شکفتن گل نرگس، به شوقم نمی‏آورد.
چند جمعه تا آمدنت؟
حمیده رضایی
... و گام می‏زنی امّا چقدر دوری دور
چقدر بوی نفس ‏هات آشناست، ولی...
هنوز منتظرم؛
تو می‏رسی و بهاری دوباره می‏آید
شب از نگاهِ عمیقت مچاله خواهد شد
کدام روز؟ کدامین دقیقه می‏ آیی؟
چقدر منتظرم...
کدام دقیقه روشن به پیشوازت بیایم؟
کدام روز، تقویم ‏هایِ خاک خورده چهار فصلِ انتظار را غبارگیری کنم؟
صدای آشنایت کدام ثانیه خواهد نواخت؟
دست‏های سرشارت، در راستای کدام تاریخِ نیامده، خواهند شکفت؟
چقدر عطر نجیب گام ‏هایت، روزهایم را آکنده است!
چقدر ضربِ قدم‏هایت ذهن کوچه را مشغول کرده است!
بهارهای در راه، کِل می‏کشند و آیینه‏ ها، پیراهنی از نور می‏پوشند. چقدر انتظار!؟
چشم‏های غبارآلودم کدام پنجره را بکاود؟ کدام روزنه را؟ کدام مسیر را؟
روزهای زمستانی ‏ام، گرفتار رکودی بی‏پایانند و انتظار، تمامِ دریچه ‏های امیدم را نیمه باز، رو به آسمان می ‏خواهد.
این روزها بدجور دلتنگم؛ آمدنت را کدام پرستو، خبر خواهد آورد؟
کدام پونه، لبخندت را خواهد شکفت؟
کدام دریچه، نورت را در گستره زمین خواهد پراکند؟
چقدر منتظرم؟
چشم‏ هایم را به جاده سنجاق کرده‏ام و پیراهنم را به صخره ‏ها دوخته‏ام. کفش‏ هایم را باد، در آسمان می‏چرخاند و دست‏هایم، بی ‏هنگامی را اشاره می‏کند که امید به آمدنت دارد.
چقدر روزهای خاکستریم عمیق ضجّه می‏زنند و چقدر در خواب‏های دیر سالم، تکرار می‏شوی!
چقدر با هر طلوع، طلوعِ تو را انتظار می‏کشم!
جمعه ‏هایم چقدر بوی رکود و رخوت می‏دهند.
چقدر دست‏هایم کوچکند و چقدر آسمان بالاست!
دست‏های کوچکم به آسمان نمی‏رسند؛ شاید تو را آن سوی ابرها می‏یافتم.
چند جمعه، تا آمدنت، با غروب خورشید، اشک بریزم؟
آواز خوشبختی زمین
مریم سقلاطونی
دروغ نیست اگر بگوییم محبت را جیره ‏بندی کرده‏ اند
کسی را با مهربانی سر و کار نیست
و چشم‏های حریص از روشنی حرفی نمی‏زنند
و دهان‏ های آلوده از راستی نمی‏دانند
و دستان کوتاه چیزی از سخاوت نمی‏فهمند
دروغ نیست اگر بگوییم
زمین طاعون زده است
دل‏ها طاغوت زده ‏اند
چشم‏ها طغیانی ‏اند
دروغ نیست اگر بگوییم
فاصله زمین از ملکوت بیشترتر شده است
زمینیان در بند خطوطند
خطوط تفرقه
خطوط جهل و عناد
خطوط کج و ناراست
خطوط فقر و جنگ
و رابطه ‏ای بین مساله عشق و مهربانی نیست
و رابطه ‏ای بین بودن و نبودن نیست
ستاره‏ ها در تیررس تاریکی‏اند
اندیشه‏ ها زیر دست و پاهای جهلند
و اگر بیایی و پنجره ‏ها را به رویت ببندند؟
و اگر بیایی و دل‏ها غبار گرفته ‏تر باشند؟
و اگر بیایی و یادمان رفته باشد تو را خواسته بودیم؟
یادمان رفته باشد در آرزویت پیر شدیم؟
یادمان رفته باشد برایت ندبه گرفتیم؟
یادمان رفته باشد تا جمکران پیاده آمدیم؟
چهارشنبه‏ ها را توسل گرفتیم؟
جمعه‏ ها را گریه سر دادیم؟
مگر می‏شود؟!
تو را از کودکی ‏هامان مشق کردیم:
«آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
آن مرد با اسب آمد»
مگر می‏شود؟!
تو را ندیده عاشق شدیم
صدایت را نشنیده پاسخ گفتیم
دعایت کردیم تا بیایی.
سال‏ های سال،
پدرانمان، مادرانمان و اجدادمان تو را آرزو به دل شدند
کی می‏شود تاریخ رسمی عشق را اعلام کنی؟
کی می‏شود جهان را زیر پر و بالت بگیری؟
کی می‏شود جهان، محبت تو را به رسمیت بشناسد
زیر پرچم عدالتت، سر بگذارد
کی می‏شود
نام مهربان تو را بر لوح جانمان بنویسم
کی می‏شود با گل یاس به استقبالت بیاییم
زمین را از گل محمدی آذین ببندیم
چراغ بیاویزیم بر سر در خانه‏ هامان
و باز کنیم پنجره‏هامان را
ظهور تو مبدأ تاریخ عشق است
مبدأ تاریخ مهربانی است
مبدأ تاریخ لبخند است
سلام بر دل‏هایی که سرگردان تواند!
درود بر چشم ‏هایی که نگران تواند
هیچ‏گاه این‏گونه حریص آمدنت نبودیم
هیچ‏گاه این قدر آرزویت ما را نکشته بود
هیچ‏گاه به این اندازه عاشقت نبودیم
که روزگار، روزگار بدی است
روزگارِ سرسختی است
زمستان‏ها، ناتوانمان کرده‏اند از زیستن
زمین یخبندانِ زخم و دربدری است
زمین در معرض ویرانی و بی‏عدالتی است
کی می‏آیی ای موعود؟!
حال و هوای شب‏های جمعه
ام البنین امیدی
کاش همه شب‏ها حال و هوای جمعه را داشت...!
شب‏های جمعه، تنهایی‏ ها جور دیگری است
بهانه ‏ها جور دیگری است
گریه ‏ها جور دیگری است، دل‏تنگی ‏ها هم جور دیگری است.
شب‏های جمعه انتظار معنی عمیق‏تری دارد.
فاصله‏ ها هم انگار از میان برداشته می‏شود.
سبکبال‏تر از همیشه و رهاتر از هر وقت دیگری به آسمان نگاه می‏کنم.
آسمان هم این شب‏ها ستاره باران است و ماه،روی ابرهای باریدنی یادگاری می‏نویسد.
جای امضای او چقدر خالی است...!
بگذار از صبح جمعه برایت بگویم...
بر می‏خیزی، چشم می‏گشایی، یادت می‏ آید که امروز جمعه است، حس می ‏کنی تمام خستگی‏ ها از شانه‏ هایت برداشته شده، بی‏ حوصله نیستی. خبری از مشغله‏ های روزمره که دست و پای ذهن را از حرکت باز می‏دارند نیست.
پر از نشاطی و پر از سلام... اولین سلام روزت برای اوست؛ مطمئنی که بی‏جواب نمی‏ماند.
جواب سلامش فضای دلت را پر از عطر معنویت می‏کند. انگار کسی در تو فریاد می‏زند که وقت ماندن و مرداب شدن نیست. برخیز! جاری شو! منتظر باش؛ شبیه انتظار دریا برای باران که حتی اگر باران نبارد، با امواج سهمگینش سر به صخره‏های سیاهی می‏کوبد و آرام نمی‏ماند.
کوله بار انتظارت را مهیا کن! امروز جمعه است...
حس غریبی در رگ‏هایت جریان پیدا می‏کند؛ پر از فریاد می‏شوی،
پرده‏ ها را کنار می‏زنی، حجاب‏ها را از میان بر می‏داری و پنجره‏ های دلت را به سمت مشرقی‏ترین طلوع می‏گشایی و انتظار را برای دلت هجی می‏کنی؛ «أَفْضَلُ أَعْمَالِ أُمَّتِی، إِنْتِظارُ الْفَرَجِ» آمدنش حتمی است؛ تار عنکبوت‏ های رخوت و گناه را از زوایای قلبت پاک کن. روحت را در سرچشمه زلال یادش شستشو بده و با قطرات شفاف یقین، وضوی عاشقانه‏ای بساز و رو کن به همان جاده که ختم می‏شود به سمت نقطه‏ای از بهشت، به سمت همان گنبد فیروزه‏ای و نورانی که شب‏های چهارشنبه، چشم به راه زایران دردمند است. چشم‏هایت را به روی هر چه جز او ببند و نفسی عمیق از سر اشتیاق بکش و عاشقانه از عمق سینه تنگت زمزمه کن: «أَلسَّلامُ عَلَیْکَ یاأَبا صالِحَ الْمَهْدِیّ (عج)» دست‏های التماست را به سمت آسمان بگشا.
نه! سکوت نکن؛ سکوت مفهوم انتظار نیست. فریاد شو و در سیاهی‏ های ستم بتاز! فرصت درنگ نیست.
سلاحت را مهیا کن؛ فرقی نمی‏کند تفنگ باشد یا سنگ...
گلوی شیطان را بفشار!
انتظار یعنی: عاشورا...
عاشورا یعنی: امر به معروف و نهی از منکر
عاشورا مشعل مبارزه را شعله‏ور می‏کند و انتظار روشنی آن را تداوم می‏بخشد.
عاشورا پیام ‏آور جهاد است. عاشورا یعنی حسین علیه ‏السلام
یعنی تشنگی
یعنی جلوه خون و شمشیر
یعنی شهادت...
و انتظار یعنی: انتظار کربلا
انتظار یعنی: کم کم آمدنش دارد دیر می‏شود
... و باز شما دلت را گریه می‏کنی
امشب آسمان به اندازه تمام شب‏ های دلتنگی تو اشک می‏ریزد. خدا کند دیگر عصر جمعه‏ای را بی او نباشی!
همچنان غریب
داوود خان‏ احمدی
جهان را بنگر!
که در پوستینی از خاموشی و بی‏خبری جا خوش کرده است.
انسان را بنگر! که چموش و نابینا، بر اسبی چوبین سوار، استخوان همنوعش را به دندان می‏کشد. و زمین را که هر شب عفریتی را آبستن می‏شود و هر روز دژخیمی می‏زاید درنده‏خوتر از روز پیش. و ما را بنگر؛
افسرده و دچار هزار بیم و عن‏قریب رسیدن به مفهوم «هرگز». خمشاگین و غرقه در اندوه تلخ خویش و رنجه از اندوه دیگران. ـ هر چند هنوز رؤیای شیرین نام تو در گلومان می‏رقصد و حقیقت محض حضورت، خاطرمان را آرام می‏بخشد.
جهان را بنگر!
جهان را در رخوت خواب زمستانی‏اش؛ بی‏هیچ مقصدی و سوی حرکتی، بی‏جهت چرخان به دور خویش ـ تن داده به ترکتازی دژخیمان و درنده خویان و تنها هر از چندگاه، نجوایی از گوشه‏ای بر می‏خیزد و اندکی بعد خاموش می‏شود.
ماه می‏گذرد؛ همچنان بر همان قرار خویش و خورشید همچنان با همان بی ‏تفاوتی تاریخی، با افسوسی همیشگی در دل «آیا می‏شود روزی برآید بر زمین که نه رنگی از خون بر آن باشد و نه ضجه مظلومی»؟
ما مانده ‏ایم ـ اما هنوز ـ صبور، از دُردی که جام صبر علی علیه‏السلام در جانمان ریخته است.
و منتظر که «روز» می‏آید، روزی از پسِ پرچینِ اضطراب.
روز می‏تپد، همچون بهار که از پس دروازه اسفند، هر سال سر می‏زند و طبیعت را به شکفتن وا می‏دارد.
ما رازداران آن شهر بزرگیم، منتظران آن رمز رهایی بخش. ما که هنوز به پاس غربت علی علیه‏السلام ، نگاهمان همچنان غریب و خیس به جاده‏های خاکی شرق دوخته شده است.
ما که به یاد پهلوی شکسته فاطمه علیهاالسلام ، هر پنج شنبه عصر، دل‏هامان می‏شکند.
ما که از دیدن پرستوهای بی‏خانمان، به یاد مظلومیت حسن علیه ‏السلام می‏افتیم.
ما مانده‏ایم و می‏مانیم تا «روز» بیاید و سوار شکوهمند «آن روز»، به انتقام خون حسین علیه‏السلام برخیزد.
ما مانده‏ایم و می‏مانیم. اما مولاجان! جهان را بنگر! آیا هنوز زمان شکفتن نرسیده است؟
گل‏های الغوث
هاجر امانی ماچیانی
دلم، بهارانه می‏بارد، جانم، شقایق ‏وار می‏شکفد و هستی‏ام با تو بودن را زمزمه می‏کند؛ باغ اندیشه‏ام لبریز از صدای حضورت و پرچین‏های شوق، ملتهب دیدارت و انتظار، دریچه قلبش را به سویت گشوده است. دعا، چادر سبزش را بر دروازه شهر آرزوها بر پا کرده و نیاز و نیایش، دست به سوی آسمان بلند کرده‏ اند و تا سحر، ستاره می‏شمارند و آمدنت را چشم به راهند.
ای بهاری‏ترین آینه هستی، ای آرزوی زمان، قلب‏ها آذین بسته‏اند حضورت را و چشم‏ها دامن دامن گل بر جاده انتظار، می‏افشانند. کاش زودتر بیایی و خلوت سرد سکوت را بشکنی، تا دلم به زلال آرامش برسد!
هر سپده‏دم، گل‏های «الغوث» می‏کارم و غنچه‏های «ادرکنی» می‏بویم و در سایه‏سار «الساعه» آرام می‏گیرم و در چشمه‏سار «العجل» وضو می‏سازم؛ سجاده امید، بر چمنزار آرزو پهن می‏کنم و دو رکعت نماز «رجا» می‏گزارم؛ شکوفه‏ های نیاز به دست نسیم استجابت می‏سپارم و بر آورده شدن را به انتظار می‏نشینم، که انتظار، تعلق خاطری است به جاودانگی.
می‏دانم که خواهی آمد و مرا از عشق لبریز خواهی کرد و پر از نور ظهور خواهم شد.
ای آفتاب هستی‏بخش! بیا و محفل عاشقانت را به نور جمال بی‏مثالت مزین ساز.
صنما یک نگهی بر ما کن لطف بی‏شایبه‏ات افشا کن
به تمام زبان‏ها با تو سخن گفته‏ایم
مهدی میچانی فراهانی
انتظار آتش گرفت و همه کوچه‏ های بن‏بست، هر روز رفیع‏تر شدند.
هر چه تشبیه و استعاره که می‏دانستم، برایت نوشته‏ام و این شعارهای مکرّر که هر دفعه تکرار می‏کنم، حال کاغذهایم را بد می‏کنند. سخن تازه‏ای باید گفت که نمی‏یابم.
وقتی همه ریل ‏های جهان، یک مدار بیضی شکل مسخره‏اند که هزار بار، در آخرین کوپه یک قطار، بی‏حال نشسته‏ای و آن را مرور کرده‏ای، آخر چیز تازه‏ای هم مگر می‏توان یافت؟
تو را به همه نام‏های جهان خوانده‏ام.
به تمام زبان‏ها با تو سخن گفته‏ام. از همه جاده‏های کوهستانی، سراغت را گرفته‏ام.
اما هیچ کدام بر من خبر تازه‏ای نداشته‏اند. هر چه بود، همان بود که بود، بی‏هیچ تغییری و حرکتی، بی آن‏که هیچ نقطه تاریکی از زمین، روشن‏تر شده باشد.
هر روز، کوه‏ها فرسوده‏تر می‏شوند و جنگل‏ها پیرتر.
هر روز، آب‏های وحشی، زمین را می‏شکافند و درّه‏های مخوف را عمیق‏تر می‏کنند.
هر روز، پُل‏ هایی که بر آنها قدم می‏گذاریم، پوسیده‏تر می‏شوند و بی‏شک، در شبی تاریک، زیر پایمان فرو خواهند ریخت.
هر روز، گلّه‏ ها، دشت‏ها را تهی‏تر می‏کنند و گرگ‏ ها، گلّه‏ ها را.
هیچ خبر تازه‏ای نیست. هیچ چیز، هیچ بهانه‏ای برای باقی ماندن،
انگیزه‏ای برای ادامه این مسیر بی‏منزل.
مقصد کجاست؟
چه کسی می‏داند؟ شاید یک روز صبح که خمیده و در هم، بر می‏خیزیم، خورشید از سمت دیگری طلوع کرده باشد!
شاید شبی، آن گاه که در پیله خویش به خواب رفته‏ایم، صدای تو هوشیارمان کند.
چه کسی می‏داند؟ شاید اینک، بر فراز دورترین قلّه ‏های زمین، آن‏جا که خورشید می‏خیزد، ایستاده‏ای و مرا می‏بینی یا در قایقی کوچک، در بی‏ نهایت اقیانوس‏ها پارو می‏زنی و به این سمت می‏آیی.
نمی‏دانم، شاید هیچ شایدی در ذهن نداشته باشد، آن کس که مأیوسانه گفت: تو هرگز نخواهی رسید!
اما قصّه من، قصه دیگری است؛ من می‏نشینم و هر دو چشمم را مثل دو زنجیر طلا می‏آویزم به دستگیره همه درهای جهان.
بی‏شک عاقبت، روزی دَری گشوده خواهد شد.
من می‏مانم همه عمر، حتی اگر عمر کفاف دیدار ندهد.
من فرزند سال‏های قحطی‏ ام، اما نه شریک یأس قحطی زدگان. من قامتم را به نیّت قیامت تو می‏بندم.
من هنوز ایستاده‏ام و اقتدا به نشستگان نخواهم کرد. روزی، ریل‏های مدوّر بیضی شکل، به سمت مسیری تازه شکسته خواهند شد و همه جاده ‏های کوهستانی، از من مژده ‏گانی خواهند خواست.
زمانِ تغییر، روزی فرا خواهد رسید و تو آن قدر درخت خواهی کاشت که هیچ جنگلی احساس پیری نخواهد کرد و هیچ پُلی در هیچ شب تاریکی فرو نخواهد ریخت، آن گاه که تو بر آن ایستاده باشی.
تو که باشی، همه آتفشان‏ها جرأت عصیان خواهند یافت.
پس آن گاه، فرسودگی صدها ساله قلّه ‏ها پایان خواهد گرفت.
تو را فریاد خواهم زد؛ بی‏هیچ نیازی به تشبیه، به استعاره، به شعارهای مکرّر همیشگی.
و بی‏شک، دیگر هیچ وقت حال هیچ کاغذی بد نخواهد شد.
عقده‏ های ناتمام
ام البنین امیدی
خیلی وقت است که می‏خواهم با تو از چیزی بگویم که می‏گویند نامش «انتظار» است، اما انتظار نیست. من در باور خویش حسی ناشناخته دارم، حسی که شبیه انتظار است، اما روح منجمدم را هزاران بار در لهیبِ «نمی‏دانم چه» ذوب می‏کند و به آتش می‏کشد و خاکسترش را هم به باد می‏دهد.
هنگامی که هفته ‏ها، به زوال خویش می ‏اندیشند، یک نفر می‏گوید: هنوز یک روز باقی است تا انتهای زمان.
روزی که نمی‏دانم نامش چیست و جایش در کدام صفحه تقویم ثبت شده است.
می‏بینید؟ تمام حرف‏ها و سوال‏ها تردیدها، در نهایت به یک «نمی‏دانمِ» ساده ختم می‏شود که آن هم نمی‏دانم از کجاست.
واژه‏ها کم نیستند برای زیاده گویی‏ های من؛ اما تقصیر من هم نیست که این‏گونه عاجزانه تیرهای کلماتم را در تاریکی ذهن رها می‏کنم تا مگر جرقه‏ای بر جانم شرر افکند و تمام هستی مرا یک باره بسوزاند.
سرگشته و حیران، در اقیانوس بی‏کرانه و بی‏ساحل کلمات، تو را جستجو می‏کنم و ناگهان، در زلال اشکی که بر گوشه چشمی دلشکسته نشسته، پیدا می‏شوی.
ای کاش این چشم‏ها از آنِ من بود و من آن شفافیت زلالی بودم که در تو محو می‏شدم! اما کو چشمی که بارقه‏های جاودانگی‏ات را در فراسوی حدس‏ها و گمان‏ها، ادراک کند و کجاست سینه ‏ای که در نهانگاهِ تاریک خویش، از پرتو مهربانی ‏هایت منور شود؟
قداست گام‏های تو، حریم بی‏حفاظ دل درمانده را متبرک می‏کند؛ آن‏چنان که دست‏ها بر ضریح سینه‏ ها دخیل می‏بندند و باور خویش را به آمدنت گره می‏زنند تا خودت بیایی و با دست‏های گره گشایت، کارِ عقده‏ های ناتمام را یکسره کنی.
پرونده هر هفته که بسته می‏شود، انگار روی جمعه ‏ها مُهر باطل می‏خورد و مختومه می‏شود تا پرونده‏ای دیگر و هفته دیگر و جمعه دیگر.
و همه بیم ما از آن است که مبادا بر دل‏هایمان مُهر باطل بخورد و برای همیشه مختومه اعلام شود.
تا ظهور، زنده می‏مانم؟
طیبه تقی‏زاده
چشم‏هایم را می‏بندم، سرم را بالای می‏گیرم، همین طور که رو به قبله ایستاده ‏ام و بر شانه ‏های منتظر زمان تکیه داده‏ام، زیر لب، زمزمه سبز سلامت را برایت می‏خوانم و بار دیگر، پیش از آن‏که آفتاب طلوع کند و آب پاکی را بر چشم‏هایم بریزد، ندبه سر می‏دهم که:
«أیْنَ الشُّمُوس الطَّالِعَه أَیْنَ أَبْنَاءُ المُنِیرَه»
و اشک‏های خیس التماس را بر سجاده سبز دعا می‏نشانم تا دعای ندبه را با هم بخوانیم. دقیقه دقیقه‏های سحر را بیدار ماندم و چشمم به قبله بود و منتظرم بودم تا شاید صدایی به وسعت تمام بی‏کرانگی‏ها، از بلندترین نقطه زمین برخیزد و پیش از طلوع آفتاب، صبح امید را نوید دهد.
امّا چند ثانیه، تنها چند ثانیه بیشتر فرصت باقی نمانده بود که آفتاب، بار دیگر، در تیرگی کسوف قرن طلوع کرد... . و چند ثانیه هم گذشت و تو نیامدی و من بار دیگر با خود عهد بستم جمعه دیگر بیایم و همین جا بایستم و این بار، ندبه ‏هایم را برایت عریضه کنم؛ شاید دانه‏های اشکم بر صفحه‏ های کاغذ، ضجه‏های زخمی زمین را برایت به تصویر بکشد! شاید ناله‏ هایم را به گوش تو برساند!
شاید بتوانم برای اولین بار، بغض کبوتران حرم را برای ضریح چشم‏هایت نقاشی کنم.
این روزها، غربت آدم‏ها، رسم کهنه‏ ای شده؛ هر شب چهارشنبه، فوج فوج آدمند که می‏آیند تا غربت نفس‏گیر گلوشان را در چاه مراد جمکرانت عریضه کنند.
تنها نوید حضور توست که این شعله‏های مذاب انتظار را خاموش می‏کند.
می‏گویند، غروب از ریشه غربت است؛ شاید برای همین است، وقتی که غروب‏های جمعه، زیر آسمان غم گرفته می‏ایستم و دعای سمات را با آسمان درد دل می‏کنم، غربت عجیبی تمام وجودم را می‏گیرد؛ انگار تمام عالم یک طرف و من طرف دیگر و ایستاده ‏ام؛
چون غریبه ‏ای که چشمش به دنبال آشنایی می‏گردد، اما هر چه نگاه می‏کند، چیزی نمی‏بیند؛ جز غریبه‏های دیگری که آنها نیز چشم انتظار آشنایی ایستاده‏اند.
دیگر خیلی دیر شده است. دقیقه‏ ها، ثانیه ‏ها را می‏جوند، ساعت ‏ها دقیقه ‏ها را...
روزها، ساعت‏ها را و سال‏ها...
آه، خدای من! تا جمعه ظهور، زنده می‏مانم؟
الیس الصبح بقریب
ابراهیم قبله آرباطان
چرا که نه؟...
نزدیک شده است صبحی که در آن صبح، خورشیدی می‏دمد بر فراز این خرابه‏های عصر تمدن، که دست هیچ غروبی نتواند او را به پرده سیاهی بکشاند.
خورشیدی که گرمایش را تقدیم لاله‏های خشکیده انتظار می‏کند و شبنم خنده را بر لب‏هایشان هدیه می‏دهد.
کسی که ندای روشنایی را بر گوش مرغ عشق می‏نوازد تا سرود وصل سر دهد و بر کاینات اعلان کند که صبح رهایی فرا رسیده است.
عُقده ‏های جدایی و درد انتظار را بر پیشانی لحظه لحظه زمان می‏کوبم و هر صبح را به شوق دیدارت، به شب می‏رسانم و هر شب را به دردِ انتظار، به صبح.
تمام تار و پود وجودم را شمیم دلاویز گل نرگس، عطرآگین کرده است.
مولاجان! گفته‏ اند وقتی می‏آیید که علف ‏های هرز گناه، در باغچه صداقت انسان‏ها رشد کنند و ریشه‏های گل‏های باغ امید انسان را بخشکانند؛آیا وقت آن نرسیده است که دستی به صورت غم گرفته باغ انتظار بکشی؟
... و همواره چشم امید ما به بوی سیبی است که تمام کوچه وجودمان را فرا بگیرد و ما را از اسارتِ زمستان برهاند و به بهار وصل برساند؛ آن وقت است که اگر بر هفت آسمانِ عشق بنگری، می‏بینی که نوشته است: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ * إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا»
با کدام بهار خواهی آمد؟
اسماء آقابیگی
آسمان را می‏ستایم، که سایه ابرهایش را نثار گام‏هایت می‏کند.
انتظار را مقدس می‏شمارم، از آن روی که هر آدینه، منتظرت هستم.
و هر آینه، دلم را سفره محبت‏های تو می‏کنم.
جمعه‏ ها، همه جمعه‏ ها، چشم‏هایم را به سمت آمدنت می‏دوزم، تا تو بیایی. دنیایِ بی‏تو، بهانه بهار دارد.
ای یوسف کنعانی ما! در این عصر فراموشی و بی‏ عدالتی، جمالت را به ما نمایان کن تا در پرتو نورانی چشم‏هایت، غبار از آینه دل‏هامان برگیریم.
نوازش نگاهت را از ما دریغ مکن!
ای لطافت سپیده! گل‏های عاشق، در فراغت پژمردند و چشم‏های منتظر بر درها خشک شدند
می‏دانم روزی خواهی آمد؛ سوار بر اسبی سپید.
می‏دانم آن روز، زیباترین روز هستی است.
می‏دانم آن روز، روشنایی، زمین را فرا خواهد گرفت، موعود!
زمستان کوله‏بارش را می‏بندد؛ از دور دست‏های دور، صدای بهار می‏آید و...
مولاجان! بهارهای زیادی را بی‏تو سپری کردیم و هر سال، بهارمان، بهار اشک بود؛ بهار روزهای بارانی.
بهار، بی‏تو، زمستانی بیش نیست.
مولاجان! کجاست بهار آمدنت، تا جاده‏های سبز را به تماشا بنشینم؟ بارانی‏تر از همیشه، سینه‏هامان، از غم انتظار لبریز است و دست‏هامان از قنوت دعای فرج سرشار.
دریاب دل‏های خفته ما را!
دریاب جهان آشفته از بی‏عدالتی را!
ای بهترین وعده خداوند! با کدام بهار خواهی آمد؟
با تو امّا زمین عاشقانه است
سید علی‏اصغر موسوی
بی‏تو حتی بهاران نپاید، فرصت زندگی را!
بی‏تو آیینه، ارزانی زنگیان باد!
بی‏تو رنگین کمان، رنگ سبزی ندارد که با شوق، باران بگیرد در آغوش خود، آسمان را! بی‏تو تنهاتر از آرزوهایمان، صبح جمعه است.
بی‏تو، حتی زمان بی‏بهانه؛ با تو امّا زمین عاشقانه است.
مولاجان! صاحب الزمان(عج)!
با یاد تو، می‏شود شاعر شد و رفت زیر باران عاطفه خیسِ خیس...
با یاد تو، می‏شود، عاشق شد و رفت و رفت و رفت... تا به جمکران رسید!
با یاد تو، می‏شود بی‏اعتنا از کنار تمام برج‏ها و آسمان‏خراش‏ها گذشت و در اشک دخترک گل فروش گم شد!
با یاد تو می‏شود حتی هزار بار، دور آزادی دور زد! چرخید و چرخید و چرخید...
با یاد تو می‏شود به تاول دست‏ها لبخند زد و تبسم‏های تازه چیده خود را به صندوق صدقات انداخت!
با یاد تو، می‏شود حساب پس‏انداز برای تمام اشک‏ها باز کرد!
با یاد تو، می‏شود خود را بدون پرداخت حق بیمه، برای همیشه بیمه کرد!
با یاد تو، می‏شود حتی برای تمام پزشک‏های دنیا نُسخه پیچید!
با یاد تو، می‏شود تمام آرزوهای خوب را نوشت و به آبشاری که تا ابدیت جاری است، سپرد!
با یاد تو، می‏شود، امّا نه! نمی‏شود انتظار را تحمل کرد؛ نمی‏شود!
بیا، مولاجان!
بیا که آمدنت، دارد دیر می‏شود؛ دیر.
حضور
لیلا ابراهیمی
ای یادگار معصومیت محض!
هر شب حضور پرشکوه تو را به انتظار می‏نشستم تا بیایی!
اینک، التهاب دریچه‏ها را ببین که از هیجان پاسخ نامعلوم یک سوال به اوج می‏رسد: «چرا نمی‏آیی».
ما را در هماره تاریخی عجیب، به تماشای انتظاری غریب گماردی و با اشک و آه عجین کردی، و اینک ای همیشه در اوج!
ای شب و روز در نبود تو یکرنگ، خاکستری!
ای ماه تمام! تو در حقیقتِ کدام حوض، حلول خواهی کرد؟ و با زلالیت کدامین آب یکی خواهی شد؟
بالا بُلند! سجاده‏های خیس، تو را می‏طلبند که سجود بی‏پایان عشق را می‏طلبی.
شانه‏های نستوه زمان، از تحمل این همه تازیانه به ستوه آمده‏اند.
آشفتگان تاریخ، به مهربانی تو سوگند یاد کرده‏اند که نمیرند مگر در حصار قلعه ‏های بی‏بدیل نورانی‏ات.
ای تمامیت محض، عرفان تمام!
ستاره باران است آسمان سورمه‏ای پوش و فقط به امید نبض گام‏های تو ستاره‏ها سوسو می‏زنند
ای جاودان صفت!
تو سزاوار کدام کلام شاعرانه‏ ای که بسرایمت و کدام تصنیف عاشقانه در خور خوبی توست که بخوانمت؟
ای خداوندگار عشق!
پرواز را چگونه به خاطر توان سپرد؟ ای کسی که پرنده بی‏حضور تو زمینی می‏شود! چرا نمی‏آیی تا افلاک از ظهور عرفانی‏ات به شماره درآیند؟
من و تمام من‏های عالم، فدای یک لحظه با «تو» بودن.
تو آن قدر دوست داشتنی هستی که بزرگ‏ترین هدیه عالم، در عظمت بی‏نهایت تو ناچیز است.
آیا عمری انتظار برای آمدنت کافی نیست؟ ای یگانه حامی پرستوهای بی‏آشیانه! یک عمر فریب قطب‏نمای تاریخ را خوردیم؛ برای یک بار هم که شده دل به قبله ‏نمای دل ندادیم که پیشانی مهربان تو را نشانمان دهد؛ دریغ! دریغ!
امّا نه...! آن قدر منتظرت می‏نشینیم تا به نقطه عطف دریا و غروب برسیم و در چشمه خورشید، آن قدر دست و پا خواهیم زد تا بیایی و با دست‏هایی که همیشه آرزومندش بودیم ما را به ساحل رهایی برسانی، ای همیشه منتظر!
ماهنامه اشارات

ناهید طیبی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page