من از کودکی آموختم که هر صبح، دستان شیفته و نازک پریش خیالم را در دستان مبارک تو جای دهم و دعای «عهد» بخوانم و با تو پیمان بندم که لحظه ای بی تو نفس نکشم.
قلم، این یار دیرینه ام را جز برای تو اجیر نکنم تا چون من، اسیر نگاه و عنایت تو باشد.
من از کودکی،به قلب عاشق خویش آموختم که جز در غم غیبت تو نشکند و جز برای دیدارت نتپد و جز تو، به کسی پناه نبرد.
قلب سوخته من آموخته است که هر صبح جمعه، با دیگر «ندبه» کنان، شعله ور شود، بسوزد و مویه کند؛ تا چنین، سند دلباختگی خود را ثبت کند. من بزرگ شدهام به عشق دیدار تو و نفس کشیدن در باغستان ظهورت. آیا باز هم در بنبست حیرت و گمراهی قرار خواهم گرفت؟
آیا این دستان و چشمان و قلب من پس از این همه آموختن و سوختن و در جستجوی تو، شبهای سیهزاد را در پی سپیده پیمودن، باز در وادی تحیّر و سرگردانی و کویر نادانی پرسه خواهد زد؟
بارالها، ای خدای هدایت، ای خدای «مهدی» و ای آفریننده انتظار! تو رابه واژه مقدس هدایت و انتظار سوگند میدهم که دستان ما را بگیر و از قعر تحیّر به در آر و در دستان سبز «مهدی»ات قرار ده!
خدایا! آن «شهاب فروزنده» را در آسمانه نگاه ما نمایان ساز و با آمدنش، گیتی را نور باران کن.
سوار بر سپیده...
علی خیری
بر سر راه مینشینم با نگاهی به دور دستها، که روزی سوار بر سپیده بیایی.
پشت هزار پنجره چشم خوابانده ام که ببینمت.
صحراها را دویده ام و از هفت دریا گذشته ام تا دیدار تو،روشنی چشمهایم باشد.
کاش برگردی و این اشک های یتیم و سرگردان را تکیه گاه باشی!
سال هاست که تو را در زلال اشکها به تماشا می نشینیم.
سال هاست که با اندوه غربت خو گرفته ایم.
سال هاست که بی قراری هایمان رابا جاری اشکها آرام میکنیم.
سال هاست که پشت پرچین غم، آشیانه کردهایم.
سال هاست که چشمی به آسمان داریم و چشمی به زمین، تا تو از کدام راه بیایی و ما را مهمان کرامتت کنی.
سال هاست که قافله ها در راه میمانند و به بیراهه میروند.
سال هاست که کبوتران راز و نیاز، راهی به آسمان نمییابند.
سال هاست که در تنگنای «امّا» و «اگر» گرفتاریم؛ نه راهی برای رفتن داریم و نه چارهای برای ماندن.
سال هاست که ثانیه ها را تا جمعه میدویم به امید آمدنت؛ بامداد جمعه، دسته ای ندبه را به آسمان بلند میکنیم و چشم به راه می مانیم. کم کم آفتاب در پس ابرها گم میشود و غروب با همه سنگینی اش و با دلتنگی سرخ فام خود بر دلها خیمه میزند.
برگرد ای یوسف مصر وجود! هر روز از چاله به در نیامده در چاه میلغزیم.
برگرد و این سالهای خشکسالی را چارهای بیاندیش!
دیگر نه اشکی برای باریدن داریم و نه آهی برای نالیدن؛ نه پایی برای رفتن، نه قراری برای ماندن.
مانده ایم در این حیرانی و سر در گمی، چه کنیم؟ سر در کدامین چاه فرو ببریم و اندوه دلواپسی هامان را با که بگوییم؟ با این همه، چشم به راه آمدنت خواهیم دوخت.
هنوز هم هیچ انتظاری، مثل انتظار شکفتن گل نرگس، به شوقم نمیآورد.
چند جمعه تا آمدنت؟
حمیده رضایی
... و گام میزنی امّا چقدر دوری دور
چقدر بوی نفس هات آشناست، ولی...
هنوز منتظرم؛
تو میرسی و بهاری دوباره میآید
شب از نگاهِ عمیقت مچاله خواهد شد
کدام روز؟ کدامین دقیقه می آیی؟
چقدر منتظرم...
کدام دقیقه روشن به پیشوازت بیایم؟
کدام روز، تقویم هایِ خاک خورده چهار فصلِ انتظار را غبارگیری کنم؟
صدای آشنایت کدام ثانیه خواهد نواخت؟
دستهای سرشارت، در راستای کدام تاریخِ نیامده، خواهند شکفت؟
چقدر عطر نجیب گام هایت، روزهایم را آکنده است!
چقدر ضربِ قدمهایت ذهن کوچه را مشغول کرده است!
بهارهای در راه، کِل میکشند و آیینه ها، پیراهنی از نور میپوشند. چقدر انتظار!؟
چشمهای غبارآلودم کدام پنجره را بکاود؟ کدام روزنه را؟ کدام مسیر را؟
روزهای زمستانی ام، گرفتار رکودی بیپایانند و انتظار، تمامِ دریچه های امیدم را نیمه باز، رو به آسمان می خواهد.
این روزها بدجور دلتنگم؛ آمدنت را کدام پرستو، خبر خواهد آورد؟
کدام پونه، لبخندت را خواهد شکفت؟
کدام دریچه، نورت را در گستره زمین خواهد پراکند؟
چقدر منتظرم؟
چشم هایم را به جاده سنجاق کردهام و پیراهنم را به صخره ها دوختهام. کفش هایم را باد، در آسمان میچرخاند و دستهایم، بی هنگامی را اشاره میکند که امید به آمدنت دارد.
چقدر روزهای خاکستریم عمیق ضجّه میزنند و چقدر در خوابهای دیر سالم، تکرار میشوی!
چقدر با هر طلوع، طلوعِ تو را انتظار میکشم!
جمعه هایم چقدر بوی رکود و رخوت میدهند.
چقدر دستهایم کوچکند و چقدر آسمان بالاست!
دستهای کوچکم به آسمان نمیرسند؛ شاید تو را آن سوی ابرها مییافتم.
چند جمعه، تا آمدنت، با غروب خورشید، اشک بریزم؟
آواز خوشبختی زمین
مریم سقلاطونی
دروغ نیست اگر بگوییم محبت را جیره بندی کرده اند
کسی را با مهربانی سر و کار نیست
و چشمهای حریص از روشنی حرفی نمیزنند
و دهان های آلوده از راستی نمیدانند
و دستان کوتاه چیزی از سخاوت نمیفهمند
دروغ نیست اگر بگوییم
زمین طاعون زده است
دلها طاغوت زده اند
چشمها طغیانی اند
دروغ نیست اگر بگوییم
فاصله زمین از ملکوت بیشترتر شده است
زمینیان در بند خطوطند
خطوط تفرقه
خطوط جهل و عناد
خطوط کج و ناراست
خطوط فقر و جنگ
و رابطه ای بین مساله عشق و مهربانی نیست
و رابطه ای بین بودن و نبودن نیست
ستاره ها در تیررس تاریکیاند
اندیشه ها زیر دست و پاهای جهلند
و اگر بیایی و پنجره ها را به رویت ببندند؟
و اگر بیایی و دلها غبار گرفته تر باشند؟
و اگر بیایی و یادمان رفته باشد تو را خواسته بودیم؟
یادمان رفته باشد در آرزویت پیر شدیم؟
یادمان رفته باشد برایت ندبه گرفتیم؟
یادمان رفته باشد تا جمکران پیاده آمدیم؟
چهارشنبه ها را توسل گرفتیم؟
جمعه ها را گریه سر دادیم؟
مگر میشود؟!
تو را از کودکی هامان مشق کردیم:
«آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
آن مرد با اسب آمد»
مگر میشود؟!
تو را ندیده عاشق شدیم
صدایت را نشنیده پاسخ گفتیم
دعایت کردیم تا بیایی.
سال های سال،
پدرانمان، مادرانمان و اجدادمان تو را آرزو به دل شدند
کی میشود تاریخ رسمی عشق را اعلام کنی؟
کی میشود جهان را زیر پر و بالت بگیری؟
کی میشود جهان، محبت تو را به رسمیت بشناسد
زیر پرچم عدالتت، سر بگذارد
کی میشود
نام مهربان تو را بر لوح جانمان بنویسم
کی میشود با گل یاس به استقبالت بیاییم
زمین را از گل محمدی آذین ببندیم
چراغ بیاویزیم بر سر در خانه هامان
و باز کنیم پنجرههامان را
ظهور تو مبدأ تاریخ عشق است
مبدأ تاریخ مهربانی است
مبدأ تاریخ لبخند است
سلام بر دلهایی که سرگردان تواند!
درود بر چشم هایی که نگران تواند
هیچگاه اینگونه حریص آمدنت نبودیم
هیچگاه این قدر آرزویت ما را نکشته بود
هیچگاه به این اندازه عاشقت نبودیم
که روزگار، روزگار بدی است
روزگارِ سرسختی است
زمستانها، ناتوانمان کردهاند از زیستن
زمین یخبندانِ زخم و دربدری است
زمین در معرض ویرانی و بیعدالتی است
کی میآیی ای موعود؟!
حال و هوای شبهای جمعه
ام البنین امیدی
کاش همه شبها حال و هوای جمعه را داشت...!
شبهای جمعه، تنهایی ها جور دیگری است
بهانه ها جور دیگری است
گریه ها جور دیگری است، دلتنگی ها هم جور دیگری است.
شبهای جمعه انتظار معنی عمیقتری دارد.
فاصله ها هم انگار از میان برداشته میشود.
سبکبالتر از همیشه و رهاتر از هر وقت دیگری به آسمان نگاه میکنم.
آسمان هم این شبها ستاره باران است و ماه،روی ابرهای باریدنی یادگاری مینویسد.
جای امضای او چقدر خالی است...!
بگذار از صبح جمعه برایت بگویم...
بر میخیزی، چشم میگشایی، یادت می آید که امروز جمعه است، حس می کنی تمام خستگی ها از شانه هایت برداشته شده، بی حوصله نیستی. خبری از مشغله های روزمره که دست و پای ذهن را از حرکت باز میدارند نیست.
پر از نشاطی و پر از سلام... اولین سلام روزت برای اوست؛ مطمئنی که بیجواب نمیماند.
جواب سلامش فضای دلت را پر از عطر معنویت میکند. انگار کسی در تو فریاد میزند که وقت ماندن و مرداب شدن نیست. برخیز! جاری شو! منتظر باش؛ شبیه انتظار دریا برای باران که حتی اگر باران نبارد، با امواج سهمگینش سر به صخرههای سیاهی میکوبد و آرام نمیماند.
کوله بار انتظارت را مهیا کن! امروز جمعه است...
حس غریبی در رگهایت جریان پیدا میکند؛ پر از فریاد میشوی،
پرده ها را کنار میزنی، حجابها را از میان بر میداری و پنجره های دلت را به سمت مشرقیترین طلوع میگشایی و انتظار را برای دلت هجی میکنی؛ «أَفْضَلُ أَعْمَالِ أُمَّتِی، إِنْتِظارُ الْفَرَجِ» آمدنش حتمی است؛ تار عنکبوت های رخوت و گناه را از زوایای قلبت پاک کن. روحت را در سرچشمه زلال یادش شستشو بده و با قطرات شفاف یقین، وضوی عاشقانهای بساز و رو کن به همان جاده که ختم میشود به سمت نقطهای از بهشت، به سمت همان گنبد فیروزهای و نورانی که شبهای چهارشنبه، چشم به راه زایران دردمند است. چشمهایت را به روی هر چه جز او ببند و نفسی عمیق از سر اشتیاق بکش و عاشقانه از عمق سینه تنگت زمزمه کن: «أَلسَّلامُ عَلَیْکَ یاأَبا صالِحَ الْمَهْدِیّ (عج)» دستهای التماست را به سمت آسمان بگشا.
نه! سکوت نکن؛ سکوت مفهوم انتظار نیست. فریاد شو و در سیاهی های ستم بتاز! فرصت درنگ نیست.
سلاحت را مهیا کن؛ فرقی نمیکند تفنگ باشد یا سنگ...
گلوی شیطان را بفشار!
انتظار یعنی: عاشورا...
عاشورا یعنی: امر به معروف و نهی از منکر
عاشورا مشعل مبارزه را شعلهور میکند و انتظار روشنی آن را تداوم میبخشد.
عاشورا پیام آور جهاد است. عاشورا یعنی حسین علیه السلام
یعنی تشنگی
یعنی جلوه خون و شمشیر
یعنی شهادت...
و انتظار یعنی: انتظار کربلا
انتظار یعنی: کم کم آمدنش دارد دیر میشود
... و باز شما دلت را گریه میکنی
امشب آسمان به اندازه تمام شب های دلتنگی تو اشک میریزد. خدا کند دیگر عصر جمعهای را بی او نباشی!
همچنان غریب
داوود خان احمدی
جهان را بنگر!
که در پوستینی از خاموشی و بیخبری جا خوش کرده است.
انسان را بنگر! که چموش و نابینا، بر اسبی چوبین سوار، استخوان همنوعش را به دندان میکشد. و زمین را که هر شب عفریتی را آبستن میشود و هر روز دژخیمی میزاید درندهخوتر از روز پیش. و ما را بنگر؛
افسرده و دچار هزار بیم و عنقریب رسیدن به مفهوم «هرگز». خمشاگین و غرقه در اندوه تلخ خویش و رنجه از اندوه دیگران. ـ هر چند هنوز رؤیای شیرین نام تو در گلومان میرقصد و حقیقت محض حضورت، خاطرمان را آرام میبخشد.
جهان را بنگر!
جهان را در رخوت خواب زمستانیاش؛ بیهیچ مقصدی و سوی حرکتی، بیجهت چرخان به دور خویش ـ تن داده به ترکتازی دژخیمان و درنده خویان و تنها هر از چندگاه، نجوایی از گوشهای بر میخیزد و اندکی بعد خاموش میشود.
ماه میگذرد؛ همچنان بر همان قرار خویش و خورشید همچنان با همان بی تفاوتی تاریخی، با افسوسی همیشگی در دل «آیا میشود روزی برآید بر زمین که نه رنگی از خون بر آن باشد و نه ضجه مظلومی»؟
ما مانده ایم ـ اما هنوز ـ صبور، از دُردی که جام صبر علی علیهالسلام در جانمان ریخته است.
و منتظر که «روز» میآید، روزی از پسِ پرچینِ اضطراب.
روز میتپد، همچون بهار که از پس دروازه اسفند، هر سال سر میزند و طبیعت را به شکفتن وا میدارد.
ما رازداران آن شهر بزرگیم، منتظران آن رمز رهایی بخش. ما که هنوز به پاس غربت علی علیهالسلام ، نگاهمان همچنان غریب و خیس به جادههای خاکی شرق دوخته شده است.
ما که به یاد پهلوی شکسته فاطمه علیهاالسلام ، هر پنج شنبه عصر، دلهامان میشکند.
ما که از دیدن پرستوهای بیخانمان، به یاد مظلومیت حسن علیه السلام میافتیم.
ما ماندهایم و میمانیم تا «روز» بیاید و سوار شکوهمند «آن روز»، به انتقام خون حسین علیهالسلام برخیزد.
ما ماندهایم و میمانیم. اما مولاجان! جهان را بنگر! آیا هنوز زمان شکفتن نرسیده است؟
گلهای الغوث
هاجر امانی ماچیانی
دلم، بهارانه میبارد، جانم، شقایق وار میشکفد و هستیام با تو بودن را زمزمه میکند؛ باغ اندیشهام لبریز از صدای حضورت و پرچینهای شوق، ملتهب دیدارت و انتظار، دریچه قلبش را به سویت گشوده است. دعا، چادر سبزش را بر دروازه شهر آرزوها بر پا کرده و نیاز و نیایش، دست به سوی آسمان بلند کرده اند و تا سحر، ستاره میشمارند و آمدنت را چشم به راهند.
ای بهاریترین آینه هستی، ای آرزوی زمان، قلبها آذین بستهاند حضورت را و چشمها دامن دامن گل بر جاده انتظار، میافشانند. کاش زودتر بیایی و خلوت سرد سکوت را بشکنی، تا دلم به زلال آرامش برسد!
هر سپدهدم، گلهای «الغوث» میکارم و غنچههای «ادرکنی» میبویم و در سایهسار «الساعه» آرام میگیرم و در چشمهسار «العجل» وضو میسازم؛ سجاده امید، بر چمنزار آرزو پهن میکنم و دو رکعت نماز «رجا» میگزارم؛ شکوفه های نیاز به دست نسیم استجابت میسپارم و بر آورده شدن را به انتظار مینشینم، که انتظار، تعلق خاطری است به جاودانگی.
میدانم که خواهی آمد و مرا از عشق لبریز خواهی کرد و پر از نور ظهور خواهم شد.
ای آفتاب هستیبخش! بیا و محفل عاشقانت را به نور جمال بیمثالت مزین ساز.
صنما یک نگهی بر ما کن لطف بیشایبهات افشا کن
به تمام زبانها با تو سخن گفتهایم
مهدی میچانی فراهانی
انتظار آتش گرفت و همه کوچه های بنبست، هر روز رفیعتر شدند.
هر چه تشبیه و استعاره که میدانستم، برایت نوشتهام و این شعارهای مکرّر که هر دفعه تکرار میکنم، حال کاغذهایم را بد میکنند. سخن تازهای باید گفت که نمییابم.
وقتی همه ریل های جهان، یک مدار بیضی شکل مسخرهاند که هزار بار، در آخرین کوپه یک قطار، بیحال نشستهای و آن را مرور کردهای، آخر چیز تازهای هم مگر میتوان یافت؟
تو را به همه نامهای جهان خواندهام.
به تمام زبانها با تو سخن گفتهام. از همه جادههای کوهستانی، سراغت را گرفتهام.
اما هیچ کدام بر من خبر تازهای نداشتهاند. هر چه بود، همان بود که بود، بیهیچ تغییری و حرکتی، بی آنکه هیچ نقطه تاریکی از زمین، روشنتر شده باشد.
هر روز، کوهها فرسودهتر میشوند و جنگلها پیرتر.
هر روز، آبهای وحشی، زمین را میشکافند و درّههای مخوف را عمیقتر میکنند.
هر روز، پُل هایی که بر آنها قدم میگذاریم، پوسیدهتر میشوند و بیشک، در شبی تاریک، زیر پایمان فرو خواهند ریخت.
هر روز، گلّه ها، دشتها را تهیتر میکنند و گرگ ها، گلّه ها را.
هیچ خبر تازهای نیست. هیچ چیز، هیچ بهانهای برای باقی ماندن،
انگیزهای برای ادامه این مسیر بیمنزل.
مقصد کجاست؟
چه کسی میداند؟ شاید یک روز صبح که خمیده و در هم، بر میخیزیم، خورشید از سمت دیگری طلوع کرده باشد!
شاید شبی، آن گاه که در پیله خویش به خواب رفتهایم، صدای تو هوشیارمان کند.
چه کسی میداند؟ شاید اینک، بر فراز دورترین قلّه های زمین، آنجا که خورشید میخیزد، ایستادهای و مرا میبینی یا در قایقی کوچک، در بی نهایت اقیانوسها پارو میزنی و به این سمت میآیی.
نمیدانم، شاید هیچ شایدی در ذهن نداشته باشد، آن کس که مأیوسانه گفت: تو هرگز نخواهی رسید!
اما قصّه من، قصه دیگری است؛ من مینشینم و هر دو چشمم را مثل دو زنجیر طلا میآویزم به دستگیره همه درهای جهان.
بیشک عاقبت، روزی دَری گشوده خواهد شد.
من میمانم همه عمر، حتی اگر عمر کفاف دیدار ندهد.
من فرزند سالهای قحطی ام، اما نه شریک یأس قحطی زدگان. من قامتم را به نیّت قیامت تو میبندم.
من هنوز ایستادهام و اقتدا به نشستگان نخواهم کرد. روزی، ریلهای مدوّر بیضی شکل، به سمت مسیری تازه شکسته خواهند شد و همه جاده های کوهستانی، از من مژده گانی خواهند خواست.
زمانِ تغییر، روزی فرا خواهد رسید و تو آن قدر درخت خواهی کاشت که هیچ جنگلی احساس پیری نخواهد کرد و هیچ پُلی در هیچ شب تاریکی فرو نخواهد ریخت، آن گاه که تو بر آن ایستاده باشی.
تو که باشی، همه آتفشانها جرأت عصیان خواهند یافت.
پس آن گاه، فرسودگی صدها ساله قلّه ها پایان خواهد گرفت.
تو را فریاد خواهم زد؛ بیهیچ نیازی به تشبیه، به استعاره، به شعارهای مکرّر همیشگی.
و بیشک، دیگر هیچ وقت حال هیچ کاغذی بد نخواهد شد.
عقده های ناتمام
ام البنین امیدی
خیلی وقت است که میخواهم با تو از چیزی بگویم که میگویند نامش «انتظار» است، اما انتظار نیست. من در باور خویش حسی ناشناخته دارم، حسی که شبیه انتظار است، اما روح منجمدم را هزاران بار در لهیبِ «نمیدانم چه» ذوب میکند و به آتش میکشد و خاکسترش را هم به باد میدهد.
هنگامی که هفته ها، به زوال خویش می اندیشند، یک نفر میگوید: هنوز یک روز باقی است تا انتهای زمان.
روزی که نمیدانم نامش چیست و جایش در کدام صفحه تقویم ثبت شده است.
میبینید؟ تمام حرفها و سوالها تردیدها، در نهایت به یک «نمیدانمِ» ساده ختم میشود که آن هم نمیدانم از کجاست.
واژهها کم نیستند برای زیاده گویی های من؛ اما تقصیر من هم نیست که اینگونه عاجزانه تیرهای کلماتم را در تاریکی ذهن رها میکنم تا مگر جرقهای بر جانم شرر افکند و تمام هستی مرا یک باره بسوزاند.
سرگشته و حیران، در اقیانوس بیکرانه و بیساحل کلمات، تو را جستجو میکنم و ناگهان، در زلال اشکی که بر گوشه چشمی دلشکسته نشسته، پیدا میشوی.
ای کاش این چشمها از آنِ من بود و من آن شفافیت زلالی بودم که در تو محو میشدم! اما کو چشمی که بارقههای جاودانگیات را در فراسوی حدسها و گمانها، ادراک کند و کجاست سینه ای که در نهانگاهِ تاریک خویش، از پرتو مهربانی هایت منور شود؟
قداست گامهای تو، حریم بیحفاظ دل درمانده را متبرک میکند؛ آنچنان که دستها بر ضریح سینه ها دخیل میبندند و باور خویش را به آمدنت گره میزنند تا خودت بیایی و با دستهای گره گشایت، کارِ عقده های ناتمام را یکسره کنی.
پرونده هر هفته که بسته میشود، انگار روی جمعه ها مُهر باطل میخورد و مختومه میشود تا پروندهای دیگر و هفته دیگر و جمعه دیگر.
و همه بیم ما از آن است که مبادا بر دلهایمان مُهر باطل بخورد و برای همیشه مختومه اعلام شود.
تا ظهور، زنده میمانم؟
طیبه تقیزاده
چشمهایم را میبندم، سرم را بالای میگیرم، همین طور که رو به قبله ایستاده ام و بر شانه های منتظر زمان تکیه دادهام، زیر لب، زمزمه سبز سلامت را برایت میخوانم و بار دیگر، پیش از آنکه آفتاب طلوع کند و آب پاکی را بر چشمهایم بریزد، ندبه سر میدهم که:
«أیْنَ الشُّمُوس الطَّالِعَه أَیْنَ أَبْنَاءُ المُنِیرَه»
و اشکهای خیس التماس را بر سجاده سبز دعا مینشانم تا دعای ندبه را با هم بخوانیم. دقیقه دقیقههای سحر را بیدار ماندم و چشمم به قبله بود و منتظرم بودم تا شاید صدایی به وسعت تمام بیکرانگیها، از بلندترین نقطه زمین برخیزد و پیش از طلوع آفتاب، صبح امید را نوید دهد.
امّا چند ثانیه، تنها چند ثانیه بیشتر فرصت باقی نمانده بود که آفتاب، بار دیگر، در تیرگی کسوف قرن طلوع کرد... . و چند ثانیه هم گذشت و تو نیامدی و من بار دیگر با خود عهد بستم جمعه دیگر بیایم و همین جا بایستم و این بار، ندبه هایم را برایت عریضه کنم؛ شاید دانههای اشکم بر صفحه های کاغذ، ضجههای زخمی زمین را برایت به تصویر بکشد! شاید ناله هایم را به گوش تو برساند!
شاید بتوانم برای اولین بار، بغض کبوتران حرم را برای ضریح چشمهایت نقاشی کنم.
این روزها، غربت آدمها، رسم کهنه ای شده؛ هر شب چهارشنبه، فوج فوج آدمند که میآیند تا غربت نفسگیر گلوشان را در چاه مراد جمکرانت عریضه کنند.
تنها نوید حضور توست که این شعلههای مذاب انتظار را خاموش میکند.
میگویند، غروب از ریشه غربت است؛ شاید برای همین است، وقتی که غروبهای جمعه، زیر آسمان غم گرفته میایستم و دعای سمات را با آسمان درد دل میکنم، غربت عجیبی تمام وجودم را میگیرد؛ انگار تمام عالم یک طرف و من طرف دیگر و ایستاده ام؛
چون غریبه ای که چشمش به دنبال آشنایی میگردد، اما هر چه نگاه میکند، چیزی نمیبیند؛ جز غریبههای دیگری که آنها نیز چشم انتظار آشنایی ایستادهاند.
دیگر خیلی دیر شده است. دقیقه ها، ثانیه ها را میجوند، ساعت ها دقیقه ها را...
روزها، ساعتها را و سالها...
آه، خدای من! تا جمعه ظهور، زنده میمانم؟
الیس الصبح بقریب
ابراهیم قبله آرباطان
چرا که نه؟...
نزدیک شده است صبحی که در آن صبح، خورشیدی میدمد بر فراز این خرابههای عصر تمدن، که دست هیچ غروبی نتواند او را به پرده سیاهی بکشاند.
خورشیدی که گرمایش را تقدیم لالههای خشکیده انتظار میکند و شبنم خنده را بر لبهایشان هدیه میدهد.
کسی که ندای روشنایی را بر گوش مرغ عشق مینوازد تا سرود وصل سر دهد و بر کاینات اعلان کند که صبح رهایی فرا رسیده است.
عُقده های جدایی و درد انتظار را بر پیشانی لحظه لحظه زمان میکوبم و هر صبح را به شوق دیدارت، به شب میرسانم و هر شب را به دردِ انتظار، به صبح.
تمام تار و پود وجودم را شمیم دلاویز گل نرگس، عطرآگین کرده است.
مولاجان! گفته اند وقتی میآیید که علف های هرز گناه، در باغچه صداقت انسانها رشد کنند و ریشههای گلهای باغ امید انسان را بخشکانند؛آیا وقت آن نرسیده است که دستی به صورت غم گرفته باغ انتظار بکشی؟
... و همواره چشم امید ما به بوی سیبی است که تمام کوچه وجودمان را فرا بگیرد و ما را از اسارتِ زمستان برهاند و به بهار وصل برساند؛ آن وقت است که اگر بر هفت آسمانِ عشق بنگری، میبینی که نوشته است: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ * إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا»
با کدام بهار خواهی آمد؟
اسماء آقابیگی
آسمان را میستایم، که سایه ابرهایش را نثار گامهایت میکند.
انتظار را مقدس میشمارم، از آن روی که هر آدینه، منتظرت هستم.
و هر آینه، دلم را سفره محبتهای تو میکنم.
جمعه ها، همه جمعه ها، چشمهایم را به سمت آمدنت میدوزم، تا تو بیایی. دنیایِ بیتو، بهانه بهار دارد.
ای یوسف کنعانی ما! در این عصر فراموشی و بی عدالتی، جمالت را به ما نمایان کن تا در پرتو نورانی چشمهایت، غبار از آینه دلهامان برگیریم.
نوازش نگاهت را از ما دریغ مکن!
ای لطافت سپیده! گلهای عاشق، در فراغت پژمردند و چشمهای منتظر بر درها خشک شدند
میدانم روزی خواهی آمد؛ سوار بر اسبی سپید.
میدانم آن روز، زیباترین روز هستی است.
میدانم آن روز، روشنایی، زمین را فرا خواهد گرفت، موعود!
زمستان کولهبارش را میبندد؛ از دور دستهای دور، صدای بهار میآید و...
مولاجان! بهارهای زیادی را بیتو سپری کردیم و هر سال، بهارمان، بهار اشک بود؛ بهار روزهای بارانی.
بهار، بیتو، زمستانی بیش نیست.
مولاجان! کجاست بهار آمدنت، تا جادههای سبز را به تماشا بنشینم؟ بارانیتر از همیشه، سینههامان، از غم انتظار لبریز است و دستهامان از قنوت دعای فرج سرشار.
دریاب دلهای خفته ما را!
دریاب جهان آشفته از بیعدالتی را!
ای بهترین وعده خداوند! با کدام بهار خواهی آمد؟
با تو امّا زمین عاشقانه است
سید علیاصغر موسوی
بیتو حتی بهاران نپاید، فرصت زندگی را!
بیتو آیینه، ارزانی زنگیان باد!
بیتو رنگین کمان، رنگ سبزی ندارد که با شوق، باران بگیرد در آغوش خود، آسمان را! بیتو تنهاتر از آرزوهایمان، صبح جمعه است.
بیتو، حتی زمان بیبهانه؛ با تو امّا زمین عاشقانه است.
مولاجان! صاحب الزمان(عج)!
با یاد تو، میشود شاعر شد و رفت زیر باران عاطفه خیسِ خیس...
با یاد تو، میشود، عاشق شد و رفت و رفت و رفت... تا به جمکران رسید!
با یاد تو، میشود بیاعتنا از کنار تمام برجها و آسمانخراشها گذشت و در اشک دخترک گل فروش گم شد!
با یاد تو میشود حتی هزار بار، دور آزادی دور زد! چرخید و چرخید و چرخید...
با یاد تو میشود به تاول دستها لبخند زد و تبسمهای تازه چیده خود را به صندوق صدقات انداخت!
با یاد تو، میشود حساب پسانداز برای تمام اشکها باز کرد!
با یاد تو، میشود خود را بدون پرداخت حق بیمه، برای همیشه بیمه کرد!
با یاد تو، میشود حتی برای تمام پزشکهای دنیا نُسخه پیچید!
با یاد تو، میشود تمام آرزوهای خوب را نوشت و به آبشاری که تا ابدیت جاری است، سپرد!
با یاد تو، میشود، امّا نه! نمیشود انتظار را تحمل کرد؛ نمیشود!
بیا، مولاجان!
بیا که آمدنت، دارد دیر میشود؛ دیر.
حضور
لیلا ابراهیمی
ای یادگار معصومیت محض!
هر شب حضور پرشکوه تو را به انتظار مینشستم تا بیایی!
اینک، التهاب دریچهها را ببین که از هیجان پاسخ نامعلوم یک سوال به اوج میرسد: «چرا نمیآیی».
ما را در هماره تاریخی عجیب، به تماشای انتظاری غریب گماردی و با اشک و آه عجین کردی، و اینک ای همیشه در اوج!
ای شب و روز در نبود تو یکرنگ، خاکستری!
ای ماه تمام! تو در حقیقتِ کدام حوض، حلول خواهی کرد؟ و با زلالیت کدامین آب یکی خواهی شد؟
بالا بُلند! سجادههای خیس، تو را میطلبند که سجود بیپایان عشق را میطلبی.
شانههای نستوه زمان، از تحمل این همه تازیانه به ستوه آمدهاند.
آشفتگان تاریخ، به مهربانی تو سوگند یاد کردهاند که نمیرند مگر در حصار قلعه های بیبدیل نورانیات.
ای تمامیت محض، عرفان تمام!
ستاره باران است آسمان سورمهای پوش و فقط به امید نبض گامهای تو ستارهها سوسو میزنند
ای جاودان صفت!
تو سزاوار کدام کلام شاعرانه ای که بسرایمت و کدام تصنیف عاشقانه در خور خوبی توست که بخوانمت؟
ای خداوندگار عشق!
پرواز را چگونه به خاطر توان سپرد؟ ای کسی که پرنده بیحضور تو زمینی میشود! چرا نمیآیی تا افلاک از ظهور عرفانیات به شماره درآیند؟
من و تمام منهای عالم، فدای یک لحظه با «تو» بودن.
تو آن قدر دوست داشتنی هستی که بزرگترین هدیه عالم، در عظمت بینهایت تو ناچیز است.
آیا عمری انتظار برای آمدنت کافی نیست؟ ای یگانه حامی پرستوهای بیآشیانه! یک عمر فریب قطبنمای تاریخ را خوردیم؛ برای یک بار هم که شده دل به قبله نمای دل ندادیم که پیشانی مهربان تو را نشانمان دهد؛ دریغ! دریغ!
امّا نه...! آن قدر منتظرت مینشینیم تا به نقطه عطف دریا و غروب برسیم و در چشمه خورشید، آن قدر دست و پا خواهیم زد تا بیایی و با دستهایی که همیشه آرزومندش بودیم ما را به ساحل رهایی برسانی، ای همیشه منتظر!
ماهنامه اشارات
ناهید طیبی