متن ادبی ((تو را من چشم در راهم ))

(زمان خواندن: 9 - 17 دقیقه)

ماهنامه اشارات

تو را من چشم در راهم

جمال چهره تو ...
منیره زارعان
وقتی بهار با سپیدی شکوفه‏هایش از دریچه چشمانم سرک می‏کشد، موج اشکی از درون سینه تنگم به دیواره دل می‏کوبد و تو را صدا می‏زند. بهار زیباست، لطیف است، دوست داشتنی است، امّا بی‏تو ای زیباترین، ای لطیف‏ترین، ای بهار جان و ای طراوت بهار، هیچ زیبایی دلم را برنمی‏انگیزد که دل در فراق تو سوخته دارم و نگاه در راه تو خیره.
ای بهاری‏ترین، ای سبزترین بهار، دور از نگاه مهربان تو، دور از عنایت رحیمانه تو و دور از سر انگشت لطف تو خزانیم و سرد، خشکیم و عطشناک. فراق تو برف سپید کهولت بر چهره‏مان می‏نشاند. بیا که با تو بهاری شویم. بروییم و بیدار شویم که روییدن فقط به زلال عشق تو معنی دارد و باقی روئیدن‏ها، ماندن است و پوسیدن.
بیا این شاداب‏ترین جوانی، دست کدام خزان پیری است که جرأت آزردن گل وجودت را داشته باشد؟ گرچه سال‏ها و قرن‏ها از حضور زلالت بگذرد. چهره زیبای تو ای نورانی‏ترین که را مجذوب نساخت و چشم اشتیاق که به راه منشاند؟ کدام چشم بود که به نگاه نافذ و گیرای تو لرزید و سپس از آن اشک فراق خالی ماند؟ کدام زبان است که بتواند از حسن ثنای تو بگوید؟ و کدام قلم است که تاب چرخیدن در وادی وصف تو داشته باشد؟ جمال روی ماه تو در کدام کلام می‏گنجد و جلال خورشیدی تو در کدام وصف می‏آید؟ ماه را ببین که چه مبهوت روی تو مانده و خورشید را که چگونه به عشق دیدارت هر صبح از افق سرک می‏کشد. سبزه‏زار بهشت که رستنگاه هر چه زیبایی است به دلبری طاووس چون تو دل می‏دهد.
سلام بر تو ای فخر آفرینش، ای نگین خوش نگار خلقت، ای مهدی، چقدر شیرین است نام تو! فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنَ الخالِقین، مبارک باد بر خدا خلقتی چنین نیکو، گنجاندن تمام خوبی‏ها و زیبایی‏ها در ظرف وجود یک نفر آن هم در معنای تمام و کاملش در تصور که می‏گنجد؟ کدام چشم نیالوده به غبار دنیاست که رؤیت تو را انتظار نکشد؟ کدام زبان بازمانده از بدی‏ها و کژی‏هاست که از ذکر دمادم نام تو باز ماند؟
همه دل‏های آسمانی به انتظار لحظه‏ای دیدن روی تو تمام عمر را غرق در خون شدند، چهره‏ای گندمگون، نگاهی نافذ، خالی سیاه بر گونه راست، دندان‏هایی گشاده، پیشانی بلند و نورانی و قامت سخت به اعتدال، عصاره همه خوبی و سرچشمه همه نیکی‏ها، امام دل‏های عاشق، چشم‏هایی که به راه تو مانده سال‏های بودن را با اشک می‏گذرانند تا پاکیزه و شفاف بمانند برای دیدن تو، و دل‏ها لحظه‏ای دست از دعا نمی‏دارند تا خدا آن طلعت رشیده را با آن‏ها بنمایاند.
ای زیباتر از هاله‏های سپید یاس و نسترن، ای خوشبوتر از شکوفه‏های نرگس، ای لطیف‏تر از نور بیا، بیا تا پیامبر بیاید. بیا و ما را که از لذّت دیدار پیامبر بی‏بهره و محرم مانده‏ایم به لذّت دیدار خود سیرابمان کن، ای شبیه‏ترین به پیامبر خدا، بیا که در خراب آباد دنیا بر امید وصال تو تاب آورده‏ایم و زنده بودنمان به امید دیدن و بودن توست. بیا که:
خیال روی تو در هر طریق همره ماست و جمال چهره تو حجّت موجه ماست.
فردا روز خورشید است
مریم سقلاطونی
ای ناگهان نزدیک!
نامی وسیع‏تر از نام تو نیافته‏ام
تا داغ همواره این دل کوچک را سرازیر کنم در خویش
در ستیهندگی این سال‏های دهشت
و در خمودگی این خاکِ آلوده
هیچ صدایی روشن‏تر از صدای تو نایستاده بر بام‏های بلند بی‏حدّ
و هیچ کلمه‏ای رساتر از سکوت تو آواز نخوانده است بر قله‏های جهان
تمام گل‏های زمین، خواب تو را دیده‏اند؛ با همان ردای سبز که بر قامت بلندت می‏تابید و همان نگاه آبی روشن که تاریکی‏ها را می‏شکست.
پروانه‏ها گفته بودند که بهار، همان طعم آوازهای پیراهن توست
و رودخانه‏ها، همان ادراک زلال نگاهت
هیچ دشت بنفشی، نجوای ملایم صدایت را نگریسته، نشنیده است
و هیچ درختی بی‏لبخند شاعرانه‏ات بالا نرفته است
از هر نقطه خاک که رد شده‏ای، چشمه‏ای جوشان سر برآورده است
و به هر قطعه از زمین که نگاه کرده باشی مسجدی بنا شده است
این را تمام پروانه‏ها گفته‏اند؛ پروانه‏هایی که با عطر نگاه تو مانوسند
پروانه‏هایی که روشنی‏ات را هر صبح سجده می‏کنند
پروانه‏هایی که آمدنت را در گوش زمین پچ پچ کرده‏اند
کجایی، ای روشن محض، تا عطش دیرسال ذرات زمین را بخشکانی
و دشتستان‏های مینو را در تمام جهان تکثیر کنی
جهان امروز، داغی است که تنها با شمیم حضور تو فرو می‏نشیند
ای مهربانی بی‏اندازه!
هوای جهان، هوای رنج است
کجایی، تا همه کوه‏ها کمر راست کنند؟
کجایی، تا همه آب‏ها در صبح‏گاه آمدنت
نماز شکر بخوانند؟
فردا که بیایی،
روز آغاز گل است؛ روز اسفند و باران
فردا که بیایی
تمام درختان آواز می‏خوانند
تمام گل‏ها صلوات می‏فرستند
تمام رودهای جهان، خنیاگرانه، تا باغستان‏های روشن، پیاده‏روی می‏کنند
فردا که بیایی
بر بام خانه‏ها، ستاره‏ای روشن است
پرده‏های تاریک جهان، آواز تو را خواهند نواخت
آه!
ای روشن بهنگام!
هوای تازه پیراهنت را بتکان بر سرزمین
و در تمام آبادی‏های جهان، قیامت کن
ای روز خورشیدی‏ات فراگیر!
ما را از تزاحم این آهن و سیمان نجات بده!
در نمازهای شبانه‏ات دعایمان کن
فردا روز آفتاب است
فردا روز جهانی سلام است
فردا همه جا صبح است
فردا عکس تو صفحه اول روزنامه‏هاست
فردا تریبون‏های جهان صدای توست
فردا که بیایی
میادین جهان تمثال توست
...
سری به کوچه‏های غمگین ما بزن!
سراغی از دشتستان‏های ما بگیر!
حالی از چشم‏های خونین ما بپرس!
دلتنگ آمدنت هستیم ...
صدای تو روشن است
نگاهت بی‏اندازه زلال است
پروانه‏ها که خواب تو را دیده‏اند می‏گویند
کی می‏رسد هنگامه آوازهای تو؟
سلام بر رودخانه‏هایی که در آن وضو می‏گیری
سلام بر سنگی که پیشانی بر آن می‏گذاری
سلام بر درختی که تکیه می‏دهی
سلام بر خیابان که محل گذر توست
سلام بر بارانی که به خاطر تو می‏بارد
سلام بر دقایقی که قرآن می‏خوانی
سلام بر سجاده‏ات
سلام بر مهر و تسبیحت
پنهان ز دیده‏ها و...
داوود خان احمدی
تمرین انسان بودن می‏کردم، تو به خاطرم آمدی. آدمی زاده‏ای گزیده که «پنهان ز دیده‏ها و همه دیده‏ها ز اوست» آدمی زاده‏ای که باور گم شده انسان بودن را دوباره به زمین باز خواهد گرداند و بوی تو که این‏جا و هر کجا گسترده است، باوری سترگ به گمانم می‏دهد ...
انسان به امید زیسته است و زیستن، تنها هنر آدمی است؛ هرچند دیر گاهی است که آن را فراموش کرده است. چرا که انسان از میانه خاسته است و پوششی ضخیم از تاریکی فراموشی در برابر دیدگانش فرش گسترانده است. بروز می‏کنی ـ می‏دانم ـ روزی از دریچه فردا. با بیرقی که به زندگی می‏خواند انسان را و روشنایی رمز بروز حتمی توست.
روشنایی اکنون ـ با رنگ خاکستری‏اش و دیدگان کم فروغ نیم زنده‏اش ـ باور دارم که سوسوی چشمان ابری توست. و می‏دانم و باور دارم که اگر تو نبودی ـ حتی در پس پرده غیبت ـ هرگز تاریکی راهمان نمی‏داد تا باور گم شده‏مان را بیابیم و خورشید وجودت را فریاد زنیم.
انسان به امید زنده است و تو امید زندگانی انسانی، در این برهوت بی‏انسان. در این برهوت بی‏خدا. در باران و به شب که گوش‏های ما را نجوای تو می‏گیرد و به صبح‏گاه که اذان نشانه فریاد توست، برمی‏خیزیم، به سجده می‏نشینیم و... تمرین بودن می‏کنیم؛ تمرین انسان بودن و انسان زیستن.
مرگ ـ این‏گونه سیاه و چشم دریده ـ بیهوده چشم می‏دراند که در حضور بی‏تردید تو، زندگانی فراتر از آن است که به نومیدی برسیم، به مرگ و به یأس بی‏روزن تاریک.
اعلام حضور می‏کند چشمانت، هر آدینه و هر صبح‏گاه. قلبم را به آیینه می‏دهم، به آب می‏دهم و به صبح تا از گذار آینه‏ها که بگذری، نشانی از تو بر او نشیند و دوباره راهش را به او بدهی.
وقتی عبور تو را می‏بینم ـ هر صبح و هر آدینه ـ به کوچه می‏روم ـ به کوچه تاریک و امید را فریاد می‏زنم. نفس کوچه گرم می‏شود... انگار کوچه امانی یافته است. شاید دریچه‏ای گشوده نشود، اما درهای آسمان باز می‏شود، آسمان آبی لبخند می‏زند و دلم امان می‏یابد؛ چرا که پناه چشمان تو را یافته است. و به جای همه نومیدان گریه می‏کند، جای همه سر در گمی‏ها اشک می‏ریزد و به جای همه تردیدها یقین می‏نوشد.
می‏بینم آن روز را که آواره از آوارگی برمی‏خیزد. مرده، مردگی را وا می‏نهد و زندگان نیم جان تند و تند به جانب چشمه راه می‏افتند.
می‏بینم آن دستان را که زمین را دوباره آغاز می‏کند. سترگی تاریکی را پس می‏زند و آفتاب را از قلبش طلوع می‏دهد. آفتابی که شاید پنداشته بود ـ آدمی ـ که مرده است سال‏ها.
می‏بینم شهر را که و لوله‏ای به بیداری‏اش می‏کشاند و پا بر گورهای کهنه می‏نهد... و در صدای اذان تن می‏شوید... اکنون باید به لبیک زندگی پاسخ داد و تکاپوی سیری‏ناپذیر زیستن را از سر گرفت. زیستن و انسان زیستن را. زیستن و در همیشه زیستن را.
و در آن دم که آدمی، ساحل جاودانگی را رصد می‏کند و خدا را که روشن‏تر از همیشه در سینه‏اش روشن است.
آه ... تمرین انسان بودن می‏کردم که تو به خاطرم آمدی... آدمی زاده‏ای گزیده که «پنهان ز دیده‏ها و همه دیده‏ها ز اوست».
سوار سبز پوش
ابراهیم قبله آرباطان
و سواران قبیله، تک سوارشان را انتظار می‏کشند تا شیهه اسبان در کوهستان‏ها بپیچد و سمّ اسبان دل صخره‏ها را بشکافد و تازیانه عدالت، بر پیکره بی‏عدالتی فرود آید تا همه باور کنند که آن سوار سبزپوش موعود آمده است.
مولاجان! تو می‏آیی تا قرار نباشد که در ازدحام سایه‏ها، خودمان را گم کنیم.
تو می‏آیی تا خط بطلانی باشی، بر سیطره اوهام.
تو می‏آیی تا تقویم را بر روی «جمعه» تنظیم کنی؛ جمعه‏ای که در آن، عدالت پاکِ علوی برای تمام ناباوران تفهیم خواهد شد.
جمعه‏ای که دعای «فرج» ثمر داده است و گلایه‏ای از نیامدنت نیست.
جمعه‏ای که زیر صداقت باران، در شرقی‏ترین نقطه کعبه خواهی ایستاد و عدالت را با تمام وجود، فریاد خواهی زد.
و تو می‏آیی.
تو می‏آیی تا زندگی، معنای زیستن پیدا کند.
تو می‏آیی تا دین جدّت را احیا کنی. تو که بیایی، گویا دست‏های پینه بسته علی علیه‏السلام ، چتر مهربانی، بر سر بی‏پناهی فقیران است.
تو می‏آیی تا باز هم عطر دین واقعی و صداقت، در فضای شهر بپیچد و عدالت خانه نشین، در نقطه نقطه کره خاکی اجرا شود.
تو می‏آیی تا بعد از این همه سال، لاله عاشق، معنای مهربانی را بفهمند و از دست‏های دریایی تو سیراب شوند.
تو می‏آیی تا صوت دلنشین «قرآن» را از دهان تو بشنویم.
بیا تا ستارگان آسمان، بر شانه‏های خسته‏ات بریزند و بهارِ تکیده، زیر قدم‏هایت شکوفا شوند.
بیا تا نخل‏های مدینه، محرم سرّی پیدا کنند و فدک بی‏وارث نباشد.
بیا و اشک‏های زلالت، لاله‏های عاشق را سیراب کن و از وجود گرم خود به آنها بتاب.
منتظرم
مهنازالسادات حکیمیان
منتظرم ... و می‏دانم آغاز می‏شود «روزی» به تجلّیِ رویت.
خورشید، به آینه گردانی‏ات بلند می‏شود و ابراهیمِ قدم‏هایت، آتشکده دل‏ها را گلستان می‏کند. آن‏گاه که آفتاب عدالت، از پشت شانه‏هایت طلوع می‏کند.
... و ایمان دارم به طلایی‏ترین روز خدا در گرگ و میشِ هست و نیست! چرا و چگونه؟
ایمان دارم به رِدای خلیفة اللهی آدم بر دوشت، به اعجاز عصای موسی در دستت، به مسیحایی دمِ عیسی در نفست و به جاریِ حیات خضر در جانت.
لحظه‏هایم به انتظار تو قد می‏کشند.
دلم در حواشی جاده استقبال، نرگس شادی می‏کارد. مژگانم، در غزلخوانی چشمانت چراغانی است و قلبم، ضرباهنگ گام‏های تو را می‏تپد.
می‏خواهم گره از پای بسته خویش برگیرم و به پیشواز وعده‏های هزار ساله تاریخ آیم.
ای شکوهمندترین قامت، از کران به بی‏کرانگی! من جز به اشارتِ آفتابی‏ات خورشید را نمی‏فهمم. ای دلیل پیوستگی از خودسویی به فراسویی! حالا که بیابان‏های سرگردانی‏ام به اتمام رسیده‏اند، هرگز نمی‏توانم تو را آن سوی فاصله‏ها پندارم.
او می‏آید
ابراهیم قبله آرباطان
وقتی که تنپوشت، آوار دلواپسی‏هاست؛
وقتی که امتداد چشم‏هایت، بی‏هویتی امتداد جاده‏هاست؛
وقتی که شانه‏هایت، خمیده یوغِ بهانه‏هاست!
وقتی دست‏هایت، گره خوره یائسگی ابرهاست!
وقتی که شمعدانی‏های دمِ پنجره انتظار، منتظر از دست بی‏رحمِ شنْ باد، سیلی می‏خورد و وقتی که نمی‏توانی خودت را برای فردای رویش گره بزنی،
آیا نه این‏که باید باران ببارد؟
آیا نه این‏که دستی لازم است تا بر سینه‏ات بنشیند و تلاطم اضطراب را در دریای خروشانِ دلت، رام کند؟
آیا نه این‏که چتری از جنس مهربانی لازم است تا بر سر بی‏پناهی منتظران سایه گسترد؟
آیا نه این‏که لب‏های خشکیده بهارِ باور ما، تشنه جرعه وصال است؟
... و حتما چنین است
او می‏آید و دل گرفته عاشقان را آرام می‏کند.
او می‏آید و گره کورِ باور بعضی‏ها را با دست‏های گرم و اعجازگر خودش باز می‏کند.
او می‏آید و تفسیر صادق «ندبه‏ها» و «مناجات‏ها» خواهد شد.
او می‏آید و بر پیکره بهار زرد، سبزینگی می‏پاشد.
او می‏آید و بت‏های عصر تمدن را در هم می‏شکند
و او می‏آید و با دست‏های آسمانی خود، اشک‏های دوری را از چشمان تمام عاشقان پاک می‏کند، تا همه باور کنند که «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند».
پنجره انتظار
حمید باقریان
در هوای بی‏قراری انتظار، منتر نسیم وصال تو هستیم تا بیایی و حضور ما را شکوفه باران کنی.
روزی که خورشید تابناک تو از سمت مشرق جغرافیایی دل‏ها طلوع کند، دیگر برای همیشه، سیاهی شب را از یاد خواهیم برد و زلف وصال خو را به نسیم حیات بخش تو خواهیم سپرد.
قدم‏های نگاه دل را به سمت جاده‏ای رهسپار کرده‏ایم که در انتهای آن، دریایی از دل بی‏کرانه تو باشد. حجم احساس ما فشرده از لحظه‏های سبزی است که با حضور قدم‏های تو متبلور خواهد شد.
با آمدنت، بر کویر وجودمان باران عاطفه می‏بارد و آن‏گاه، رنگین کمانی از عشق، بر آسمان آبی زندگیمان نقش خواهد بست.
قرن‏هاست که در سه راهی انتظار منتظر مانده‏ایم و زمان، در سرازیری خاکی دنیا به نفس نفس افتاده است، اما از حرکت نمی‏ایستد تا به لحظه موعود برسد.
نگاه‏ها خیره مانده‏اند تا با حضور تو قفل حیرتشان شکسته شود.
دریا، هنوز بر شانه‏هایش سنگینی متلاطم توفانی خویش را تحمّل می‏کند، تا کشتی نجات تو به ساحل دیدارها برسد.
آفتاب، لحظه‏های خود را به شب وام داده است تا هنگام آمدنت، لحظه‏ای از پرتوافشانی مضایقه نکند و شب به این باور رسیده است که روزی باید کوله‏بار خود را برای همیشه ببندد.
درختان، زمستان را به بازی گرفته‏اند و بهار، نوید ماندن را سر داده است؛ لحظه موعود نزدیک است.
علف‏های هرزه، دیگر جایی برای ماندن ندارند و گیاهان سبز، اصرار به روییدن دارند تا سبزترین لحظه‏های خود را زیر قدم‏هایت نثار کنند.
اتوبوس زمان، در خیابان‏های انتظار در حرکت است و مسافران، به ساعت‏های خویش نگاه می‏کنند، اما هنوز عقربه‏ها به ساعت ظهور نرسیده‏اند.
آقا! چشم به راه روز «پادشاهی عدالت» هستیم.
دوباره به ساعت نگاه کرد
مهدی میچانی فراهانی
یک حسِّ تازه، کنج سرم تیر می‏کشد
دیوانه می‏کند و به زنجیر می‏کشد
هر نیمه شب، شکسته و گمراه می‏روم
هِی روبروی چشم خودم راه می‏روم
جا مانده‏ام، به این همه آدم نمی‏رسم
دیگر به گردِ پای خودم هم نمی‏رسم
آه، از کجاست این همه بوی خوش بهشت؟
گویی کسی دو مرتبه نامِ تو را نوشت
چشمم دوباره داغ و مه آلود می‏شود
با جُرمِ انتظار، سرم دود می‏شود
از تو سرودن، آتشِ بر دامن است، مرد!
این بار هم که قُرعه به نام من است، مَرد!
یک صبحِ انتظار، تو را خواب دیده‏ام
من صد هزار بار، تو را خواب دیده‏ام
دیدم که آب در نظرم شعله می‏کشد
گویی زمین، درون سرم شعله می‏کشد
دیدم جهان درون خودش آب می‏شود
فریادها به سمتِ تو پرتاب می‏شود
دستانِ التماس، به سوی تو آمده است
یک دشت، عطرِ یاس به سوی تو آمده است
دیدم که رودهای جهان گُر گرفته است
در چشمِ من زمین و زمان گُر گرفته است
این تکّه پاره‏ها که به منقارِ کرکس است
دروازه شکسته بیت المقدّس است
آه ای غریبه! دشتِ گلایُل بگو کجاست
افسانه دریده کابل بگو کجاست
اطفالِ پا برهنه سرد پریده رنگ
یک مشت قلبِ ساخته از چوب و سُرب و سنگ
انکار می‏شوند، خدایانِ آب‏ها
دنیا مکدَّر است از این منجلاب‏ها
دنیا سراسر آتش و اجبار و خون و درد
موعود من، دوباره به ساعت نگاه کرد
تا زمین را پر از شکوفه کنی
ابراهیم قبله آرباطان
ساده اما، شبیه شب بوها
خوب، مثل تمامی قوها
دست در دست آبیِ دریا
چشم در چشم سبز آهوها
مملو از حرف‏های ناگفته
خسته از این همه تکاپوها
حرف‏هایی که کاش می‏گفتند
از زبانت شبی پرستوها
با توام، با تو، تا بدان روزی
که می‏آیی از آن فراسوها
تا زمین را پر از شکوفه کنی
مملو از یاس‏ها و شب‏بوها.
---------------------------------------

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page