ماهنامه اشارات
تو را من چشم در راهم
جمال چهره تو ...
منیره زارعان
وقتی بهار با سپیدی شکوفههایش از دریچه چشمانم سرک میکشد، موج اشکی از درون سینه تنگم به دیواره دل میکوبد و تو را صدا میزند. بهار زیباست، لطیف است، دوست داشتنی است، امّا بیتو ای زیباترین، ای لطیفترین، ای بهار جان و ای طراوت بهار، هیچ زیبایی دلم را برنمیانگیزد که دل در فراق تو سوخته دارم و نگاه در راه تو خیره.
ای بهاریترین، ای سبزترین بهار، دور از نگاه مهربان تو، دور از عنایت رحیمانه تو و دور از سر انگشت لطف تو خزانیم و سرد، خشکیم و عطشناک. فراق تو برف سپید کهولت بر چهرهمان مینشاند. بیا که با تو بهاری شویم. بروییم و بیدار شویم که روییدن فقط به زلال عشق تو معنی دارد و باقی روئیدنها، ماندن است و پوسیدن.
بیا این شادابترین جوانی، دست کدام خزان پیری است که جرأت آزردن گل وجودت را داشته باشد؟ گرچه سالها و قرنها از حضور زلالت بگذرد. چهره زیبای تو ای نورانیترین که را مجذوب نساخت و چشم اشتیاق که به راه منشاند؟ کدام چشم بود که به نگاه نافذ و گیرای تو لرزید و سپس از آن اشک فراق خالی ماند؟ کدام زبان است که بتواند از حسن ثنای تو بگوید؟ و کدام قلم است که تاب چرخیدن در وادی وصف تو داشته باشد؟ جمال روی ماه تو در کدام کلام میگنجد و جلال خورشیدی تو در کدام وصف میآید؟ ماه را ببین که چه مبهوت روی تو مانده و خورشید را که چگونه به عشق دیدارت هر صبح از افق سرک میکشد. سبزهزار بهشت که رستنگاه هر چه زیبایی است به دلبری طاووس چون تو دل میدهد.
سلام بر تو ای فخر آفرینش، ای نگین خوش نگار خلقت، ای مهدی، چقدر شیرین است نام تو! فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنَ الخالِقین، مبارک باد بر خدا خلقتی چنین نیکو، گنجاندن تمام خوبیها و زیباییها در ظرف وجود یک نفر آن هم در معنای تمام و کاملش در تصور که میگنجد؟ کدام چشم نیالوده به غبار دنیاست که رؤیت تو را انتظار نکشد؟ کدام زبان بازمانده از بدیها و کژیهاست که از ذکر دمادم نام تو باز ماند؟
همه دلهای آسمانی به انتظار لحظهای دیدن روی تو تمام عمر را غرق در خون شدند، چهرهای گندمگون، نگاهی نافذ، خالی سیاه بر گونه راست، دندانهایی گشاده، پیشانی بلند و نورانی و قامت سخت به اعتدال، عصاره همه خوبی و سرچشمه همه نیکیها، امام دلهای عاشق، چشمهایی که به راه تو مانده سالهای بودن را با اشک میگذرانند تا پاکیزه و شفاف بمانند برای دیدن تو، و دلها لحظهای دست از دعا نمیدارند تا خدا آن طلعت رشیده را با آنها بنمایاند.
ای زیباتر از هالههای سپید یاس و نسترن، ای خوشبوتر از شکوفههای نرگس، ای لطیفتر از نور بیا، بیا تا پیامبر بیاید. بیا و ما را که از لذّت دیدار پیامبر بیبهره و محرم ماندهایم به لذّت دیدار خود سیرابمان کن، ای شبیهترین به پیامبر خدا، بیا که در خراب آباد دنیا بر امید وصال تو تاب آوردهایم و زنده بودنمان به امید دیدن و بودن توست. بیا که:
خیال روی تو در هر طریق همره ماست و جمال چهره تو حجّت موجه ماست.
فردا روز خورشید است
مریم سقلاطونی
ای ناگهان نزدیک!
نامی وسیعتر از نام تو نیافتهام
تا داغ همواره این دل کوچک را سرازیر کنم در خویش
در ستیهندگی این سالهای دهشت
و در خمودگی این خاکِ آلوده
هیچ صدایی روشنتر از صدای تو نایستاده بر بامهای بلند بیحدّ
و هیچ کلمهای رساتر از سکوت تو آواز نخوانده است بر قلههای جهان
تمام گلهای زمین، خواب تو را دیدهاند؛ با همان ردای سبز که بر قامت بلندت میتابید و همان نگاه آبی روشن که تاریکیها را میشکست.
پروانهها گفته بودند که بهار، همان طعم آوازهای پیراهن توست
و رودخانهها، همان ادراک زلال نگاهت
هیچ دشت بنفشی، نجوای ملایم صدایت را نگریسته، نشنیده است
و هیچ درختی بیلبخند شاعرانهات بالا نرفته است
از هر نقطه خاک که رد شدهای، چشمهای جوشان سر برآورده است
و به هر قطعه از زمین که نگاه کرده باشی مسجدی بنا شده است
این را تمام پروانهها گفتهاند؛ پروانههایی که با عطر نگاه تو مانوسند
پروانههایی که روشنیات را هر صبح سجده میکنند
پروانههایی که آمدنت را در گوش زمین پچ پچ کردهاند
کجایی، ای روشن محض، تا عطش دیرسال ذرات زمین را بخشکانی
و دشتستانهای مینو را در تمام جهان تکثیر کنی
جهان امروز، داغی است که تنها با شمیم حضور تو فرو مینشیند
ای مهربانی بیاندازه!
هوای جهان، هوای رنج است
کجایی، تا همه کوهها کمر راست کنند؟
کجایی، تا همه آبها در صبحگاه آمدنت
نماز شکر بخوانند؟
فردا که بیایی،
روز آغاز گل است؛ روز اسفند و باران
فردا که بیایی
تمام درختان آواز میخوانند
تمام گلها صلوات میفرستند
تمام رودهای جهان، خنیاگرانه، تا باغستانهای روشن، پیادهروی میکنند
فردا که بیایی
بر بام خانهها، ستارهای روشن است
پردههای تاریک جهان، آواز تو را خواهند نواخت
آه!
ای روشن بهنگام!
هوای تازه پیراهنت را بتکان بر سرزمین
و در تمام آبادیهای جهان، قیامت کن
ای روز خورشیدیات فراگیر!
ما را از تزاحم این آهن و سیمان نجات بده!
در نمازهای شبانهات دعایمان کن
فردا روز آفتاب است
فردا روز جهانی سلام است
فردا همه جا صبح است
فردا عکس تو صفحه اول روزنامههاست
فردا تریبونهای جهان صدای توست
فردا که بیایی
میادین جهان تمثال توست
...
سری به کوچههای غمگین ما بزن!
سراغی از دشتستانهای ما بگیر!
حالی از چشمهای خونین ما بپرس!
دلتنگ آمدنت هستیم ...
صدای تو روشن است
نگاهت بیاندازه زلال است
پروانهها که خواب تو را دیدهاند میگویند
کی میرسد هنگامه آوازهای تو؟
سلام بر رودخانههایی که در آن وضو میگیری
سلام بر سنگی که پیشانی بر آن میگذاری
سلام بر درختی که تکیه میدهی
سلام بر خیابان که محل گذر توست
سلام بر بارانی که به خاطر تو میبارد
سلام بر دقایقی که قرآن میخوانی
سلام بر سجادهات
سلام بر مهر و تسبیحت
پنهان ز دیدهها و...
داوود خان احمدی
تمرین انسان بودن میکردم، تو به خاطرم آمدی. آدمی زادهای گزیده که «پنهان ز دیدهها و همه دیدهها ز اوست» آدمی زادهای که باور گم شده انسان بودن را دوباره به زمین باز خواهد گرداند و بوی تو که اینجا و هر کجا گسترده است، باوری سترگ به گمانم میدهد ...
انسان به امید زیسته است و زیستن، تنها هنر آدمی است؛ هرچند دیر گاهی است که آن را فراموش کرده است. چرا که انسان از میانه خاسته است و پوششی ضخیم از تاریکی فراموشی در برابر دیدگانش فرش گسترانده است. بروز میکنی ـ میدانم ـ روزی از دریچه فردا. با بیرقی که به زندگی میخواند انسان را و روشنایی رمز بروز حتمی توست.
روشنایی اکنون ـ با رنگ خاکستریاش و دیدگان کم فروغ نیم زندهاش ـ باور دارم که سوسوی چشمان ابری توست. و میدانم و باور دارم که اگر تو نبودی ـ حتی در پس پرده غیبت ـ هرگز تاریکی راهمان نمیداد تا باور گم شدهمان را بیابیم و خورشید وجودت را فریاد زنیم.
انسان به امید زنده است و تو امید زندگانی انسانی، در این برهوت بیانسان. در این برهوت بیخدا. در باران و به شب که گوشهای ما را نجوای تو میگیرد و به صبحگاه که اذان نشانه فریاد توست، برمیخیزیم، به سجده مینشینیم و... تمرین بودن میکنیم؛ تمرین انسان بودن و انسان زیستن.
مرگ ـ اینگونه سیاه و چشم دریده ـ بیهوده چشم میدراند که در حضور بیتردید تو، زندگانی فراتر از آن است که به نومیدی برسیم، به مرگ و به یأس بیروزن تاریک.
اعلام حضور میکند چشمانت، هر آدینه و هر صبحگاه. قلبم را به آیینه میدهم، به آب میدهم و به صبح تا از گذار آینهها که بگذری، نشانی از تو بر او نشیند و دوباره راهش را به او بدهی.
وقتی عبور تو را میبینم ـ هر صبح و هر آدینه ـ به کوچه میروم ـ به کوچه تاریک و امید را فریاد میزنم. نفس کوچه گرم میشود... انگار کوچه امانی یافته است. شاید دریچهای گشوده نشود، اما درهای آسمان باز میشود، آسمان آبی لبخند میزند و دلم امان مییابد؛ چرا که پناه چشمان تو را یافته است. و به جای همه نومیدان گریه میکند، جای همه سر در گمیها اشک میریزد و به جای همه تردیدها یقین مینوشد.
میبینم آن روز را که آواره از آوارگی برمیخیزد. مرده، مردگی را وا مینهد و زندگان نیم جان تند و تند به جانب چشمه راه میافتند.
میبینم آن دستان را که زمین را دوباره آغاز میکند. سترگی تاریکی را پس میزند و آفتاب را از قلبش طلوع میدهد. آفتابی که شاید پنداشته بود ـ آدمی ـ که مرده است سالها.
میبینم شهر را که و لولهای به بیداریاش میکشاند و پا بر گورهای کهنه مینهد... و در صدای اذان تن میشوید... اکنون باید به لبیک زندگی پاسخ داد و تکاپوی سیریناپذیر زیستن را از سر گرفت. زیستن و انسان زیستن را. زیستن و در همیشه زیستن را.
و در آن دم که آدمی، ساحل جاودانگی را رصد میکند و خدا را که روشنتر از همیشه در سینهاش روشن است.
آه ... تمرین انسان بودن میکردم که تو به خاطرم آمدی... آدمی زادهای گزیده که «پنهان ز دیدهها و همه دیدهها ز اوست».
سوار سبز پوش
ابراهیم قبله آرباطان
و سواران قبیله، تک سوارشان را انتظار میکشند تا شیهه اسبان در کوهستانها بپیچد و سمّ اسبان دل صخرهها را بشکافد و تازیانه عدالت، بر پیکره بیعدالتی فرود آید تا همه باور کنند که آن سوار سبزپوش موعود آمده است.
مولاجان! تو میآیی تا قرار نباشد که در ازدحام سایهها، خودمان را گم کنیم.
تو میآیی تا خط بطلانی باشی، بر سیطره اوهام.
تو میآیی تا تقویم را بر روی «جمعه» تنظیم کنی؛ جمعهای که در آن، عدالت پاکِ علوی برای تمام ناباوران تفهیم خواهد شد.
جمعهای که دعای «فرج» ثمر داده است و گلایهای از نیامدنت نیست.
جمعهای که زیر صداقت باران، در شرقیترین نقطه کعبه خواهی ایستاد و عدالت را با تمام وجود، فریاد خواهی زد.
و تو میآیی.
تو میآیی تا زندگی، معنای زیستن پیدا کند.
تو میآیی تا دین جدّت را احیا کنی. تو که بیایی، گویا دستهای پینه بسته علی علیهالسلام ، چتر مهربانی، بر سر بیپناهی فقیران است.
تو میآیی تا باز هم عطر دین واقعی و صداقت، در فضای شهر بپیچد و عدالت خانه نشین، در نقطه نقطه کره خاکی اجرا شود.
تو میآیی تا بعد از این همه سال، لاله عاشق، معنای مهربانی را بفهمند و از دستهای دریایی تو سیراب شوند.
تو میآیی تا صوت دلنشین «قرآن» را از دهان تو بشنویم.
بیا تا ستارگان آسمان، بر شانههای خستهات بریزند و بهارِ تکیده، زیر قدمهایت شکوفا شوند.
بیا تا نخلهای مدینه، محرم سرّی پیدا کنند و فدک بیوارث نباشد.
بیا و اشکهای زلالت، لالههای عاشق را سیراب کن و از وجود گرم خود به آنها بتاب.
منتظرم
مهنازالسادات حکیمیان
منتظرم ... و میدانم آغاز میشود «روزی» به تجلّیِ رویت.
خورشید، به آینه گردانیات بلند میشود و ابراهیمِ قدمهایت، آتشکده دلها را گلستان میکند. آنگاه که آفتاب عدالت، از پشت شانههایت طلوع میکند.
... و ایمان دارم به طلاییترین روز خدا در گرگ و میشِ هست و نیست! چرا و چگونه؟
ایمان دارم به رِدای خلیفة اللهی آدم بر دوشت، به اعجاز عصای موسی در دستت، به مسیحایی دمِ عیسی در نفست و به جاریِ حیات خضر در جانت.
لحظههایم به انتظار تو قد میکشند.
دلم در حواشی جاده استقبال، نرگس شادی میکارد. مژگانم، در غزلخوانی چشمانت چراغانی است و قلبم، ضرباهنگ گامهای تو را میتپد.
میخواهم گره از پای بسته خویش برگیرم و به پیشواز وعدههای هزار ساله تاریخ آیم.
ای شکوهمندترین قامت، از کران به بیکرانگی! من جز به اشارتِ آفتابیات خورشید را نمیفهمم. ای دلیل پیوستگی از خودسویی به فراسویی! حالا که بیابانهای سرگردانیام به اتمام رسیدهاند، هرگز نمیتوانم تو را آن سوی فاصلهها پندارم.
او میآید
ابراهیم قبله آرباطان
وقتی که تنپوشت، آوار دلواپسیهاست؛
وقتی که امتداد چشمهایت، بیهویتی امتداد جادههاست؛
وقتی که شانههایت، خمیده یوغِ بهانههاست!
وقتی دستهایت، گره خوره یائسگی ابرهاست!
وقتی که شمعدانیهای دمِ پنجره انتظار، منتظر از دست بیرحمِ شنْ باد، سیلی میخورد و وقتی که نمیتوانی خودت را برای فردای رویش گره بزنی،
آیا نه اینکه باید باران ببارد؟
آیا نه اینکه دستی لازم است تا بر سینهات بنشیند و تلاطم اضطراب را در دریای خروشانِ دلت، رام کند؟
آیا نه اینکه چتری از جنس مهربانی لازم است تا بر سر بیپناهی منتظران سایه گسترد؟
آیا نه اینکه لبهای خشکیده بهارِ باور ما، تشنه جرعه وصال است؟
... و حتما چنین است
او میآید و دل گرفته عاشقان را آرام میکند.
او میآید و گره کورِ باور بعضیها را با دستهای گرم و اعجازگر خودش باز میکند.
او میآید و تفسیر صادق «ندبهها» و «مناجاتها» خواهد شد.
او میآید و بر پیکره بهار زرد، سبزینگی میپاشد.
او میآید و بتهای عصر تمدن را در هم میشکند
و او میآید و با دستهای آسمانی خود، اشکهای دوری را از چشمان تمام عاشقان پاک میکند، تا همه باور کنند که «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند».
پنجره انتظار
حمید باقریان
در هوای بیقراری انتظار، منتر نسیم وصال تو هستیم تا بیایی و حضور ما را شکوفه باران کنی.
روزی که خورشید تابناک تو از سمت مشرق جغرافیایی دلها طلوع کند، دیگر برای همیشه، سیاهی شب را از یاد خواهیم برد و زلف وصال خو را به نسیم حیات بخش تو خواهیم سپرد.
قدمهای نگاه دل را به سمت جادهای رهسپار کردهایم که در انتهای آن، دریایی از دل بیکرانه تو باشد. حجم احساس ما فشرده از لحظههای سبزی است که با حضور قدمهای تو متبلور خواهد شد.
با آمدنت، بر کویر وجودمان باران عاطفه میبارد و آنگاه، رنگین کمانی از عشق، بر آسمان آبی زندگیمان نقش خواهد بست.
قرنهاست که در سه راهی انتظار منتظر ماندهایم و زمان، در سرازیری خاکی دنیا به نفس نفس افتاده است، اما از حرکت نمیایستد تا به لحظه موعود برسد.
نگاهها خیره ماندهاند تا با حضور تو قفل حیرتشان شکسته شود.
دریا، هنوز بر شانههایش سنگینی متلاطم توفانی خویش را تحمّل میکند، تا کشتی نجات تو به ساحل دیدارها برسد.
آفتاب، لحظههای خود را به شب وام داده است تا هنگام آمدنت، لحظهای از پرتوافشانی مضایقه نکند و شب به این باور رسیده است که روزی باید کولهبار خود را برای همیشه ببندد.
درختان، زمستان را به بازی گرفتهاند و بهار، نوید ماندن را سر داده است؛ لحظه موعود نزدیک است.
علفهای هرزه، دیگر جایی برای ماندن ندارند و گیاهان سبز، اصرار به روییدن دارند تا سبزترین لحظههای خود را زیر قدمهایت نثار کنند.
اتوبوس زمان، در خیابانهای انتظار در حرکت است و مسافران، به ساعتهای خویش نگاه میکنند، اما هنوز عقربهها به ساعت ظهور نرسیدهاند.
آقا! چشم به راه روز «پادشاهی عدالت» هستیم.
دوباره به ساعت نگاه کرد
مهدی میچانی فراهانی
یک حسِّ تازه، کنج سرم تیر میکشد
دیوانه میکند و به زنجیر میکشد
هر نیمه شب، شکسته و گمراه میروم
هِی روبروی چشم خودم راه میروم
جا ماندهام، به این همه آدم نمیرسم
دیگر به گردِ پای خودم هم نمیرسم
آه، از کجاست این همه بوی خوش بهشت؟
گویی کسی دو مرتبه نامِ تو را نوشت
چشمم دوباره داغ و مه آلود میشود
با جُرمِ انتظار، سرم دود میشود
از تو سرودن، آتشِ بر دامن است، مرد!
این بار هم که قُرعه به نام من است، مَرد!
یک صبحِ انتظار، تو را خواب دیدهام
من صد هزار بار، تو را خواب دیدهام
دیدم که آب در نظرم شعله میکشد
گویی زمین، درون سرم شعله میکشد
دیدم جهان درون خودش آب میشود
فریادها به سمتِ تو پرتاب میشود
دستانِ التماس، به سوی تو آمده است
یک دشت، عطرِ یاس به سوی تو آمده است
دیدم که رودهای جهان گُر گرفته است
در چشمِ من زمین و زمان گُر گرفته است
این تکّه پارهها که به منقارِ کرکس است
دروازه شکسته بیت المقدّس است
آه ای غریبه! دشتِ گلایُل بگو کجاست
افسانه دریده کابل بگو کجاست
اطفالِ پا برهنه سرد پریده رنگ
یک مشت قلبِ ساخته از چوب و سُرب و سنگ
انکار میشوند، خدایانِ آبها
دنیا مکدَّر است از این منجلابها
دنیا سراسر آتش و اجبار و خون و درد
موعود من، دوباره به ساعت نگاه کرد
تا زمین را پر از شکوفه کنی
ابراهیم قبله آرباطان
ساده اما، شبیه شب بوها
خوب، مثل تمامی قوها
دست در دست آبیِ دریا
چشم در چشم سبز آهوها
مملو از حرفهای ناگفته
خسته از این همه تکاپوها
حرفهایی که کاش میگفتند
از زبانت شبی پرستوها
با توام، با تو، تا بدان روزی
که میآیی از آن فراسوها
تا زمین را پر از شکوفه کنی
مملو از یاسها و شببوها.
---------------------------------------