حرکت مسلم بن عقیل علیه السلام به سوی کوفه

(زمان خواندن: 6 - 12 دقیقه)

سفیر سرنوشت حسین علیه ‏السلام
عاطفه خرّمی
کوفه، شهر ننگین تاریخ، شهر بیغوله ‏های تاریک، «شهر مردم هزار رنگ هزار آئین»
کوفه، کوچه‏ های نامردی، دست‏های خیانت، دستارهای مرگ، نامه‏ های مسموم، نامه‏ های دروغ، مُهرهای دغل، قوم‏ های شعاری و شعارهای خالی از شعور.
«مسلم»! اسبت را زین کن!
مرگ، پشت دروازه ‏های کوفه چشم به راه توست
هجده هزار نامه، هجده هزار پیمان، هجده هزار بیعت، هجده هزار خنجر!
«مسلم»! اسبت را زین کن.
مشعل‏ های دارالاماره، برای تو روشن می‏شوند.
در میان آتش، رقص مستانه کن که مرد، میان شعله‏ ها، آزاد می‏میرد.
مسافر خسته! مسافر زخمی!
کوله‏ بار رسالتت را به کجا می‏بری؟ آیا در میان مردمی که خدا را به نان می‏فروشند؟!
مردمی که در معامله کفر و دین، چشم به دینارهای پسر مرجانه دارند؟!
مردمی که علی علیه ‏السلام را شهید محراب کردند؟! مردمی که علی علیه‏ السلام را نفهمیدند؟!
از این مردم چه می‏خواهی؟!
سفیر سرنوشت حسین! به کجا می‏روی؟ پیمان شکنی، ضمیمه امضای مردمی است که ریسمان به پایت می‏بندند و جسم بی‏جانت را میان بازارهای کوفه می‏گردانند.
پیمان شکنی، ضمیمه امضای مردمی است که از هجده هزار تن، چون نماز شام را خواندی، یک تن با تو نمی‏مانند.
اسبت را زین کن! سفیر سخت‏ ترین واقعه تاریخ! سفیر پاک‏ترین خون! سفیر حماسه! سفیر درد! سفیر عشق! حسین علیه ‏السلام ، به حق تو را برگزید؛ «مسلم»؛ شایسته نام توست
خطر را در آغوش‏ گیر که مرگ، با همه زیبایی‏ هایش، به تو لبخند می‏زند. و کوفه، استقبال توست؛ با تیغ‏ های آخته و گرگ‏ های گرسنه و روبهان پلیدش.
این راه، سرنوشت تو را رقم می‏زند؛ سرنوشت تو و حسین علیه‏ السلام را، سرنوشت تو و طفلان بی ‏پناهت را، سرنوشت تو و مظلومیت دین ناب محمّد صلی‏ الله ‏علیه‏ و‏آله‏ و سلم را
درست رفته ‏ای!
گام ‏هایت را استوار کن! مرگ، پشت دروازه‏ های کوفه، چشم به راه توست؛ شهد شهادت، گوارایت!
سفیر
سید عبدالحمید کریمی
دوازده هزار نامه فرستادند که «بیا»
بیا و امام ما باش.
بیا و بر ما سروری کن
بیا و در این کویر گمراهی، ابر رحمت خویش را بر سر ما سایه گستر کن.
چه بسیار نماینده و پیک که از عمق جراحتشان فرستادند که: خسته ‏ایم و رنج کشیده؛ پشتمان به زخم تازیانه ‏های استکبار أُموی، سوخت و حنجرمان از هُرم آهِ اندوه، به تاولِ سکوت و خفقان دچار است؛ بیا و مرهم بریدگی ‏های عهد دقیانوسمان باش و اصحاب کهف کوفه را به مأمن فرح افزای عدالت خویش ببر و از خُنَکای فردوس نجابت و شرق خویش سیرابمان فرما.
با این نامه‏ های سرشار از احساسات آتشین، فرزند آفتاب را به سوی وفای دروغین خویش خواندند و او لاجرم، سفیری از خزانه درایت و اعتماد اهل بیت خویش، مُسلمِ جوهرشناس را به سوی آن جماعت فرستاد تا گوهر وجودشان را بیازماید و عَیار وفای آنان را بسنجد و برای حسین علیه ‏السلام ، بفرستد.
«مسلم بن عقیل»، پسر عموی مورد اعتماد خویش را به همراه تنی چند از اصحاب شجاع و پرهیزگارش به سوی کوفیان گسیل داشت؛ برای اتمام حجت.
بسم اللّه‏ الرحیم الرحیم
«این نامه‏ ای است از حسین بن علی علیه‏ السلام به سوی گروه مسلمانان [یا مؤمنان] کوفه... پس از آن‏که فرستادگان بسیار و مرقومه ‏های بی‏شمار از شمایان به من رسیده بود که می‏گفتید: «امامی نداریم، به زودی به نزد ما بیا؛ شاید که حق تعالی ما را به برکت تو، بر حق و هدایت همدل و همراه گرداند» اینک به سوی شما فرستادم برادر و پسر عمو و ثِقه اهل بیت خویش، مسلم بن عقیل را؛ پس اگر بنویسد که بر اطاعت و راهبری من یکدل و استوارید، به زودی به سوی شما خواهم آمد ـ ان شاء اللّه‏ ـ پس به جان خویش سوگندیاد می‏کنم که هیچ کس را شایستگی امامت امت نیست، مگر آن کسی که در میان مردم به کتاب خدا حکم کند و به عدالت قیام نماید و قدم از جاده مستقیم شریعت مقدّسه بیرون نگذارد و مردم را بر دین حق مستقیم دارد.»
و سرانجام، پسر عموی حکیم و شجاع خود را طلبید و به پرهیزکاری و حسن تدبیر و لطف و مدارا امر فرمود؛ آن‏گاه «مسلم»، آن حضرت را وداع گفت و از مکّه به سوی کوفه روانه شد...
«کوفه ای کعبه جانبازی من کوفه ‏ای سنگر سربازی من
کوفه ای شاهد شمع ازلی شاهد سوز مناجات علی علیه‏ السلام
کوفه اهل تو مرا چون دیدند دستم اوّل همگی بوسیدند
لیک پیمان ز جفا بشکستند شب درِ خانه به رویم بستند»
کوفه، نامردخیز است
خدیجه پنجی
از زبان راوی:
تعداد نامه‏ های رسیده به امام، به هجده هزار می‏رسد!
در نامه‏ ها نوشته ‏اند: یا حسین! به کوفه بیا!
همه برای بیعت با تو آماده‏ایم!
امام علیه ‏السلام به پسر عموی خود، مسلم بن عقیل ـ فرمان می‏دهد تا به سوی کوفه روانه شود و از مردمان آن شهر، بیعت بستاند.
مسلم، امر امام را به گوش جان پذیرا شد و پا در رکاب گذاشت... و امروز، 15 رمضان سال 60 هجری قمری، آغاز حرکت سفیر بزرگ عشق به سوی کوفه هست و قصّه از همین جا آغاز می‏شود.
آرام‏تر مسلم، آرام‏تر!
نمی‏دانم دلیل این همه شتاب چیست! گویا از آن‏چه تقدیر برایت رقم زد. بی‏خبری؟! به بیعت ستانی از کدام مردم می‏شتابی؟
اهل کوفه، تنها، شیوه بیعت شکستن را خوب بلدند؛ تو که باید بهتر از من، اهالی آن‏جا را بشناسی! کوفه یعنی هزار توی فریب. یعنی سرگردانی در کوچه‏ ها! کوفه یعنی آخر دنیا، کوفه یعنی «کوفه»
این نام برایت آشنا نیست، پسر عقیل؟!
کوفه، نامردخیز است! در سایه هر دیوارش، هزار سایه شوم خفته است! کوفه، شوره‏زار است؛ هیچ گلی آن‏جا دوام نمی‏ آورد! سرشت این مردم، با بی‏ وفایی و بدعهدی عجین است!
مردم کوفه را چه به مهمان نوازی؟!...
این مردمان، هر لحظه رنگ عوض می‏کنند!
نگو که نامه‏ هایشان را باور کرده ‏ای!
نگو که به قولشان دل بسته ‏ای!
می‏دانم که می‏دانی چه سرنوشتی در انتظارت هست؛ تو با پای خود به مسلخ می‏روی، مسلم!
پایان این راه، کوفه است و کوفه یعنی سرگردانی و غربت، یعنی دعوت کردن و از پشت خنجر زدن، یعنی، میهمان را تسلیم دشمن کردن!
مردم کوفه از امام کُشی، باکی ندارند؛ پیش از این هم، تجربه کرده‏ اند!
مردم کوفه در غریب کُشی خبره شده‏ اند.
مردم کوفه از بدنامی نمی‏ هراسند.
نخست به رسم میزبانی، به پیشوازت می‏ آیند، برایت کِل می‏کشند، دست تکان می‏دهند، شاخه‏ های گل نثارت می‏کنند، برای بیعت با تو، دسته دسته به مسجد هجوم می ‏آورند. و بعد... سرانجام این آغاز شیرین، بسیار تلخ است، مسلم!
برای کشتنت، شمشیرهایشان را صیقل می‏دهند، سنگ نثارت می‏کنند، پیمانشان را، خیلی آسان به سکه‏ های ابن زیادی می‏فروشند.
همه می‏دانند که اهل کوفه، اهل معامله و تجارتند!
مسلم! کاش از همین جا برگردی!
برگرد، سفیر تنهایی و درد!

آن شهر ساکنانش، خار و خزان و داس ‏اند***آن‏جا غریب هستی درد آشنای پاییز
در ذهن حرف هاشان بوی دروغ جاری است***رنگ فریب دارد عهد و وفای پاییز

راوی:
مسلم بن عقیل، سفیر بزرگ حسین علیه ‏السلام ، به سمت کوفه رهسپار شد... به کوفه، شهر نیرنگ، شهر فتنه! به کوفه! به شهری که هنوز در محرابش، خون علی علیه‏ السلام می‏جوشد...
مسلم رفت،
می‏رفت تا بگوید: مردم! بهار آمد.
مسلم می‏رفت، در حالی که دارالاماره کوفه، برای ورودش کل می‏کشید!
مسلم می‏رفت، در حالی که برق نهان خنجرها، در دل تاریکی شب، برای استقبال از او، آماده می‏شدند.
مسلم می‏رفت و خوب می‏دانست که راه کوفه، راه بی‏ برگشت است.
اولین اتفاق عاشورا
محمد کامرانی اقدام
مسلم آمد؛ ازدحام پیشوازها و خوش آمد گفتن‏ های کوفیان کوردلی که کوره تزویر بودند. مسلم آمد؛ ازسمت غربتی که غروب‏ها، طلوع می‏کند و شب‏ها، ستارگان چشم به راهش تا سپیده‏ دم سو سو می‏کنند و چشم می‏دوزند.
مسلم آمد و از زمزمه‏ ها و همهمه ‏ها عبور کرد، تا کوفتگی راه را در کوفه از تن به در کند.
مسلم آمد؛ چون دریایی پرخروش آمد، و چون خونی به جوش آمده، با جگری تشنه و سینه ‏ای چاک چاک.
مسلم آمد و نامردی و عهد شکنی، تا دروازه‏ های خیانت به استقبالش آمدند؛ آمدند تا خیانت را رنگ و بویی تازه بخشند و حقیقت، این ناخواسته‏ ترین اتفاق، از فراز دارالاماره بیافتد و زمین را آغشته به خون سیب سرخ کند.
مسلم آمد؛ در فصل نیرنگ‏ها و درنگ‏ها.
آمد، تا مرده سالی مردمان، مجال محبت و عشق بیابد و فرصت تماشا.
کوفه منتظر بود و مسلم آمد، و از سراشیبی چشمان سیاه‏کار کوفیان عبور کرد و از دور، شَبَه شبهه زای شبانان گرگ سرشت را تماشا کرد و محو در تنهایی و غربت پیش روی خویشتن شد.
آغوش‏ های باز، یکی یکی از راه می‏رسیدند و بیعت‏ های عقیم کوفیان، آبستن خیانتی تازه بود. مسلم، اولین اتفاق عاشورا است.
مسلم آمد و می‏دانست اولین لب تشنه فدایی حسین خواهد بود.
مسلم، اولین جرقه در ذهن تاریکی است.
مسلم، اولین جراحتی است که بر پیکر عاشورا وارد شد.
اولین و بلندترین نقطه عطف تاریخ کربلاست.
مسلم، بهانه بارانی لحظه به لحظه حسین علیه‏ السلام است؛ در لحظه ‏های تنهایی و سرگردانی و بی ‏کسی.
مسلم، لبخندی است گره‏ گشا و خشمی است گره ‏گشاتر.
مسلم، شیرینی واپسین لحظه ‏های دوست داشتن و عشق داشتن است.
مسلم، شکفتنی است پی در پی که هرگز از نفس نمی‏ افتد.
مسلم، زمزمه و ترانه‏ ای است که کوفه آن را از آب گرفت و بر باد داد.
و کوفه می‏دانست که چقدر مسلم دل تنگ است و دل خسته؛ دل شکسته است و دل تشنه.
کوفه می‏دانست که مسلم، دل پسند حسین علیه‏ السلام است و حسین علیه‏ السلام ، دل پناه مسلم.
کوفه می‏دانست که حسین علیه‏ السلام به مسلم دل‏خوش نموده است و مسلم، دل‏خوش از دل‏خوشی حسین علیه‏ السلام .
کوفه هرگز فراموش نمی‏کند که چگونه پرچم خون مسلم، بر دست باد و بر فراز دارالاماره به اهتزاز درآمد و عطر نام زیبای حسین علیه ‏السلام را در سر تا سر سرزمین نامردی و خیانت، پراکنده کرد. کوفه می‏دانست که باید این‏بار، بغض‏ های مسلم را در عمیق آه و چاه، چال نماید.
مسلم می‏دانست که کوفه، کفری است فرو مانده در تردیدی تمام نشدنی و همیشگی؛ جهالتی است سر تا به پا و عصیانی است در تکاپو.
مسلم می‏دانست که کوفه، سایه سالخورده سالوس بر سر دارد و آتش شک و تردید کوردلان را در سینه.
و مسلم، سایه آفتاب‏پرور حسین علیه‏ السلام را بر سر داشت و مهر او را بر دل. و سبک‏بال و سبک‏بار، دل به حسین علیه ‏السلام داده بود و شیفته شیدایی او بود.
مسلم سرباز خط مقدم عاشورا بود؛ سربازی که از حکم ترس، سر باز زد و سر داد.
«در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع»
مسلم، سر به زیر انداخته بود و سر فراز از این سر به زیری، حکم جانبازی خویش را در دست داشت؛ که مسلم، تبلور زخم ‏های ناشناخته تاریخ است و تفسیر دور از دسترس فهم‏ ها.
«در هوای او تواند داد عاشق سر به باد لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را»
مسلم، پژواک پاکی است و تصویر تو در توی لحظه ‏های آبی رنگ.
مسلم، برهنگی جرأت ذوالفقار است و تکرار شجاعت علی علیه‏ السلام .
مسلم، شمشیری است که کشته خیانتِ خنجرها شد و فریادی است که در عمق حنجره‏ ها، صدای «هل من ناصر ینصرنی» حسین را فریاد می‏کشید. مسلم، سوگند خورده به ایمان حسین بود که آزادانه تن به کشتن داد و دل به عشق و محبّت.
مسلم، به استواری کوه بود و به بی‏کرانگی دریا؛ توانی دشمن کُش بود و آرامشی روح فزا و میراثِ قهرمانی و دلیری را ازا پدر و عمو به ارث برد.
جان انقلاب حسین علیه ‏السلام بود و انقلابی در جانش برپا.
خود را سپر زخم‏ های زودهنگام و نابهنگام حسین علیه‏ السلام کرد، تا وفاداری را به تکامل برساند.
شوکران یقین را نوشیدده بود و می‏ دانست که هیچ کس را یارای به تأخیر انداختن اجل نیست.
و هنوز که هنوز است، دیوارهای شکسته قصر کوفه، زیباترین قصرهای سلحشوری را در گوش زمان زمزمه می‏کنند که: «وَ لَقَدْ تَرَکْنا مِنْهاءَ ایَةً بَیِّنَةً لِقَوْم یَعْقِلُونَ»
... و تو ای مسلم! نشانه آشکاری بودی که خداوند، تو را برای خردمندان برگزید.
در پیمانی که با حسین بسته بودی، کمترین و اولین ماده آن شهادت بود که تو حاضر نبودی تا به تازیانه و شمشیر شوم‏ صفتان و مکرسیرتان سجده کنی.
تو با حسین علیه ‏السلام پیمان بسته بودی و می‏دانستی که کوفه، لبریز از «عمر بن حجاج» است و سرشار از «محمد بن اشعث» و تو نیک می‏دانستی که اهل کوفه نه سوگند را پاس می‏دارند و نه به پیمانی وفادار می‏مانند.
تو می‏دانستی که «شایعه لشکر شام» توهمی است، زاده ترس کوفیان که ذهن تمام زنان کوفه را لبریز از سکوت کرده است و سرشار از هراس. تو وفادار بودی و ماندی و حق رسول خدا و خانه ‏اش را فراموش نکردی و در چنبره زندگی گذرا، ننشستی.