کرامات حضرت معصومه (سلام الله علیها)

(زمان خواندن: 38 - 75 دقیقه)

تقديم به خورشيد جهانتاب خراسان و گوهر عصمت پرور قم • خورشيد دين مى تابد از خاك خراسان ايران ما مديون لطف بى حد توست ز تو،
شهر «قم » از معصومه روشن مشهد علم است و مشهد، خانه قم عشق تو را در سينه داريم و صبوريم آغوش بگشادند هر تير بلا را تا متصل سازند اين جان به تو زنده است و هرگز مردنى نيست كمتر ز آهو نيست! او هم راز دارد كمتر ز آهو نيست! او هم راز دارد
• ظلمت گريزان است و خفاشان هراسان اين جلوه هاى جاودان از مرقد توست لطف شما برهم زن نيرنگ دشمن قم، گشته از درياى علمت پر تلاطم قم، از خاكبوس آستانت گرچه دوريم ره به ديو و دد گرفتند درس شهادت از قم و مشهد گرفتند طوس و كربلا را آرى! شرار عشق تو افسردنى نيست دارالشفاى درگهت جانباز دارد كمتر ز آهو نيست! او هم راز دارد
«ريحانه رسول خدا(ص)»
• رواق دختر موسى بن جعفر است اينجا زمين قم به مَثَل چون صدف بود، آرى مخوان به خلدبرينم زكوى او واعظ! ببوس از سر صدق وصفا ضريحش را زمين موكب اجلال فاطمه بنگر اگر به ديده ادراك بنگرى، بينى كند بدرگه او سجده صبحدم خورشيد تبارك اللّه از اين روضه بلند رواق از آن پناه به كوى تو آرم اى بانو زمين قم شد روشن از آن به غيب وشهود سزد كه «معجزه» ! قم همچنان بهشت بود ببوس با ادب آنرا كه آن در است اينجا كه جاى گفتن اللّهُ اكبر است اينجا يگانه دختر زهراى اطهر است اينجا عجب ز فيض دمش روح پرور است اينجا چرا كه مطلع خورشيد انور است اينجا كه خاك در گه او زيب افسر است اينجا عجب مدار كه دخت پيمبر است اينجا كه جاى مردم پاك و مطهّر است اينجا چرا كه نور دو چشمان حيدر است اينجا مرا كه سايه لطف تو بر سر است اينجا چرا كه دختر موسى بن جعفر است اينجا دَر ِ بهشت برين گر طلب كنى به خدا ببند عقد نماز اندرين مقام رفيع حبيبه حق و ريحانه رسول و على مسيحْ زنده شود در حريم اين بانو فروغ روضه او پرتو افكن است به مهر از آن شدند سلاطين مقيم در كويش اگر تجلّى حق بينى از در و ديوار برو طهارت دل كن، بيا به روضه او مرا كه نام بود (حيدر)آمدم به درت ز آفتاب قيامت غمى نخواهد بود حريم فاطمه،بنت پيمبر است اينج وجود حضرت معصومه، گوهر است اينجا براى من ز دو صد خلد برتر است اينجا كه موردنظر حىّ داور است اينجا كه دُرّ تاج سر هفت كشور است اينجا كه مهر و ماه هم از ذرّه كمتر است اينجا كه از فروغ ولايت منوّر است اينجا كه از تصوّر و از وصف برتر است اينجا كه فيض روح، ز لطف ميسّر است اينج كه نور حق به جمالت برابر است اينجا چرا كه دختر موسى بن جعفر است
«مهربان تر از آفتاب»
با شنيدن صداى آقاى دكتر، تكانى به خودش داد و به طرف اتاق دكتر رفت، خانم منشى در حين نوشتن زير چشمى نگاهى به زن انداخت و آرام گفت:
- نوبت شماست.
دكتر پشت ميز كارش نشسته بود و سر گرم نوشتن بود. با ورود زن نيم نگاهى از پشت عينك كرد و گفت: بفرماييد بنشينيد. چندقدم جلوتر صندليهايى به رديف كنار هم چيده شده بودند. روى يكى از صندلي ها كنارميز دكتر نشست. دكتر خودكار را روى برگه ها گذاشت و از جا بلند شد.
- خانم شما مى دونيد مشكل دخترتان چيه؟
زن سرش را پايين انداخت، دكتر نفسش رااز گلو بيرون داد و ادامه داد:
مشكل چشم دخترتون اينجا حل نميشه،چشمش نياز به عمل داره.
زن با ناباورى به دكتر نگاه كرد.
- يعنى چى آقاى دكتر؟ بيشتر توضيح بديدببينم چه بلايى به سرم اومده.
دكتر نگاهى به زن انداخت.
- خانوم لطفا آرامش خودتون رو حفظ كنيد. عمل چشمش ساده است ولى حساس و چون ما در اينجا وسايل پيشرفته اى نداريم بايد به تهران منتقل بشه تا هر چه زودتر ان شاءالله سلامتى چشماشو به دست بياره.
از مطب دكتر كه بيرون آمد هنوز گيج بود وچشمانش سياهى مى رفت. دستان كوچك دخترك را به دست گرفت و روى صندلى كه در سالن انتظار چيده بودند، نشستند،دخترك از صندلى پايين پريد، دستان لرزان مادر را به طرف خودش كشيد.
- مامان، بريم.
به چشمان درشت كودك خيره شد، لكه سفيدى در چشم چپش ديده مى شد، غمهاى زن به صورت قطراتى اشك از چشمانش بيرون آمد و هويدا شد. دخترك تا اشك مادررا ديد با دست كوچكش اشك مادر را پاك كرد لبهايش را جمع كرد:
- مامان، چرا گريه مى كنى؟ اگه به بابا نگفتم،اصلا مگه خودت نگفته بودى آدم گنده گريه نمى كنه، حالا خودت كوچولو شدى و دارى گريه مى كنى.
زن لبخند كمرنگى به لب آورد و كودك رادر بغل گرفت.
- نه من گريه نمى كنم حالا بريم، بريم عزيزكم. كودك سرش را از آغوش زن جدا كردو به چشمهاى سرخ و اشك آلود زن خيره شد.
- مامان، دكتر گفت چشم من خوب ميشه،هان مگه دكتر نگفت خوب ميشه؟
زن چندبار سرش را تكان داد.
- چرا عزيزم، گفت خيلى زود چشمت خوب ميشه.
زن از جا بلند شد و چادر خاك آلودش راچندين بار تكان داد و چادر را روى سرش محكم كرد. خوب حالا بريم.
دخترك سرش را پايين انداخت و به كف سالن خيره شد.
- يعنى تا موقع جشن تولدم چشمم خوب شده؟
سرش را بالا گرفت نگاهش را در نگاه مادرخيره كرد.
- آره مامان، يعنى تا اون موقع خوب ميشه؟
زن آهى كشيد و زير چشمى به دخترك نگاهى كرد:
- تا خدا چى بخواد دخترم حالا بريم ان شاءالله كه خيلى زود خوب ميشه.
كليد در كه براى دومين بار چرخيد در بايك حركت باز شد.
- مامان، براى جشن تولدم مى خواى چى بخرى، هان، بگو مامان.
زن نفس عميقى كشيد و چادرش را ازسرش برداشت و روى طناب رخت انداخت.
- حالا بروجك كو تا جشن تولدت.
دخترك به طرف راه پله هاى اتاق دويد وروى دومين پله نشست و شروع كرد به بازى كردن با بند كفش هايش، بعد كه انگار چيزى يادش آمده باشد سرش را به طرف مادربرگرداند.
- مامان، تو مى گويى تا آن موقع كار بابا تموم ميشه و مى ياد؟
زن سرش را به طرف كودكش برگرداند.
- آره مگه ميشه بابا تو را فراموش كنه حتمابرات يك هديه خوشگل هم مى خره ولى من مى خوام بهش زنگ بزنم زودتر بياد.
شادى در چهره دخترك نمايان شد.
- يعنى بابا مياد؟ آره، همين فردا مياد؟
- حالا زود پاشو برو تو اتاقت تا خسته ام نكردى، بدو الان منم ميام.
دخترك از جا بلند شد و به طرف اتاق دويد.زن نگاهى به آسمان انداخت، ستاره ها مثل هميشه در حال چشمك زدن بودند،لحظه اى نگذشته بود كه شانه هاى زن به لرزه افتاد و صداى هق هق در ميان گريه اش گم شد.
- خدايا، خودت كمكمون كن، يا امام زمان،چطور جواب اين طفلى رو بدم، يه ماه ديگه جشن تولد و بعد مدرسه، يا فاطمة الزهراء، تورو به حق حسينت، تو رو به حق آن مظلوم تشنه لب كربلا يه نظرى به ما بكن. اون هنوزبچه است چيزى نمى فهمه، خودت كمكش كن. يا امام رضا، قربون غريبى ات برم آقا جون،دل كوچكش رو نذار بشكنه.
- صداى دخترك زن را به خود آورد:
- مامان، مامان، پس نمى ياى؟ تنهايى مى ترسم!
زن خم شد و مشتى آب به صورتش زد و به طرف اتاق راه افتاد.
زن خودش را روى صندلى رها كرد و گوشى تلفن را برداشت و شروع كرد به گرفتن شماره.
- خوب حالا بروتواتاقت، عروسكت تنهاست. دخترك سرش را پايين انداخت و به طرف اتاقش به راه افتاد. صداى مادر بلند شد:
- سلام، چطورى؟ خوبى آره ... بردمش مى گن بايد عمل بشه، آره خودشون هم اينوگفتن. گفتن ما وسايل نداريم بايد به تهران منتقل بشه. نه مى گن خطريه بايدزود ببريش.
كودك چشمهايش پراشك شد وعروسكش رامحكم در آغوشش فشرد:
- خوش به حالت چشمهاى توهم خوشگل و هم هيچ وقت هم مريض نميشه، مى بينى چشم من يك اش لك داره. اون يكى... توچى ميگى فكر مى كنى چشم من خوب ميشه؟مامان مى گه خوب ميشه.
عروسك را از بغل جدا كرد و به چشمهاى آبى عروسك خيره شد. انگار عروسك هم زبان باز كرده بود و داشت با او حرف مى زد.انگار مى گفت عمل كردن كار خيلى سختيه.
خودش را روى تخت رها كرد و چشم هايش را بست، حالا جز سياهى نمى ديد،هميشه از سياهى مى ترسيد. چشم هايش راباز كرد، دلش گرفت، بغض كرد و از جا بلند شدو جلوى آينه ايستاد و به چشم هايش خيره شد و شروع كرد به گريه كردن. زن با صداى گريه دخترك، خودش را به اتاق رساند.دخترك گوشه اى كز كرده بود و دستهاى كوچكش را روى چشمهايش گذاشته بود وداشت گريه مى كرد. به سوى دخترك دويد ودخترك را در آغوش كشيد:
- چيه زهراجان! چى شده دختر گلم؟ مگه تونمى گى بزرگ شدى، حالا گريه مى كنى،حرفهاى صبحى رو فراموش كردى؟
- مامانى، اگه چشمم خوب نشد، چى؟ اگه ديگه نتونم ببينم.
- زن دستى به سركودك كشيد.
- نه عزيزم، زهراخانم! دكتر قول داده كه چشمت رو خوب كنه، چشمهات زود خوب ميشه، اگه گريه كنى، مامانى ديگه باهات حرف نمى زنه.
دخترك هق هقى كرد و آرام به خواب رفت.زن نگاهى به چهره مظلوم دخترش كرد،دلش پرغصه بود. از جا بلند شد و بيرون رفت.
اتوبوس چند ساعت بود كه به راه افتاده بود; چشمهاى خواب آلودش را باز كرد.اتوبوس داشت وارد شهر ديگرى مى شد.دخترك نگاهى به پدرش كرد، پدر داشت ازپنجره به مناظر بيرون نگاه مى كرد.
- بابا، اينجا كجاست؟
مرد خنده اى كرد، دست دخترك را دردستانش گرفت و آرام گفت:
- اينجا قمه، قم، يادته برات تعريف كردم؟همون كه گفتم يك خانمى بوده، خيلى مهربون بوده. يبار كه مى خواسته به داداشش سرى بزنه، مريض ميشه. همون كه مى گفتم خواهر امام رضاست. حرمش اينجاست.
دخترك به پدرش خيره شد و انگار چيزى يادش آمده باشد، رو به پدر كرد:
- بابا، اينجا بايستيم يانه؟
- نه، فكر نكنم بايد زود بريم تهران.
دخترك سرش را به طرف مادر برگرداند:
- مامان، نميشه يك روز هم اينجا بمونيم؟
زن نگاهى به مرد كرد.
- عباس نميشه بمونيم؟ حالا چطور ميشه يك روز دير برسيم.
مرد تكانى به خودش داد و با اشاره ابروجواب داد:
نه نميشه ان شاء الله برگشتنى.
دخترك دست پدر را گرفت.
- يادته گفتى خواهر امام رضاعليه السلام اينجاست. مگه نگفتى خيلى هم مهربونه.مگه نگفتى بچه ها رو دوست داره. بريم پهلوى اون; من بهش ميگم چشمهامو خوب كنه.
زن سرش را پايين انداخت:
- عباس، زهرا راست ميگه. بيا بريم سراغ حضرت معصومه عليها السلام. بهترين طبيب اونه;طبيب دل هم هستش.
بعد ادامه داد:
- بريم يك زيارتى هم بكنيم و يك توسلى هم به خانوم داشته باشيم. اگر هم تغيير نكرد، دلمون كمى آروم مى شه. عباس، حالا كه تا اين جا اومديم دلت ميادبدون زيارت بريم؟ حضرت معصومه عليها السلام هم كه قربون جدش برم، اون قدر بزرگوارهستش كه يك نظركوچكى هم به ما مى كنه. بى خود نيست كه بهش ميگن كريمه اهل بيت. حالا كه سعادت پيدا كرديم چرا نريم؟حالا كه خدا توفيق زيارت به ما هم داده چرا نريم؟
مرد خنده اى كرد و با صداى بلند گفت:
- آقاى راننده، قربون دستت، كمربندى نگهدار.
وارد حياط كه شدن دخترك به گنبدطلائى حضرت معصومه عليها السلام كه مثل مرواريدى در صدف مى درخشيد، خيره شد.عده اى گوشه اى نشسته بودند، عده اى درحال خوردن آب بودند، عده اى وضومى گرفتند. به طرف كفشدارى رفتند و واردحرم شدند. اطراف ضريح شلوغ بود. درورودى رابوسيدند. زن دستش را روى سينه اش گذاشت و كمى خم شد:
- السلام عليك يابنت رسول الله! السلام عليك يا اخت ولى الله! السلام عليك يابنت موسى بن جعفر و رحمة الله، السلام...
اشك از چشمان زن سرازير شد. دخترك نگاهى به اطرافش كرد. چشمان همه اشك آلود بود. همه با دلى شكسته و پرغصه آمده بودند. يك لحظه احساس كرد مادر در كنارش نيست. همه چادر مشكى بر سر داشتند. دخترك برگشت به طرف كفشدارى. از مادرخبرى نبود. لحظه اى ايستاد و به اطرافش نگاه كرد. مادر نگاهى به زيارتنامه كرد و سرش را برگرداند.
- زهرا، بيا باهم بخونيم هرچى من گفتم،توهم بگو.
سر كه برگرداند، از زهرا خبرى نبود. از جابلند شد و به طرف جمعيت رفت:
- زهرا! زهرا جان! دخترم كجايى؟
از دخترك خبرى نبود. رواقها و حياطراگشت. به هركس كه مى رسيد، با اشك والتماس نشانه هاى دخترش را مى داد وديگران به علامت تاسف و منفى سرى تكان مى دادند. نااميد برگشت به طرف ضريح. دردلش آشوبى به پا بود. دستانش را به ضريح گره زد.
يا حضرت معصومه! قربونت برم خانوم.دخترم روگم كردم; اومده بود شفاى چشمش رو از تو بگيرم. مى خواهم به جان پدرت قسمت بدم كه خودت مواظبش باشى. خودت شفاش بدى. صداى فرياد زن بلند شد:
- خانم جون، كمكم كن، به جان محسن زهرا، دخترم رو بهم برگردان.
جمعيت به دور زن جمع شدند. هركس چيزى مى گفت. يكى مى گفت:
- دخترم، گريه نكن پيداش ميشه. يكى مى گفت:
- خانم خودش نگه اش مى داره گريه نكن.زن زيارتنامه را در دستانش محكم گرفته بودو با اشك و ناله مى خواند.
- خانم جون، امروز مهمون توهستم.مواظب مهمون غريبت باش، نذار پهلوى عباس شرمنده بشم. من مى دونم الان دارى هم نگاهم مى كنى و هم حرفهامو مى شنوى،جوابم بده.
زن سرخم كرده بود و اشك مى ريخت.متوسل شد به ائمه اطهارعليهم السلام. يك لحظه احساس كرد در ميان جمعيت كسى صدايش مى كند.
- ... مامان، مامان.
زن سربلند كرد. دخترش بود، چهره اش زيباتر از هر لحظه. انگار با نور همنشين شده;از جا بلند شد و كودك را در آغوش كشيد:
- دخترم زهراجان! عزيزم كجابودى؟ مامانوگذاشتى كجا رفتى؟
دخترك سرى تكان داد و گفت:
يهو ديدم نيستى، رفتم همه جارو گشتم،پيدات نكردم. گوشه اى نشستم خوابم برد.وقتى بيدار شدم، ديدم صداى گريه ات مياد.
زن، كودك را از آغوش جدا كرد و به چشمانش خيره شد. در عين ناباورى چشم دخترك را ديد كه لكه اى در آن ديده نمى شود. خانم فاطمه معصومه عليها السلام دخترك را شفا داده بود. زن سر برگرداند و به ضريح چشم دوخت:
- خانم جون، مى دونستم شفاش مى دى،مى دونستم نگاهم مى كنى.
جمعيت بر زن فشارى آورد و زن دخترك رادر آغوش مى فشرد. صداى جمعيت بلند بودكه پى در پى صلوات مى فرستادند.
«روشن تر از ستاره»
صداى مادربزرگ از زير زمين بلند بود. سميرا بدون توجه به حرف هاى مادر بزرگ جلوى آينه ايستاده بود و خودش را وراندازمى كرد. مادربزرگ از پله هاى زير زمين بالا آمد: خوش به حالت ننه پس تو هم رفتنى شدى، قربون قد و بالات برم دخترم. الهى خيرببينى رفتى يه دعايى هم به من پير زن كن.
سميرا روسرى اش را كمى بالاتر كشيد، چادر سفيد و گلدار را ازدست مادر بزرگ گرفت، تا كرد و در كيف گذاشت: ننه جون هنوزمعلوم نيست كه حتما تو قم توقف كنيم. اگه طبق برنامه پيش بريم و تو راه معطل نشيم، امكان دارد آنجا هم يه نصفه روز بمونيم.
اونم شايد. خانممون اين طور كه مى گفت وقت نمى شه ولى از شهرش حتما رد مى شويم.
مادر بزرگ سكوت كرد سرش را پايين انداخت، لب هايش را حركت داد، چروك هاى صورتش بيشتر مشخص شد: ولى من هميشه آرزوم بوده كه حتما يه بار كه شده اون خانومو زيارت كنم. يادمه بچه كه بودم هميشه مادرم مى گفت: قم زمينش مقدسه. اون بيچاره هم هميشه آرزومى كرد اين سفرو بره ولى حسرت تو دلش موند و مرگش رسيد. مى ترسم من آرزو به دل بميرم. يادمه مى گفت: هر كسى دل شكسته به زيارتش بره خانوم جون نا اميد برش نمى گردونه. اون خانوم مهمان نوازه،خوش به حال اونهايى كه هميشه مهمونش هستند.
قطره اشكى كه در كاسه چشمش حلقه زده بود آرام از گونه اش برروى دامنش چكيد. آرام زمزمه كرد: اون خانوم اونقدر بزرگواره كه هيچ كدوم از زوارا شو تنها نمى زاره.
مادر بزرگ سرش را با تاسف پايين انداخت: يه عمره حسرت رفتن و زيارت اون خانوم تو دلم بوده ولى قسمت نشده. چى بگم ننه، دلم خونه از وقتى كه به دنيا اومدم تا حالا بچه بزرگ كردن و ترو خشك كردن و....
مادر بزرگ تكانى به خودش داد، نفس عميقى كشيد و گفت: اى دنيا!
سميرا از پله ها پايين آمد و به طرف حوض كوچك وسط حياط راه افتاد: ننه جون تو رو به خدا ول كن اين حرفا بسه ديگه. يه عمره اين جورى زندگى كردى خسته نشدى. گوشم از اين حرفا پرشده.
مادر بزرگ دست روى كمرش گذاشت و با آخ و واخ از جا بلند شد: نه والا تو يكى انگار آدم شدنى نيستى. استغفرالله مى گم؟ منو باش كه دارم با كى درد دل مى كنم. آخه دختر جون، سميراى من، عزيزمن، تو چى مى دونى زيارت چيه؟ اونم زيارت خانوم فاطمه معصومه(س).
سميرا سرش را پايين انداخت. خم شد و با دستمال خيسى خاكهاى كفشهايش را پاك كرد. اين حرفا به قول خودش شعارهاى الكى بود.
نگاهى به مادر بزرگ كرد. مادر بزرگ از پشت عينك ته استكانى وذره بينى اش به او خيره شده بود: خوب ننه جون تو بگو چكار كنم؟
برم تو كوچه و خيابون شعار بدم؟ چرا نمى خواى بفهمى زمان ما بازمان شما خيلى فرق كرده. حالا خودت بگو از زمان جوانى شما چقدرزمان پيشرفت كرده شما شصت، هفتاد سال پيش جوان بوديد زمانه هم چيزى از تكنولوژى و پيشرفت نمى دونست اما حالا چى توقع دارى طرزفكر من با طرز فكر شما كه قديمى هستى يكى باشه؟
چينهاى پيشانى مادر بزرگ در هم گره خورد چشم غره اى به سميرارفت: بله ديگه خانوم بهش برخورد اصلا بگو ببينم زمانه كه جديدشده حرفاى خدا و پيغمبر تغيير كرده؟! تا حرف قيام و قيامت بشه تا حرف خدا و پيغمبر پيش بياد حرفاى ما مى شه قديمى خدا خودش رحم كنه حالا پاشو با تو حرف زدن فايده نداره كسى كه نمى دونه نماز چيه، اين حرفها حاليش نمى شه كسى كه خدا و پيامبرش رانمى شناسه نه نمى دونم مى ترسم با اين حرفهات منو از غصه دق مرگ كنى. اون دخترى كه من بزرگ كردم اگه اين جورى بود تا حالا صد تاكفن عوض مى كردم. اون دختر فرشته بود. از بچگى تو مسجدها ياهياتهاى عزادارى، بعضى موقع ها اصلا يادم مى ره كه تو بچه اون دخترى از اون مادر و پدر. خدا رحمتشون كنه قسمت اون ها هم آن جورى بود كه با يه تصادف كوچك دو تا شون هم برن.
مادر بزرگ عينكش را از چشمش برداشت و با گوشه روسرى اش اشكش راپاك كرد. سميرا غرولند كنان دستمال را گوشه اى انداخت و ساك را برداشت. مادر بزرگ از جا بلند شد: وايسا از زير قرآن ردت كنم.
از پله ها بالا رفت. سميرا نفس را از گلو بيرون داد و نگاهى به ساعت مچى اش انداخت: زود باش ننه، ديرم شد، الان بچه ها مى رن جامى مونم، زود باش.
مادر بزرگ از پله ها پايين آمد و نزديك سميرا رفت. نگاهش به در پاهاى برهنه سميرا خيره ماند: آخه كسى نيست كه به اين دختربگه لا اله الا الله حداقل به احترام خانوم فاطمه معصومه شرم كن.
سميرا بدون توجه به حرفهاى مادربزرگ ساك را برداشت و از زيرقرآن رد شد و راه افتاد....
صحن شلوغ بود. سميرا نگاهش را در اطراف چرخاند. چه مدت بودكه آن جا نشسته بود، نمى دانست يك ساعت، دو ساعت.... نگاهى به ساعت روى ديوار انداخت لامپ كوچكى در وسط ساعت خاموش و روشن مى شد. عقربه ساعت هشت و نيم را نشان مى داد. كم كم داشت نگران مى شد. سرش را به ديوار تكيه داد. كنارش زنى نشسته بود. كودكى مريض در آغوش داشت. كودك تب داشت و در حالت اغما به سر مى برد.
غصه در چهره زن نمايان بود. از حال و هواى كودك مشخص بود كه ازنعمت بينايى محروم است. زن كودك را در آغوش مى فشرد اشك چون سيلاب از چشمانش جارى بود. گاه به گاه، به زيارتنامه چشم مى دوخت و چيزهايى زير لب زمزمه مى كرد و دوباره به ضريح خيره مى شد. سميرا با ديدن كودك و اشك و التماس هاى زن دلش گرفت.
خواست از جا بلند شود. دوباره نگاهى به زن كرد. زن بدون اعتنابه اطراف اشك مى ريخت والتماس مى كرد: يا فاطمه معصومه، خانم جون تو رو به اون برادر غريبت. تو را به حق اون مادر مظلوم و پهلوشكسته ات قسمت مى دم كه درد دخترمو دوا كنى، چشم هاى دخترم را بهش برگردون. من ديگه روى برگشتن به خونه ندارم. التماس مى كنم حاجتمو بدى.
صداى هق هق گريه اش بلندتر شد و شانه هايش به لرزه افتاد وحرف هايش ميان هق هق گريه گم شد. سميرا دستى به صورتش كشيد و ازجا بلند شد. دل نگرانى اش بيشتر شده بود. به طرف كفشدارى رفت;ولى شماره ها همه دست خانوم معلم بود. خودش رو كنارى كشيد و به عده اى كه در حال كفش دادن يا گرفتن بودند خيره شد. گيج شده بود. پابرهنه به حياط رفت. حياط را فرش كرده، با پارچه اى كلفت به دو قسمت تقسيم كرده بودند. صداى موذن مردم را به نماز فرامى خواند. حياط شلوغتر شده بود. نگاهش را در اطراف چرخاند. همه غريب بودند. كسى را نمى شناخت. دوباره وارد حرم شد و اطراف رااز ديد گذراند. زنها براى قامت بستن بلند شده بودند. عده اى چادرهاى رنگى و عده اى مشكى بر سر داشتند; ولى همه يكدل، همراه و هماهنگ به ركوع و سجود مى رفتند و زير لب چيزهايى زمزمه مى كردند. سميرا گوشه اى براى خودش خلوت كرده بود. از وقتى واردحرم شده بود، با ديدن آن زن در حالتى عجيب فرو رفته بود.
نماز تازه تمام شده بود كه لامپها خاموش شدند. سميرا نگاهش رابه ضريح دوخت. فضا تاريك بود و ضريح درخشنده تر از هميشه. چندى نگذشته بود كه هوا روشن شد. با آمدن برق صداى صلوات بلند شد.
لحظه اى از آمدن برق نمى گذشت كه صداى فرياد و صلوات و گريه بلندشد. زنها همه به گوشه اى هجوم برده بودند. سميرا كنجكاو شد ازهر كسى چيزى مى شنيد. از كسى شنيد كه خانوم فاطمه معصومه(س)دخترى را شفا داده. از جا برخاست و به سوى جمعيت رفت.
چيزى كه مى ديد باور نمى كرد. با بهت و حيرت به صحنه خيره شد.
همان دخترك نابينا كه چند لحظه پيش در آغوش مادرش از تب مى سوخت، شفا يافته بود. اشك در چشم سميرا حلقه زد و برگونه اش چكيد. از ميان جمعيت بيرون رفت. دستش را روى صورتش گذاشت و به طرف ضريح رفت. حالا ضريح كمى خلوت شده بود. صداى هق هق گريه اش بلند شد. احساس شرمندگى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. حالامى فهميد چه فكر غلطى داشته. حالا مى فهميد منظور مادربزرگ از آن حرفها چه بود. حالا مى فهميد كه زيارت يعنى چه. اشك مى ريخت و ازخدا طلب بخشش مى كرد. در حالت زيارت بود كه صداى خانمى كه نامش را مى خواند او را به خود آورد. برگشت، خانم معلم بود كه نگرانم پشت سرش ايستاده بود: سميرا، دختر كجا بودى؟ نمى دونى از كى دنبالت مى گرديم آخر دختر تو نمى گى نگرانت مى شن؟
سميرا لبخندى زد و گفت: شما كجا بوديد؟
دنبالتون گشتم پيداتون نكردم. گره از ابروهاى خانم معلم بازشد: خوب حالا بيا كه بچه ها بيرون منتظرند.

تقديم به خورشيد جهانتاب خراسان و گوهر عصمت پرور قم • خورشيد دين مى تابد از خاك خراسان ايران ما مديون لطف بى حد توست ز تو،
شهر «قم » از معصومه روشن مشهد علم است و مشهد، خانه قم عشق تو را در سينه داريم و صبوريم آغوش بگشادند هر تير بلا را تا متصل سازند اين جان به تو زنده است و هرگز مردنى نيست كمتر ز آهو نيست! او هم راز دارد كمتر ز آهو نيست! او هم راز دارد
• ظلمت گريزان است و خفاشان هراسان اين جلوه هاى جاودان از مرقد توست لطف شما برهم زن نيرنگ دشمن قم، گشته از درياى علمت پر تلاطم قم، از خاكبوس آستانت گرچه دوريم ره به ديو و دد گرفتند درس شهادت از قم و مشهد گرفتند طوس و كربلا را آرى! شرار عشق تو افسردنى نيست دارالشفاى درگهت جانباز دارد كمتر ز آهو نيست! او هم راز دارد
«ريحانه رسول خدا(ص)»
• رواق دختر موسى بن جعفر است اينجا زمين قم به مَثَل چون صدف بود، آرى مخوان به خلدبرينم زكوى او واعظ! ببوس از سر صدق وصفا ضريحش را زمين موكب اجلال فاطمه بنگر اگر به ديده ادراك بنگرى، بينى كند بدرگه او سجده صبحدم خورشيد تبارك اللّه از اين روضه بلند رواق از آن پناه به كوى تو آرم اى بانو زمين قم شد روشن از آن به غيب وشهود سزد كه «معجزه» ! قم همچنان بهشت بود ببوس با ادب آنرا كه آن در است اينجا كه جاى گفتن اللّهُ اكبر است اينجا يگانه دختر زهراى اطهر است اينجا عجب ز فيض دمش روح پرور است اينجا چرا كه مطلع خورشيد انور است اينجا كه خاك در گه او زيب افسر است اينجا عجب مدار كه دخت پيمبر است اينجا كه جاى مردم پاك و مطهّر است اينجا چرا كه نور دو چشمان حيدر است اينجا مرا كه سايه لطف تو بر سر است اينجا چرا كه دختر موسى بن جعفر است اينجا دَر ِ بهشت برين گر طلب كنى به خدا ببند عقد نماز اندرين مقام رفيع حبيبه حق و ريحانه رسول و على مسيحْ زنده شود در حريم اين بانو فروغ روضه او پرتو افكن است به مهر از آن شدند سلاطين مقيم در كويش اگر تجلّى حق بينى از در و ديوار برو طهارت دل كن، بيا به روضه او مرا كه نام بود (حيدر)آمدم به درت ز آفتاب قيامت غمى نخواهد بود حريم فاطمه،بنت پيمبر است اينج وجود حضرت معصومه، گوهر است اينجا براى من ز دو صد خلد برتر است اينجا كه موردنظر حىّ داور است اينجا كه دُرّ تاج سر هفت كشور است اينجا كه مهر و ماه هم از ذرّه كمتر است اينجا كه از فروغ ولايت منوّر است اينجا كه از تصوّر و از وصف برتر است اينجا كه فيض روح، ز لطف ميسّر است اينج كه نور حق به جمالت برابر است اينجا چرا كه دختر موسى بن جعفر است
«مهربان تر از آفتاب»
با شنيدن صداى آقاى دكتر، تكانى به خودش داد و به طرف اتاق دكتر رفت، خانم منشى در حين نوشتن زير چشمى نگاهى به زن انداخت و آرام گفت:
- نوبت شماست.
دكتر پشت ميز كارش نشسته بود و سر گرم نوشتن بود. با ورود زن نيم نگاهى از پشت عينك كرد و گفت: بفرماييد بنشينيد. چندقدم جلوتر صندليهايى به رديف كنار هم چيده شده بودند. روى يكى از صندلي ها كنارميز دكتر نشست. دكتر خودكار را روى برگه ها گذاشت و از جا بلند شد.
- خانم شما مى دونيد مشكل دخترتان چيه؟
زن سرش را پايين انداخت، دكتر نفسش رااز گلو بيرون داد و ادامه داد:
مشكل چشم دخترتون اينجا حل نميشه،چشمش نياز به عمل داره.
زن با ناباورى به دكتر نگاه كرد.
- يعنى چى آقاى دكتر؟ بيشتر توضيح بديدببينم چه بلايى به سرم اومده.
دكتر نگاهى به زن انداخت.
- خانوم لطفا آرامش خودتون رو حفظ كنيد. عمل چشمش ساده است ولى حساس و چون ما در اينجا وسايل پيشرفته اى نداريم بايد به تهران منتقل بشه تا هر چه زودتر ان شاءالله سلامتى چشماشو به دست بياره.
از مطب دكتر كه بيرون آمد هنوز گيج بود وچشمانش سياهى مى رفت. دستان كوچك دخترك را به دست گرفت و روى صندلى كه در سالن انتظار چيده بودند، نشستند،دخترك از صندلى پايين پريد، دستان لرزان مادر را به طرف خودش كشيد.
- مامان، بريم.
به چشمان درشت كودك خيره شد، لكه سفيدى در چشم چپش ديده مى شد، غمهاى زن به صورت قطراتى اشك از چشمانش بيرون آمد و هويدا شد. دخترك تا اشك مادررا ديد با دست كوچكش اشك مادر را پاك كرد لبهايش را جمع كرد:
- مامان، چرا گريه مى كنى؟ اگه به بابا نگفتم،اصلا مگه خودت نگفته بودى آدم گنده گريه نمى كنه، حالا خودت كوچولو شدى و دارى گريه مى كنى.
زن لبخند كمرنگى به لب آورد و كودك رادر بغل گرفت.
- نه من گريه نمى كنم حالا بريم، بريم عزيزكم. كودك سرش را از آغوش زن جدا كردو به چشمهاى سرخ و اشك آلود زن خيره شد.
- مامان، دكتر گفت چشم من خوب ميشه،هان مگه دكتر نگفت خوب ميشه؟
زن چندبار سرش را تكان داد.
- چرا عزيزم، گفت خيلى زود چشمت خوب ميشه.
زن از جا بلند شد و چادر خاك آلودش راچندين بار تكان داد و چادر را روى سرش محكم كرد. خوب حالا بريم.
دخترك سرش را پايين انداخت و به كف سالن خيره شد.
- يعنى تا موقع جشن تولدم چشمم خوب شده؟
سرش را بالا گرفت نگاهش را در نگاه مادرخيره كرد.
- آره مامان، يعنى تا اون موقع خوب ميشه؟
زن آهى كشيد و زير چشمى به دخترك نگاهى كرد:
- تا خدا چى بخواد دخترم حالا بريم ان شاءالله كه خيلى زود خوب ميشه.
كليد در كه براى دومين بار چرخيد در بايك حركت باز شد.
- مامان، براى جشن تولدم مى خواى چى بخرى، هان، بگو مامان.
زن نفس عميقى كشيد و چادرش را ازسرش برداشت و روى طناب رخت انداخت.
- حالا بروجك كو تا جشن تولدت.
دخترك به طرف راه پله هاى اتاق دويد وروى دومين پله نشست و شروع كرد به بازى كردن با بند كفش هايش، بعد كه انگار چيزى يادش آمده باشد سرش را به طرف مادربرگرداند.
- مامان، تو مى گويى تا آن موقع كار بابا تموم ميشه و مى ياد؟
زن سرش را به طرف كودكش برگرداند.
- آره مگه ميشه بابا تو را فراموش كنه حتمابرات يك هديه خوشگل هم مى خره ولى من مى خوام بهش زنگ بزنم زودتر بياد.
شادى در چهره دخترك نمايان شد.
- يعنى بابا مياد؟ آره، همين فردا مياد؟
- حالا زود پاشو برو تو اتاقت تا خسته ام نكردى، بدو الان منم ميام.
دخترك از جا بلند شد و به طرف اتاق دويد.زن نگاهى به آسمان انداخت، ستاره ها مثل هميشه در حال چشمك زدن بودند،لحظه اى نگذشته بود كه شانه هاى زن به لرزه افتاد و صداى هق هق در ميان گريه اش گم شد.
- خدايا، خودت كمكمون كن، يا امام زمان،چطور جواب اين طفلى رو بدم، يه ماه ديگه جشن تولد و بعد مدرسه، يا فاطمة الزهراء، تورو به حق حسينت، تو رو به حق آن مظلوم تشنه لب كربلا يه نظرى به ما بكن. اون هنوزبچه است چيزى نمى فهمه، خودت كمكش كن. يا امام رضا، قربون غريبى ات برم آقا جون،دل كوچكش رو نذار بشكنه.
- صداى دخترك زن را به خود آورد:
- مامان، مامان، پس نمى ياى؟ تنهايى مى ترسم!
زن خم شد و مشتى آب به صورتش زد و به طرف اتاق راه افتاد.
زن خودش را روى صندلى رها كرد و گوشى تلفن را برداشت و شروع كرد به گرفتن شماره.
- خوب حالا بروتواتاقت، عروسكت تنهاست. دخترك سرش را پايين انداخت و به طرف اتاقش به راه افتاد. صداى مادر بلند شد:
- سلام، چطورى؟ خوبى آره ... بردمش مى گن بايد عمل بشه، آره خودشون هم اينوگفتن. گفتن ما وسايل نداريم بايد به تهران منتقل بشه. نه مى گن خطريه بايدزود ببريش.
كودك چشمهايش پراشك شد وعروسكش رامحكم در آغوشش فشرد:
- خوش به حالت چشمهاى توهم خوشگل و هم هيچ وقت هم مريض نميشه، مى بينى چشم من يك اش لك داره. اون يكى... توچى ميگى فكر مى كنى چشم من خوب ميشه؟مامان مى گه خوب ميشه.
عروسك را از بغل جدا كرد و به چشمهاى آبى عروسك خيره شد. انگار عروسك هم زبان باز كرده بود و داشت با او حرف مى زد.انگار مى گفت عمل كردن كار خيلى سختيه.
خودش را روى تخت رها كرد و چشم هايش را بست، حالا جز سياهى نمى ديد،هميشه از سياهى مى ترسيد. چشم هايش راباز كرد، دلش گرفت، بغض كرد و از جا بلند شدو جلوى آينه ايستاد و به چشم هايش خيره شد و شروع كرد به گريه كردن. زن با صداى گريه دخترك، خودش را به اتاق رساند.دخترك گوشه اى كز كرده بود و دستهاى كوچكش را روى چشمهايش گذاشته بود وداشت گريه مى كرد. به سوى دخترك دويد ودخترك را در آغوش كشيد:
- چيه زهراجان! چى شده دختر گلم؟ مگه تونمى گى بزرگ شدى، حالا گريه مى كنى،حرفهاى صبحى رو فراموش كردى؟
- مامانى، اگه چشمم خوب نشد، چى؟ اگه ديگه نتونم ببينم.
- زن دستى به سركودك كشيد.
- نه عزيزم، زهراخانم! دكتر قول داده كه چشمت رو خوب كنه، چشمهات زود خوب ميشه، اگه گريه كنى، مامانى ديگه باهات حرف نمى زنه.
دخترك هق هقى كرد و آرام به خواب رفت.زن نگاهى به چهره مظلوم دخترش كرد،دلش پرغصه بود. از جا بلند شد و بيرون رفت.
اتوبوس چند ساعت بود كه به راه افتاده بود; چشمهاى خواب آلودش را باز كرد.اتوبوس داشت وارد شهر ديگرى مى شد.دخترك نگاهى به پدرش كرد، پدر داشت ازپنجره به مناظر بيرون نگاه مى كرد.
- بابا، اينجا كجاست؟
مرد خنده اى كرد، دست دخترك را دردستانش گرفت و آرام گفت:
- اينجا قمه، قم، يادته برات تعريف كردم؟همون كه گفتم يك خانمى بوده، خيلى مهربون بوده. يبار كه مى خواسته به داداشش سرى بزنه، مريض ميشه. همون كه مى گفتم خواهر امام رضاست. حرمش اينجاست.
دخترك به پدرش خيره شد و انگار چيزى يادش آمده باشد، رو به پدر كرد:
- بابا، اينجا بايستيم يانه؟
- نه، فكر نكنم بايد زود بريم تهران.
دخترك سرش را به طرف مادر برگرداند:
- مامان، نميشه يك روز هم اينجا بمونيم؟
زن نگاهى به مرد كرد.
- عباس نميشه بمونيم؟ حالا چطور ميشه يك روز دير برسيم.
مرد تكانى به خودش داد و با اشاره ابروجواب داد:
نه نميشه ان شاء الله برگشتنى.
دخترك دست پدر را گرفت.
- يادته گفتى خواهر امام رضاعليه السلام اينجاست. مگه نگفتى خيلى هم مهربونه.مگه نگفتى بچه ها رو دوست داره. بريم پهلوى اون; من بهش ميگم چشمهامو خوب كنه.
زن سرش را پايين انداخت:
- عباس، زهرا راست ميگه. بيا بريم سراغ حضرت معصومه عليها السلام. بهترين طبيب اونه;طبيب دل هم هستش.
بعد ادامه داد:
- بريم يك زيارتى هم بكنيم و يك توسلى هم به خانوم داشته باشيم. اگر هم تغيير نكرد، دلمون كمى آروم مى شه. عباس، حالا كه تا اين جا اومديم دلت ميادبدون زيارت بريم؟ حضرت معصومه عليها السلام هم كه قربون جدش برم، اون قدر بزرگوارهستش كه يك نظركوچكى هم به ما مى كنه. بى خود نيست كه بهش ميگن كريمه اهل بيت. حالا كه سعادت پيدا كرديم چرا نريم؟حالا كه خدا توفيق زيارت به ما هم داده چرا نريم؟
مرد خنده اى كرد و با صداى بلند گفت:
- آقاى راننده، قربون دستت، كمربندى نگهدار.
وارد حياط كه شدن دخترك به گنبدطلائى حضرت معصومه عليها السلام كه مثل مرواريدى در صدف مى درخشيد، خيره شد.عده اى گوشه اى نشسته بودند، عده اى درحال خوردن آب بودند، عده اى وضومى گرفتند. به طرف كفشدارى رفتند و واردحرم شدند. اطراف ضريح شلوغ بود. درورودى رابوسيدند. زن دستش را روى سينه اش گذاشت و كمى خم شد:
- السلام عليك يابنت رسول الله! السلام عليك يا اخت ولى الله! السلام عليك يابنت موسى بن جعفر و رحمة الله، السلام...
اشك از چشمان زن سرازير شد. دخترك نگاهى به اطرافش كرد. چشمان همه اشك آلود بود. همه با دلى شكسته و پرغصه آمده بودند. يك لحظه احساس كرد مادر در كنارش نيست. همه چادر مشكى بر سر داشتند. دخترك برگشت به طرف كفشدارى. از مادرخبرى نبود. لحظه اى ايستاد و به اطرافش نگاه كرد. مادر نگاهى به زيارتنامه كرد و سرش را برگرداند.
- زهرا، بيا باهم بخونيم هرچى من گفتم،توهم بگو.
سر كه برگرداند، از زهرا خبرى نبود. از جابلند شد و به طرف جمعيت رفت:
- زهرا! زهرا جان! دخترم كجايى؟
از دخترك خبرى نبود. رواقها و حياطراگشت. به هركس كه مى رسيد، با اشك والتماس نشانه هاى دخترش را مى داد وديگران به علامت تاسف و منفى سرى تكان مى دادند. نااميد برگشت به طرف ضريح. دردلش آشوبى به پا بود. دستانش را به ضريح گره زد.
يا حضرت معصومه! قربونت برم خانوم.دخترم روگم كردم; اومده بود شفاى چشمش رو از تو بگيرم. مى خواهم به جان پدرت قسمت بدم كه خودت مواظبش باشى. خودت شفاش بدى. صداى فرياد زن بلند شد:
- خانم جون، كمكم كن، به جان محسن زهرا، دخترم رو بهم برگردان.
جمعيت به دور زن جمع شدند. هركس چيزى مى گفت. يكى مى گفت:
- دخترم، گريه نكن پيداش ميشه. يكى مى گفت:
- خانم خودش نگه اش مى داره گريه نكن.زن زيارتنامه را در دستانش محكم گرفته بودو با اشك و ناله مى خواند.
- خانم جون، امروز مهمون توهستم.مواظب مهمون غريبت باش، نذار پهلوى عباس شرمنده بشم. من مى دونم الان دارى هم نگاهم مى كنى و هم حرفهامو مى شنوى،جوابم بده.
زن سرخم كرده بود و اشك مى ريخت.متوسل شد به ائمه اطهارعليهم السلام. يك لحظه احساس كرد در ميان جمعيت كسى صدايش مى كند.
- ... مامان، مامان.
زن سربلند كرد. دخترش بود، چهره اش زيباتر از هر لحظه. انگار با نور همنشين شده;از جا بلند شد و كودك را در آغوش كشيد:
- دخترم زهراجان! عزيزم كجابودى؟ مامانوگذاشتى كجا رفتى؟
دخترك سرى تكان داد و گفت:
يهو ديدم نيستى، رفتم همه جارو گشتم،پيدات نكردم. گوشه اى نشستم خوابم برد.وقتى بيدار شدم، ديدم صداى گريه ات مياد.
زن، كودك را از آغوش جدا كرد و به چشمانش خيره شد. در عين ناباورى چشم دخترك را ديد كه لكه اى در آن ديده نمى شود. خانم فاطمه معصومه عليها السلام دخترك را شفا داده بود. زن سر برگرداند و به ضريح چشم دوخت:
- خانم جون، مى دونستم شفاش مى دى،مى دونستم نگاهم مى كنى.
جمعيت بر زن فشارى آورد و زن دخترك رادر آغوش مى فشرد. صداى جمعيت بلند بودكه پى در پى صلوات مى فرستادند.
«روشن تر از ستاره»
صداى مادربزرگ از زير زمين بلند بود. سميرا بدون توجه به حرف هاى مادر بزرگ جلوى آينه ايستاده بود و خودش را وراندازمى كرد. مادربزرگ از پله هاى زير زمين بالا آمد: خوش به حالت ننه پس تو هم رفتنى شدى، قربون قد و بالات برم دخترم. الهى خيرببينى رفتى يه دعايى هم به من پير زن كن.
سميرا روسرى اش را كمى بالاتر كشيد، چادر سفيد و گلدار را ازدست مادر بزرگ گرفت، تا كرد و در كيف گذاشت: ننه جون هنوزمعلوم نيست كه حتما تو قم توقف كنيم. اگه طبق برنامه پيش بريم و تو راه معطل نشيم، امكان دارد آنجا هم يه نصفه روز بمونيم.
اونم شايد. خانممون اين طور كه مى گفت وقت نمى شه ولى از شهرش حتما رد مى شويم.
مادر بزرگ سكوت كرد سرش را پايين انداخت، لب هايش را حركت داد، چروك هاى صورتش بيشتر مشخص شد: ولى من هميشه آرزوم بوده كه حتما يه بار كه شده اون خانومو زيارت كنم. يادمه بچه كه بودم هميشه مادرم مى گفت: قم زمينش مقدسه. اون بيچاره هم هميشه آرزومى كرد اين سفرو بره ولى حسرت تو دلش موند و مرگش رسيد. مى ترسم من آرزو به دل بميرم. يادمه مى گفت: هر كسى دل شكسته به زيارتش بره خانوم جون نا اميد برش نمى گردونه. اون خانوم مهمان نوازه،خوش به حال اونهايى كه هميشه مهمونش هستند.
قطره اشكى كه در كاسه چشمش حلقه زده بود آرام از گونه اش برروى دامنش چكيد. آرام زمزمه كرد: اون خانوم اونقدر بزرگواره كه هيچ كدوم از زوارا شو تنها نمى زاره.
مادر بزرگ سرش را با تاسف پايين انداخت: يه عمره حسرت رفتن و زيارت اون خانوم تو دلم بوده ولى قسمت نشده. چى بگم ننه، دلم خونه از وقتى كه به دنيا اومدم تا حالا بچه بزرگ كردن و ترو خشك كردن و....
مادر بزرگ تكانى به خودش داد، نفس عميقى كشيد و گفت: اى دنيا!
سميرا از پله ها پايين آمد و به طرف حوض كوچك وسط حياط راه افتاد: ننه جون تو رو به خدا ول كن اين حرفا بسه ديگه. يه عمره اين جورى زندگى كردى خسته نشدى. گوشم از اين حرفا پرشده.
مادر بزرگ دست روى كمرش گذاشت و با آخ و واخ از جا بلند شد: نه والا تو يكى انگار آدم شدنى نيستى. استغفرالله مى گم؟ منو باش كه دارم با كى درد دل مى كنم. آخه دختر جون، سميراى من، عزيزمن، تو چى مى دونى زيارت چيه؟ اونم زيارت خانوم فاطمه معصومه(س).
سميرا سرش را پايين انداخت. خم شد و با دستمال خيسى خاكهاى كفشهايش را پاك كرد. اين حرفا به قول خودش شعارهاى الكى بود.
نگاهى به مادر بزرگ كرد. مادر بزرگ از پشت عينك ته استكانى وذره بينى اش به او خيره شده بود: خوب ننه جون تو بگو چكار كنم؟
برم تو كوچه و خيابون شعار بدم؟ چرا نمى خواى بفهمى زمان ما بازمان شما خيلى فرق كرده. حالا خودت بگو از زمان جوانى شما چقدرزمان پيشرفت كرده شما شصت، هفتاد سال پيش جوان بوديد زمانه هم چيزى از تكنولوژى و پيشرفت نمى دونست اما حالا چى توقع دارى طرزفكر من با طرز فكر شما كه قديمى هستى يكى باشه؟
چينهاى پيشانى مادر بزرگ در هم گره خورد چشم غره اى به سميرارفت: بله ديگه خانوم بهش برخورد اصلا بگو ببينم زمانه كه جديدشده حرفاى خدا و پيغمبر تغيير كرده؟! تا حرف قيام و قيامت بشه تا حرف خدا و پيغمبر پيش بياد حرفاى ما مى شه قديمى خدا خودش رحم كنه حالا پاشو با تو حرف زدن فايده نداره كسى كه نمى دونه نماز چيه، اين حرفها حاليش نمى شه كسى كه خدا و پيامبرش رانمى شناسه نه نمى دونم مى ترسم با اين حرفهات منو از غصه دق مرگ كنى. اون دخترى كه من بزرگ كردم اگه اين جورى بود تا حالا صد تاكفن عوض مى كردم. اون دختر فرشته بود. از بچگى تو مسجدها ياهياتهاى عزادارى، بعضى موقع ها اصلا يادم مى ره كه تو بچه اون دخترى از اون مادر و پدر. خدا رحمتشون كنه قسمت اون ها هم آن جورى بود كه با يه تصادف كوچك دو تا شون هم برن.
مادر بزرگ عينكش را از چشمش برداشت و با گوشه روسرى اش اشكش راپاك كرد. سميرا غرولند كنان دستمال را گوشه اى انداخت و ساك را برداشت. مادر بزرگ از جا بلند شد: وايسا از زير قرآن ردت كنم.
از پله ها بالا رفت. سميرا نفس را از گلو بيرون داد و نگاهى به ساعت مچى اش انداخت: زود باش ننه، ديرم شد، الان بچه ها مى رن جامى مونم، زود باش.
مادر بزرگ از پله ها پايين آمد و نزديك سميرا رفت. نگاهش به در پاهاى برهنه سميرا خيره ماند: آخه كسى نيست كه به اين دختربگه لا اله الا الله حداقل به احترام خانوم فاطمه معصومه شرم كن.
سميرا بدون توجه به حرفهاى مادربزرگ ساك را برداشت و از زيرقرآن رد شد و راه افتاد....
صحن شلوغ بود. سميرا نگاهش را در اطراف چرخاند. چه مدت بودكه آن جا نشسته بود، نمى دانست يك ساعت، دو ساعت.... نگاهى به ساعت روى ديوار انداخت لامپ كوچكى در وسط ساعت خاموش و روشن مى شد. عقربه ساعت هشت و نيم را نشان مى داد. كم كم داشت نگران مى شد. سرش را به ديوار تكيه داد. كنارش زنى نشسته بود. كودكى مريض در آغوش داشت. كودك تب داشت و در حالت اغما به سر مى برد.
غصه در چهره زن نمايان بود. از حال و هواى كودك مشخص بود كه ازنعمت بينايى محروم است. زن كودك را در آغوش مى فشرد اشك چون سيلاب از چشمانش جارى بود. گاه به گاه، به زيارتنامه چشم مى دوخت و چيزهايى زير لب زمزمه مى كرد و دوباره به ضريح خيره مى شد. سميرا با ديدن كودك و اشك و التماس هاى زن دلش گرفت.
خواست از جا بلند شود. دوباره نگاهى به زن كرد. زن بدون اعتنابه اطراف اشك مى ريخت والتماس مى كرد: يا فاطمه معصومه، خانم جون تو رو به اون برادر غريبت. تو را به حق اون مادر مظلوم و پهلوشكسته ات قسمت مى دم كه درد دخترمو دوا كنى، چشم هاى دخترم را بهش برگردون. من ديگه روى برگشتن به خونه ندارم. التماس مى كنم حاجتمو بدى.
صداى هق هق گريه اش بلندتر شد و شانه هايش به لرزه افتاد وحرف هايش ميان هق هق گريه گم شد. سميرا دستى به صورتش كشيد و ازجا بلند شد. دل نگرانى اش بيشتر شده بود. به طرف كفشدارى رفت;ولى شماره ها همه دست خانوم معلم بود. خودش رو كنارى كشيد و به عده اى كه در حال كفش دادن يا گرفتن بودند خيره شد. گيج شده بود. پابرهنه به حياط رفت. حياط را فرش كرده، با پارچه اى كلفت به دو قسمت تقسيم كرده بودند. صداى موذن مردم را به نماز فرامى خواند. حياط شلوغتر شده بود. نگاهش را در اطراف چرخاند. همه غريب بودند. كسى را نمى شناخت. دوباره وارد حرم شد و اطراف رااز ديد گذراند. زنها براى قامت بستن بلند شده بودند. عده اى چادرهاى رنگى و عده اى مشكى بر سر داشتند; ولى همه يكدل، همراه و هماهنگ به ركوع و سجود مى رفتند و زير لب چيزهايى زمزمه مى كردند. سميرا گوشه اى براى خودش خلوت كرده بود. از وقتى واردحرم شده بود، با ديدن آن زن در حالتى عجيب فرو رفته بود.
نماز تازه تمام شده بود كه لامپها خاموش شدند. سميرا نگاهش رابه ضريح دوخت. فضا تاريك بود و ضريح درخشنده تر از هميشه. چندى نگذشته بود كه هوا روشن شد. با آمدن برق صداى صلوات بلند شد.
لحظه اى از آمدن برق نمى گذشت كه صداى فرياد و صلوات و گريه بلندشد. زنها همه به گوشه اى هجوم برده بودند. سميرا كنجكاو شد ازهر كسى چيزى مى شنيد. از كسى شنيد كه خانوم فاطمه معصومه(س)دخترى را شفا داده. از جا برخاست و به سوى جمعيت رفت.
چيزى كه مى ديد باور نمى كرد. با بهت و حيرت به صحنه خيره شد.
همان دخترك نابينا كه چند لحظه پيش در آغوش مادرش از تب مى سوخت، شفا يافته بود. اشك در چشم سميرا حلقه زد و برگونه اش چكيد. از ميان جمعيت بيرون رفت. دستش را روى صورتش گذاشت و به طرف ضريح رفت. حالا ضريح كمى خلوت شده بود. صداى هق هق گريه اش بلند شد. احساس شرمندگى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. حالامى فهميد چه فكر غلطى داشته. حالا مى فهميد منظور مادربزرگ از آن حرفها چه بود. حالا مى فهميد كه زيارت يعنى چه. اشك مى ريخت و ازخدا طلب بخشش مى كرد. در حالت زيارت بود كه صداى خانمى كه نامش را مى خواند او را به خود آورد. برگشت، خانم معلم بود كه نگرانم پشت سرش ايستاده بود: سميرا، دختر كجا بودى؟ نمى دونى از كى دنبالت مى گرديم آخر دختر تو نمى گى نگرانت مى شن؟
سميرا لبخندى زد و گفت: شما كجا بوديد؟
دنبالتون گشتم پيداتون نكردم. گره از ابروهاى خانم معلم بازشد: خوب حالا بيا كه بچه ها بيرون منتظرند.

«پرواز دل»

«پرواز دل»
آفتاب، در پس كوه هاى مغرب زمين، فرو رفته بود و لكه هاى سياه و كشدارى، در امتداد شب، محو و ناپديد مى شد. پيش تر از ديگرستارگان، در دل آسمان، جا خوش كرده بود و باد بهارى، بوى خوش وملموسى در سطح شهر مى پراكند: چراغ هاى خيابان ها و كوچه ها روشن بود و نور زرد و بنفش گلدسته هاى حرم، هر گمشده اى را به آبادى، رهنمود مى ساخت.
صداى خوش اذان، نمازگزاران را به مسجد، فرا مى خواند و جمعيت همچون حلقه هاى زنجير آرام و پيوسته به طرف حرم، سرازيرمى شدند. در ميان زائران، پيرمردى روستايى با كلاه نمدى خاكى رنگ و شلوار سياه لرى، بيشتر به چشم مى آمد، او صندلى چرخدارى كه دخترى جوان با روسرى و لباس گلى و رنگارنگ روى آن نشسته بود را به حلو هل مى داد. دختر با نگاهى عميق به گنبد و حرم، چشم دوخته بود. پيرمرد، كنار حوض وسط صحن ايستاد و به پشت سرش نگاه كرد. متحير شد و دستى به كلاهش كشيد. روى نوك پاهايش ايستاد; به در ورودى حرم، نگاه كرد و دستش را سايبان چشمان خرمايى رنگش كه چين و چروك پلك ها در بالا و پائين آن، آويزان شده بود، كرد.
دختر پرسيد:
چيه؟
و پيرمرد كه همچنان چشم به راه بود گفت:
ننات... ننات نيومده.
دختر خواست چيزى بگويد كه پيرمرد با صدايى بلند گفت:
آهاى.... آهاى ماه نسا، ماه نسا!
و مردمى كه از كنارش مى گذشتند، جور ديگر نگاهش كردند; بعضى هابا لبخند; عده اى با ترحم و گروهى هم با تعجب!
دختر همچنان كه به حرم نگاه مى كرد گفت:
ها بابا! ننامو يافتى؟
پير مرد كه دست هايش را بالاى سرش تكان مى داد گفت:
آره.
بعد، دستى به كلاهش كشيد و قدرى آرام گرفت.
زن، با چادر سياه آفتاب خورده و چارقى با چارخانه هاى قرمزرنگ از راه رسيد و در حالى كه به تندى، نفس مى كشيد گفت:
نفسوم بريده، هوف... هوف. آخه مرد! يه قدرى صبرت نبيده؟
مرد، با حالتى عصبى، در حالى كه چين هاى پيشانى اش صورتش راجدى تر نشان مى داد گفت:
مو صبر مى كردم يا تو، كه چشماتو وا نكردى؟
پدر خدا بيامرز! مگه ايجا خرم آبا ده; اگه گم بشى، مو، چه خاكى به سروم بريزم.
دختر، پا در ميانى كرد و گفت:
بابا! هر چى بيده به خير بى; احترام حرم...
و پدر با گفتن «لااله الاالله » حرف دختر را قطع كرد وبى درنگ، دستش را روى صندلى چرخدار گذاشت و چرخ، با صدايى كشيده و ناجور، راه افتاد. براى بسيارى، صداى چرخ، گوشخراش مى نمود;اما مسافران مشتاق، تنها به صداى دل، گوش مى سپردند! وقتى مقابل در ورودى حرم رسيدند، پيرمرد گفت:
ماه نسا! با زم بگوم حواست جمع بى، مى روم! و قسمت; قسمت مردا; شما هم بريد قسمت خوتون.
بعد برگشت و به ساعت بزرگى كه در سر درگاه شرقى، جلوى چشم همه، سبز مى شد نگاه كرد:
بابا; مرضيه! اى ساعت درسته، الان چنده؟
مرضيه گفت:
ساعت به قرارى، شش بى، بابا!
پيرمرد گفت:
تا ساعت نه، و جا باشن، بعد سر ساعت، همى جا منتظر تون مى ايستوم. خدا خوش كمك مون باشه...
و به سرعت از آن ها، جدا شد; انگار واپسيت جمله اش دلش را به درد آورده بود و نمى خواست همسر و دختر فلجش گريه ى او راببينند!
آن شب تا ساع موعود، هر يك از آنان دل به حريم حرم، سپرده بودند و با صداقت و پاكى وصف ناشدنى، حاجت خود را، مى طلبيدند. وقتى به مسافرخانه برگشتند، همگى از شد خستگى به خواب عميقى رفتند.
غروب روز بعد، صندلى چرخدار باز هم با صدايى آزار دهنده از لا به لاى انبوه جمعيت مى گذشت و پيرمرد، كه قامت استخوانى اش درون لباس گشادش يدك كشيده مى شد ويلچر رابا دست هاى لاغر و بلندخود، جلو مى برد.
زوار، كه از دور دست ها، آمده بودند، دسته دسته وارد حرم مى شدند تا يك شب جمعه بهارى را، در حريم كريمه اهل بيت(ص)باصميميت و صفا بگذرانند. صداى همهمه قرآن و ذكر و دعاى عاشقان،جاى جاى حرم را از اخلاص و بندگى، پر كرده بود، اين بار، پدر ومادر دختر، او را به مسجد «بالاسر» بردند دختر رو به حرم،دراز كشيد و زير لب، چيزهايى مى گفت. پيرمرد، كلاه نمدى اش را ازسرش برداشت و سر و صورت دراز و كشيده اش را در ميان كف دست هايش گرفت و اندكى بعد بدون توجه به فضاى مقدس و بسته داخل حرم،بساط سيگارش را در آورد و در يك چشم به هم زدن، دود غليظى به هوا برخاست و او نيز با ولع، آن را مى بلعيد و اطرافش را از دودمى انباشت.
بوى تنباكو و گلاب، در هم آميخته شده بود و بوى تندى به مشام مى رسيد. زنش لب به اعتراض گشود; اما پيرمرد كه به ستونى تكيه داده و به نقطه اى خيره شده بود، اعتنايى به او نكرد تا اين كه يكى از خدام هاى حرم، سر رسيده و با جديت گفت:
پدر! مگه اين جا، قهوه خانه است؟
پيرمرد، خاكستر سيگارش را درون دستش ريخت و گفت:
دست خودم نويد; ببخشيد سركار!
و در حالى كه از جا برمى خاست، ادامه داد:
تو كه از دلم خبر نارى،
بعد، رو به زنش كرد و گفت:
مى روم حياط، بعد مى اوم.
آسمان، يكپارچه سياه پوش شده بود و ستارگان با شادابى مى رقصيدند. پيرمرد، روى ايوان حجره اى نشسته بود و دم به دم به سيگار، پوك مى زد و دود ارغوانى رنگى از لاى انگشت ها و لب هاى سياهش خط ممتد و گاه درهمى را در هوا، ترسيم مى كرد; اما نگاه او تا عمق اعتقادش را مى پيمود. آن قدر محو خيال و سكوتش بود كه ناگهان با رسيدن آتش سيگار به دستش يك باره تمام بافته هاى ذهنش رشته شد. بلافاصله انگشتش را به دهان برد تا از سوزش آن، كاسته شود. گاه، قطره هاى اشك در چين و چروك صورت رنجورش گرفتار مى شدو با زحمت از لا به لاى گونه هاى استخوانى اش فرو مى غلتيد.
از بلندگوهى حرم، دعاى كميل، پخش مى شد و پير مرد از جابرخاست و به مسجد بالاسر رفت تا دختر مريضش را بيش از اندازه تنها نگذارد; وقتى به آن جا رسيد همسرش لقمه لقمه از غذاى اندكى كه به همراه آورده بود به مرضيه مى داد.
پيرمرد گفت:
ماه نسا! خادم، دعوانكنه.
زن گفت:
نه، بهش گفتم; ايرادى نويده.
پيرمرد، پيشانى دخترش را بوسيد و رو به قبله نشست تا دعاى كميل را با ديگر زائرين، همراهى كند.
صداى گريه اش با سرفه هاى تند و نفس بر، در هم مى آميخت. وقتى دختر جوان خود را مى نگريست قلبش به درد مى آمد; اين جا آخرين اميدى بود كه براى درمان بيمارى دخترش سراغ داشت; بيمارى كه دراوان كودكى، با تب و لرز، آغاز شد و به سرعت به فلج شدن دخترك انجاميد و پيرمرد، تمام هستى خود را كه چندان هم چشمگير نبودصرف دوا و درمان او كرده بود. هر چه از شب مى گذشت حرم، خلوت تر مى شد تا اين كه سكوتى نسبى، بر فضاى حرم، سايه گسترد، دخترك روى پاى مادر، خوابيده بود و پيرمرد، كنار ضريح، سر به گيره هاى نقره اى نهاده و كلماتى زير لب، زمزمه مى كرد، بدنش مى لرزيد وصداى خس خس سينه اش به گوش مى رسيد.
ساعت، سه بامداد را نشان مى داد كه پيرمرد با چشمانى پف كرده از كنار ضريح برخاست و بيرون رفت. مرضيه با سر و صورتى عرق كرده، چند باره روى پاى مادر جنبيد. مادر كه به ستون، تكيه داده بود بى رمق، چشمانش را باز كرد و با همان چادرى كه رويش كشيده بود، صورت او را پاك كرد.
مرضيه به آرامى گفت:
مادر.... مادر!
چيه نازم!
بى تابم، گلوم خشكه; آب همرات نى.
نه عزيزم. الان برات مى آورم. به قربونت بروم.
و به آرامى، سر دختر را روى ساروقش گذاشت و ليوان پلاستيكى اش را برداشت و از حرم، خارج شد. وقتى كنار حوض رسيد شوهرش راديد:
مرضيه تشنه بيده، اومدم او ببرم.
پيرمرد، سيگارش را انداخت و با كفش كتانى اش آن را لگد كرد وگفت:
خو، بريم، بچه مون تناس.
هنگامى كه وارد شدند، خشك شان زد و چشمانشان به صحنه رو به رو خيره ماند; دخترك به ستون، تكيه داده بود و با كمك دست هايش خود را جا به جا مى كرد. پيرمرد، فرياد زد:
مرضيه... مرضيه!
و دختر، با چشمانى اشكبار برگشت و با صدايى لرزان گفت:
با...با ...بابا... تماشا... تماشام مى كنى...مو...مو..
و درميان هق هق گريه، صورتش را با انگشت هاى لاغرش پوشان. پيرمرد و همسرش هم فرصتى يافتند تا قفل پاهاى شان را باز كنند و به سوى او بشتابند. آن دو، پروانه وار، دور دخترشان مى چرخيدند. پيرمرد، دختر را در آغوش كشيد و او رد ميان هجوم زائرين و صداى صلواتشان ادامه داد:
بابا تو خوابم بى بى(س)و آقا امام رضا(ع)رو ديدم. بالاخره... بى جوابمون نذاشتن. بى بى(س)نصف دردم روشفا داد و گفت: «بايد برى مشهد» . بابا! گفته بايد برى مشهد تا امام غريب،پاهاتو شفابده...
و صداى گريه حاضران و نقاره ها در هم آميخت.
«عمه سادات! سلام عليك»
از اصفهان به قصد تحصيل علوم دينى به قم آمده اى. در مدرسه حجتيه حجره اى گرفته اى. پيش از آمدن، پدرت گفت:
- محمد باقر! اگر به چيزى نياز داشتى، مرا مطلع كن.
با اينكه از لحاظ مالى سخت در تنگنا هستى، تا به حال چيزى ازاو نخواسته اى با خود عهد كرده اى دست نياز پيش كسى دراز نكنى.
آخر ماه نزديك است، شهريه اين ماه هم خرج شد، بيشتر آن را كتاب خريدى، كمى براى خرجى كنار گذاشته اى كه آن هم خيلى زود ته كشيد. از مدرسه بيرون مى آيى، به دكان قصابى مى روى و به قصاب مى گويى:
- دو سير گوشت بده پولش را فردا مى دهم.
او با تمسخر مى گويد:
- پس باشه گوشت رو هم فردا ببر!
با ناراحتى از دكان قصابى بيرون مى آيى، تصميم مى گيرى ديگر ازكسى تقاضاى نسيه نكنى.
شب هنگام كمى نان خشك را كه در سفره مانده، مى خورى بعد مى روى سراغ وسايلت، يك ده شاهى پيدا مى كنى. روز بعد با آن كمى انجيرمى خرى، روز سوم زانوهايت مى لرزد، ناى راه رفتن ندارى، با زحمت خودت را به حرم حضرت معصومه(س)مى رسانى; بالاى سر حرم مى ايستى وآهسته به طورى كه كسى نشنود، مى گويى:
- عمه سادات! سلام. هركس از خانه پدرش فرار مى كند به خانه عمه اش پناه مى برد، من هم سيدم. پدرم مرا به خانه شما فرستاده تا از سفره شما بهره مند شوم. دو شب است چيزى نخورده ام.
همين طور كه درد دل مى كنى، كسى از پشت سر دستش را بر شانه ات مى گذارد.
- بگير جوان!
سرت را بر مى گردانى، مردى ميان سال است. دستش را به طرفت دراز مى كند و حدود چهار صد تومان پول كف دستت مى گذارد. پول رابه او پس مى دهى و مى گويى:
- نه، نمى خواهم. اين را به كسى بدهيد كه مستحق است.
مرد چيزى نمى گويد و از آنجا دور مى شود. به ضريح نگاه مى كنى ومى گويى:
- عمه جان! اين پول تمام مى شود و بايد دوباره بيايم خدمت شما. طورى عنايت كنيد كه مستمر باشد و زود به زود براى مال دنيا به شما مراجعه نكنم.
به مدرسه برمى گردى، آن شب هم مى گذرد. فردا صبح از فرط گرسنگى به بقالى نزديك مدرسه حجتيه مى روى، چاره اى نيست. دويست گرم برنج و كمى روغن نسيه مى گيرى و به حجره برمى گردى. غذا كه مهيامى شود، اذان ظهر را مى گويند. اول نماز مى خوانى بعد به سراغ غذامى روى، فضله موشى روى پلو خودنمائى مى كند، غذا را دور مى ريزى،كف حجره دراز مى كشى و چشمانت را مى بندى. از شدت خستگى و گرسنگى ديگر چيزى نمى فهمى. با صداى اذان مغرب به خود مى آيى، دوباره راهى حرم مى شوى. آهسته قدم بر مى دارى، سرت گيج مى رود، نرسيده به حرم كسى تو را صدا مى زند:
- سيد محمد باقر!
به طرف صدا برمى گردى، يكى از همشهريان اصفهانى توست. يك كيسه سيب در دست دارد، آن را با يك بسته پول به تو مى دهد. خجالت راكنار مى گذارى و گوشه اى مى نشينى، عبايت را بر سر مى كشى و چندسيب مى خورى. به مدرسه برمى گردى. در حجره پولها را مى شمرى، حدودهزار تومان است.
چهار سال از آن ماجرا مى گذرد، يك بار كه با آن شخص همصحبت مى شوى، مى گويد:
- آقا سيد! يادت مى آيد برايت پول آوردم؟ شب قبلش در خواب ديدم شما در آسمان صحبت مى كنيد، صبح خواب را براى پدرم تعريف كردم، او گفت: زود خودت را به قم برسان و سيد محمد باقر رادرياب. من هم با عجله به قم آمدم.
«مهربان آلجا»
اذان مغرب نزديك است . وضو مى گيرى . آماده رفتن به مسجدمى شوى . دخترت «مهربان » گوشه اى كز كرده و با اخم نگاهت مى كند . جانمازت را برمى دارى . كنار مهربان مى نشينى . صورتش رانوازش مى كنى . هنوز ناراحت است . چيزى نمى گويى . اگرهم بگويى او نمى شنود . تنها اشارات دست تو را مى فهمد . مهربان تو كرولال است . 27 سال است چيزى نمى شنود . در اين سالها آرزو داشته اى براى يك بار هم كه شده صدايش را بشنوى . مهربان بگويد : مادر ! مادر ! و تو در جوابش بگويى : جان مادر ! عمر مادر !
از خانه بيرون مى آيى . شب استانبول گرم و دم كرده است . به مسجد امام رضا (ع) مى روى . سيد جميل امام جماعت مسجد آماده اقامه نماز است . پنكه هاى سقفى با سرعت مى چرخند . صف ها بسته مى شود . سجاده ات را پهن مى كنى . نماز كه تمام مى شود بى حركت سرجايت مى نشينى و به فكر فرو مى روى .
خدايا ، چكار كنم ؟ ! كاروان هفته ديگر حركت مى كند . مهربان را ببرم يانه ؟ با صداى قرآن سيد جميل به خود مى آيى . مى روى پيشش . آقا سيد جميل ! بله خواهرم . يه عرضى خدمتتون داشتم . بفرماييد . دخترم از وقتى فهميده ، بى قرارى مى كنه . دلش مى خواهد همرام بياد . خوب بيارش اگه از لحاظ مادى مشكلى ندارى ، اونم بيار . آخه مى ترسم مشكلى درست بشه . چه مشكلى ؟ مهربان كر و لاله مى دونيد كه ؟ بله به همين خاطر مى گم بيارش . بلكه شفا پيدا كنه . خدا خيرت بده آقا سيد . خدا حافظ . برم فكرامو بكنم . در امان خدا . التماس دعا .
از مسجد بيرون مى آيى . به خانه مى روى . كوچه پس كوچه هاى محله قديمى . اين محله شيعه نشين بخش آسيايى استانبول ، خاطرات بسيارى را در خود جاى داده . از وقتى مسجد امام رضا (ع)ساخته شد ، شور و حال ديگرى پيدا كرد . به خانه مى رسى . در راباز مى كنى . مهربان را مقابل خود مى بينى . خنده برلب دارد .
ديگر چه نقشه اى برايت كشيده ؟ دستانت را مى گيرد و در چشمانش زل مى زند و به انتظار مى ماند تا لب هايت تكان بخورد .
مينى بوس در بزرگراه حركت مى كند . خورشيد از شور و التهاب افتاده ، متوجه مهربان مى شوى . نگاهش سمت چپ جاده به درياچه اى است كه در حاشيه كوير گسترده شده . سرانجام به مقصد مى رسيد .
هوا تاريك شده . چشم انداز شهر با چراغهاى روشن در برابر شماست. گنبد زرد حضرت معصومه (س) را كه مى بينى لبخندى مى زنى و آن را به مهربان نشان مى دهى . راننده ، مينى بوس را كف رودخانه نزديك حرم پارك مى كند . همه پياده مى شويد . دور سيد جميل جمع مى شويد و او شروع به صحبت مى كند : برادرا ! خواهرا ! اذان مغرب نزديكه . همين حالا مى ريم زيارت بعد از نماز بر مى گرديم وسايلو جا به جا مى كنيم . التماس دعا .
دسته جمعى حركت مى كنيد . به صحن مطهر مى رويد . زن ها از مردهاجدا مى شوند . دست مهربان را مى گيرى . وارد ايوان آيينه مى شويددخترت محوتماشاست . به سمت ضريح مى رويد . جمعيت را مى شكافيدبعد از زيارت گوشه اى نزديك ضريح مى نشينيد . به حضرت معصومه(س)متوسل مى شوى . دعا مى كنى ، مهربان از شدت خستگى به خواب مى رود . شايدهم خواب نباشد . به حالت سجده است . يك مرتبه ازجا بلند مى شود . گوش هايش را مى گيرد و فرياد مى كشد . به سختى كلماتى ادا مى كند . مى شنوم . آقا ! خانم ! مى لرزى . از شدت خوشحالى نمى دانى چكار كنى ؟ خدام متوجه مى شوند . شما را از حلقه جمعيت خارج مى كنند . به دفتر حرم مى رويد . مهربان به سختى حرف مى زند . اشاره مى كند . نمى توانداز زبانش كار بكشد . خوب به حركات دستش دقت مى كنى . دختر هيجان زده است . دو نفر را ديده . آقايى با عمامه سبز و يك خانم .
خانم آمده و او را در آغوش گرفته و دخترت يك مرتبه احساس كرده مى شنود . در اين وقت متوجه ورود سيد جميل مى شوى . سلام آقا سيد ! سلام خواهرم ! ما قسمت برادرا بوديم . گفتند يه دختراستانبولى شفا پيدا كرده . مهربان خوب شد ؟ بله ! خوب خوب . صداها رو مى شنوه . اما كلماتو به سختى ادامى كنه .
نيم ساعت پيش قسمت برادرا مراسم عزادارى بود . من از مداح خواستم براى دختر شما و مادر خودم دعا كنه . حالا همه چيزوتعريف كن . بايد براى مسئولين حرم ترجمه كنم .
به دخترت نگاه مى كنى . مى خندد . مهربان تو قدم به دنياى جديدى گذاشته است .
«با دستهاى شكوفا»
اهل ولايت سمنگانم. نمى دانم سمنگان كجاست. و چيزى از افغانستان به خاطر ندارم. پدرم كارگر بنايى است بادستهايى ترك خورده و صورتى كه آفتاب قم آن را سوزانده. يك بارپدرم قصه اى برايم تعريف كرد كه هنوز در خاطرم مانده. او برايم از سمنگان گفت و سفر رستم، پهلوان بزرگ ايران زمين به آنجا.
ازدواجش با رودابه دختر شاه سمنگان و بازگشتش به ايران. به دنيا آمدن سهراب و بزرگ شدنش، نقشه هاى افراسياب و هزار حكايت ديگر. دلم مى خواهد بال دربياورم. پرواز كنم و خودم را به سمنگان برسانم. مادر قالى مى بافد. گوشه اى كز مى كنم و او رانگاه مى كنم. ظهر گرمى است. چيزى به تابستان نمانده اما ازآسمان باران آتش مى بارد. گرما زودتر خودش را به شهر رسانده.
پيش از اين من نيز روى دار قالى مى نشستم و با ابريشم گلهاى رنگارنگ مى بافتم. اما شادى ديرى نپاييد و بيمارى به سراغم آمد. سر دردهاى دوره اى شروع شد. ديگر نتوانستم كار كنم.
رؤيايم نيمه كاره ماند. دلم مى خواست قالى كه تمام شد آن را كف اتاق پهن كنم. رويش بنشينم و پرواز كنم به سرزمين مادرى اماقالى هنوز تمام نشده و دست چپ من از كار افتاده، انگشتانم جمع شده و بى حس هستند. وضعيت دست چپم ادامه همان سر درد است.
سردردى كه با دوا و دكتر هم خوب نشد. حوصله ام سر رفته. بلندمى شوم و مى روم كنار دار قالى. - مادر! چى ميگى نجمه؟ - من دلم گرفته. - چكار كنم؟ - بريم زيارت كريمه بانو. - سر ظهر؟ - چيه، عيبى دارد؟ - خيلى خوب مادرجون! برو لباستو بپوش حاضر شو.
از زير ساعت حرم مى گذريم. ساعت دو بعد از ظهر را نشان مى دهد.وارد حرم مى شويم. زائران زيارتنامه مى خوانند. بوى خوش گلاب مشامم را نوازش مى دهد. بعد از زيارت به مسجد طباطبايى مى رويم.گوشه اى مى نشينيم. سجاده ام را پهن مى كنم به نماز مى ايستم. بعد از نماز تسبيح سبزرنگ را از داخل سجاده برمى دارم و ذكر صلوات مى فرستم.ناگاه صدايى از پشت سر مى شنوم: دختر خانم! با دست چپت هم صلوات بفرست. برمى گردم كسى نيست. نگاهم به ضريح مى افتد. متوجه دست چپم مى شوم. آن را حركت مى دهم. خوب شده. انگشتانم را باز مى كنم.لبهايم از خوشحالى مى لرزد. نماز مادرم تمام شده. شادمان مى گويم: مادر، دستم خوب شد! - شوخى نكن نجمه. - به خدا راست مى گم.
مادر باورش نمى شود. دستم را مقابل صورتش مى چرخانم. با صداى بلند گريه مى كند. خادمى كه آن نزديكى است به سويمان مى آيد.
بلند مى شوم. بغض راه گلويم را بسته: آقا! حضرت معصومه (س) منو شفا داد. خادم با دست اشاره مى كند: - آرام باش دخترم! اگه مردم بفهمند، شلوغ مى شه. اون خانم كيه؟ - مادرمه. - خيلى خوب، تشريف بياريد بريم دفتر حرم، اونجا كرامت ثبت بشه.
من مى گويم و مديريت حرم مى نويسد. خودكار آبى را روى صفحه كاغذمى لغزاند. نجمه حسينى هستم. فرزند ضامن على، 17 ساله، شغل پدرم كارگر بنايى است. اهل افغانستانم. ولايت سمنگان ...
«سيد خانه به دوش»
گرد و غبار قامت شهر را در هم پيچيده بود و باد گرم مى وزيد و همچون تازيانه اى بر پيكره آن، مى كوبيد.
آفتاب با رخى گرفته، سينه آسمان را مى شكافت و با خشم و حرارت بسيار، مى تابيد.
كوچه ها و خيابانها خلوت مى نمود.
سكوت سوزان و زوزه دهشتناك باد، بر شهر حكم مى راند.
شاخه هاى ريز و درشت كاج و سرو، در حاشيه خيابانها در هم مى شكست.
مدتها بود كه شهر چنين غبارروبى اى را در خود نديده بود! در اين حال، روحانى جوانى كه صورتش را لاى عبا قايم كرده بود و تنها چشمان درشت و نافذ و ابروان كشيده اش را به نمايش گذارده بود، زير تير برق چوبى كنار خيابان، ايستاده بود.
او هر لحظه اين پا و آن پا مى كرد و هيكل خود را كه متزلزل و مضطرب به نظر مى رسيد، جابجا مى كرد.
غبار بر پيشانى بلندش مى نشست و او هر از چندگاهى با گوشه عباى حنايى رنگ و پينه خورده اش آن را پاك مى كرد.
از كوچه مقابل او كه تنگ و باريك و دلگير مى نمود، پيرمرد بلندقدى كه پشتش قدرى برآمده و نيمه تنه اش را كمانى كرده بود، بيرون آمده بود.
او كه با يك دست، كلاهش و با دست ديگر، كت رنگ و رو رفته اش را محكم گرفته بود تا بتواند از آزار باد در امان بماند، به سرعت به آن طرف خيابان رفت و در حاليكه نسبت به وضع هوا، غرولند مى كرد به دو طرف خيابان نگاه مى كرد اما از ماشين خبرى نبود.
اندكى بعد خود را به عقب كشيد و در كنار سيد ايستاد و بعد از سلام بى مقدمه گفت: واى، عجب هوائيه، كمتر تو قم، هوا رو اينجورى ديدم! و دستى به چشمانش كشيد و عضلات صورتش را بالا برد و ادامه داد: تو اين وضع بايد برم ... بايد برم دوا تهيه كنم ... ميدونى سيد! پيرى و صد جور بلا، سر پيرى، خانمم افتاد و پايش شكست.
حالا بايد برم دواش تموم شده، بگيرم كه امشب آه و ناله اش به آسمان نره.
روحانى جوان كه به سختى لبخند زده بود، پيرمرد را كه با صداى بلند حرف مى زد با صميميت نگاه مى كرد.
پيرمرد در ادامه گفت: آقا سيد! چيه، تو فكرى، خداى ناكرده، ناخوشى؟! روحانى جوان دستى به عمامه اش زد و آن را روى سرش جابجا كرد و چيزى نگفت; پيرمرد پا پيش گذاشت و براى ماشينى كه از دور مى آمد دست بلند كرد اما ماشين نايستاد.
پيرمرد كه به طرف سيد برمى گشت با صداى بلندى گفت: خدا خيرشون بده تو اين حال و روز توجهى به آدم نمى كنن، زمانه خيلى عوض شده آقا سيد! روحانى جوان كه سرش را به علامت تاييد تكان مى داد با تاكيد گفت: متاسفانه! پيرمرد كه همچنان خيابان را مى كاويد، گفت: سيد خدا! خيلى تو خودتى، جون جدت اگه از من كارى ساخته است، بفرما! روحانى جوان ابتدا به چشمان خرمايى رنگ او نگاه كرد بعد، سراپاى او را ورانداز كرد و با خود گفت: پيرمرد مهربون! تو چه كارى از دستت برمياد؟ يكى بايد به كار تو برسه! و از ته دل، برايش دعا كرده بود و تبسمى كرد در حاليكه عبايش را دور خويش جمع و جور مى كرد گفت: خيلى ممنونم پدرجان! پيرمرد گفت: بهرحال، خدا برات بسازه سيد! بعد به درازاى خيابان كه خار و خاشاك در آن مى دويدند و گرد و غبار، مسير خيابان را كدر كرده بود، چشم دوخت و همچنان انتظار ماشينى را مى كشيد.
روحانى جوان گفت: مى دونى پدرجان! حق با شماست، ناراحتم; راستش بيرون كارى ندارم از روى ناراحتى زدم بيرون! و نفس عميقى كشيد و عبا را از روى صورتش برداشت.
صورت كشيده، افتاده، متفكر، مضطرب و نااميد با چشمانى به رنگ آسمان و ناگفته هاى فراوانى كه از لاى مژه هاى بلندش قابل درك بود! بعد، ادامه داد: صاحب خونه ام خدا خيرش بده آدم ناسازگاريه، امروز با من دعوا كرد و گفت: بايد تا فردا ظهر، خونه را تخليه بكنى و الا كول و بارت رو مى ريزم تو كوچه.
پيرمرد كه بعضى وقتها گوشهايش را جلوتر مى برد تا بهتر بشنود صورتش درهم رفت و با جديت و عصبانيت گفت: عجب! مگه، لا اله الله؟! در واقع آن حرفى راكه مى خواست بزند، نزد.
بعد از مكثى، ادامه داد: خوب مگه قرارداد تو، تموم شده اولاد پيمبر؟! روحانى جوان گفت: نه، هنوز دو ماهى مانده ولى لج كرده.
نمى دونم چرا؟ پيرمرد گفت: اگه نخواهى برى چى مى تونه بهت بگه؟! اى بابا! نترس از پلوفش.
و با انگشتان بلندش بابت هر يك از كلماتش، خط و نشان مى كشيد و براى حرفهايش اهميت قايل بود.
سيد كه به تير چوبى برق، تكيه داده بود، لبخندى زد.
به نقطه اى خيره شد و چيزى نگفت.
پيرمرد گفت: حالا اومدى بيرون اونهم تو اين هوا كه چى بشه؟! ولش كن آقا سيد! كارى نمى تونه بكنه.
روحانى جوان گفت: نه پدرجان! بحث اين حرفهانيست، اگه خالى نكنم آبروم رو تو محله مى بره.
من كه باهاش دعوا ندارم، خونه خودشه، اگه راضى نباشه چه مى شه كرد؟ تازه حق با من هم كه باشه، او نمى خواد من بمونم.
گفتم كه لج كرده.
درست نيست من هم لج بكنم.
ماندم كه چه بكنم؟ و آهى كشيد و به نقطه اى خيره شد.
پيرمرد با همان حالت گفت: واقعا نمى دونى چيكار بايد بكنى؟! اى امان هى، سيد خدا! برو پيش عمه ات بى بى معصومه، او برات چاره مى كنه.
و در حالى كه جستى زد و به كنار خيابان رفت با صداى بلند كه سيد به سختى مى شنيد ادامه داد: سيد! اينا چاره مى كنن، من اگه به جاى تو باشم، ميرم حرم، ميگم: خانم جون! ... هر بلايى كه كشيديد ... مستاجرى نكشيديد!! و ماشين كهنه و رنگ و رو رفته اى با ظاهرى نفرت انگيز جلويش ترمز كرد.
پيرمرد كه در ماشين را باز مى كرد لبخند زنان دستانش را بالا برد و با حرارت گفت: سيد! يادت نره، التماس دعا داريم.
از دور، پيشانى مهر گرفته اش جذابيت بيشترى به صورتش داده بود و درون ماشين نشست خيلى زود از نگاه سيد، دور شد.
و او كه به اخلاص و گفته هاى پيرمرد مى انديشيد برگشت و قامت گلدسته هاى حرم را كه در ميان آسمان خاك گرفته، استوار و صبور ايستاده بودند نگاه كرد.
انگار او را صدا مى زدند: بيا... سيد بيا!!... سيد بعد از زيارت، از حرم خارج شده بود; هوا آرام گرديده اما آسمان همچنان كدر و غبار آلود بود و شهر نيز در پيچ و تاب گرما مى سوخت! او سر بزير انداخته، متفكر، مسير خانه را با اضطراب اما به آرامى طى مى كرد.
كوهى از مشكلات و گرفتاريها در ذهنش به تصوير كشيده مى شد.
چشمان متمايل به قرمز و پف كرده صاحبخانه را با آن سبيل نازك و كشيده و لبان سياه و گوشتالودش، و هيكل استخوانى و بلند او را به ياد مى آورد.
غم و اندوه سينه اش را مى فشرد.
بوى نم و هواى دم كرده زيرزمين و جولان سوسكها همه و همه ذهن او را پر كرده بود.
البته در گوشه اى از قلبش، اميدى را حس مى كرد.
چيزى را كه عقلش باور نمى كرد.
اما قدرتى نامعلوم و ناشناخته اى، خاطرش را حلاوت مى بخشيد.
هر از چندگاهى برمى گشت و گنبد و گلدسته هاى حرم را از نگاهش مى گذراند.
انگار آنها قدم هايش را مى شمردند.
هنوز چند قدمى از حرم دور نشده بود، كه صدايى او را متوجه خود كرد: آقا سيد! آقا سيد! ... با شمام.
ايستاد و به عقب برگشت و به چهره خندان طرف مقابلش خيره شد.
آقا! شما مرا صدا مى زديد؟! - بله، سيد! حواست كجاست؟! - ببخشيد، متوجه نبودم.
چه كارى از دست من برمياد؟! - گويا شما دنبال خانه هستيد؟ صورت روحانى جوان، گشوده شد و با نگاهى عميق صورت آفتاب خورده مرد ميان سال را نگريست.
هر چه سعى كرد چيزى به يادش نمى آمد.
مرد منتظر پاسخ او بود.
سيد دستى به عمامه اش كشيد و به آرامى و بريده گفت: راستش ... چطور مگه؟... بله ... بله آقا ... من ... من به دبنال ... دنبال خانه ... و ادامه نداد.
در واقع نمى توانست حرفهايش را بزند.
مرد كه همچنان متبسم بود، دست سيد را گرفت و به آرامى به راه افتادند.
مرد گفت: خوب آقا! سيد به چشمان او نگريست، دلش گواهى مى داد كه او را مى شناسد.
اما واقعيت نداشت.
چون هرگز او را نديده بود.
و مرد ادامه داد: چيزى تو دست و بالت هست؟ روحانى جوان كه غرق در فكر و انديشه بود، گفت: هان... بله... چيزى؟ نه... نه، نخير، متاسفانه! و اميدى كه در دل او روشن شده بود به سرعت خاموش گرديد.
مرد كه با لهجه خاصى صحبت مى كرد، گفت: خوب، ايرادى نداره.
و ايستاد و به نقطه اى خيره شد.
سكوت بين آن دو حكمفرما شده بود و مرد ميانسال كه دست سيد را در دست خود لمس مى كرد، ادامه داد: اون پايين يه خونه اى دارم، اونو مى دم بهت ولى سيد! بايد دويست و پنجاه هزار تومان بابتش پرداخت بكنى، الان ندارى مهم نيست، مى تونى كم كم پرداخت بكنى.
روحانى جوان كه افكارش در سايه نااميدى، در خيالها و شكست ها غوطه مى خورد، به يكباره فضاى قلبش را روشن و آفتابى ديد.
چند بارى به فكرش فشار آورد.
گويا مى خواست بيدارى خود را باور كند.
و مرد ادامه داد: خونه، خيلى هم جديد نيست.
در واقع قيمتش هم اين نيست.
اين مبلغ رو بابت چيزى مى خوام ازت بگيرم كه ان شاء الله خيره، زمينش صد و هشتاد متره و بنايش هم صد و بيست متره.
در دو طبقه.
سيد مات و مبهوت به لبخندهاى مرد غريبه نگاه مى كرد و با خود مى گفت: اين مرد از آسمان اومده؟! خدايا! اين همه حرفهاى قشنگ، واقعيت داره؟! چطور ممكنه؟! دلش مى خواست يك پارچ آب را بخورد.
زبانش در ميان دهان گير كرده بود، نمى دانست چه بگويد.
و مرد لحظه اى، صورت او را از نگاه گذراند و در ادامه، گفت: فردا صبح، ساعت نه بيا به اين آدرس «...» بيا تا كارهاى لازم و قانونى رو انجام بديم.
خونه هم خاليه، مى تونيد از بعد ظهر فردا، اسباب كشى بكنيد.
اگه امرى نيست، مرخص ميشم.
و سيد كه هم چنان متحير بود با اشاره سر، پاسخش را به همراه لبخندى كه تحير او را معنا مى كرد، داد.
و مرد ناشناس، رفت.
روحانى جوان به ديوار پشت سرش تكيه داد و نفس عميقى كشيد و چشمانش مملو از اشك شد.
قطرات اشك از چشم او به روى سنگ فرش خيابان داغ قم فرو مى افتاد و به سرعت محو مى شد.
آفتاب در آن سوى مغرب زمين، ناپديد شده بود و لكه هاى سرخ رنگى توام با سياهى ملايم، تمام آن سمت آسمان را پركرده بود و جلوه خاصى را پديد آورده بود.
سيد مى خواست بلند بلند بگريد.
دلش مى خواست با فريادى رسا از حضرت معصومه (س) تشكر كند.
لحظه اى برگشت و به حرم متوجه شد.
صداى «لا حول و لا قوة ...» تا ملكوت پركشيده بود.
گلدسته ها را ديد كه لبخندزنان به تماشاى او ايستاده بودند.
سيد جستى زد و به سرعت به طرف حرم گام برداشت; وقتى وارد حرم شد، صداى الله اكبر از ماذنه ها بلند شده بود و مردم گروه گروه وارد حرم مى شدند.
او به سوى ضريح عمه اش مى دويد تا بتواند با اشك ديدگان خسته و رنجورش، غبار آن را بشويد و در كنار قبرش، نماز شكر بجاى آورد...

«شفاى اميد و عشق»

«شفاى اميد و عشق»
مدتها بود كه او با ويلچر فاصله خانه تا حرم را پشت سر مى گذاشت تا شايد دستى پنهان بتواند دردش را درمان كند. با اميدمى رفت ولى نا اميد بر مى گشت. تمام هستى خود را صرف درمان كرده بود و خانواده اش در تنگدستى به سر مى بردند. پيرمرد خلقش تنگ شده و اعصابش به هم خورده بود. از نگاه چهار فرزندش، كه همواره او را تا عمق درد و اندوهش; همراهى مى كردند. شرمسار بود. شبها تا نيمه در ميان درد و ناله غوطه مى خورد. سه سال و اندى بود كه درد تمام وجودش را فرا گرفته بود. براى درمان بيمارستانهاى مشهد و تهران را بى هيچ نتيجه اى پشت سرنهاده بود. خودش هم مى دانست كه بايد به تدريج بميرد. ولى اميدبه زندگى و اهل بيت (ع) او را به تقلا وا مى داشت.
هر روز صبح همانند دوران سى ساله كارمندى اش در اداره دارايى،از خانه خارج مى شد تا در حرم امام رضا (ع) به آرزويش دست يابد. اهل محل با نگاهى ترحم آميز با وى احوالپرسى مى كردند، به اوقوت قلب مى دادند. مى دانست چهره هاى مهربان همسايگان، در پشت سرش حالت ترحم مى گيرد و با زمزمه هاى دردناك دلسوزانه همراه مى شود.
آن روز برف ملايمى مشهد را سپيد پوش كرده بود; باد سوزناكى ازطرف غرب مى وزيد و با سرعت از روى شهر مى گذشت. آسمان تاريك وكدر مى نمود. بارش برف با طراوت و سبكبالى ادامه داشت و بادبا زوزه وحشتناكى آن را بدين سو و آن سو مى پراند. چراغهاى خيابانها روشن بود; ماشين ها به آرامى و با دود و بخار برفهاى سپيد را زير پا له مى كردند و خطى سياه و چركين بر جاى مى گذاشتند. رد ويلچر بر برفهاى پياده روى منتهى به حرم هر آشنايى رامتوجه پير مرد مى كرد كه طبق معمول به حرم مى رفت. شهر خلوت وخاموش مى نمود. پير مرد تنها به گلدسته هاى براق و زرد حرم، كه استوار در ميان باد و كولاك ايستاده بود، نگاه مى كرد. گلدسته ها نيز هر روز صبح به اشتياق ديدار او تا پس كوچه ها سرك مى كشيدند! وقتى وارد صحن شد. جوانى گندمگون با قامتى بلند وموهاى مجعد، در پشت ويلچرش قرار گرفت و با لبخندى مهر آميزبالهجه جنوبى گفت، پدر جان! تو اين هواى سرد و برفى چرا بيرون اومدى؟ پيرمرد سرش را چرخاند، و لبخندى زد گفت: تو براى چه اومدى پسر جون.
من !؟ ساعت نه بايد بروم دانشگاه، سرويس مون جلوى در حرمه،اومدم زيارتى بكنم و برم دانشگاه. پس دانشجو هستى؟ چه رشته اى مى خونى! جوان، كه ويلچر را به جلومى راند، گفت الهيات. راستى نگفتى چرا تو اين هوا اومدى بيرون، زائرى نه؟ از لهجه ات معلومه كه اهل شمالى پيرمرد كه به گنبد حرم نگاه مى كرد. آهى كشيد و گفت، عشق تعريف نداره، اهل رستمكلاى بهشهرم ولى عمريه مشهد زندگى مى كنم.
جوان نفس عميقى كشيد و ساكت ماند. صحن حرم قدرى خلوت تر ازهميشه بود. برف صحن را در خود پوشانده بود و گنبد و گلدسته هابا رنگهاى دلپذيرشان چون دسته گلى بر فراز همه زيبايى ها جاخوش كرده بودند. وقتى در ورودى حرم رسيدند، پيرمرد صميمانه جوان را دعا كرد و گفت: خدا برات بسازه، خير ببينى، دستت دردنكنه، من داخل حرم نمى رم. گوشه اى از كفش كن را نشان داد وگفت جام اونجاست، خدام كمكم مى كن. جوان براى پيرمرد دعا كردو پس از خداحافظى در ميان جمعيت ناپديد شد.
پيرمرد در مكان هميشگى اش قرار گرفت. قدرى خود را جابه جا كرد و از لا به لاى زائران به ضريح خيره شد. رنگش تغيير كرد و اشك به آرامى درچشمانش حلقه زد. دست ها را ستون صورتش كرد. لبانش مى لرزيد. انگار دهانش را بسته بودند. بغض گلوى نازكش را مى فشرد.
لب گشود، سفره دلش را پهن كرد و كلمات را كنار هم چيد: آقا... على بن موسى الرضا (ع)... عليلم، الان دو ساله كه ميام و دست خالى بر مى گردم شما غيرشيعيان را محروم نمى كنيد، ولى من... گريه كلماتش را به هم ريخت. آقا، آقاجون، توجهى به من بفرما. هاى هاى گريه اش زائرانى را كه وارد و يا خارج مى شدند، متوجه او مى كرد. او بى توجه به اطرافش حرف هاى دلش را بريده بريده مى زد: آقاجون... اسمم ابوالفضله... ماه شعبان هم رسيده... آقا، جون خواهرت بى بى معصومه خلاصم كن.
مى بينى آقا با اين وضع اومدم تا بگم خسته شدم... آقا جون قهر نمى كنم; ولى ديگه مزاحم نميشم. مدتى در حال و هواى خود غوطه خورد. بالاخره سفره دلش راجمع كرد و از حرم خارج شد. از بارش برف و وزش باد خبرى نبود. صورت پيرمرد گشاده و باز مى نمود و دلش سبك شده بود. به ويلچرسكندرى زد و به تندى حرم را پشت سر نهاد. در شهر جنب و جوش بيشترى به چشم مى خورد. برفها به سرعت آب مى شد. صداى الله اكبر از گلدسته ها و ماذنه هاى مساجد شهر تا دل افلاك راه مى پيمود. وقتى كه او به خانه رسيد. دخترش زهرا نگران و آشفته به كمكش شتافت و با گلويى بغض كرده، گفت: مامان... مامان بابااومده. پيرمرد شاداب و سبكبال حالشان را پرسيد. زهرا گفت: بابا چرا تو اين هوا رفتى بيرون مى دونى چقدر دلواپس بودم داشتم دق مى كردم. پيرمرد سرفه اى كرد و گفت: نگران نباش باباچيزى ام نميشه، همسرش به كمك دختر آمد و گفت: قانع شدى؟ آره معصومه خيلى سبك شدم. اين بچه داشت دق مى كرد. آخه مرداين بچه، سال آخرشه، بايد درس بخونه نبايد.... پيرمرد دستكش را از دست بيرون آورد و گفت: ديگه تموم شد. به دخترش گفت: زهرا، بابا جون غصه منو نخور، حالا كمك كنيد بيام پايين. شب جمعه بود و برف به شدت مى باريد. پيرمرد در اتاق كوچك خود،كه رو به حرم بود، روى تخت چوبى اش دراز كشيده بود و به آسمان نورانى و گلدسته هاى حرم نگاه مى كرد.
خانه خلوت و ساكت بود و بچه ها عليرغم مخالفت مادر به حرم رفته بودند. همسرش نبات داغ برايش آورد. او به حمت خود را روى تخت جابه جا كرد، به ديوار تكيه داد و گفت: مى دونى معصومه تنهاآرزوم اينه كه اين بچه ها سر و سامون بگيرن.
زن گفت: شب شب تولد آقا ابوالفضله، ان شاء الله خدا كمك مى كنه. صدايش گرفته بود گويا گلويش بغض كرده بود. از جاى برخاست و به بهانه كارى از اتاق خارج شد تا در گوشه آشپزخانه،جاى هميشگى اش بتواند دلش را سبك كند.
سپيدى به تازگى پاى به عالم گذاشته بود كه بيدار شد. به زحمت خود را جابه جا كرد، عرق سردى روى صورتش نشسته بود. احساس خوشى وجودش را فرا گرفته بود. به فكر خوابش بود و بارها وبارها از اول تا آخر آن را مرور كرد. همسرش متعجبانه پرسيد. چيه، چيزيت شده؟
نه، پس چرا بيدارى بهتون مى گم سر صبحونه. بعد از صبحانه خواب شب قبل را براى آنها تعريف كرد و همه خوشحال شدند.
محمد گفت: خوب بابا جون كى مى ريم قم؟ زنش گفت: كاش على هم اينجا بود، طفلكى اگه بدونه باباش چه خواب ديده از زهدان تااينجا يه سره مى آد. پيرمرد بيشتر از همه احساس غرور و شادى مى كرد. بچه ها اصرار داشتند بدانند كه پدر چه وقتى به قم مى رود;اما او مى گفت: صبر كنيد ببينم چيكار بايد بكنم. ولى خواهش مى كنم برا كسى تعريف نكنين، محمد تو هم كه رفتى رستمكلا به زنت و فاميل هامون چيزى نگو... .
پيرمرد تمام آن روز را به ديوار تكيه داد و بى آنكه حرفى بزند از پشت شيشه هاى بخار گرفته، به كوچه نگاه كرد. روزها از پس هم مى گذشت اما از سفر به قم خبرى نبود.
نيمه هاى شب شنبه بيست و چهارم دى ماه بود. پيرمرد به ديوار تكيه زده،متفكرانه به نقطه اى خيره شده بود. گويا گذشته ها و آينده رامرور مى كرد. با خود در كلنجار بود كه صداى آرام همسرش او رابخود آورد: آقا، آقا، با توام، كجايى؟ آه معصومه تويى؟ آره انگار اينجا نيستى؟ - هان، نمى دونم اينجوريه؟ راستى بچه ها كجان؟ - خوابيدن؟ - آره خيلى وقته. - كجا بودى؟ لباسها رو شستم، گفتم چاى برات بيارم. - دستت درد نكنه زحمت كشيدى. مى دونى معصومه داشتم به بدبختى هام فكر مى كردم. لااقل تو زندگى ام نتونستم قدر تو يكى رو بدونم. نفس عميقى كشيد و زن اخمى كرد و گفت: من كه ازت بدى نديدم ما با هم رفيق بوديم. بارها بهت گفتم ابوالفضل. خدايى دلم نمى خواد، با من اينجورى صحبت كنى.
پيرمرد كه چاى را باولع مى نوشيد، با دستهاى لرزان، استكان را روى نعلبكى گذاشت وگفت: تو آره، رفيق خوبى برام بودى ولى من مرد خوبى نبودم.بعضى وقتها به خودم ميگم كه اين درد مرض ها، پاداش بديهامه.شايد... نمى دونم; اما تو زن خوبى بودى.
همسرش با ظرافت موضوع صحبت را عوض كردو گفت: راستى ابوالفضل; اين پا اون پا كردن وقم نرفتن واسه پوله.
خوب آره، چه كنم زن؟ حاج حسن هم نيومده، منهم نمى دونم چيكاركنم. تو جيبم يه شاهى هم پر نمى زنه. بعد نفس عميقى كشيد وادامه داد: منم توش موندم. چندرغاز حقوق بازنشستگى كه ميره برا وام و قرض و قوله ها، روم نميشه به محمد بگم از حقوقش بگيره و بده. تازه تا آخر برج چند روزى مونده. نمى دونم، پاك دارم گيج مى شم. همين جا مى گيرم مى خوابم تا بميرم. اگه حاج حسن آمد كه منو مى بره قم; اگه هم تا عيد نيامد مى زارم براسال ديگه.
ان شاء الله درست مى شه الان كه مسافرت سخته، محمد كه آمده بودمى گفت: عمو ماه بعد مى آد. آره مى دونم تا اون موقعش صبرمى كنم. تو خيلى خسته اى برو بخواب. - كارى ندارى ؟ نه; فقط اون قرصهامو با يه ليوان آب برام بياور. اتاق كه خلوت شد باز به فكر فرو رفت.
اما اين بار سفر خيالى اش با خوابيدن به پايان رسيد. نزديكيهاى اذان صبح با سر و صورتى عرق كرده از خواب بيدار شد. مى خواست همسرش را صدا بزند، ولى منصرف شد و تا وقت نماز صبح صبر كرد. بعد از نماز وقتى همسرش به اتاق رفت، او را بيدار و آشفته ديد. پرسيد: چى شده ابوالفضل؟
پيرمرد با گلويى بغض كرده، گفت، معصومه، باز بى بى حضرت معصومه رو تو خواب ديدم. به من امر كرده اگه دوا مى خوام برم قم. امام رضا (ع) به خواهرش حواله كرده. به بى بى گفتم نمى تونم، عليلم، دستم خاليه، فرمود كه بايد برم قم. منم ديگه نمى تونم صبر بكنم.
زن كه تشويش و شوق شوهرش را ديد. با خوشحالى گفت: ديشب كه داشتم مى خوابيدم، متوجه شدم چهارتا جعبه نوشابه داريم، اونارو مى فروشيم. نبايد معطل كرد راست مى گى؟!
دستانش را برهم ماليد، انگار همه چيز برايش مهيا شده بود. زن گفت: بعد ازصبحانه بچه ها ميرم دنبال داداشم مرتضى، تنهايى كه نمى تونى برى ؟
نه، مرتضى نه معصومه، اون بيش از يك ماهه كه به ديدن مون نمياد. ما برايش فراموش شديم. شايد براش سخته، خواهش نكن. بامحمد ميرم يا ميگم زنگ بزنه داداشم بياد.
اين چه حرفيه مرد. مرتضى كارگره مشكلات داره، اين دفعه سرش به كلى مشغول بود، ولى بى خبراز ما نبود. كى اوندفعه پنج هزارتومان داد زهرا بياره؟! اين حرفها رو بذار كنار، مى رم و بهش مى گم. نخواستى مساله اى نيست به خان داداش تو فريمان زنگ مى زنم بياد. مرد، كه به بخارى نگاه مى كرد، گفت: نمى دانم چى بگم.
آنها دو روز در قم ماندند. هواى شهر سرد بود و پياده روها پر از برف.
سراسر شهر چراغانى شده بود. از دم حرم تا انتهاى خيابان چهارمردان جمعيت موج مى زد. ساعت،9 شب را نشان مى داد. پيرمرد افسرده و غمگين بود و احساس غربت و بدبختى داشت. ازبلندگوى گلدسته هاى حرم صداى مداحى پخش مى شد. مرتضى (برادرخانم او) روى تخت نشسته و سرش را روى زانوهايش نهاده بود،معلوم نبود در چه فكر و خيالى بود. پيرمرد از زاويه تنگ پنجره، به حرم چشم دوخته بود; زير لب چيزهايى مى گفت و به آرامى اشك مى ريخت. لحظاتى گذشت پيرمرد لب گشود و گفت: آقامرتضى! بله مشتى، امشب شب ولادت امام زمانه، فردا هم كه مى خوايم بريم، بيا و محبت بكن و بريم حرم. مرتضى خنده كم جانى كرد و گفت: اين چه حرفيه آقاى امير كوهى، من مخلص جنابعالى ام،اگه گفتم نريم حرم به خاطر اين بود كه امشب خيلى شلوغه چوب به زمين نمى آد. نگاه، خيابونها رو نگاه، ماشاء الله; مثل بيست وهشتم صفر مشهده. با اين حال مى ريم، خدا رو چه ديدى. بعد ياعلى گفت و از جايش بر خاست.
نم نم باران روى صورتها مى نشست اما حضور گسترده مردم، شهر را گرم و صميمى كرده بود. پيرمردبا سر و صداى ويلچرش، كه هيچ كس توجهى به آن نمى كرد، سر به زير انداخته بود و همراه مرتضى به طرف حرم مى رفت.
به سختى در صحن شمالى مقابل ضريح قرار گرفتند. زائران با ديدن پيرمرد دعايش مى كردند; اما او همچنان سر به زير انداخته بود. قطره هاى درشت اشك بر چهره اش مى غلتيد. گاه سرش رابلند مى كردو از لاى جمعيت به دنبال ضريح مى گشت. مرتضى كنار او به خواندن زيارت نامه مشغول شد.
بالاخره بغضش تركيد هاى هاى گريه اش بلند شد. در ميان گريه،بريده بريده كلماتى مى گفت: من از مشهد... بى بى خودت... حالابايد اينجورى به مشهد، بى بى جون داداشت... انگار هق هق گريه او پايانى نداشت! دقايق زيادى سپرى شد تا اينكه پيرمرد آرام گرفت.
سرش به پهلو افتاد و مرتضى پتو را تا روى سرش كشيد تا سرمانخورد و به راحتى بخوابد. بيش از يك ساعت گذشته بود حرم همچنان پر از جمعيت بود. مرتضى كنار ويلچر نشسته بود و خواب به چشمانش فشار مى آورد. پيرمرد ناگهان تكانى خورد و بيدارشد. پتو را از سرش بر داشت به اطرافش نظرى انداخت. مرتضى راكنار ويلچر ديد. دست لرزانش را روى شانه هاى خسته او گذارد وبه آرامى از جاى بر خاست، چشمانش برق مى زد. مرتضى نا باورانه خشكش زده بود. زبان در كامش گير كرده بود.مى خواست چيزى بگويد، اما قادر نبود. پيرمرد كه، از شدت شوق زبانش بند آمده بود، دستانش را بالا برد، به سختى لب گشود وفرياد زد: يا زهرا، يا مهدى، يا امام رضا، يا حضرت معصومه.
جمعيت همه به او نگاه كردند و او همچنان فرياد مى زد. مرتضى،مرتضى، ببين، مى بينى... ما دست خالى بر نمى گرديم. گريه او وضجه زائران در هم آميخت.
بدين سان در شب ميلاد امام عصر (عج) سال هفتاد و سه يك بارديگر نقاره ها به صدا در آمد كه ...
«داستان روز وداع»
طلبه هاى جوان نخجوانى در سالن مدرسه علميه جمع شده بودند.قرار بود فيلم مراسم ورود آنها به ايران نمايش داده شود. اين فيلم چند ماه قبل در فرودگاه مهرآباد گرفته شده بود. طلبه هاحدود 100 نفر بودند. با شروع فيلم زمزمه ها قطع شد. همه بادقت به صفحه تلويزيون چشم دوختند. فرودگاه پذيراى طلاب جوان جمهورى آذربايجان بود. گزارشگران و خبرنگاران زيادى از صدا و سيما ومطبوعات آمده بودند. در قسمتى از فيلم نماى نزديكى از صورت وچشمان يكى از طلاب نشان داده شد. افراد حاضر در سالن با مشاهده چشمان معيوب آن طلبه با صداى بلند خنديدند. حمزه سرش را زيرانداخت و صورتش سرخ شد. صداى دوستانش را از گوشه و كنارمى شنيد. بچه ها ديدين چه جورى از صورت حمزه فيلم برادرى كردن! چشماش قشنگ معلوم بود! انگار فيلم برداره باهاش لج بوده.مى خواسته او نو مسخره كنه. بچه ها نگاه كنيد. دوباره داره حمزه رو نشون مى ده!
حمزه ديگر طاقت نياورد. با عصبانيت ازجا بلند شد. از سالن بيرون آمد. احساس حقارت مى كرد. به حجره اش پناه برد و در اتاق را روى خودش بست. در آن لحظات باخود انديشيد كاش هرگز به ايران نيامده بود. سرانجام تصميمش راگرفت. بايد به نخجوان بر مى گشت. لباسهايش را پوشيد. نمى توانست اينجا بماند و در زيرنگاههاى تحقيرآميز و خنده هاى تلخ دوستانش خرد شود. در اتاق را باز كرد. از مدرسه خارج شد. هنوز صداى تلويزيون از سالن مدرسه به گوش مى رسيد. حمزه به حرم حضرت معصومه (س) رفت تابراى آخرين بار بى بى را زيارت كند. حرم خلوت بود. كنار ضريح نشست. صورتش را به شبكه هاى نقره اى آن چسباند و آرام آرام مثل بچه كوچكى شروع به گريه كرد. اى دختر باب الحوائج من اين همه راه اومدم تو اين شهر غريب زيرسايه شما درس بخوانم. مبلغ مذهبى بشم. اما نمى تونم اين همه تحقيرو تحمل كنم. من بر مى گردم نخجوان. اومدنم از اول اشتباه بود! حمزه به ياد چند ماه قبل افتاد. روزى را به خاطر آورد كه خبردار شد گروهى از ايران به نخجوان آمده اند تا از جوانان علاقه مند به تحصيل علوم دينى در حوزه علميه قم ثبت نام كنند. حمزه با پدرش به محل ثبت نام رفت. مسولان وقتى متوجه چشم معيوب او شدند از گزينش او خود دارى كردند. حمزه با ناراحتى گفت:
چرا بايد من با وجود علاقه فراوان به تحصيل علوم دينى به خاطريك نقص عضو كوچك محروم بشم؟
پدرش جلو رفت و به آرامى درگوش يكى از مسولان ثبت نام چيزى گفت:
اين طفل معصوم گناه داره. ما شيعه هستيم. دلم مى خواد پسرم مبلغ بشه. شما رو به امام حسين قسم مى دم اگه راهى داره كمكش كنيد! مسولان برخلاف شرط پذيرش اسم حمزه را در ليست نوشتند.
جوان با ياد آورى اين خاطرات بيشتر دلش گرفت. از جا بلند شد.
با بى بى خدا حافظى كرد و از حرم بيرون آمد. كبوتران در آسمان حرم در حال پرواز بودند. حمزه در راه به يكى از همكلاسى هايش برخورد. سلام كرد و جوان مثل يك ناشناس جوابش را داد و به راه خود رفت. حمزه مات و مبهوت به دنبال او دويد. حيدر صبركن.
كجا مى رى؟ جوان ايستاد و سربرگرداند. حالاديگه به رفيقت كم محلى مى كنى. حمزه تويى؟
آره بابا خودم هستم. پس مى خواستى كى باشه؟
پس چشمات چيه توهم مى خواى مثل بقيه منو مسخره كنى نه به خدا فقط مى خوام بگم چشمات...
چشمام چى؟
سالم سالم شده! دروغ مى گى به ارواح خاك آقام راس مى گم.
من اصلا اولش تو رو نشناختم.
حمزه با ناباورى به چشمش دست كشيد.
اگه باور نمى كنى برو تو آينه نگاه كن. راستى چكار كردى خوب شدى؟ دكتر رفتى؟ آره يه دكتر خيلى خوب كدوم دكتر؟
حمزه با دست به حرم حضرت معصومه (س) اشاره كرد و بعد با سرعت به سمت مدرسه علميه دويد. جوان هاج و واج برجاى ماند. حمزه به مدرسه كه رسيد يكراست به حجره اش رفت. آينه كوچكى پيداكرد.
مقابل صورت خود گرفت. دوچشم پرفروغ مثل دو مرواريد از داخل آينه به او خيره شده بودند. امروز براى او روز وداع بود. روزخداحافظى از كريمه اهلبيت و باز گشت به وطن. اما مثل اينكه بى بى راضى نبود او به زادگاهش برگردد.
چشمانش را بست. ندايى از ژرفاى درون درگوشش طنين انداز شد.
كبوتر كوچك به آشيانه آل محمد (ص) خوش آمدى.
«هديه حضرت»
يكى از علماى اعلام كه در چند دوره مجلس شوراى اسلامى هم خدمت نموده اند و از سادات جليل القدر منطقه آذربايجان شرقى مى باشند، چنين نقل مى کنند:
چند سال پيش از زعامت مرحوم آيت الله العظمى بروجردى(ره)، به طلاب و حوزه علميه قم بسيار سخت مى گذشت، در حدى كه خود اين جانب كه در منطقه خاكفرج مستأجر بودم، به قدرى از بقال محل نسيه جنس برده بودم كه ديگر خجالت مى كشيدم از منزل خارج شوم و از مسير آن مغازه بگذرم. روزى به فكر افتادم كه اين چه وضعى است؟ تا كى مى شود صبر كرد؟ اما اين كه چه كنم، به نتيجه اى نمى رسيدم! تا اينكه با خود گفتم به حرم مطهر حضرت معصومه(س) كه عمه سادات است و خود من هم كه سيد هستم، مى روم و كنار ضريح مطهر فرياد مى كشم و حرف هاى دلم را مى زنم، هر چه مى خواهد بشود؟!
با عصبانيت عبايم را به سر كشيدم و به طرف حرم مطهر حركت كردم . از صحن بزرگ وارد شدم و به طرف صحن عتيق رفتم و از دالانى كه حد فاصل اين دو صحن است چند قدم جلو رفتم كه ناگهان خانمى به من نزديك شد، در حالى كه پوشيه به صورت زده بود و بسيار با وقار بود، پاكت نامه اى به من داد و فرمود: آقا سيد! اين براى شماست، من كه به قصد ديگرى به طرف حرم مى رفتم، پاكت نامه را گرفته و بى توجه چند قدمى جلوتر رفتم و آن خانم هم به طرف صحن بزرگ رفت، يك مرتبه با خود گفتم ببينم در نامه چه نوشته است؟ و قصه چيست؟ نامه را بازكردم و ديدم «دو هزار تومان» پول است! با خود گفتم يعنى چه؟ به دنبال خانم رفتم كه بپرسم اين پول به چه عنوان و به چه جهت است ؟ به صحن ها و درهاى بيرون مراجعه كردم و اثرى نديدم! ناگهان زبان دلم به من گفت: چه بسا اين هديه حضرت معصومه(س) است، خصوصاً با آن جمله اى كه خانم به هنگام دادن پاكت بيان كرد. اين جا بود كه انقلابى عجيت در من پديدار شده و بسيار گريه كردم و به طرف صحن عتيق آمدم و وارد ايوان طلا شدم، ولى وارد رواق مطهر نشدم، با خود گفتم: «تو لياقت ندارى وارد شوى، همين جا كنار در توقف كن، تو مثل يك درنده مى خواستى حمله كنى، ولى حضرت زودتر يك لقمه غذا جلوى تو انداخت تا آرام شوى!» به هر حال بسيار گريه كردم و با عذر خواهى به منزل برگشتم. اين شخصيت بزرگوار كه در حال نقل اين قضيه نيز بسيار اشك مى ريخت، هنوز شرمنده آن قصه و نيت اولى بود و مبهوت آن كرامات باهره، پس از لحظه اى دوباره ادامه داد، آن مبلغ پول موجب رونق و بركتى در زندگى ما شد كه بحمداله هنوز محتاج شخصى نشده ام.
«نسيم رحمت»
خواهر پروين محمدى اهل باختران در سال سوم دبيرستان مبتلا به تشنج اعصاب شد و پس از بى اثر بودن معالجات مكرر و نااميدى از همه جا، همراه خانواده به اميد گرفتن شفا از امام رضا (ع) عازم مشهد مقدس مى شود.
مادر ايشان اين كرامت را اين گونه بيان مى كند:
وقتى به قم رسيديم، با خود گفتيم خوب است اول به زيارت خواهر امام رضا (ع) برويم، اگر جواب نداد به مشهد مى رويم ; ساعت دو بعد از نيمه شب بود كه به قم رسيديم ; ساعت نه صبح به حرم مشرف شديم و دخترم را كه به سختى خوابش مى برد و در اثر تشنج اعصاب دچار مشكلاتى مى شد، با حال توجه و توسل به حضرت معصومه(س)، به نزديك ضريح بردم و به راحتى خوابيد.
پس از مدتى كه نماز ظهر و عصر گذشت، بوى عطر عجيبى حرم را گرفت و ديدم دست راست دخترم سه مرتبه به صورتش كشيده شد و رنگ او بر افروخته گرديد و گوشه چادر او كه به ضريح بسته بودم باز شد; در همين حال دخترم از خواب بيدار شد و گفت : مادر كجاييم؟ گفتم: حرم حضرت معصومه (سلام الله عليها). گفت: مادر گرسنه ام! من كه ماه ها بود حسرت شنيدن اين كلمه را از او داشتم , به او گفتم : برويم بيرون حرم ; با هم داخل صحن شديم. از او پرسيدم: احساس ناراحتى نمى كنى؟ گفت: نه، الحمدالله خوب هستم. من احساس كردم كه حالت او طبيعى شده، فهميدم كه از حضرت معصومه شفا گرفته است.(اين كرامت در روز پنجشنبه 2/4/73 به وقوع پيوسته است. )
«نجات گروه سرگردان»
سال هاى قبل از انقلاب تعدادى زائر در فصل زمستان، براى زيارت كريمه اهل بيت عازم قم شدند، اين گروه درچند فرسخى قم به دليل فرا رسيدن شب و برف و بوران شديد راه گم كردند و در بيابان سرگردان شدند. زائران وقتى جان خود را در خطر ديدند دست توسل به دامن حضرت معصومه (سلام الله عليها) گرفتند تا با نشان دادن راه به آن ها نجات شان دهد.
طبق سند موثق، يكى از خدام آستانه مقدسه حضرت معصومه (سلام الله عليها) مرحوم «سيد محمد رضوى» مى گويد: آن شب (بدون اطلاع از وجود زائران سرگردان در بيابان) در حرم بودم، هنوز اندكى از خوابم نگذشته بود كه در عالم رؤيا ديدم بى بى دو عالم حضرت معصومه (سلام الله عليها)، نزد من آمد و فرمود:«برخيز، چراغ گلدسته را روشن كن!» شتابزده از خواب بيدار شدم و نگاه به ساعت كردم، ديدم تازه اندكى از نيمه شب گذشته و برف سنگينى همه جا را فرا گرفته است و هنوز چهارساعت به اذان صبح باقى مانده (طبق معمول اندكى قبل از اذان صبح چراغ هاى گلدسته ها را روشن مى كرديم.) لذا مجدداً خوابيدم، و دوباره همان خواب تكرار شد، ولى اين بار حضرت با تندى به من فرمودند: «برخيز، مگر نگفتم چراغ هاى گلدسته ها را روشن كن!» لذابراى دومين بار شتابزده از خواب برخاستم، و باوجود برف و سرماى شديد كه همه جا راگرفته بود، با خود گفتم، چرا امشب چراغ ها را زودتر از معمول بايد روشن كنم؟ به سمت گلدسته ها رفتم و چراغ ها را روشن كردم .
آن شب به سرآمد و صبح روز بعد كه از حرم عبور مى كردم، شنيدم چند نفر از زائران به هم ديگر مى گويند: «حضرت معصومه (س) به دادمان رسيد، چقدر بايد از محضر مقدسه اش تشكر و سپاسگزارى نماييم! اگر چراغ هاى گلدسته ها روشن نمى شد ما در آن تاريكى شب و آن بيابان پر از برف جان سالم به در نمى برديم.»
لذا آن موقع بود كه راز خواب خود را دريافتم كه چرا حضرت معصومه (سلام الله عليها) به من فرمود: «بر خيز و چراغ گلدسته ها را روشن كن!»
«نزول رحمت الهى»
بار ديگر شبانگاهان دست فياض الهى ازآستين كريمه به در آمد و چراغى به روشنى خورشيد برافروخت. سخن از گذشته هاى دور نيست، بلكه حقيقتى است محقق در جمعه شب 23/2/73. آرى بار ديگر در آن شب شاهد گشوده شدن خزائن غيب و نزول رحمت الهى گشتيم. آن كه مورد عنايت قرار گرفت، مسافرى بود از راه دور، دخترى چهارده ساله از اهالى «شوط» ماكو، از شهرهاى آذربايجان، كه خود چنين مى گويد: رقيه امان الله پور هستم از اهالى «شوط» ماكو، چهار ماه پيش بر اثر يك نوع سرما خوردگى از ناحيه هر دو پا فلج شدم. خانواده ام مرا به بيمارستان هاى مختلف در شهرهاى ماكو، خوى و تبريز بردند، ولى همه پزشكان پس از عكس بردارى و انجام دادن آزمايش هاى مكرر، ازدرمانم عاجز شدند و من ديگر نمى توانستم پاهايم را حركت دهم تا اين كه چهارشنبه شب 21/2/73 در عالم رويا ديدم كه خانمى سفيد پوش سوار بر اسبى سفيد به طرف من آمد و فرمود: «چرا از همان ابتداى بيمارى پيش من نيامدى تا شفايت دهم؟». با اضطراب از خواب پريدم و جريان خواب راباعمو و عمه ام در ميان گذاشتم و آن ها نيز بلافاصله مقدمات سفر به قم را فراهم كردند.
لذا روز جمعه 23/2/73 به قم آمديم و ساعت 30/7 دقيقه بعد از ظهر به حرم مطهر مشرف شديم. پس از نماز، مشغول خواندن زيارتنامه شدم كه ناگهان صداى همان خانمى كه در خواب ديده بودم به گوشم رسيد كه فرمود: «بلند شو راه برو، كه شفايت دادم» من ابتدا توجهى نكردم و باز مجدداً همان صدا با همان الفاظ تكرار شد اين بار به خود حركتى دادم و مشاهده كردم كه قادر به حركت مى باشم و مورد لطف آن بى بى دو عالم قرار گرفته ام.
«شفاى طلبه نخجوانى»
حضرت آيت الله مكارم شيرازى (دام ظله) مى فرمايد: بعد از فروپاشى شوروى سابق و آزاد شدن جمهورى هاى مسلمان نشين (و از جمله جمهورى نخجوان) مردم شيعه نخجوان تقاضا كردند كه عده اى از جوانان خود را به حوزه علميه قم بفرستند تا براى تبليغ در آن منطقه تربيت شوند.
مقدمات كار فراهم شد و استقبال عجيبى از اين امر به عمل آمد. از بين سيصد نفر داوطلب، پنجاه نفر كه معدل بالايى داشتند و جامع ترين آن ها بودند براى اعزام به حوزه علميه قم انتخاب شدند. در اين ميان، جوانى با داشتن معدل بالا، به سبب اشكالى كه در يكى از چشمانش وجود داشت انتخاب نشده بود، اما با اصرار فراوان پدرش مسؤول مربوط ناچار به پذيرش ايشان شد. هنگام فيلمبردارى از مراسم بدرقه اين كاروان علمى، مسؤول فيلم بردارى دوربين را روى چشم معيوب اين جوان متمركز مى كند و تصوير بر جسته اى از آن را به نمايش مى گذارد كه جوان با ديدن اين منظره بسيار ناراحت و دل شكسته مى شود. خلاصه كاروان به سوى قم حركت كرده و بعد از ورود در مدرسه مربوط ساكن مى شود . جوان بيمار بعد از اسكان به حرم مشرف و با اخلاص تمام متوسل به حضرت مى شود، و در همان حال خوابش مى برد. در خواب عوالمى را مشاهده كرده و بعد از بيدارى مى بيند چشمش سالم و بى عيب است.
وقتى خبر آنى كرامت به نخجوان مى رسد، آن ها مصرانه مي خواهند كه اين جوان بعد از شفا يافتن و سلامتى چشمش به آن جا برگردد تا باعث بيدارى و هدايت ديگران و استحكام عقيده مسلمين شود.
«شفاى چشم»
يكى از اساتيد محترم اخلاق و وعاظ برجسته شهر مقدس قم نقل كردند: سال ها قبل در چشم دختر بچه ام نقطه سفيدى پيدا شد. به چشم پزشك معروف شهر مراجعه كرديم و ايشان اظهار داشتند كه بايد چشم او عمل شود. على القاعده نوبتى را معين نمودند و ما هم مى بايست به بچه آمادگى روحى مى داديم، ولى همين كه متوجه مسأله گرديد، كار او گريه و وحشت و ناراحتى شد و طبعاً يك حالت اضطرابى هم براى خود ما ايجاد كرد.
به هر حال نوبت جراحى و عمل فرا رسيد وما بيمار را براى انجام عمل روانه مطب دكتر معالج كرديم . در مسير از كنار حرم مطهر مى گذشتيم كه نگاه دخترم به گنبد و بارگاه نورانى حضرت معصومه افتاد و گفت: بابا برويم حرم، من شفاى چشمم را از حضرت مى گيرم! اين جمله براى من حالتى ايجاد كرد كه خدا مى داند! او را به حرم بردم. همين كه وارد شديم خودش را سراسيمه به ضريح مطهر رسانيد و در حالى كه چشم خود را به ضريح مى كشيد، مى گفت: يا حضرت معصومه(س) من مى ترسم، مى خواهند چشمم را عمل كنند، شايد كور شوم! و... و اشك مى ريخت.ديدن چنين حالتى از فرزند براى يك پدربه وضوح آشكاراست يعنى چه؟
به هر صورت , پس از زيارت با اصرار او را بغل كردم و در حالى كه اشك مى ريخت او را تا وسط صحن بزرگ كنار قبر مرحوم قطب راوندى(ره) بردم و براى اينكه كفش او را بپوشانم او را به زمين گذاشتم. خواستم اشك او را پاك كنم كه نگاهم به داخل چشم دختر بچه عزيزم افتاد و ديدم اثرى از لكه سفيد در چشم او نيست! با عجله او را به دكتر رسانيدم. ايشان هم تصديق نمود و گفت ديگر نيازى به عمل نيست و الحمد الله شفا يافته است.
از خداوند متعالى مى خواهم كه به آبروى حضرت معصومه(س) همه بيماران را شفا عنايت فرمايد
«شفاى فلج»
مرحوم حضرت آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى (ره) نقل فرمدند: شخصى بود به نام آقا جمال، معروف به «هژبر»، كه دچار پا درد سختى شده بود; به طورى كه براى شركت در مجالس، مى بايد كسى او را به دوش مى گرفت و كمك مى كرد. عصر تاسوعا، آقاى هژبر به روضه اى كه در مدرسه فيضيه از طرف مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى (ره) تشكيل شده بود، آمد. آقا سيد على سيف (خدمتگزار مرحوم آيت الله حائرى) كه نگاهش به او افتاد، به او پرخاش كرد كه: سيد اين چه بساطى است كه در آورده اى، مزاحم مردم مى شوى، اگر واقعاً سيدى، برو از بى بى شفا بگير.
آقاى هژبر تحت تأثير قرار گرفت و در پايان مجلس به همراه خود گفت: مرا به حرم مطهر ببر، پس از زيارت و عرض ادب، با دل شكسته، حال توجه و توسلى پيدا كرد و سپس سيد را خواب ربود.
در خواب ديد كسى به او مى گويد: بلند شو. گفت: نمى توانم. دوباره گفت: مى توانى، بلند شو. سپس عمارتى را به او نشان داد و گفت: اين بنا از حاج سيد حسين آقاست كه براى ما روضه خوانى مى كند، اين نامه را هم به او بده.
آقا هژبر ناگهان خود را ايستاده مى بيند كه نامه اى در دست دارد و نامه را به صاحبش رساند و مى گويد: ترسيدم اگر نامه را نرسانم، درد پا بر گردد. البته كسى از مضمون نامه مطلع نشد، حتى آيت الله حائرى. ايشان فرمودند: از آن به بعد آقاى هژبر عوض شد. گويى از جهان ديگرى بود- و غالباً در حال سكوت يا ذكر خدا بود.
«صيانت حوزه»
مرحوم آيت الله العظمى حاج سيد صدر الدين ره فرمودند: بعد از مرحوم آيت الله العظمى حائرى (ره) مدتى من زمام امور حوزه را به دست گرفتم و شهريه طلاب راعهده دار بودم، تا اين كه يك ماه وجهى نرسيد، مجبور شديم قرض كنيم و شهريه را بدهيم، و ماه دوم هم به همين طريق، ولى ماه سوم ديگر جرأت نكرديم قرض كنيم.
جمعى از طلاب گرفتن شهريه به منزل من مراجعه واظهار نياز مى كردند و من در پاسخ گفتم چيزى در بساط نيست و مبلغ قابل توجهى نيز مقروض شده ام.
بعضى از طلاب گفتند: چه كنيم؟ نه در مدرسه امنيت داريم( با توجه به فشار خفقان دوران رضا خان) و نه مى توانيم به وطن باز گرديم، اگر اين جا هم خرجى نداشته باشيم، دقيقاً توهين هايى كه دشمنان روحانيت مى كنند صادق مى شود و خلاصه طورى صحبت كردند كه من هم گريان شدم. گفتم: آقايان تشريف ببريد , ان شاء الله تا فردا براى شهريه كارى خواهم كرد.
آن ها رفتند و من تا شب فكر مى كردم، ولى نتيجه اى نگرفتم. سرانجام سحر برخاستم، تجديد وضو كردم، به حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرف شدم. حرم خلوت بود، بعد از اداى نماز صبح و مقداري تعقيب، با حالت ناراحتى شديدى پاى ضريح مطهر رفتم، و با عصبانيت به حضرت معصومه عرض كردم: عمه جان اين رسم ميهمان نوازى نيست كه عده اى از طلاب در همسايگى شما، از گرسنگى جان بسپارند. اگر مى توانيد اداره كنيد بسم الله! و اگر توانش را نداريد، به برادر بزرگوارتان حضرت على بن موسى الرضا(ع) و يا به جد بزرگوارتان حضرت اميرالمؤمنين حواله فرماييد (يعنى حوزه علميه از قم به مشهد يا نجف منتقل شود), اين را گفتم و با حالت قهر و عصبانيت از حرم بيرون آمدم و وارد اتاقى در بيت مرحوم آيت الله صدر، بين بيرونى و اندرونى شدم و نشستم. ناگهان ديدم در اتاق را مى زنند، گفتم: بفرماييد. در باز شد، كربلايى محمد(پيرمرد پيشخدمت) وارد شد و گفت: آقا يك نفر با كلاه شاپو و چمدانى در دست مى گويد: همين الان مى خواهم خدمت آقا برسم و وقت ندارم كه بعداً بيايم. من ترسيدم و گفتم: نمى دانم آقا از حرم آمده يا نه، حالا چه مى فرماييد؟
گفتم: بگو بيايد، بلكه راحتم كند. (چون صبح زود بود، كربلايى محمد خيال كرده بود كه مأمور دولت است و براى دستگيرى آقا آمده.)
كربلايى محمد برگشت، طولى نكشيد كه مردى موقر و متشخص، با كلاه شاپو بر سر و چمدانى در دست وارد شد. چمدان را گوشه اتاق گذاشت، شاپو را از سر برداشت و سلام كرد. جواب دادم، جلو آمد و دستم را بوسيد. سپس عذر خواهى كرد و گفت: ببخشيد چون بد موقع خدمت شما شرفياب شدم. همين الان كه ماشين ما بالاى گردنه سلام رسيد و نگاهم به گنبد حضرت معصومه افتاد، ناگهان به فكرم رسيد كه من با اين ماشين كه آتش و باد است مسافرت مى كنم و هر ساعت برايم احتمال خطر هست. با خود گفتم; اگر پيش آمدى شود و بميرم و اموالم تلف شود و دين خدا و سهم امام در گردنم بماند، چه خواهم كرد؟ (ظاهراً همان وقتى كه مرحوم آيت الله صدر به حضرت معصومه(س) عرض حاجت مى كرده، اين فكر به ذهن آن مؤمن رسيده بود).
وى افزود: لذا وقتى كه به قم رسيديم، از راننده خواستم كه مقدارى در قم صبر كند تا مسافران به زيارت بروند و من هم خدمت شما برسم.
فرمود:اموالش را حساب كرد و مبلغ زيادى بدهكار شد. در چمدانش را باز كرد و به اندازه اى وجه پرداخت كه علاوه بر اداى قرض هاى گذشته و پرداخت شهريه آن ماه، تا يك سال شهريه را از آن پول با بركت پرداخت نمودم.
به حرم مشرف شدم و از حضرت معصومه(س) تشكر نمودم

دیدگاه‌ها   

+1 #2 حرم امنپرتوی 1392-06-01 23:29
سلام خسته نباشید من عاشق اهل بیت هستم مخصوصا حضرت معصومه و امام رضا علیه السلام و حاجات زیادی از خانم و امام رضا گفته ام ما چون درتهران هستیم و نزدیکه قم عاشق رفتن به قم هستم ولی شوهرم همیشه تنبلی میکند و مارا خیلی کم به قم میبرد از حضرت معصومه میخواهم که به دل شوهرم بیاندازد که مارا زود به زود به قم ببرد ما بچه بودیم چون عمویم درقم بود پدر خدابیاورزم مارا زیاد قم میبرد الان دلم برای انروزها تنگ شده است یاد پدرم و انروزهای بچگی و زیارت دوران بچگی یادش بخیر متشکر از سایت خوبتان.
نقل قول کردن | گزارش به مدیر
0 #1 عفاف نامهعفاف نامه 1391-12-03 10:22
در عفاف نامه منعکس شد
نقل قول کردن | گزارش به مدیر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page