على(ع)و فاطمه در کنار بستر پیغمبر

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

و چون روز دیگر شد حال پیغمبر سخت شده از حال رفت و ملاقات با آن‏حضرت ممنوع گردید و چون به حال آمد فرمود:برادر و یار مرا پیش من آرید و دوباره از حال رفت،عایشه گفت:ابو بکر را پیش او آرید،ابو بکر را احضار کردند اما همین که رسول خدا چشمش را باز کرد و او را مشاهده نمود روى خود را بگردانید،ابو بکر که چنان دید برخاست و گفت:اگر به من کارى داشت بیان مى‏فرمود.چون ابو بکر برفت پیغمبر(ص)دوباره همان جمله را تکرار کرد و فرمود:برادر و یار مرا پیش من آرید،حفصه گفت:عمر را پیش او آورید.عمر را آوردند ولى رسول خدا(ص)همین که او را دید روى خود از او بگردانید و عمر نیز برفت.براى سومین بار رسول خدا(ص)فرمود:برادر و یاور مرا نزد من بخوانید،ام سلمه برخاست و گفت:على را نزدش بیاورید که جز او را نمى‏خواهد،از این رو به نزد على(ع)رفته او را کنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمش به على افتاد اشاره کرد و على پیش رفت و سر خود را روى سینه پیغمبر (ص)خم کرد،رسول خدا(ص)زمانى طولانى با او به طور خصوصى و در گوشى سخن گفت،و در این وقت دوباره از حال رفت على(ع)نیز برخاست و گوشه‏اى نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شد.و چون از على(ع) پرسیدند:پیغمبر با تو چه گفت؟فرمود:
«علمنى الف باب من العلم فتح لى کل باب الف باب و أوصانى بما انا قائم به انشاء الله» .
[هزار باب علم به من آموخت که هر بابى هزار باب دیگر را بر من گشود.به چیزى مرا وصیت کرد که ان شاء الله تعالى بدان عمل خواهم کرد.]
و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسید به على(ع)فرمود:اى على سر مرا در دامن خود گیر که امر خدا آمد و چون جانم بیرون رفت آن را بدست خود بگیر و به روى خود بکش،آن گاه مرا رو به قبله کن و کار غسل و نماز و کفن مرا به عهده گیر و تا هنگام دفن از من جدا مشو و بدین ترتیب على(ع)سر آن حضرت را به دامن گرفت و پیغمبر از حال برفت.
فاطمه(س)که این جریانات را مى‏دید و در کنارى نشسته بود در اینجا دیگر نتوانست خوددارى کند و پیش آمده خود را روى سینه پدر انداخت و شروع به‏گریستن نمود و این شعر را خواند :
و ابیض یستسقى الغمام بوجهه‏
ثمال الیتامى عصمة للارامل (7)
رسول خدا(ص)که از صداى گریه دخترش به هوش آمد چشمانش را باز کرد و با صداى ضعیفى فرمود :
دخترکم این گفتار عمویت ابو طالب است،آن را مگو و به جاى آن بگو:
«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم» . (8)
فاطمه بسیار گریست،پیغمبر که چنان دید به او اشاره کرد که نزدیک بیا و چون نزدیک رفت آهسته به او سخنى گفت که چهره فاطمه از هم باز و شکفته شد و به دنبال آن رسول خدا(ص)از دنیا رفت.
و در روایات بسیارى است که بعدها از فاطمه(س)پرسیدند:که پیغمبر چه چیز به تو گفت که آن بى‏تابى و اضطراب تو برطرف گردید؟
فرمود:پیغمبر به من خبر داد نخستین کسى که از خاندانش به او ملحق مى‏شود من هستم و فاصله مرگ من و او چندان طول نمى‏کشد و همین سبب رفع اندوه و بى‏تابى من شد.

- پینوشتها -

7.مطلع قصیده ابو طالب است که در مدح آن حضرت سرود و پیش از این با ترجمه‏اش گذشت.
8.سوره آل عمران،آیه .144