در بيان استجابت دعاى آن حضرت است

(زمان خواندن: 30 - 59 دقیقه)

اول - شيخ مفيد و شيخ طوسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه امير المومنين عليه السلام فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا طلبيد در جنگ خيبر و ديده خود را از درد و آزار نمى توانستم گشود پس آن دهان مبارك خود را بر ديده هاى من ماليد و در ساعت شفا يافتم و عمامه خود را بر سر من بست و فرمود: خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان ، از بركت دعاى آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متاثر نشدم . و حضرت امير عليه السلام در زمستانهاى سرد با يك پيراهن مى گرديد و پروا نمى كرد.(881)
دوم - ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه : در ايام طفوليت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مكه قحط عظيمى بهم رسيد و بعضى از قريش گفتند: به لات و عزى پناه بريد، و بعضى گفتند: به منات پناه بريد، پس ورقه بن نوفل گفت : چرا از حق دور افتاده ايد؟ در ميان شما بقيه ابراهيم و سلاله اسماعيل عليهما السلام هست ، ابو طالب را در طلب باران شفيع گردانيد؛ پس ابوطالب بيرون آمد و كودكى چند در دور او بودند و در ميان ايشان طفلى بود مانند خورشد تابان يعنى پيغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوت آمد و پشت به كعبه داد و دست بسوى آسمان بلند كرد و در همان ساعت ابرى پيدا شد و باران ريخت ، پس ابوطالب قصيده اى در شان آن حضرت انشا نمود كه مضمون يك بيتش اين است : ((سفيد رويى كه از بركت روى مباركش طلب باران از ابر مى نمايد، فيض بخش يتيمان و پناه بيوه زنان است )).(882)
سوم - شيخ طوسى روايت كرده است كه : در جنگ حديبيه ميان اصحاب آن حضرت تشنگى بهم رسيد و صحابه به آن حضرت استغاثه كردند تا دست مبارك به دعا برداشت ، ناگاه ابرى پيدا شد و آنقدر باران آمد كه همه سيراب شدند.(883)
چهارم - در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : مرد نابينايى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خدا ديده هاى مرا به من برگرداند، حضرت دعا كرد و او بينا شد؛ پس نابيناى ديگر آمد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خدا ديده هاى مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر مى خواهى يا ديده دعا خود را؟ گفت : يا رسول الله ! ثواب نابينا بودن بهشت است ؟ حضرت فرمود: خدا از آن كريمتر است كه بنده مومن خود را به كورى مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد.(884)
پنجم - در بصائر و خرايج از امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى نشسته بود و مذكور ساخت كه : چند روز گذشته گوشت تناول نكرده ام ؛ مردى از انصار چون اين سخن را شنيد برخاست به خانه رفت و به زن خود گفت : بيا كه ما را غنيمتى روزى شده است از حضرت شنيدم كه چنين فرمود و ما اين بزغاله را در خانه داريم ، و غير آن بزغاله حيوانى نداشتند، زن گفت : بگير آن را و بكش ؛ و چون آن بزغاله را بريان كرد و به خدمت آن حضرت آورد حضرت فرمود: بخوريد و استخوانش را مشكنيد؛ چون انصارى به خانه برگشت ديد همان بزغاله در خانه اش بازى مى كند.(885)
ششم - در بصائر به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : چون فاطمه بنت اسد مادر امير المومنين عليه السلام به رحمت حق تعالى واصل شد، امير المومنين عليه السلام به نزد رسول صلى الله عليه و آله وسلم آمد و گفت : مادرم فوت شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گريست و فرمود كه : والله مادر من نيز بود، پس به جنازه او حاضر شد و پيراهن و رداى خود را داد و فرمود: يا على ! او را در اينها كفن كن و چون فارغ شوى مرا خبر كن ؛ چون فاطمه را بيرون آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او نمازى كرد كه پيش از آن و بعد از آن بر كسى چنان نماز نكرده بود، پس رفت و در قبرش خوابيد، و چون او را در قبر گذاشتند گفت : اى فاطمه !، جواب داد: لبيك يا رسول الله ، فرمود: آيا يافتى آنچه خدا تو را وعده داد به راستى ؟ گفت : بلى خدا تو را جزاى نيكو بدهد. پس مدتى با او راز گفت در قبر و بيرون آمد، گفتند: يا رسول الله ! در باب فاطمه كارى چند كردى كه با ديگرى نكردى ! فرمود: روزى من به او گفتم كه : مردم از قبرهاى خود برهنه محشور مى شوند و او فرياد كرد: واسواتاه زهى رسوايى ، پس من پيراهن خود را بر او پوشانيدم و از خدا طلبيدم كه كفنهاى او را كهنه نكند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزى ضغطه و سوال قبر را به او گفتم و او استغاثه بسيار كرد، من در قبر او خوابيدم و از خدا طلبيدم كه درى از قبر او بسوى بهشت گشود و قبر او را باغى از باغهاى بهشت گردانيد.(886)
هفتم - در خرايج روايت كرده است كه : روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آهويى را طلبيد و امر كرد كه آن را ذبح كردند و بريان كردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخوريد و استخوانهايش را مشكنيد، پس پوستش را فرمود پهن كردند و استخوانهايش را در ميانش ريختند و دعا كرد تا آهو زنده شد و مشغول چريدن گرديد.(887)
هشتم - در خرايج و اعلام الورى و مناقب مروى است كه : كودكى را به خدمت آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون سرش را كچل ديد و مو نداشت دست مبارك بر سرش ‍ كشيد و در ساعت مو بر آورد و شفا يافت ، چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مسيلمه آوردند كه براى او دعا كند، مسيلمه دست بر سرش كشيد و آن طفل كچل شد و موهاى سرش ريخت و تا حال فرزندان او همه چنين اند.(888)
نهم - در خرايج مذكور است كه : مردى از جهينه اعضايش از خوره ريخته بود و به آن حضرت شكايت كرد، فرمود كه قدحى از آب آوردند و آب دهان مبارك را در قدح انداخت و فرمود كه : بر بدن خود بمال ، چون آب را بر بدن خود ماليد صحيح و سالم شد.(889)
دهم - راوندى و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسن عليه السلام روايت كرده اند كه : روزى مردى به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : من در جاهليت از سفرى برگشتم دختر پنج ساله اى از خود ديدم كه با زينت و زيور در خانه راه مى رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادى انداختم و برگشتم .
حضرت فرمود كه : با من بيا و آن وادى را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادى رفت ، حضرت پرسيد: دختر تو چه نام داشت ؟ گفت : فلانه ، حضرت صدا زد: اى فلانه ! زنده شو به اذن خدا، ناگاه آن دختر بيرون آمد و گفت : يا رسول الله ! لبيك و سعديك ، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر مى خواهى تو را به ايشان برگردانم . دختر گفت : مرا حاجتى به ايشان نيست ، خدا را براى خود از ايشان بهتر يافتم .(890)
يازدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : سلمه بن الاكوع را در جنگ خيبر زخم منكرى رسيد حضرت به دهان مبارك بر آن موضع سه مرتبه دميد و در ساعت شفا يافت ، و ديده قتاده بن نعمان را در جنگ احد جراحتى رسيد و به رويش آويخته شد - و به روايت ديگر جدا شد - و حضرت به دست مبارك به جاى خود گذاشت و از ديده ديگرش بهتر شد.(891 )
دوازدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : جوانى از انصار مادرى داشت پير و كور و آن جوان بيمار بود و حضرت به عيادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود، مادرش ‍ گفت : خداوندا! اگر مى دانى كه من بسوى تو و پيغمبر تو هجرت كرده ام به اميد آنكه در هر شدت مرا يارى كنى ، پس اين مصيبت را بر من بار مكن ، پس حضرت جامه را از روى او دور كرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد.(892)
سيزدهم - راوندى و غير او از اسامه بن زيد روايت كرده اند كه گفت : در خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم متوجه حجه الوداع شديم ، چون به وادى روحا رسيديم زنى كودكى را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت : يا رسول الله ! اين كودك تا متولد شده است پيوسته گلويش مى گيرد و مصروع و بيهوش است ، حضرت آن طفل را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و شفا يافت ، و اراده قضاى حاجت نمود و در آن صحار موضعى نبود كه حضرت از مردم پنهان شود فرمود كه : برو به نزد آن درختهاى خرما و سنگها و بگو به درختان كه رسول خدا شما را امر مى كند كه نزديك يكديگر شويد و سنگها را بگو كه شما را امر مى كند كه دور شويد؛ اسامه گفت : بحق آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است چون فرموده آن حضرت را گفتم به درختان ديدم نزديك شدند و به يكديگر متصل گرديدند و سنگها از عقب آن پراكنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضاى حاجت نمود، و چون بيرون آمد درختان و سنگها به جاى خود برگشتند.(893)
چهاردهم - شيعه و مخالف به طرق بسيار روايت كرده اند كه : پيش از آنكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بسوى مدينه هجرت نمايد در مدينه طاعون و بيمارى زياده از همه شهرها بود، چون حضرت داخل مدينه شد فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوى ما مدينه را چنانكه مكه را بسوى ما محبوب گردانيده و هوايش را براى ما صحيح گردانيدى و با بركت گردان براى ما صاع و مدش را و بيماريش را به جحفه منتقل گردان (894)، پس به بركت دعاى آن حضرت هواى مدينه از همه جا صحيحتر است و نعمتها در آنجا از همه بلاد فراوانتر است ، و طاعون و بيمارى جحفه را از اهلش خالى كرد.
پانزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه : ابو طالب عليه السلام بيمار شد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به عيادت او رفت ، ابو طالب گفت : اى پسر برادر! دعا كن پروردگار خود را كه مرا عافيت دهد، حضرت فرمود: خداوندا! شفا ده عم مرا؛ در همان ساعت برخاست گويا در بندى بود و رها شد.(895)
شانزدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : حضرت امير المومنين عليه السلام بيمارى و درد عظيمى بهم رسانيد و مى گفت : خداوندا! اگر اجلم نزديك شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف كن و اگر براى من بلا را مى پسندى مرا صبر بر بلا ده .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : خداوندا! او را شفا ده ، خداوندا او را عافيت ده ؛ پس فرمود كه : برخيز يا امير المومنين .
فرمود كه : برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نيافتم از بركت دعاى آن حضرت .(896)
هفدهم - راوندى از بريده روايت كرده است كه : پاى عمرو بن معاذ در يكى از جنگها بريده شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع انداخت و متصل شد.(897)
هجدهم - راوندى و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه : زنى پسر خود را به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورد و گفت : اين طفل را جنون و صرع مى گيرد هر بامداد و پسين ، آن جناب دست مبارك خود را بر سينه او كشيد و دعا كرد ناگاه از حلقش چيزى مانند فضله شير بيرون آمد و شفا يافت .(898)
نوزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روايت كرده اند كه : در جنگ بدر به ضرب ابوجهل دست معاذ بن عفرا جدا شد و او دست بريده خود را برداشت و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افكند و دست بريده را پيوند كرد قويتر از سابق شد.(899)
بيستم - راوندى راويت كرده است كه : مردى در سجده موى سرش موضع سجود را مى گرفت ، حضرت فرمود: خداوندا! سرش را قبيح گردان ، پس موهاى سرش تمام ريخت .(900)
بيستم و يكم - روايت كرده اند كه مادر انس گفت : يا رسول الله ! براى انس دعا كن كه خادم توست . چون آبى بى ديانت قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسيار كن و در آنچه به او داده اى بركت بده ؛ پس آنقدر فرزندان او بسيار شدند كه زياده از صد فرزند زاده او در يك طاعون مردند.(901)
بيست و دوم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مردى را ديد به دست چپ طعام مى خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت : نمى توانم - و دروغ مى گفت -، حضرت فرمود: نتوانى ؛ بعد از آن هر چند مى خواست كه دست راست خود را به دهان برساند به جانب ديگر مى رفت و به دهانش نمى رسيد.(902)
بيست و سوم - راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران از عمرو بن اخطب روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آب طلبيد و من آب از براى آن جناب آوردم و مويى در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم ، حضرت دو مرتبه فرمود: خداوندا! او را حسن و جمال بده ، ابو نهيك ازدى گفت : من او را ديدم در وقتى كه نود و سه سال از عمر او گذشته بود و يك موى سفيد در سر و روى او بهم نرسيده بود.(903)
بيست و چهارم - سيد مرتضى و ابن شهر آشوب و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه : نابغه جعدى بر آن جناب شعر مى خواند، بيتى خواند كه مضمونش اين بود: ((رسيديم به آسمان از عزت و كرم و اميد داريم بالاتر از آن را))، حضرت فرمود: بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى ؟ عرض كرد: بهشت يا رسول الله ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نيكو گفتى خدا دهان تو را نشكند. راوى گفت : من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش ‍ درهم شكسته بود بغير از دهانش ؛ و به روايت ديگر: هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد.(904)
بيست و پنجم - راوندى روايت كرده است كه : روزى زنى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: يا رسول الله ! من زن مسلمانى هستم و شوهرى در خانه دارم مانند زنان ، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب ، چون حاضر شد از زن پرسيد: آيا شوهر خود را دشمن مى دارى ؟ عرض كرد: بلى ، حضرت از براى ايشان دعا كرد و پيشانيهاى ايشان را به يكديگر چسبانيد و فرمود: خداوندا! الفت ده ميان ايشان و هر يك را محبوب ديگرى گردان ؛ بعد از آن زن گفت كه : هيچكس نزد من از شوهرم محبوبتر نيست ، حضرت فرمود: شهادت بده كه منم پيغمبر خدا.(905)
بيست و ششم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : عمرو بن الحمق خزاعى آب داد آن حضرت را و حضرت دعا كرد از براى او كه : خداوندا! او را از جوانى خود بهره مند گردان ؛ پس هشتاد سال از عمر او گذاشت و يك موى سفيد بر محاسن او ظاهرنشد.(906)
بيست و هفتم - روايت كرده است از عطا كه گفت : ميان سر مولاى خود سايب بن يزيد را ديدم كه سياه بود و باقى موهاى سر و ريشش همه سفيد بود، گفتم : هرگز چنين چيز نديده ام كه ميان سر تو سياه است و باقى سفيد است ، گفت : سببش آن است كه روزى با كودكان بازى مى كرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گذشت ، من بر آن حضرت سلام كردم ، جواب سلام من داد و فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : منم سايب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارك خود را بر ميان سر من ماليد و دعاى بركت براى من كرد و به اين سبب جاى دست مبارش چنين سياه مانده است .(907)
بيست و هشتم - در روايات بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون امير المومنين عليه السلام را به يمن فرستاد گفت : يا رسول الله ! اگر در قضائى شك كنم چه كنم ؟ حضرت فرمود كه : خدا دل تو را هدايت خواهد كرد و زبان تو را به حق گويا خواهد گردانيد، امير المومنين عليه السلام فرمود: بعد از آن در هيچ حكمى شك نكردم .(908)
بيست و نهم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه مره بن جعيل گفت : با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى از غزوات همراه بودم و بر ماديانى سوار بودم ، حضرت فرمود: بيا اى صاحب اسب ، گفتم : يا رسول الله ! لاغر و ناتوان است ، حضرت تازيانه كوچكى در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت : خداوندا! بركت ده از براى او در اين ماديان ؛ پس چنان شد كه هر چند ضبطش مى كردم نمى ايستاد و بر همه اسبان سبقت مى كرد و از شكم آن موازى دوازده هزار درهم از فرزندان آن فروختم به بركت دعاى آن حضرت .(909)
سى ام - راوندى از عثمان بن جنيد روايت كرده است كه : مرد نابينائى به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شكايت كرد، حضرت فرمود كه : وضو بساز و دو ركعت نماز بكن و بعد از نماز اين دعا بخوان : اللهم انى اسئلك و اتوجه اليك بمحمد نبى الرحمه صلى الله عليه و آله و سلم يا محمد انى اتوجه بك الى ربك لتجلوا به عن بصرى اللهم شفعه فى و شفعنى فى نفسى ، عثمان گفت : هنوز در آن مجلس نشسته بوديم كه برگشت و بينا شده بود و گويا هرگز كور نبوده است .(910)
سى و يكم - راوندى روايت كرده است كه ابيض بن جمال گفت : در روى من قوبا(911) بود و سفيد شده بود، حضرت دعا كرد و دست مبارك بر روى من كشيد، در همان ساعت چنان شد كه هيچ اثر بر روى من نبود.(912)
سى و دوم - راوندى از فضل بن عباس روايت كرده است كه مردى به خدمت آن حضرت آمد و گفت : من بخيل و ترسان و بسيار خواب كننده ام دعا كن كه خدا اين صفتهاى بد را از من سلب كند، چون حضرت دعا كرد كسى را از او بخشنده تر و شجاعتر و كم خوابتر نمى ديدند.(913)
سى و سوم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم دعا كرد كه : خداوندا! چنانكه اول قريش را غضب و نكال خود چشانيدى ، آخر ايشان را نعمت و نوال خود بچشان ؛ و چنان شد.(914)
سى و چهارم - راوندى از بعضى صحابه روايت كرده است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود ناگاه برخاست و اندكى از ما دور شد پس دست دراز كرد گويا با كسى مصافحه مى كند پس برگشت و نزد ما نشست ، گفتيم ، ما سخنى مى شنيديم و كسى را نمى ديديم ، فرمود كه : اين اسماعيل ملك باران بود از نزد پروردگار خود مرخص شده بود كه به زيارت من بيايد پس بر من سلام كرد و گفتم به او كه : باران از براى ما بياور، گفت : وعده باران در فلان روز است از فلان ماه ؛ چون روز وعده شد و نماز صبح كرديم ابرى پيدا نشد و نماز ظهر نيز كرديم ابرى ظاهر نشد، چون نماز عصر كرديم ابرى ظاهر شد و باران بسيار باريد و ما خنديديم ، حضرت فرمود: چرا مى خنديد؟ گفتيم : براى آنكه وعده ملك به ظهور آمد، حضرت فرمود: اين قسم امور را ضبط كنيد و نقل كنيد تا سبب مزيد ظهور حق گردد.(915)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مثل اين روايت كرده است .(916)
سى و پنجم - راوندى روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم يهودى فرستاد و قرضى طلبيد و او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت : آنچه طلبيده بوديد به شما رسيد؟ فرمود: رسيد، يهودى گفت : هر وقت ضرورتى باشد بفرستيد كه من مى دهم ، حضرت او را دعا كرد كه : خدا حسن و جمال تو را دايم گرداند؛ آن يهودى هشتاد سال عمر كرد و يك موى سفيد در سر و ريش او بهم نرسيد.(917)
سى و ششم - راوندى روايت كرده است كه : در جنگ تبوك مردم را تشنگى عظيم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت عرض كردند: يا رسول الله ! اگر دعا كنى خدا تو را آب مى دهد، فرمود: بلى اگر دعا كنم دعاى مرا رد نمى كند؛ پس دعا كرد و در همان ساعت رودخانه ها جارى شد؛ گروهى در كنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشى كه منجمان مى گويند؛ حضرت فرمود به صحابه كه : نمى بينيد چه مى گويند اين بى اعتقادان ، خالد گفت : رخصت مى فرمايى كه گردن ايشان را بزنم ؟ حضرت فرمود كه نه ، چنين مى گويند و مى دانند كه خدا فرستاده است .(918)
سى و هفتم - راوندى روايت كرده است از انس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى گفت : اكنون از اين در كسى داخل مى شود كه بهترين اوصياست و منزلتش به پيغمبران از همه كس نزديكتر است ؛ پس على بن ابى طالب عليه السلام داخل شد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : خداوندا! از او گرما و سرما را برطرف كن ، پس آن حضرت ديگر گرما و سرما نيافت تا به رحمت حق واصل گرديد و در زمستانها به يك پيراهن مى گذرانيد.(919)
سى و هشتم - راوندى روايت كرده است كه : يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد و به زوجه خود گفت كه : بعضى را بپزيد و بعضى را بريان كنيد شايد حضرت رسول ما را مشرف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند، و بسوى مسجد رفت و دو طفل خرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت : بيا تو را ذبح كنم ، و كارد را گرفت و او را ذبح كرد، مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مرد، و آن زن مومنه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيا كرد، چون حضرت داخل خانه انصارى شد جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : يا رسول الله ! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت كه : حاضر نيستند و به جايى رفتند، برگشت و گفت : حاضر نيستند، حضرت فرمود البته مى بايد حاضر شوند، باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد، مادر او را بر حقيقت حال مطلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد، حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند.(920)
سى و نهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه اى به قبيله بنى حارثه نوشت و ايشان را به اسلام دعوت كرد، ايشان نامه حضرت را شستند و دلو خود را به آن پينه كردند، حضرت ايشان را نفرين كرد كه خدا عقل ايشان را سلب كند، بعد از آن ايشان چنان شدند كه در قلت عقل و تدبير و نامربوط گفتن در ميان عرب مثل شدند.(921)
چهلم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت در مكه از اذيت قريش دلگير شد به جانب اراك (922) عرفات بيرون رفت و در آنجا شترى چند از ابو ثروان مى چريدند، چون آن ملعون آمد گفت : تو كيستى ؟ فرمود: منم محمد رسول خدا، گفت : برخيز شترى كه تو در ميان آنها باشى شايسته نمى باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانى گردان . راوى گفت كه : من او را ديدم به بدترين احوال كه پير شده بود و از بسيارى محنت و بلا آرزوى مرگ مى كرد و او را ميسر نمى شد و مردم مى گفتند كه : اين از اثر نفرين آن حضرت است .(923)
چهل و يكم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در باب سبى هوازن با صحابه سخن گفت و التماس فرمود كه پس دهند به ايشان ، همه دادند بغير از دو كس ، حضرت فرمود: ايشان را مخير كنيد ميان منت گذاشتن و فدا گرفتن ، پس يكى به فرموده حضرت رها كرد و ديگرى ابرام كرد و گفت : رها نمى كنم ؛ چون پشت كرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسيس گردان ، چون آمد حصه خود را جدا نمايد از اسيران به دخترهاى باكره و پسران مى رسيد و مى گذشت تا آنكه به پير زالى رسيد گفت : اين را مى گيرم كه مادر قبيله است و فداى بسيار براى خلاصى او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بى قدرى بود كه هيچكس در قبيله نداشت و مدتى خرج او را كشيد و ديد كسى نمى آيد او را فداى بدهد او را رها كرد.(924)
چهل و دوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : نزديك خديجه زن نابينايى بود حضرت به او گفت : ديده هاى تو صحيح باد، همان ساعت روشن شد، خديجه گفت : دعاى مباركى بود، حضرت فرمود: من رحمت عالميانم .(925)
چهل و سوم - خاصه و عامه روايت كرده اند كه : چون پادشاه فرنگ نامه حضرت را تعظيم كرد و پادشاه عجم نامه حضرت را پاره نمود، حضرت او را دعا كرد و اين را نفرين نمود و ملك فرنگيان پاينده ماند و پادشاه عجم كشته شد و بزودى ملك ايشان زايل شد و فرزندان ايشان اسير مسلمانان شدند.(926)
چهل و چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است از جعفر بن نسطور رومى گفت : در خدمت آن حضرت بودم در جنگ تبوك روزى تازيانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زير آمدم و تازيانه را به آن حضرت دادم ، حضرت به من نظر افكند و فرمود: كه : خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس او سيصد و بيست سال زندگانى كرد.(927)
چهل و پنجم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : روزى آن حضرت به عبدالله بن جعفر طيار گذشت و او در كودكى بازى مى كرد و خانه اى از گل مى ساخت ، حضرت فرمود: چه مى كنى اين را؟ گفت : مى خواهم بفروشم ، فرمود: قيمتش را چه مى كنى ؟ گفت : رطب مى خرم و مى خورم ، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان ؛ پس چنان شد به بركت دعاى آن حضرت كه هيچ چيز نخريد كه در آن سود نكند و آنقدر مال بهم رسانيد كه به جود و بخشش او مثل مى زدند و اهل مدينه كه قرض ‍ مى گرفتند وعده مى دادند كه : چون وقت عطاى عبدالله بن جعفر بشود پس مى دهيم .(928)
چهل و ششم - روايت كرده است كه : ابوهريره مشت خرمائى آن حضرت آورد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن براى من به بركت ، حضرت دعا كرد و فرمود: دو دست در ميان كيسه كن و هر چه خواهى بيرون آور، پس چنين كرد و چندين وسق از آن كيسه بيرون آورد و باز باقى بود.(929)
چهل و هفتم - روايت كرده است كه : سعد بن وقاص تيرى انداخت و حضرت او را دعا كرد كه تيرش از نشانه خطا نشود، و بعد از آن هرگز تير او خطا نشد.(930)
چهل و هشتم - روايت كرده است از سلمان كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داخل مدينه شد و به خانه ابو ايوب انصارى فرود آمد و در خانه او بغير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند: هر كه طعام مى خواهد بيايد به خانه ابو ايوب انصارى ، پس ابو ايوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كم نشد، حضرت فرمود استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخيز به اذن خدا، پس بزغاله زنده شد و ايستاد و مردم صدا به گفتن شهادتين بلند كردند.(931)
چهل و نهم - روايت كرده است كه : ابو ايوب در عروسى فاطمه عليها السلام بزغاله آورد و آن را كشتند و پختند حضرت فرمود: مخوريد مگر با نام خدا و استخوانهايش را مشكيند، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ايوب مرد فقيرى است ، الهى ! تو آفريده اى اين بزغاله را و تو آن را فانى نمودى و تو قادرى كه آن را برگردانى پس زنده كن آن را اى زنده اى كه بجز تو خداوندى نيست ، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و حق تعالى در آن براى ابو ايوب بركتى قرار داد كه هر بيمارى از شيرش مى خورد شفا مى يافت و اهل مدينه آن را ((مبعوثه )) مى گفتند، يعنى زنده شده بعد از مردن .(932)
پنجاهم - كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : يهودى به حضرت رسول گذشت و گفت : ((السام عليك )) يعنى مرگ بر تو باد، حضرت فرمود: ((عليك ))، صحابه گفتند: يا رسول الله ! او گفت : مرگ بر تو باد، فرمود: من هم همان را بر او برگردانيدم و امروز مار سياهى پشت او را خواهد گزيد و او را خواهد كشت . پس يهودى به صحرا رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به دوش گرفت و برگشت ، صحابه گفتند: يا رسول الله ! او زنده برگشت ، حضرت او را طلبيد و فرمود هيزم را بر زمين گذاشت و در ميان هيزم مار سياهى را ديدند كه چوبى را به دندان گرفته است ، فرمود: اى يهودى ! امروز چكار كردى ؟ گفت : كارى نكردم به غير آنكه دو گرده نان خشك داشتم يكى را خود خوردم و ديگرى را به مسكينى تصدق كردم ، حضرت فرمود كه : به همان تصدق خدا دفع ضرر اين مار از او كرده و به تصدق خدا مرگهاى بد را دفع مى كند.(933)
پنجاه و يكم - شيخ طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : ابو برا - كه او را ((ملاعب الاسنه )) مى گفتند و از بزرگان عرب بود - به مرض استسقا مبتلا شد و لبيد بن ربيعه را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را رد كرد و فرمود: من هديه مشرك را قبول نمى كنم ، لبيد گفت : من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديه ابو برا را رد كند، حضرت فرمود: اگر من هديه مشركى را قبول مى كردم البته از او رد نمى كردم ، پس لبيد عرض كرد: علتى در شكم ابو برا بهم رسيده و از تو طلب شفا مى كند، حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك بر آن انداخت و به او داد و فرمود: اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد، لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده ، چون آورد و به خورد ابو برا داد فورا شفا يافت چنانكه گويا از بندى رها شد.(934)
پنجاه و دوم - شيخ طوسى و طبرسى و ابن شهر آشوب به سندهاى معتر از جماعت كثيرى از صحابه روايت كرده اند كه : ما در برابر روم بوديم در جنگ تبوك و آذوقه ما تمام شد و گرسنگى بر مردم مستولى شد و خواستند كه شتران خود را بكشند، حضرت فرمود ندا كردند كه : هر كه طعامى با خود دارد بياورد، و فرمود تا نطعها پهن كردند، شخصى يك مد مى آورد و ديگرى نيم مد مى آورد و جميع آنچه آوردند از سى صاع زياده نشد و مردم همه جمع شدند و ايشان چهار هزار نفر بودند، پس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دعا كرد و دست با بركت خود را در ميان آن طعام فرو برد و فرمود: پيشدستى بر يكديگر مكنيد و تا نام خدا نبريد بر مداريد، پس اول گروهى كه آمدند فرمود: نام خدا ببريد و برداريد، پس ‍ هر ظرفى كه داشتند پر كردند و برگشتند، همچنين فوج فوج مى آمدند و ظرفهاى خود را پر مى كردند و بر مى گشتند تا آنكه همه ظرفهاى خود را مملو كردند و طعام بسيارى ماند - به روايت ديگر چند دانه خرما طلبيد و دست مبارك بر آن كشيد و مردم را طلبيد كه بخورند و چندين هزار كس خوردند و ظرفهاى خود را پر كردند و باز خرماها به حال خود بود-.(935)(936)
پنجاه و سوم - رواندى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده اند كه حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود: با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيرون رفتيم در يكى از غزوات و به منزلى رسيديم كه در آن منزل آب نبود و مردم تشنه بودند، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ظرفى طلبيد كه در آن اندكى آبى بود و دست مباركش را در ميان ظرف گذاشت ، پس از ميان انگشتان مباركش آب جوشيد تا همه مردم و اسبان و شتران سيراب شدند و ظرفهاى خود را پر كردند و در لشكر آن حضرت دوازده هزار شتر و دوازده هزار اسب بود و مردم سى هزار كس بودند.(937)
به روايت ديگر: فرمود گودالى كندند و نطعى در ميان آن گودال افكندند و دست مبارك خود را بر روى نطع گذاشت و فرمود اندك آبى بر روى دست آن حضرت ريختند و نام خدا برد پس آب از ميان انگشتان معجز نشانش جوشيد؛(938 )؛ اين قصه به طرق متعدده وارد شده و از معجزات متواتره است .(939)
پنجاه و چهارم - از معجزات متواتره كه خاصه و عامه نقل كرده اند آن است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون از كفار قريش فرار نموده به جانب مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمه ام معبد رسيد و ابوبكر و عمر و عامر بن فهيره و عبدالله بن اريقط در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون نشسته بود، چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه از او بخرند گفت : ندارم ، و توشه ايشان تمام شده بود، ام معبد گفت : اگر چيزى نزد من مى بود در مهماندارى شما تفصير نمى كردم ، حضرت نظر كرد ديد كه در كنار خيمه او گوسفندى بسته است فرمود: اى ام معبد! اين گوسفند چيست ؟ عرض كرد: از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چرا برود براى اين در خيمه مانده است ، فرمود؛ آيا شير دارد؟ عرض كرد: از آن ناتوان تر است كه توقع شير از آن توان داشت و مدتها است كه شير نمى دهد، فرمود: رخصت مى دهى كه من آن را بدوشم ؟ عرض كرد: بلى پدر و مادرم فداى تو باد اگر شيرى در پستانش بيابى بدوش ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گوسفند را طلبيد و دست مبارك بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و فرمود: خداوندا! بركت ده در آن ؛ پس شير از پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آن ظرف پر شد و به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه : ساقى مى بايد كه بعد از همه ايشان بخورد، بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند.
چون ابو معبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد: اين شير را از كجا آورده اى ؟ ام معبد قصه را نقل كرد، ابو معبد گفت : مى بايد آن كسى باشد كه در مكه به پيغمبرى مبعوث شده است .(940)
پنجاه و پنجم - طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه : جمعى از شورى و كمى آب خود به آن حضرت شكايت كردند پس رسول خدا بر سر چاه ايشان مشرف شد و آب دهان مبارك خود را در آن چاه انداخت ، در ساعت آبش شيرين شد و جوشيد و بلند شد و اكنون معروف است آن چاه در بيرون مكه و آن را ((عسيله )) مى گويند و اهل آن چاه اين را اعظم مكرمتهاى خود مى شمارند و به آن فخر مى كنند؛ و چون قوم مسيلمه كذاب اين را شنيدند به نزد او رفتند و گفتند: تو هم چنين معجزه اى براى ما ظاهر كن ، او بر سر چاهى آمد كه آبش بسيار شيرين بود پس آب دهان نجس خود را در آن چاه ريخت ، آن آب شور و تلخ شد و فرو رفت و تا حال آن چاه در يمن معروف است .(941)
پنجاه و ششم - خاصه و عامه روايت كرده اند كه : سلمان را كه مولاى او يهودى بود مكاتب گردانيد بر باغ خرمائى و حضرت آن باغ را در يك روز به اعجاز خود دانه خرما كشت و به بار آورد و تسليم او نمود و سلمان را آزاد كرد(942)؛ چنانكه در احوال او مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
پنجاه و هفتم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : سلمان قرض بسيار داشت و حضرت قدرى از طلا به او داد كه قدر عشرى از اعشار قرضش نبود و به اعجاز آن حضرت همه قرض خود را از آن ادا كرد.(943)
پنجاه و هشتم - راوندى از انس روايت كرده است كه : با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به بازار رفتم و ده درهم با من بود و آن حضرت مى خواست به آن دراهم عبايى بخرد، در عرض راه كنيزى را ديد گريه مى كند از سبب گريه او پرسيد؟ گفت : در ميان ازدحام مردم دو درهم از من گم شد و از ترس مولاى خود به خانه نمى توانم رفت ، حضرت فرمود كه : دو درهم را به او دادم ، و چون به بازار رفتيم و حضرت عبا خريد و فرمود: زر بده ، كيسه را گشودم ده درهم به حال خود بود.(944)
پنجاه و نهم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : ابو هريره روزى مشت خرمايى به خدمت آن حضرت آورد و گفت : دعا كن براى من به بركت ، حضرت دعا كرد و فرمود: بگير اين را و در ميان كيسه بگذار و هر وقت كه خواهى دست كن در كيسه و در آور و خالى مكن ، و پيوسته از آن مى خورد و مى بخشيد تا آنكه امير المومنين عليه السلام از او گواهى طلبيد و او از براى دنيا كتمان شهادت كرد و آن بركت از او سلب شد، باز توبه كرد و حضرت امير عليه السلام دعا كرد و براى او برگشت ، و چون به نزد معاويه رفت بالكليه از او قطع شد.(945)
شصتم - راوندى روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شبى سه مرتبه به مسجد تشريف مى آورد، در بعضى از شبها آخر شب بيرون آمد و نزد منبر جمعى از فقرا مى خوابيدند، پس جاريه خود را طلبيد و فرمود: اگر طعامى مانده است بياور، پس ديگى از سنگ آورد كه اندك طعامى در ته آن بود و حضرت ده نفر از فقرا را بيدار كرد و فرمود: بخوريد به نام خدا، پس خوردند تا سير شدند، پس ده نفر ديگر را بيدار كرد و خوردند تا سير شدند، و در ديگ باقى ماند و فرمود: ببر اين را بسوى زنان .(946)
شصت و يكم - راوندى و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد اطفال شير خواره فاطمه عليهاالسلام مى آمد و آب دهان حلاوت نشان خود را در دهان ايشان مى انداخت و به فاطمه عليه السلام مى فرمود: ايشان را شير مده .(947)
شصت و دوم - راوندى روايت كرده است كه سلمان گفت : من سه روز روزه گرفتم و بغير آب چيز نيافتم كه افطار كنم و به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حال خود را عرض ‍ كردم ، فرمود: با من بيا، چون رفتم در راه بزى را ديد به صاحبش فرمود: آن را نزديك بياور، عرض كرد: يا رسول الله ! شيرده نيست ، فرمود: پيش بياور، چون پيش آورد دست مبارك بر پستانش كشيد در ساعت پستانش آويخته و پر از شير شد فرمود: قدح خود را بياور، چون قدح را آورد حضرت آن را پر از شير كرد و به صاحب بز داد آشاميد، پس بار ديگر پر كرد و به من داد خوردم و سير شدم ، پس بار ديگر پر كرد و خود آشاميد.(948)
شصت و سوم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه در بعضى از سفرها شتر يكى از صحابه مانده شد و خوابيد و بر نمى خاست ، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آبى طلبيد و مضمضه كرد و وضو ساخت در ظرفى و آب مضمضه و وضو را در دهان و سر آن ريخت و دعا كرد، پس شتر برجست و در پيش شترهاى ديگر مى رفت .(949)
شصت و چهارم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه امير المومنين عليه السلام گفت كه : داخل بازار شدم و يك درهم گوشت و يك درهم ذرت خريدم و به نزد فاطمه عليها السلام آوردم ، چون فاطمه گوشت را پخت و ذرت را نان كرد گفت : اگر پدرم را مى طلبيدى بهتر بود، رفتم خدمت آن حضرت ديدم بر پهلو خوابيده و مى گويد: پناه مى برم به خدا كه از گرسنگى بر پهلو خوابيده باشم ، عرض كردم : يا رسول الله ! نزد ما طعامى حاضر شده است ، حضرت برخاست و بر من تكيه نمود و بسوى خانه فاطمه آمد و فرمود: اى فاطمه ! طعام خود را بياور، پس فاطمه عليها السلام ديگ را با قرصهاى نام آورد و حضرت جامه بر روى آنها پوشانيد و فرمود: اى فاطمه ! از براى ام سلمه جدا كن و از براى عايشه جدا كن ، تا آنكه از براى همه زنان خود فرستاد هر يك را يك قرص نان با مرق و گوشت ، پس فرمود: براى پدر و شوهرت جدا كن ، پس فرمود: براى همسايگان خود بفرست و بعد آنقدر ماند كه چند روز مى خوردند.(950)
شصت و پنجم - راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه : چون از حديبيه برگشتند در اثناى راه به واديى رسيدند كه آن را ((وادى المشفق )) مى گفتند و در آنجا آب قليلى بود كه يك يا دو كس را سيراب مى كرد، حضرت فرمود: هر كس پيشتر به آب برسد نياشامد تا من بيايم ، چون به آب رسيد قدحى طلبيد و آبى در دهان خود گردانيد و در آن آب ريخت .(951)
و به روايت ديگر: آب از آن برگرفت و به دست مبارك خود ريخت پس آب از آن چشمه جارى شد و صداى عظيم از آن ظاهر شد تا آنكه همه لشكر سيراب و مشگها و مطهره هاى خود را پر كردند و وضو ساختند، پس حضرت فرمود: بعد از اين خواهيد شنيد كه اين آب چندان زياد شود كه اطراف خود را سبز كند؛ و چنان شد.(952)
شصت و ششم - راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه : دختر عبدالله بن رواحه از پيش آن حضرت گذشت در ايامى كه خندق را حفر مى كردند، حضرت فرمود: كه را مى خواهى ؟ عرض كرد: اين خرماها را براى عبدالله مى برم ، فرمود: بياور، دختر آن خرماها را در دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ريخت ، حضرت امر فرمود نطعها آوردند و ندا كرد كه : بياييد و بخوريد: پس همه خوردند و سير شدند و هر چه خواستند برداشتند و باقى را به آن دختر داد.(953) به روايت ديگر: سه هزار نفر بودند.(954)
شصت و هفتم - راوندى و غير او از جابر انصارى روايت كرده اند كه گفت : پدرم در جنگ احد شهيد شد و دويست سال از عمر او گذشت بود و قرض بسيار از او مانده بود، روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا ديد و پرسيد: چون شد قرض پدر تو؟ عرض كردم : بر حال خود هست ، فرمود: كى از او مى طلبد؟ گفت : فلان يهودى فرمود: وعده اش كى مى رسد؟ گفتم : وقت خشك شدن خرما، فرمود: چون آن وقت شود تصرفى مكن و مرا خبر كن و هر صنفى از خرما را على حده ضبط كن .
چون آن وقت شد حضرت را اعلام كردم و با من آمد بر سر خرماها و از هر يك كفى به دست مبارك خود گرفت و باز ريخت و فرمود: يهودى را بطلب ، چون حاضر شد فرمود: از اين اصناف خرما هر صنف را كه مى خواهى براى قرض خود اختيار كن ، يهودى گفت : همه اين خرماها به قرض من وفا نمى كند من چگونه يك صنف را اختيار كنم ؟ فرمود: هر صنف را مى خواهى از آن ابتدا كن ، پس يهودى اشاره كرد بسوى خرماى صيحانى و گفت : ابتدا به اين مى كنم ، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بسم الله گفت و فرمود: كيل كن و بردار، يهودى كيل كرد و برداشت تا قرض خود را تمام گرفت و خرما به حال خود بود و هيچ كم نشده بود. پس به جابر فرمود: آيا قرض كسى مانده است ؟ گفت : نه ، فرمود: بردار خرماهاى خود را و به خانه ببر خدا بركت دهد تو را.
جابر گفت : خرما را به خانه بردم و در تمام سال ما را كافى بود و بسيارى از آن را فروختم و بخشيدم و به هديه فرستادم و تا وقت خرماى تازه به حال خود بود.(955)
شصت و هشتم - على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و قطب راوندى عليه السلام و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت : در جنگ خندق روزى آن حضرت را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه خود گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه : من حضرت را بر آن حال ديدم اين گوسفند و جو را بعمل آور تا آن حضرت را خبر كنم ، زن گفت : برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد بعمل آوريم ، پس رفتم عرض كردم : يا رسول الله ! استدعا دارم كه امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمايى ، فرمود: چه چيز در خانه دارى ؟ گفتم : يك گوسفند و يك صاع جو، فرمود: با هر كه مى خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم : با هر كه مى خواهى - و گمان كردم كه على را همراه خود خواهد آورد - پس برگشتم و زن را گفتم : تو جو را بعمل آور و من گوسفند را، و گوشت را پاره پاره كردم و در يك ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و عرض كردم : طعام مهيا شده است ، حضرت برخاست و در كنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد: اى گروه مسلمانان ! اجابت كنيد جابر را، پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود: اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد نفر و به روايتى هزار نفر(956) جمع شدند.
جابر گفت : من بسيار مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم : گروهى بى پايان با آن حضرت رو به خانه ما آوردند، زن گفت : آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست ؟ گفتم : بلى ، گفت : پس بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند - آن زن از من داناتر بود - پس حضرت مردم را امر فرمود در بيرون خانه نشستند و خود با على عليه السلام داخل خانه شدند - به روايت ديگر: همه را داخل كرد و خانه گنجايش نداشت ، هر طايفه اى كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار عقب مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه را بهم رسانيد(957) - پس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر سر تنور آمد و آب دهان مباك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن فرمود: نان را از تنور بكن و يك يك به من بده ، زن نان از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد و حضرت امير المومنين عليه السلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر! يك ذراع گوسفند را با مرق بياور، آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر خوردند، پس بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد، مرتبه چهارم كه ذراع از جابر طلبيد جابر گفت : يا رسول الله ! گوسفندى دو ذراع بيشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم ، فرمود: اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند پس فرمود: اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم ؛ پس من و پيغمبر و على عليه السلام خورديم و بيرون آمديم و تنور و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بودند و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم .(958)
شصت و نهم - راوندى روايت كرده است از زياد بن الحرث صيدايى كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم لشكرى بر سر قوم من فرستاد، من گفتم : يا رسول الله ! لشكر را برگردان من ضامن مى شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشكر را برگردانيد و من نامه اى به قوم خود نوشتم و ايشان كس فرستادند و اظهار اسلام كردند، حضرت فرمود: تو مطاعى در ميان قوم خود؟ عرض كردم : بلى خدا ايشان را به اسلام هدايت فرمود: پس نامه اى نوشت و مرا بر قوم خود امير كرد، گفتم : قدرى از تصدقات ايشان براى من مقرر فرما، حضرت نامه اى نوشت و قدرى از صدقات ايشان براى من مقرر نمود.
و اين واقعه در سفرى بود، چون به منزل ديگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شكايت كردند، حضرت فرمود: در امارت خيرى نيست براى مرد مومن ، پس مرد مومن ديگر آمد و از حضرت تصدق طلبيد، فرمود: هر كه با توانگرى از مردم سوال كند باعث درد سر و درد شكم مى شود، گفت : از صدقه به من بده ، فرمود: حق تعالى در صدقه راضى نشده است نه به حكم پيغمبر و نه به حكم غير او و خود در آن حكم كرده است و هشت قسمت نموده است اگر تو از آن اجزا هستى ما حق تو را به تو مى دهيم .
صيدايى گفت : چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانى را در باب صدقه شنيدم در دلم كراهتى از هر دو بهم رسيد و نامه امارت و نامه صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا كردم ، حضرت فرمود كه : پس كسى را نشان ده كه اهليت امارت داشته باشد، من عرض كردم : يكى از آنها را كه از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض كردم به خدمت آن حضرت كه : ما چاهى داريم چون زمستان مى شود آب آن ما را كافى است و همه بر سر آن جمع مى شويم و چون تابستان مى شود آبش كم مى شود و متفرق مى شويم بر آبها كه در حوالى ماست ، و چون ما مسلمان شديم مردم حوالى ما با ما دشمنى خواهند كرد و بر سر آب ايشان نمى توانيم رفت پس دعا كن كه آب چاه ما كم نشود و نبايد كه پراكنده شويم ، حضرت هفت سنگريزه در دست مبارك خود گرفت و دست بر آنها ماليد و دعا خواند و فرمود: ببريد اين سنگريزه ها را چون بر سر چاه رسيديد يكى از آنها را در آن چاه بياندازيد و نام خدا ببريد.
زياد گفت كه : چون به فرموده حضرت عمل كرديم بعد از آن هرگز نتوانستيم ته چاه را ببينيم از بسيارى آب .(959)
و به سند ديگر روايت كرده است : اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از كمى آب شكايت كرد، حضرت سنگريزه گرفت و انگشت بر آن ماليد و به اعرابى داد و فرمود: در آن چاه بينداز، چون در چاه انداخت آب جوشيد و تا لب چاه آمد.(960)
هفتادم - راوندى و ابن شهر آشوب از انس روايت كرده اند كه گفت : ابو طلحه در حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم اثر گرسنگى يافت پس مرا به خدمت آن حضرت فرستاد تكليف كنم كه به خانه او تشريف بياورد، چون حضرت مرا ديد پيش از آنكه سخن بگويم فرمود كه : ابو طلحه تو را فرستاده است ؟ گفتم : بلى ، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود كه : برخيزيد و بيائيد؛ ابو طلحه به ام سليم گفت : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد با گروه بسيار و ما آنقدر طعام نداريم كه به ايشان بخورانيم .
چون حضرت داخل شد فرمود: اى ام سليم ! آنچه دارى بياور، پس قرصى چند از نان جو آورد و اندكى از روغن كه از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن نانها را تريد كرد و روغن را بر آن ريخت و دست مبارك خود را بر سر آن تريد گذاشت و ده ده از صحابه را مى طلبيد و مى خوردند و سير مى شدند و بيرون مى رفتند تا سير شدند، و ايشان هفتاد نفر يا هشتاد نفر بودند.(961)
هفتاد و يكم - روايت كرده اند: زنى كه او را ام شريك مى گفتند مشگ روغنى از براى آن حضرت آورد، حضرت فرمود كه مشگ او را خالى نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد ديد كه مشگ پر از روغن است و تا مدتى از آن روغن مى خوردند و خالى نمى شد.(962)
و به روايت ديگر: حضرت به خيمه ام شريك وارد شد، او اهتمام بسيار در ضيافت آن حضرت كرد و مشگى بيرون آورد كه گمان روغنى در آن داشت و هر چند فشرد روغن از آن بيرون نيامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حركت داد تا پر از روغن شد و همه رفقاى حضرت از آن سير شدند و مدتها از آن مى خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند.(963 )
هفتاد و دوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : آن حضرت كاسه عسلى به زنى داد و آن زن مى خورد از آن عسل مدتها و منتهى نمى شد، روزى آن را از آن ظرف به ظرف ديگرى گردانيد همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و واقعه را نقل كرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف مى گذاشتى هميشه از آن مى خوردى .(964)
هفتاد و سوم - ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است كه : مردى به خدمت آن حضرت آمد و طعامى طلبيد حضرت شصت صاع گندم به او داد، پس پيوسته آن مرد با عيالش از آن مى خوردند و كم نمى شد، روزى به خاطرش رسيد كه آن را كيل نمايد و معلوم كند كه چه مقدار مانده است ، چون كيل كرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر كيل نمى كرديد هميشه از آن مى خوريد.(965)
هفتاد و چهارم - خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در حديبيه فرود آمدند با هزار و پانصد نفر از صحابه ، هوا در غايب گرمى بود گفتند: يا رسول الله ! آب روان خشك شده است و چاهى كه در جانب ماست آب ندارد و چاههاى پر آب را قريش گرفتند، پس حضرت دلوى از آب طلبيد و وضو ساخت از آن و آب در دهان خود گردانيد و در دلو ريخت و فرمود كه آب آن دلو را در چاه ريختند، پس در ساعت چاه از آب لبريز شد.(966)
و به روايت ديگر: تيرى از جعبه خود بيرون آورد و در چاه انداخت .(967)
و به روايت ديگر: تير را به ناجيه پسر عمرو و يا براء ابن عازب داد و فرمود: در يكى از چاههاى حديبيه فرو بريد، چون فرو بردند آب از زير تير جوشيد، و چون كافران اين حالت را مشاهده نمودند تعجب كردند و گفتند: اين از جادوى محمد بعيد نيست ، و چون خواستند از حديبيه باز كنند فرمود: تير را بيرون آوريد، چون بيرون آوردند آب برطرف شد به نحوى كه گويا هرگز در آن چاه آب نبوده است .(968)
و به روايت ديگر: در جنگ تبوك از تشنگى و كمى آب به آن حضرت شكايت كردند حضرت تيرى به مردى داد و فرمود: به ته چاه فرو بر، چون چنين كرد آب تا لب چاه بلند شد و سى هزار نفر با حيوانات از آن چاه سيراب شدند.(969)
هفتاد و پنجم - اين شهر آشوب از جابر انصارى روايت كرده است كه گفت : من بيمار بودم و مدهوش شده بودم و آن حضرت به عيادت من آمده بود پس دست خود را شسته بود و از آن آب بر روى من ريخته بود من به هوش آمدم و عافيت يافتم .(970)
هفتاد و ششم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : طفيل عامرى را - و به روايت ديگر حسان بن عمرو را - مرض خوره عارض شد و از آن حضرت طلب شفا نمود، حضرت ظرف آب طلبيد و آب دهان مبارك خود را در آن افكند و فرمود كه به آن غسل كند، چون غسل كرد شفا يافت .(971)
هفتاد و هفتم - روايت كرده است كه : قيس لخمى پيس شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع افكند و شفا يافت .(972)
هفتاد و هشتم - از محمد بن خاطب روايت كرده است كه : در طفوليت بر ساعد من قزقانى كه در جوش بود ريخت پس مادرم مرا به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آورد پس آب دهان خود را در دهان من ريخت و بر دست من ماليد و اين دعا را خواند: اذهب الباءس رب الناس و اشف انت الشافى لا شافى الا انت شفاء لا يغادر سقما پس در ساعت شفا يافتم .(973)
هفتاد و نهم - روايت كرده است كه : آن حضرت بر سر پسرى دست كشيد و گفت : زندگانى كن قرنى ، پس آن طفل صد سال عمر كرد.(974)
هشتادم - روايت كرده است كه : يك ديده قتاده بن ربعى - و به روايت ديگر قتاده بن نعمان - در جنگ احد از حدقه بيرون آمد و حضرت آن را به جاى خود گذاشت و صحيح شد و آن ديده ديگر گاهى به درد مى آمد و اين ديده هرگز به درد نمى آمد.(975)
و به روايت ديگر: عبدالله بن انيس را نيز چنين حادثه اى عارض شد و به دست ماليدن آن حضرت شفا يافت .(976)
هشتاد و يكم - روايت كرده است كه : پاى محمد بن مسلمه در روزى كه كعب بن الاشرف را كشتند از زانو شكست و حضرت دست مبارك را بر آن موضع كشيد و مانند پاى ديگر شد.(977)
هشتاد و دوم - از عروه بن الزبير روايت كرده است كه : زنى بود از اهل مكه كه زهره نام داشت و او مسلمان شد و بعد از اسلام نابينا شد، كفار مكه گفتند: لات و عزى او را كور كردند، حضرت دست بر ديده او كشيد و او بينا شد، كافران گفتند: اگر اسلام خوب مى بود زهره پيشتر از ما مسلمان نمى شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و قال الذين كفروا للذين آمنوا لو كان خيرا ما سبقونا اليه .(978)(979)
هشتاد و سوم - روايت كرده است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم عبدالله بن عتيك را فرستاد كه ابو رافع يهودى را در قلعه او بقتل رساند، در هنگام مراجعت پايش شكست ، چون به نزد حضرت آمد فرمود كه : پا را دراز كن ، پس دست مبارك بر آن كشيد و در همان ساعت شفا يافت .(980)
هشتاد و چهارم - ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در باديه اى در زير درختى قيلوله فرمود و چون بيدار شد آب طلبيد و وضو ساخت در زير درخت خارى و آب مضمضه خود را در زير آن درخت ريخت ، چون روز ديگر صبح شد ديدند كه آن درخت بزرگ شد و ميوه بزرگى بهم رسانيده است به رنگ مورد و به بوى عنبر و به طعم عسل و هر گرسنه كه از آن ميوه مى خورد سير مى شد و هر تشنه كه مى خورد سيراب مى شد و هر بيمار كه مى خورد شفا مى يافت و هر حيوان كه از برگ آن درخت مى خورد شيرش فراوان مى شد، و مردم باديه از اطراف مى آمدند و برگ آن را براى شفا مى بردند، و آن درخت به جاى طعام و آب آن قبيله بود، و پيوسته از بركت آن درخت زيادتى در مال و اسباب و فرزندان خود مى يافتند تا آنكه روزى ديدند ميوه هاى آن درخت ريخته و برگش زرد و كوچك شده است ، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به دار بقا رحلت نمود، پس بعد از آن ميوه مى داد كوچكتر و كم شهدتر و كم بوتر از آنچه پيشتر مى داد، و سى سال بر اين حال بود، بعد از سى سال روزى ديدند كه طراوتش كم شده و ميوه هايش ريخته و حسنش نمانده ، پس خبر رسيد كه امير المومنين عليه السلام در آن روز شهيد شده بود؛ بعد از آن ميوه نداد اما مردمم از برگش شفا و بركت مى جستند، و مدتى بر اين حال ماند تا آنكه روزى ديدند كه درخت خشك شده و از زيرش خون تازه مى جوشد و از برگهايش آب خونى مانند آب گوشت مى ريزد، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه در آن روز حضرت امام حسين عليه السلام شهيد شده بود.(981)
هشتاد و پنجم - شيخ طوسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند از زيد بن ارقم كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم صبح كرد گرسنه و آمد به خانه فاطمه عليها السلام پس حسن و حسين عليهما السلام را ديد كه از گرسنگى گريه مى كردند پس حضرت آب دهان مبارك خود را در دهان ايشان انداخت تا سير شدند و به خواب رفتند، و با حضرت امير المومنين عليه السلام به خانه ابو الهيثم رفت و گفت : مرحبا به رسول الله نمى خواستم كه تو و اصحاب تو به نزد من بياييد و چيزى نداشته باشم كه به نزد شما بياورم و پيش از اين چيزى داشتم كه به همسايگان خود قسمت نمودم ، حضرت فرمود كه : جبرئيل هميشه مرا وصيت مى كرد در حق همسايگان تا آنكه گمان كردم ميراثى از براى ايشان مقرر خواهد كرد؛ پس حضرت درخت خرمايى در كنار خانه او ديد فرمود كه : اى ابوالهيثم ! رخصت مى دهى كه نزديك آن درخت برويم ؟ گفت : يا رسول الله ! اين درخت نر است و هرگز بار نياورده است اگر خواهيد برويد به نزديك آن ، حضرت به پاى درخت رفت و فرمود: يا على ! قدح آبى بياور، چون آورد آب را در دهان گردانيد و بر آن درخت پاشيد و در همان ساعت به قدرت الهى آن درخت پر شد از خوشه هاى بسر و رطب ، پس فرمود كه : اول به همسايگان بدهيد، و بعد از آن خورديم آنقدر كه سير شديم و آب سرد بر بالايش ‍ خورديم ، پس گفت : يا على ! اين از جمله آن نعيم است كه خدا فرموده در روز قيامت از آن سوال خواهند كرد، يا على ! براى جماعتى كه حاضر نيستند يعنى فاطمه و حسن و حسين بردار. و بعد از آن درخت خرما پيوسته ميوه مى آورد و تبرك به آن مى جستيم و آن را ((نخله الجيران )) مى گفتيم تا آنكه در سال حره كه يزيد حكم به قتل اهل مدينه كرد آن درخت در آن فتنه بريده شد.(982)
هشتاد و ششم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : عامر بن كريز در روز فتح مكه پسر خود عبدالله را به خدمت آن حضرت آورد و آن پنج ماهه يا شش ماهه بود و گفت : يا رسول الله ! كامش را بردار، حضرت فرمود: چنين طفلى را كام بر نمى دارند، پس او را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و او فرو برد از روى خواهش ، حضرت فرمود كه : خدا او را آب روزى خواهد كرد، پس او به بركت آن حضرت چنان بود كه هر زمينى را متوجه مى شد البته آب از آن بيرون مى آورد و مزارع و قنوات او مشهورند.(983 )

 - پینوشتها -

 881- ارشاد شيخ مفيد 1/126؛ امالى شيخ طوسى 89؛ خرايج 1/57؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/336 و 3/153؛ مسند احمد بن حنبل 2/168 و 342؛ مناقب ابن المغازلى 111؛ ترجمه الامام على من تاريخ دمشق 1/216 به بعد. همچنين براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 5/435 به بعد.
882- مناقب ابن شهر آشوب 1/180؛ بحار الانوار 35/132-133 به نقل از كتاب الحجه على الذاهب الى تكفير اءبى طالب تاءليف سيد فخار بن معد موسوى 90-92.
883- امالى شيخ طوسى 129.
884- بصائر الدرجات 272.
885- بصائر الدرجات 273؛ خرايج 2/583.
886- بصائر الدرجات 287.
887- خرايج 2/584.
888- خرايج 1/29؛ اعلام الورى 27؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
889- خرايج 1/36.
890- خرايج 1/37؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/175.
891- خرايج 1/42؛ دلائل النبوه 3/100 و 4/251.
892- خرايج 1/45؛ دلائل النبوه 6/50 و 51.
893- خرايج 1/45. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/25.
894- خرايج 1/49؛ سيره ابن هشام 1/589؛ دلائل النبوه 2/566-569.
895- خرايج 1/49؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوه 6/184.
896- خرايج 1/49؛ دلائل النبوه 6/179.
897- خرايج 1/50.
898- خرايج 1/49؛ دلائل النبوه 6/187؛ مجمع الزوائد 9/2.
899- خرايج 1/50.
900- خرايج 1/50.
901- خرايج 1/50؛ و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/194.
902- خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ دلائل النبوه 6/238.
903- خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ اسد الغابه 4/178.
904- امالى سيد مرتضى 1/192 با اندكى اختلاف ؛ خرايج 1/51؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و 214. و نيز رجوع شود به الاغانى 5/12.
905- خرايج 1/51. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و دلائل النبوه 6/228.
906- خرايج 1/52؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ اسد الغابه 4/206؛ كنز العمال 6/495.
907- خرايج 1/53؛ دلائل النبوه 6/209؛ اسد الغابه 2/402.
908- خرايج 1/53؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ انساب الاشراف 2/101؛ دلائل النبوه 5/397؛ حليه الاولياء 4/381؛ مسند احمد بن حنبل 2/68 و 92 و 451.
909- مناقب ابن شهر آشوب 1/116؛ خرايج 1/54؛ دلائل النبوه 6/153؛ اسد الغابه 1/546. و در سه مصدر اخير بجاى ((مره بن جعيل ))، ((جعيل )) ذكر شده است .
910- خرايج 1/55 و در آن ((ليجلى عن بصرى )) است . و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/166-168 و اسد الغابه 3/571. و در هر سه مصدر ((عثمان بن حنيف )) ذكر شده است .
911- قوباء: يكى از امراض جلدى ، گرى ، جرب . (فرهنگ عميد 3/1906).
912- خرايج 1/56؛ دلائل النبوه 6/177، و در هر دو مصدر ((ابيض بن حمال )) آمده است .
913- خرايج 1/56.
914- خرايج 1/56. و نيز رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/143.
915- خرايج 1/62.
916- خرايج 1/90.
917- خرايج 1/87.
918- خرايج 1/98 و 99.
919- خرايج 1/103.
920- خرايج 2/926.
921- مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ مغازى 3/983-983.
922- اراك : درختى است شبيه به درخت انار، از شاخه ها و برگهايش مسواك درست مى كنند، در مناطق گرمسير مى رويد. (فرهنگ عميد 1/127).
923- مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ خرايج 1/56.
924- مناقب ابن شهر آشوب 1/115-116.
925- مناقب ابن شهر آشوب 1/117.
926- مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوه 6/109.
927- مناقب ابن شهر آشوب 1/117
928- مناقب ابن شهر آشوب 1/118.
929- مناقب ابن شهر آشوب 1/118.
930- مناقب ابن شهر آشوب 1/119 و در آن ((سعد بن ابى وقاص )) ذكر شده است .
931- مناقب ابن شهر آشوب 1/174 و در آن بجاى ((گندم ))، ((جو)) آمده است .
932- مناقب ابن شهر آشوب 1/173-174.
933- كافى 4/5.
934- اعلام الورى 28؛ خرايج 1/33-34 با اندكى تفاوت ؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
935- اعلام الورى 26؛ خرايج 1/28.
936- امالى شيخ طوسى 260؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
937- قصص الانبياء راوندى 313.
938- مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
939- رجوع شود به دلائل النبوه 4/121 و الوفا باءحوال المصطفى 92 و شرح الشفا 1/592.
940- رجوع شود به خرايج 1/25 و طبقات ابن سعد 1/178 و البدايه و النهايه 6/31.
941- اعلام الورى 26-27؛ خرايج 1/28؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ و در هر سه مصدر نام چاه ذكر نشده است . و قسمتى از اين معجزه در كشف الغمه 1/27 ذكر شده است
942- رجوع شود به روضه الواعظين 277 و استيعاب 2/634-635 و دلائل النبوه 6/97.
943- خرايج 1/32؛ سيره ابن هشام 220-221؛ البدايه و النهايه 6/121.
944- رجوع شود به خرايج 1/39.
945- خرايج 1/55؛ مناقب 1/118، و در آن فقط صدر روايت ذكر شده است .
946- خرايج 1/88.
947- خرايج 1/94. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/226.
948- خرايج 1/102.
949- خرايج 1/107؛ قرب الاسناد 323.
950- خرايج 1/108؛ قرب الاسناد 325.
951- رجوع شود به خرايج 1/109 و مناقب ابن شهر آشوب 1/142 و قرب الاسناد 327.
952- مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
953- خرايج 1/110 قرب الاسناد 328، و در هر دو مصدر ((خواهر عبدالله بن رواحه )) ذكر شده است .
954- مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
955- خرايج 1/154.
956- مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
957- مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
958- تفسير قمى 2/178؛ خرايج 1/152. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/46 و دلائل النبوه 3/416.
959- خرايج 2/513؛ دلائل النبوه 5/355. و در هر دو مصدر بجاى صيدايى ، صدايى ذكر شده است .
960- خرايج 2/491.
961- مناقب ابن شهر آشوب 1/141؛ قصص الانبياء راوندى 314 با اندكى تفاوت ؛ صحيح مسلم 3/1612.
962- مناقب ابن شهر آشوب 1/141. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 1/124.
963- رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
964- رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
965- مناقب ابن شهر آشوب 1/142؛ صحيح مسلم 4/1784.
966- مناقب ابن شهر آشوب 1/142. و نيز رجوع شود به البدايه و النهايه 6/100.
967- مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
968- دلائل النبوه 4/113.
969- مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
970- مناقب ابن شهر آشوب 1/155؛ صحيح مسلم 3/1234 و 1235.
971- مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
972- مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
973- مناقب ابن شهر آشوب 1/156. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/174-175.
974- مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
975- مناقب ابن شهر آشوب 1/156. و نيز رجوع شود به اسد الغابه 4/371.
976- مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
977- مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
978- سوره احقاف : 11.
979- مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
980- مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ اسد الغابه 3/308.
981- مناقب ابن شهر آشوب 1/163.
982- مناقب ابن شهر آشوب 1/161 به نقل از امالى شيخ طوسى .
983- مناقب ابن شهر آشوب 1/179. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/225.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page