مقدمه

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

پاره ى پيامبر بر بالين پيامبر (ص) كسالت پيامبر (ص) بسيار شدّت يافت و درجه ى تب آن حضرت آنچنان بالا رفت كه حرارت بدنش از روى پوششى كه به رويش افتاده بود، احساس مى شد.
دخترش فاطمه (س) هر روز به عيادتش مى آمد. فاطمه (س) تنها فرزند پيغمبر (ص) بود و او را بسيار دوست مى داشت؛ از اين رو چون پيش پيغمبر (ص) مى آمد، آن حضرت از جا برمى خاست و رويش را مى بوسيد و به جاى خود مى نشاندش. و قتى بيمارى پيامبر شديد شد، فاطمه (س) پيش او آمد و آن حضرت مثل هميشه او را بوسيد و گفتا مرحبا دخترم. سپس او را در كنار خويش نشانيد و آهسته با وى سخنى گفت كه فاطمه (س) گريان شد، و چون بار ديگر با او سخن گفت، فاطمه (س) خندان گشت.
عايشه از او پرسيد كه سبب آن گريه و اين خنده چه بود؟ فاطمه (س) فرمود: من راز پيامبر را فاش نمى كنم.
بعد از وفات پيامبر (ص) فاطمه (س) فرمود: در آن موقع ابتدا پدرم مرا از مرگ خود خبر داد و گريه ى من از آن جهت بود؛ سپس مژده داد كه بزودى من نيز به او ملحق مى شوم و از اين رو خندان شدم.
بر اثر شدّت تب پيغمبر (ص)، ظرفى پر از آب سرد در كنارش گذاشته بودند تا از آن به صورت خود بزند ولى شدّت تب آنچنان بود كه گاهى بيهوش مى شد، سپس به هوش مى آمد و از درد رنج مى كشيد.
روزى فاطمه (س) كه از درد كشيدن پدر سخت متأثر شده بود گفت: پدرجان، چقدر سختى مى كشى؟!
پيامبر اكرم (ص) فرمود: اين آخرين روزى است كه پدرت سختى مى كشد.