مسير اهل بيت از كوفه تا شام

(زمان خواندن: 19 - 38 دقیقه)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ بارى ، خاندان پيامبر (ص ) را به سوى شام حركت دادند. مسيرى كه براى بردن آنها از كوفه تا شام انتخاب كرده بودند، دوازده شهر يا قصبه و قريه بود كه برخى نام آنها را به اين شرح نوشته اند: تكريت ، لينا، جهينه ، موصل ، سينور، حماه ، معره نعمان ، كفر طاب ، حمص ، بعلبك ، دير راهب و حران .
برخى ديگر از اين مناطق نيز نام برده اند: قادسيه ، حرار، عروه ، ارض صلينا، وادى نخله ، ارمينا، كحيل ، تل عفة ، جبل سنجار، عين الورد، دعوات ، قنسرين و حلب ، كه جمعا بيست و پنج منزل و جايگاه مى شود و برخى هم تا چهل مكن نام برده اند كه در بيشتر اين شهرها يا قصبات وقتى ماءموران پسر زياد و همراهان وارد مى شدند و مردم با آگاهى از ماجرا و وضع اسيران همراهشان ، و آنها را مى شناختند، با عكس العمل شديد و تنفر و انزجار اهالى و ساكنان رو به رو مى شدند و بر يزيد و كشندگان امام (ع ) نفرين و لعنت مى فرستادند حتى در برخى از جاها برخوردهايى هم ميان آنان و ماءموران رخ مى داد، در چند جا نيز آنها را به شهرها و قصبه ها راه ندادند. در كتابهاى معتبر تاريخى از بانوى بزرگوار ما حضرت زينب (س ) در طول اين راه سخنى و يا خطبه اى نقل نشده است . البته در پاره اى از نقلهاى غير معتبر آمده است كه آن مكرمه در قادسيه چند شعر به صورت مرثيه خوانده است مانند:
• ماتت رجالى و افنى الدهر ساداتى يسيرونا على الاقتاب عارية عزّ عليك رسول الله ما صنعوا باهل بيتك يا نور البريات
• و زادنى حسرات بعد لو عاتى كاءننا بينهم بعض الغنيمات باهل بيتك يا نور البريات باهل بيتك يا نور البريات
يزيد سرمست و مغرور و دار و دسته او كه شهادت امام (ع ) و ياران او را پيروزى بزرگى براى خود مى پنداشتند براى ورود خاندان آن حضرت به صورت اسيران جنگى جشن و چراغانى مفصلى ترتيب داده بودند و هر گوشه شهر را به نحوى آذين بسته و دسته هاى خواننده و نوازنده را در نقاط مختلف شهر مستقر ساخته و به شادى و پايكوبى واداشته بودند.
از سهل بن ساعدى نقل شده است كه مى گويد:
آن روز من از شام مى گذشتم و مى خواستم به بيت المقدس بروم . با مشاهده آن منظره متحير شدم و هر چه فكر كردم كه اين چه عيدى است كه مردم اين گونه شادى مى كنند و من از آن بى اطلاعم متوجه نشدم تا آنكه با جمعى روبه رو شدم كه با هم گفت و گو مى كردند. از آنها پرسيدم : آيا شما عيدى داريد كه من نمى دانم ؟!
گفتند:اى پيرمرد! مثل اينكه در اين شهر غريب هستى ؟
گفتم : من سهل بن سعد هستم كه افتخار درك محضر رسول خدا (ص ) را داشته و آن حضرت را ديده ام .
گفتند: اى سهل ! عجب اين است كه از آسمان خون نمى بارد و زمين اهل خود را فرو نمى برد!
پرسيدم : براى چه ؟ مگر چه شده است ؟
گفتند: اين سر حسين بن على (ع ) است كه براى يزيد مى آورند... تا آخر حديث .
از كامل بهايى نقل شده است كه : خاندان پيغمبر را سه روز در خارج شهر شام نگه داشتند تا شهر را چراغان و زينت كنند. در اين سه روز شام را به نحوى بى سابقه تزيين كردند. آن گاه گروه بسيارى حدود پانصد هزار نفر زن و مرد براى تماشا به استقبال كاروان اسيران از شهر خارج شدند و سركردگان و اميران نيز دف زنان و رقص كنان و پايكوبان حركت كردند...
اين راوى پس از تشريح وضع مردم و جشن و سرور آنها مى نويسد: در آن روز كه چهارشنبه شانزدهم ربيع الاول بود، جمعيت در بيرون شهر به قدرى زياد بود كه روز محضر را در يادها زنده مى كرد. براى يزيد بن معاويه سراپرده وسيع و تختى نصب و حاشيه آن را به انواع جوهر مرصع كرده و در اطراف آن كرسيهاى زرين و سيمين نهاده بودند...
به هر صورت از مجموع اين نقل ها معلوم مى شود چه تدارك عظيمى براى اين جشن شوم ديده و چه مراسمى بر پا كرده بودند معلوم است كه در چنين شرايطى بر خاندان مظلوم و داغديده اهل بيت پيغمبر، با ديدن آن مناظره و احوال چه گذشته است ! از بانوى قهرمان ما در اين مراسم و اوضاع و احوال سخنى نقل نشده ، مگر پس از ورود به مجلس يزيد، كه آن جا چنان غرور و نخوت او را درهم شكست و او را چنان با چند جمله كوبنده و يك سخنرانى پر مغز و فصيح رسوا مى كرد كه مجال هر گونه عوام فريبى و عذر خواهى واداشت ، و چنان حساب شده و دقيق و با قدرت قلب ، او را به محاكمه كشيد كه عموم محدثان و مورخان شجاعت آن حضرت را در اين محاكمه كشيدن و گفت و گو ستوده اند. (140)
خطابه زينب (س ) در كوفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ پس از شهادت امام حسين (ع )، بلافاصله امانت بزرگ پى گيرى راهش ، به دوش زينب كبرى (س ) گذارده شد و او با سخنان آتشين خود، خفتگان را بيدار و ياغيان و سركشان را رسوا مى كرد.
هنگامى كه كاروان اسيران ، در آن جو پر از ظلم و خفقان به كوفه رسيد، زنان و مردان و كودكان كوفه در دو طرف مسير صف كشيده بودند و نظاره مى كردند. برخى ناراحت و برخى بهت زده و گروهى نيز از شدت تاءثر اشك مى ريختند. حضرت زينب نگاهى به مردم افكند و با اشاره خواست همه سكوت كنند. آن گاه با شجاعتى بى نظير و على وار به سخنرانى ايستاد:
هان ، اى مردم كوفه ! اى اهل نيرنگ و فريب ! گريه مى كنيد؟!اى كاش هيچ گاه اشك چشم هايتان تمام نشود و هرگز ناله هايتان خاموش نگردد. همانا مثل شما مثل زنى است كه رشته خويش را پس از خوب بافتن ، پنبه نمايد. شما سوگندهاى خود را دست آويز فساد، در ميان خويش قرار داديد.
هان ! آگاه باشيد! چه بد است آن بار گناهى كه بر دوش گرفته ايد.و عار شديد ننگى كه هيچ گاه لكه آن از دامن خود نتوانيد شست و چگونه مى توانيد اين ننگ را بشوييد كه نواده خاتم پيامبران و معدن رسالت را كشتيد، در حالى كه او مرجع رفع اختلافها و راهنماى زندگى تان بود و سرور و سالار جوانان اهل بهشت . گناهى بس بزرگ و كارى بسيار شوم مرتكب شده ايد.
آيا تعجب مى كنيد اگر آسمان خون ببارد؟ آگاه باشيد كه چه بد و زشت بود آنچه نفستان به شما فرمان داد كه هم خدا را بر شما خشمگين نمود و هم در عذاب جاودانه خواهيد بود.
آيا مى دانيد كه كدام جگرى را شكافتيد؟ و چه خونى را ريختيد؟ و كدام پرده نشينانى را از پرده بيرون كشيديد؟ كارى بس زشت و منكر مرتكب شديد كه نزديك است آسمان ها از هول آن فرو ريزند و زمين بشكافد و كوه ها از هم متلاشى گردند. (141)
خطابه زينب (س ) در دار الاماره ابن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ زينب كبرى (س ) نه تنها با مردم كوفه سخن گفت و آنان را بر كار زشتى كه مرتكب شده بودند ملامت و عتاب كرد، كه در دارالاماره ابن زياد نيز چنان نيرومندانه ايستاد و سخن پرخاشگرانه گفت و آن پليد را كه سرمست پيروزى (پندارى ) بود، حقير و كوچك شمرد كه توان سخن گفتن را از او گرفت .
ابن زياد براى اينكه زينب كبرى (س ) را كوچك بشمارد، رو به آن حضرت كرده و گفت : خداى را شكر، كه شما را رسوا نمود و مردان شما را كشت و وحى و اخبارتان را دروغ گردانيد!!
زينب (س )، اين مرد آفرين روزگار، بى آنكه هيبت مجلس در روح بلندش كوچك ترين تاءثيرى گذارد، با نگاهى تحقيرآميز، در پاسخ فرمود:
الحمد لله الذى كرمنا بنبيه و طهرنا من الرجس تطهيرا. انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا. ثكلتك امك يا ابن مرجانة ؛ حمد و سپاس خدا را كه ما را به وسيله پيامبرش گرامى داشت و از هر پليدى و آلودگى پاك و مبرا ساخت و همانا شخص تبه كار رسوا مى شود و بدكار دروغ مى گويد و او غير از ماست مادرت به عزايت بنشيند، اى فرزند مرجانه !
عبيدالله در حالى كه از خشم ، رگ هاى گردنش پر از خون شده بود، با مسخره گفت : چگونه ديدى كار خدا را درباره برادرت و خاندانت ؟
زينب (س ) با همان بى اعتنايى فرمود:
ما راءيت الا جميلا اولئك قوم كتب الله عليهم القتل فبرزو و الى مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم فتختصمون عنده فانظر لمن الفلج يابن مرجانة ؛ هر چه ديدم (چون در راه خدا بود) زيبايى و خير بوده است .
آنان گروهى بودند كه خداوند كشته شدن را بر آنها نوشته بود و از اين روى (مردانه ) به قتلگاه خويش شتافتند و زود است كه خداوند تو و آنها را در يك جا جمع كند و در پيشگاه او محاكمه شويد، تا معلوم شود حق با كيست اى پسر مرجانه ! (142)
دفاع از امام سجاد (ع ) در مجلس ابن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ امام سجاد(ع ) را در برابر ابن زياد آوردند. پرسيد: تو كيستى ؟ فرمود: من على بن الحسينم . گفت : على بن الحسين كه در پيكار با ما كشته شد و خدا او را از پاى در آورد. فرمود: آن شير بيشه شجاعت كه شربت شهادت نوشيد برادر من على (ع ) بود كه او را بر خلاف انتظار تو مردم شهيد كردند نه خدا. پسر زياد گفت : چنان نيست كه مى گويى ، بلكه خدا او را كشت . امام سجاد (ع ) اين آيه را تلاوت فرمود كه مردمان را در هنگام فرا رسيدن مرگشان مى ميراند. پسر زياد خشمگين شده و گفت : شگفتا هنوز آن جراءت و توانايى در تو باقى مانده كه پاسخ مرا بدهى و گفته مرا زير پا اندازى . اينك بياييد او را برده و گردن بزنيد.
زينب (س ) بى تاب شده خود را به دامن سيد سجاد انداخته ، پسر مرجانه را مخاطب قرار داد و فرمود: آن همه خونها كه از نما ريختى ، هنوز كاسه انتقام تو را لبريز نكرده و آرام نگرفته كه باز هم مى خواهى گرگ وار خون ما را بياشامى ؟
آن گاه دست به گردن سيد سجاد درآورده فرمود: سوگند به خدا دست از يادگار برادر بر نمى دارم و از او جدا نمى شوم و اگر مى خواهى او را به قتل آورى مرا هم با او بكش .

• مرا با او بكش تا هر دو باهم شويم آسوده از اين محنت و غم
• شويم آسوده از اين محنت و غم شويم آسوده از اين محنت و غم
پسر زياد، نگاه عجيبى به عمه و برادرزاده نموده و گفت : شگفت از خويشاوندى و مهر پيوندى ! سوگند به خدا خيال مى كنم زينب دوست مى دارد هر گاه قرار شود برادرزاده او را بكشم ، او را هم با وى به قتل برسانم . آن گاه دستور داد دست از او برداريد و بيمارى و ناتوانى براى بيچارگى او كافى است . (143)
آيينه عفاف در مجلس ابن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ اسيران آل پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به مجلس پسر زياد وارد كردند. در ميان اسيران ، زينب كبرى يا آيينه عفت و پاكدامنى و فصاحت على (ع ) كه سخت اندوهناك بود و كهنه ترين جامه ها را پوشيده بود، به طور ناشناس در يك طرف مجلس قرار گرفت و كنيزان اطرافش را احاطه كردند.
ابن زياد پرسيد: اين زدن كه از برابر ما گذشت بو در يك طرف مجلس قرار گرفت و زنان اطراف او را گرفتند كيست ؟
زينب (س ) پاسخ او را نداد.
پسر زياد بار ديگر همان سؤ ال را مكرر كرد. يكى از كنيزان او را معرفى كرده و گفت : اين زن ، يادگار زهرا دختر رسول خداست .
ابن زاد كه او را شناخته ، مخاطب ساخته و گفت : ستايش خدا را كه شما را رسوا كرد و از دم تيغ گذرانيد و دروغ شما را آشكار نمود.
زينب (س )، در اين جا طاقت نياورده و فرمود: ستايش خدا را كه ما را به بركت پيمبر بزرگوارش گرامى داشته و از پليدى پاك و پاكيزه نموده و همانا آدم بدكار رسوا مى شد و دروغ مى گويد و او هم غير از ماست .
پسر زياد پرسيد: چگونه يافتى كارى كه خدا با خاندان تو به انجام آورد؟
زينب (س ) فرمود: خداى متعال كشتن در راه خودش را براى آنان مقدر فرموده بود و آنها به طورى كه او اراده كرده بود كشته شدند و به آرامگاههاى هميشگى خود رهسپار شدند و به زودى خدا ميان تو و ايشان گرد خواهد آورد و در پيشگاه داد او حجت خواهند كرد و با شما دشمنى خواهند نمود.
از اين سخنان كه بر خلاف انتظار پسر زياد بود و نمى خواست در چنان محفلى با اين گونه سخنان رو به رو شود، آتش خشمش شعله ور شد و خواست او را سياست كند.
عمروبن حرث به شفاعت برخاسته ، اظهار داشت : اى پسر زياد، گوينده اين سخنان زن است و زن را نمى توان در برابر گفته هايش مؤ اخذه كرد و از او خرده گيرى نمود.

• نمى شايد زنان را سخت گفتن به بد گفتن جزاى بد شنفتن
• به بد گفتن جزاى بد شنفتن به بد گفتن جزاى بد شنفتن
پسر زياد كه پاسخ صحيحى نداشت ، دهان نحس خود را گشوده و گفت : خداى متعال دل مرا از كشتن سركشان و عاصيان خاندان تو شفا داد.
زينب (س ) از شنيدن اين گفته سخت ناراحت شد، چنان كه سراپاى او را آتش زد و شروع كرد به گريستن و فرمود:
اى بى حيا! به جان خودم سوگند، بزرگ مرا شهيد كردى و پرده عزت و آرزوى مرا دريدى و شاخه بارور مرا جدا نمودى و اصل مرا از بن برانداختى و هر گاه از چنين امر خيرى كه اساس آسمان و زمين را به لرزه در آورد شفا پيدا كردى ، چنان است كه مى گويى شفا يافته .
پسر زياد كه اين بار هم با سخنان درشت و در عين حال اندوه آور رو به رو شد، گفت : اين زن سخن پرداز است و پدر او هم سراينده سخن پردازى بود.
زينب (س ) فرمود: زن را با سخن پردازى چه مناسبت ! من علاوه بر اين ماءموريت ، كار ديگرى دارم كه بايد به انجام آن بپردازم :

• زنان با با سخن سنجى چه كار است مرا اين سان سخن گفتن شعار است
• مرا اين سان سخن گفتن شعار است مرا اين سان سخن گفتن شعار است
ليكن بى حيايى و خونريزى تو كار مرا به جايى رسانيد كه بايد آتش درونى خود را بدين وسيله خاموش بسازم .
(144)
خطابه زينب (س ) در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ زينب (س ) پس از ورود به شام و حضور در مجلس يزيد، با سخنان على گونه اش چنان يزيد را رسوا كرد و او را به گريه واداشت كه توان پاسخ گويى از او سلب شد.
زينب در مجلس شام خطاب به يزيد كرده و فرمود:
افسوس كه ناچار به گفت و گو با تو هستم ، و گرنه من تو را كوچك تر و حقيرتر از اين مى دانم كه با تو سخن گويم ...قسم به خدا كه جز از خدا ترسى ندارم و جز به او نزد كسى شكايت نمى برم ...هر مكر و خدعه اى دارى به كارگير و هر تلاشى دارى بكن و هر چه مى توانى با ما دشمنى نما؛ ولى بدان ، به خدا سوگند نمى توانى ياد ما را محو كنى و ذكر اهل بيت را از بين ببرى .
آن گاه سخنانى كوتاه رد و بدل مى شود و پس از اين كه تمام حاضران با شگفتى و تعجب ، اين همه شجاعت را ملاحظه مى كنند، حضرت زينب (س ) خطبه اش را شروع مى كند كه بخش هايى از آن را نقل مى كنيم :
اى يزيد! آيا پنداشتى كه چون بر ماس سخت گرفتى و اطراف زمين و آفاق آسمان را بر ما تنگ نمودى و ما را مانند اسيران به اين طرف و آن طرف كشاندى ، اكنون ما در نزد خدا خوار گشته ايم و يا تو را در نزد او قرب و منزلتى است ؟!...
بدان كه اگر خدا به تو مهلتى داده است ، براى اين است كه مى فرمايد:و لا يحسبن الّذين كفروا انّما نملى لهم خير الانفسهم ، انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين (145) كافران هرگز نپندارند كه اگر به آنها مهلتى داديم به سود آنان است ، چرا كه ما به آنها مهلت مى دهيم تا بيشتر گناه كنند و آن پس عذابى خوار كننده بر ايشان خواهد بود.
آيا اين از عدالت است ، اى فرزند آزاد شدگان ! كه دختران و كنيزانت را در پس پرده نگه دارى و دختران رسول خدا را مانند اسيران به هرسو بگردانى ؟!
آيا باز آرزو مى كنى كه اى كاش پيرمردان ، كه در بدر كشته شدند، امروز را شاهد بودند؟! بى آنكه خود را گنه كار بشمارى يا گناهت را سنگين بدانى ...
اى يزيد! به خدا قسم تو جز پوست خود نشكافتى و جز گوشت بدن خود قطع نكردى و خواه ناخواه به زودى نزد رسول خدا (ص ) باز خواهى گشت و اهل بيت (ع ) و پاره هاى تنش را نزد او در حظيرة القدس خواهى يافت ؛ همان روز كه خداوند پراكندگى آنان را به اجتماع مبدل گرداند. و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند رهم يرزقون (146)؛ هرگز نپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى مى يابند.و به زودى تو، و آن كس كه تو را به اين مقام رسانيد و بر گردن مؤ منان مسلط كرد، خواهيد دانست كدام يك از ما بدكارتر و از نظر نيرو، ضعيف تريم ؛ در آن روزى كه داور خداست و دشمن طرف مقابل تو، جد ماست و اعضاى بدنت عليه تو گواهى خواهند داد...در آن هنگام كه تو جز به اعمالى كه از پيش فرستاده اى دسترسى نخواهى داشت ، به پسر مرجانه پناه مى برى و او نيز به تو پناه مى برد، در حالى كه ناتوانى و پريشانى خود و همكاران و يارانت را در برابر ميزان عدل الهى خواهى ديد. آن گاه در مى يابى كه بهترين توشه اى كه براى خود اندوخته اى ، كشتن ذريه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى باشد!!
يزيد از شنيدن اين سخنان ، كه چون نيزه اى بر قلبش وارد شده بود، از وحشت و تاءثر بر خود مى لرزيد و توانايى پاسخ گفتن نداشت . ناچار روى را از زينب (س ) بگردانيد.
پس از چندى كه حضرت سجاد (ع ) نيز سخنانى به او فرمود، شروع كرد به ناسزا و لعنت بر ابن مرجانه فرستادن ، تا اينكه شايد خودش را از آن مهلكه نجات دهد! سپس دستور داد تا اهل بيت را با كمال احترام ! به مدينه برگردانند. (147)
نفرين زينب (س ) در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ از كتاب مقتل ابن عصفور (متوفى سال 666 يا 669) است ، اينكه يكى از بى خردان پست فرومايه در مجلس يزيد (خدا او را لعنت نموده از رحمتش دور گرداند) گفت : حسين در گروهى از اصحاب و ياران و خويشان و كسانش (به كربلا) آمد، پس ما برايشان هجوم و تاخت و تاز نموديم و برخى از آنان به برخى پناه مى برد و ساعتى نگذشت مگر آنكه همه آنها را كشتيم .
پس صديقه صغرى زينب كبرى (س ) فرمود:
مادرها تو را از دست دهند و گم گردانند(در سوگ تو نشينند) اس بسيار دروغگو! محققا شمشير برادرم حسين ، خانه اى را در كوفه (بر اثر كشتن كسى از اهل آن ) ترك نكرده و رها ننموده ، مگر آنكه در آن خانه مرد گريان و زن گريه كننده و مرد زارى و شيون كن و زن زارى و شيون كننده است . (148)
فرياد زينب (س ) در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ وقتى اسيران را وارد مجلس يزيد (حرام زاده ) كردند، حضرت امام زين العابدين (ع ) خطاب به يزيد فرمود: اى يزيد، اگر جد ما، ما را به اين حالت ديده و از تو مى پرسيد كه عترت مرا چرا به اين حال به مجلس حاضر كرده اى ، چه در جواب مى گفتى ؟!
يزيد چون اين سخن بشنيد، امر كرد كه غل و قيدها را از پيكر او برداشتند و اذن داد كه زنان بنشينند و به روايتى سوهانى خواست و به دست خودش با آن سوهان آهنى را كه بر گردن امام سجاد (ع ) بود بريد و گفت : مى خواهم كه كسى ديگر را بر تو منتى نباشد. سپس دستور داد تا طشت طلايى حاضر كردند و سر امام حسين (ع ) را در آن گذاشتند.
پس چون زينب (س ) يزيد را ديد كه چنين كرد، فرياد يا حسيناه ، يا حبيب رسول الله برآورد و گفت : يا اباعبدالله ، گران است بر ما كه تو را به اين حال ببينم و گران است بر تو كه ما را به اين حالت مشاهده نمايى .
پس از سخنان زينب (س ) دست دراز كرد و روپوش را از سر برداشت ، ناگاه نورى از آن ساطع شد و به آسمان بلند شد و همه حاضران را مدهوش ساخت . نيز به روايتى ، آن لبها حركت كرده و شروع به خواندن قرآن نمود و گويا اين آيه شريفه را خواند:و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون (149) يزيد چون ديد رسوا مى شود و خواست امر را بر حضار مشتبه سازد، چوب خيزرانى را كه در دست داشت بر لب و دندان امام حسين (ع ) زد. (150)
دفاع از دختر امام حسين (ع ) در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ فاطمه دختر امام حسين (ع ) مى فرمايد: هنگامى كه ما را با آن وضع رقت بار وارد مجلس يزيد نمودند، يزيد از مشاهده حال ما متاءثر شد. همان وقت يكى از شامى ها كه آدمى سرخ گون بود، چشمش به من كه دخترى زيبا چهره بودم افتاد. به يزيد گفت : چقدر مناسب است اين كنيزك را به من ببخشايى . موى بر اندام من راست شد و لرزه سراپاى مرا فرا گرفت و خيال كردم چنين واقعه هم بايد اتفاق بيفتد، بى تابانه جامه عمه ام را به دست گرفته و به دامن او پناهنده شدم .

• زحرف شامى آن كودك بر آشفت يتيمى بس نبود اين ناتوان را كه خدمتكار باشم اين خسان را
• در آن آشفتگى با عمه اش گفت كه خدمتكار باشم اين خسان را كه خدمتكار باشم اين خسان را
عمه ام كه مى دانست هيچ گاه يك چنين اتفاقى صورت مقصود به خود نمى گيرد، به آن مرد شامى خطاب كرده و گفت : به خدا دروغ مى گويى و براى هميشه مورد سرزنش خويش و تبار خواهى بود. چنان نيست كه پنداشته اى ! نه تو مى توانى به اين مقصود برسى و نه يزيد مى تواند به اين آرزو نايل گردد.
يزيد در خشم شده و گفت : دروغ مى گويى ، من مى توانم به او دست پيدا كنم و اگر بخواهم اراده خود را صورت عمل مى پوشانم .
زينب (س ) فرمود: هيچ گاه به مراد خود نمى رسى و خدا تو را توان چنين منظورى نخواهد داد و هرگاه بخواهى پيش از اين در انجام اين منظور پافشارى بنمايى ، بايد از آيين ما دست بردارى و به دين ديگران در آيى .
يزيد از زيادى خشم پريشان شده گفت : با مثل منى چنين سخن مى گويى و مرا به بى دينى نسبت مى دهى . همانا برادر و پدر تو از دين خارج شدند.
زينب (س ) فرمود: اى يزيد، اگر اندك دينى تو و جد و پدرت داشته ايد، از بركت راهنماييهاى پدر و برادر من بوده است .
يزيد گفت : دروغ مى گويى اى دشمن خدا!
زينب (س ) فرمود: آرى ، امروز بر حمار مقصود سوار شده اى و بر اريكه سلطنت نشسته اى ، بايد ستم كنى و به نيروى جهاندارى خاندان حضرت رسالت را هدف فحش و ناسزا قرار دهى .
يزيد مانند آنكه از اين سخن به خود آمده ، خجالت كشيد و ساكت شد. آن مرد شامى كه خيال كرد بالاخره ممكن است به مقصود خود برسد و از اين سفره ظلمى كه گستره شده او هم سهمى برده باشد، دوباره خواهش خود را اعاده كرد. يزيد كه سخت افسرده شد و به بى خردى و بى دينى نسبت داده شده بود، گفت : دور شو! خدا تو را بكشد. (151)
دعاى زينب (س ) در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ پس از سخنرانى زينب (س ) در مجلس در مجلس يزيد، او در حضور جمع دعا كرد و چنين گفت :
اللهم خذ بحقنا : خداوندا، حق ما را از ايشان بگير. وانتقم من ظالمنا : انتقام ما را از كسانى كه در حق ما ستم كردند بگير.و احلل غضبك على من سفك دمائنا و نفض ذِمارَنا وَ قَتَلَ حُماتِنا، وَ هَتَكَ عَنَّا سُدُولَنا ؛ و خشم و غضبت را بر آنان كه خون ما را ريختند، نازل فرما.و آنان كه آبروى ما را ريختند و حاميان ما را كشتند، آنها را غضب فرما و آنان كه پرده حرمت ما را پاره كردند، به خشم و غضب خود گرفتار فرما. (152)
زينب (س ) و سه در خواست از يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ پس از آنكه زينب (س ) و ساير زنان وارد مجلس يزيد شدند و مورد تجليل و تكريم قرار گرفتند، به ياد تحقير و اهانتهايى افتادند كه در همين مجلس از سوى يزيد به ايشان شده بود. از اين رو، نخست مشغول ناله و زارى شدند.
پس از لحظاتى يزيد از پشت پرده سر بر كشيد و از آنان معذرت خواهى كرد و به زينب گفت : ناله و شيون چه فايده دارد، صبر و بردبارى پيشه ساز، و از هم اكنون شما در اقامت در دمشق و يا رفتن به مدينه مخير هستيد. ضمنا هر نوع حاجتى داريد بگوييد تا بر آورده نمايم .
در اين هنگام زينب (س ) بدون اينكه اظهار كوچكى و زبونى كند با خطاب يابن الطلقاء (153) سه چيز از او درخواست كرد:
1- عمامه نيايش پيغمبر (ص ) كه آن را از سر حسين (ع ) برداشته بودند.
2- مقنعه مادرش فاطمه (س ) كه آن را از زينب (س ) ربوده بودند.
3- پيراهن برادرش حسين (ع ) را كه از بدنش بيرون آورده بودند. (154)
تشت اندوه و بلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ دوبار، تشتى را مقابل زينب (س ) قرار دادند كه او را غمگين كرد:
يك بار، وقتى برادرش حسن ، لخته هاى جگرش را ميان تشت مى ريخت و چهره اش به سبزى مى گرايد.
بار دوم وقتى بود كه سر بريده و غرق به خون برادرش را در مجلس يزيد در تشت ديد كه يزيد با چوب خيزران بر لب و دندان مى زد و جسارت مى كرد.
زينب خطاب به سر فرمود:و احبيباه ، يابن مكة و منى ، يابن بنت المصطفى !(155)
پاره كردن گريبان در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يزيد دستور داد ريسمانها را بريدند. سپس سر امام حسين (ع ) را مقابل او نهادند و زنها را پشت سر او جاى دادند كه آن سر مقدس را نبينند. ولى على بن الحسين (ع ) آن را ديد. پس از آن حادثه ، هرگز غذاى گوارا نخورد.
چون نگاه زينب (س ) بر آن سر بريده افتاد، دست برد و گريبان خود را پاره كرد و با صداى اندوهناكى كه دلها را مى لرزاند گفت :
اى حسين جان ! اى حبيب رسول خدا! اى فرزند مكه و منا و اى فرزند فاطمه زهرا! اى فرزند دختر محمد مصطفى ! راوى مى گويد: زينب (س ) تمام كسانى را كه در مجلس بودند به گريه انداخت و يزيد - لعنة الله عليه ساكت بود. (156)
زينب در جست و جوى دختر امام حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ كاروان از كوفه ، راهى شام شد. مشكلات اسارت و دورى پدر، همچنان رقيه را مى سوزاند. در بين راه كه سختى بر دختر امام حسين (ع ) فشار آورده بود. شروع به گريه و ناله كرد. و به ياد عزت و مقام زمان پدر، اشك ها ريخت . گويا نزديك بود روحش پرواز كند و در آن بيابان به بابا بپيوندد.
يكى از دشمنان چون آن فرياد ضجه را شنيد، به رقيه گفت : اسكتى يا جاريه ! فقد آذيتنى ببكائك
؛ اى كنيز! ساكت باش ، زيرا من با گريه تو ناراحت مى شوم .
آن ناز دانه بيشتر اشك ريخت . و ديگر بار آن موكل گفت :
اسكتى يا بنت الخارجى ؛اى دختر خارجى ! ساكت باش .
حرفهاى زجر دهنده آن مزدور، قلب دختر امام را شكست . رو به سر پدر نمود و گفت :
يا ابتاه قتلوك ظلما و عدوانا و سموك بالخارجى ؛اى پدر! تو را از روى ستم و دشمنى كشتند و نام خارجى را هم بر تو گذاردند.
پس از اين جمله ها، موكل غضب كرد و با عصبانيت ، رقيه را زا روى شتر گرفت و از بالا بر روى زمين انداخت .تا ريكى شب بر همه محيط سايه افكنده بود. رقيه از ترس ، شروع كرد به دويدن در آن تاريكى . سختى و خار و خاشاك زمين ، پاهاى كوچولوى او را مجروح نمود. و او با همه خستگى باز مى دويد.
• شدم سه ساله از رفت سايه پدرم به نيمه شبى زپى كاروان به دامن دشت كسى كه پاى برهنه دويد من بودم .
• كسى كه داغ پدر زود ديد من بودم كسى كه پاى برهنه دويد من بودم . كسى كه پاى برهنه دويد من بودم .
همان زمان ، قافله متوجه نيزه اش شد كه سر امام حسين (ع ) بر بالاى آن بود. نيزه به زمين فرو رفته بود. دشمن هر چه كرد كه آن را در آورد، نتوانست .
رئيس قافله نزد امام سجاد (ع ) آمد و سبب اين ماجرا و حكايت را پرسيد. امام فرمود: يكى از بچه ها گم شد است تا او پيدا نشود، نيزه حركت نخواهد كرد!
حضرت زينب (س ) با شنيدن اين سخن ، خود را از بالاى شتر به روى زمين انداخت .ناله كنان به عقب برگشت تا گمشده را پيدا كند.
زينب (س ) به هر سو مى دويد. ناگهان چشمش به يك سياهى افتاد. جلو رفت تا به آن رسيد در آنجا يك زن را ديد كه سر كودك گمشده را به دامن گرفته است رو به آن زن نمود و پرسيد: شما كيستيد؟!
فرمود:
انا امك فاطمة الزهراء اظننت انى اغفل عن ايتام ولدى ؛ من مادر تو، فاطمه زهرا هستم . گمان مى كنى من از يتيم هاى فرزندم غافلم ! (157)
زينب (س ) رقيه را گرفت و به كاروان رساند و قافله به راه افتاد (158)
اگر زينب (س ) نبود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ استاد توفيق ابوعلم ، رئيس هياءت مديره مسجد نفيسه خاتون و معاون اول وزارت دادگسترى مصر در كتاب فاطمه زهرا درباره زينب (س ) مى نويسد:
هر كس تاريخ زندگانى و مبارزات عقيله بنى هاشم ، زينب ، را به دقت بررسى كند، با ما هم عقيده خواهد شد كه نهضتى كه حسين (ع ) عليه كفر و ارتداد بر پا كرد، اگر زينب نمى بود و وظايف سنگين خود را پس از شهادت برادر انجام نمى داد و زمام امر را در مراحل اسارت خانواده پيغمبر در دست نمى گرفت اين چنين سامان نمى يافت و آن رستاخيز خونين به چنين نتيجه مطلوب نمى رسيد.
آرى خلود و جاودانگى نهضت حسينى تنها در گرو همت عالى اين بانوى بزرگ است كه در واقع حلقه اتصال و پيوند آن فاجعه بلا با قرون و نسلهاى آينده شده است .
يزيد امر را بر مردم مشتبه ساخته و وارونه جلوه داده بود. او چنين وانمود مى كرد كه لشكرى كه به كارزار كربلا اعزام داشته ، براى قلع و قمع گروهى از خوارج عراق است و آن سرها كه حضورش آوردند سرگردنكشان و شكنندگان عصاى مسلمين است ، ليكن در همين اوضاع و احوال بود كه زينب دهان خونين به سخن گشود و مدرم كوفه و شام را از حقيقت حال آگاه ساخت و به آنان اعلام كرد كه اينك خود و اين زنانى را كه از كربلا تا شام در اسارت آورده اند، جز دختران و خاندان رسول خدا (ص ) نيستند و با اين كار ننگ و رسوايى اين جرم فجيع را بر دامان پليد يزيد و يارانش ثابت و جاودانه كرد.
زينب (س ) ضمن سخنان بليغى كه در كوفه و شام در مجلس يزيد ايراد كرد پرده از روى كار كنار زد و افكار خفته و بى خبر را بيدارى و هوشيارى داد و حقيقت را كه يزيد و يارانش بيهوده مى كوشيدند تا از ديده و انديشه مسلمين پنهان كنند و بر آن جنايت هولناك پرده اشتباه افكنند بر ملا و آشكار ساخت .
آرى ، زينب تنها كسى بود كه مسئوليت نگاهدارى عيال و اولاد حسين و ياران او را به عهده گرفت تا آن گاه كه ايشان را از اين سفر پر مخاطره به مدينه باز گردانيد (159)
آرزوى ديدن زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ از بحر المصائب نقل مى كنند كه در خرابه شام هيجده صغير و صغيره در ميان اسيران بود كه به آلام و اسقام مبتلا، و هر بامداد و شامگاه از جناب زينب (س ) آب و نان طلب مى كردند و از گرسنگى و تشنگى شكايت مى نمودند.
يك روز يكى از اطفال طلب آب نمود. زنى از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و به عليا مخدره زينب (س ) عرض كرد: اى اسير، تو را به خدا قسم مى دهم كه رخصت فرمايى من اين طفل را به دست خويش آب دهم ، لاءن رعاية الايتام يوجب قضاء الحوائج و حصول المرام شايد خداى تعالى حاجت مرا بر آورد. عليا مخدره فرمود: حاجت تو چيست و مطلوب تو كيست ؟
عرض كرد: من از خدمتكاران فاطمه زهرا (س ) بودم ، انقلاب روزگار به اين ديارم افكند. مدتى دراز است كه از اهل بيت اطهار (ع ) خبرى ندارم و بسيار مشتاقم كه يك مرتبه ديگر خدمت خاتون خود عليا مخدره زينب (س ) برسم و مولاى خود امام حسين (ع ) را زيارت كنم .شايد خداوند متعال به دعاى اين طفل حاجت مرا بر آورد و بار ديگر ديده مرا به جمال ايشان روشن بفرمايد و بقيه عمر را به خدمت ايشان سپرى كنم .
زينب (س ) چون اين سخن را شنيد ناله از دل و آه سرد از سينه بر كشيد و گفت : اى امة الله ، حاجت تو برآورده شد. من دختر اميرالمؤ منينم ، و اين نيز سر حسين است كه بر درب خانه يزيد آويخته است .
آن زن با شنيدن اين مطلب ، همانند شخص صاعقه زده مدتى خيره خيره به عليا مخدره زينب نظر كرد و سپس ناگهان نعره اى زد و بى هوش بر روى زمين بيفتاد. چون به هوش آمد چنان نعره واحسيناه ، واسيداه ، وا اماماه ، واغريباه ، واقتيل اولاد على از جگر بر كشيد كه آسمان و زمين را منقلب كرد. (160)
قصه زنى كه نذر كرد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ نيز در بحر المصائب مى خوانيم : يك روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد عليا مخدره گذارد. آن عليا مخدره فرمود: اين چه طعامى است ؟ مگر نمى دانى كه صدقه بر ما حرام است ؟ عرض كرد: اى زن اسير، به خدا قسم صدقه نيست ، بلكه نذرى است كه بر من لازم است و براى هر غريب و اسير مى برم . حضرت زينب (س ) فرمود اين عهد و نذر چيست ؟ عرض كرد: من در ايام كودكى در مدينه رسول خدا (ص ) بودم و در آنجا به مرضى دچار شدم كه اطبا از معالجه آن عاجز آمدند. چون پدر و مادرم از دوستان اهل بيت بودند براى استشفا مرا به دارالشفاى اميرالمؤ منين (ع ) بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا(س ) طلب شفا نمودند. در آن حال حضرت حسين (ع ) نمودار شد. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى فرزند، دست بر سر اين دختر بگذار و از خداوند شفاى اين دختر را بخواه ! پس دست بر سر من گذاشت و من در همان حال شفا يافتم و از بركت مولايم حسين (ع ) تاكنون مرضى در خود نيافتم . پس از آن ، گردش ليل و نهار مرا به اين ديار افكند و از ملاقات مواليان خود محروم ساخت . لذا بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هر گاه اسير و غريبى را ببينم ، چندان كه مرا ممكن مى شود براى سلامتى آقايم حسين (ع ) به آنها احسان كنم ، باشد كه يك مرتبه ديگر به زيارت ايشان نايل بشوم و جمال ايشان را زيارت كنم .
آن زن چون سخن را بدين جا رسانيد، عليا مخدره زينب (س ) صيحه از دل بر كشيد و فرمود: يا امة الله ، همين قدر بدان كه نذرت تمام و كارت به انجام رسيد و از حالت انتظار بيرون آمدى . همانا من زينب دختر اميرالمؤ منينم و اين اسيران ، اهل بيت رسول خداوند مبين هستند و اين هم سر حسين (ع ) است كه بر در خانه يزيد منصوب است
آن زن صالحه از شنيدن اين كلام جانسوز، فرياد ناله بر آورد و مدتى از خود بيخود شد. چون به هوش آمد خود را بر روى دست و پاى ايشان انداخت و همى بوسيد و خروشيد و ناله واسيداه ، وااماماه و واغريباه به گنبد دوار رسانيد و چنان شور و آشوب بر آورد كه گفتى واقعه كربلا نمودار شده است . سپس در بقيه عمر خود از ناله و گريه بر حضرت سيدالشهداء (ع ) ساكت نشد تا به جوار حق پيوست (161)
زن يزيد به خرابه شام مى آيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ زن يزيد كه سالهاى پيش در خانه عبدالله بن جعفر زير دست عليا مخدره زينب (س ) كاملا تربيت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جايى خبر ندارد. يك وقت بر سر زبانها افتاد كه جماعتى از اسيران خارجى به شام آمده اند. اين زن از يزيد درخواست كرد به ديدار آنها برود يزيد گفت شب برو.
چون شب فرا رسيد، فرمان كرد تا كرسيى در خانه نصب كردند. بر كرسى قرار گرفت و حال رقت بار آن اسيران او را كاملا متاءثر گردانيد سؤ ال كرد: بزرگ شما كيست ؟ عليا مخدره را نشان دادند. گفت : اى زن اسير، شما از اهل كدام دياريد؟ فرمود: از اهل مدينه . آن زد گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد؛ شما از كدام مدينه هستيد؟ فرمود: از مدينه رسول خدا (ص ) آن زن از كرسى فرود آمد و به روى خاك نشست . على مخدره سبب سؤ ال كرد، گفت : به پاس احترام مدينه رسول خدا (ص ) اى زن اسير، تو را به خدا قسم مى دهم آيا هيچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشته اى ؟ عليا مخدره فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شده ام . آن زن گفت : اى زن اسير، قلب مرا مضطرب كردى . تو را به خدا قسم مى دهم ، آيا هيچ در خانه آقايم اميرالمؤ منين (ع ) عبور نموده و هيچ بى بى من عليا مخدره زينب (س ) را زيارت كرده اى ؟ حضرت زينب (س ) ديگر نتوانست خوددارى بنمايد، صداى شيون او بلند شد فرمود: حق دارى زينب را نمى شناسى ، من زينبم !
• بگفت اى زن ، زدى آتش به جانم اگر تو زينبى ، پس كو حسينت بگفتا تشنه او را سر بريدند جوانانش به مثل شاخ ريحان چه گويم من ز عباس دلاور هم عبدالله و عون و جعفرش را دريغ از قاسم نو كد خدايش ز فرعون و زنمرود و ز شداد كه تير كين زند بر شير خواره زدند آتش به خرگاه حسينى مرا آخر زسر معجر كشيدند حكايت گر ز شام و كوفه دارم رسد گفتار تا روز شمارم
• كلامت سوخت مغز استخوانم اگر تو زينبى كو نور عينت به دشت كربلا در خون كشيدند مقطع گشته چون اوراق قرآن كه دست او جدا كردند ز پيكر به خاك و خون كشيدند اكبرش را كه از خون گشته رنگين دست و پايش ندارد اين چنين ظلمى كسى ياد كند حلقوم او را پاره پاره به غارت رفت اموال حسينى تن بيمار را در غل كشيدند رسد گفتار تا روز شمارم رسد گفتار تا روز شمارم
زينب بزرگ (س ) فرمود: از زن ، از حسين پرسش مى كنى ؟! اين سر كه در خانه يزيد منصوب است از آن حسين است . آن زن از استماع اين كلمات دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و آتش در دلش افتاد. مانند شخص ديوانه ، نعره زنان ، بى حجاب ، با گيسوان پريشان ، سر و پاى برهنه به بارگاه يزيد دويد. فرياد زد: اى پسر معاويه راءس ابن بنت رسول الله منصوب على باب دارى ؛ سر پسر دختر پيغمبر (ص ) را در خانه من نصب كرده اى با اينكه وديعه رسول خداست ، واحسيناه ، واغريباه ، وامظلوماه ، واقتيل اولاد الادعياء، والله يعز على رسول الله و على اميرالمؤ منين يزيد يك باره دست و پاى خود را گم كرد، ديد فرزندان و غلامان و حتى عيالات او بر او شوريدند. از آن پس چنان دنيا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد كه مى رفت در خانه تاريك و لطمه به صورت مى زد و مى گفت :
ما لى و لحسين بن على لذا چاره اى جز اين نديد كه خط سير خود را نسبت به اهل بيت عوض كند، لذا به عيال خود گفت : برو آنان را از خرابه به منزلى نيكو ببر. آن زن به سرعت ، با چشم گريان شيون كنان ، آمد زير بغل عليا مخدره زينب (س ) را گرفت و گفت : اى سيده من ، كاش از هر دو چشم كور مى شدم و تو را به اين حال نمى ديدم . اهل بيت (ع ) را برداشت و به خانه برد و فرياد كشيد: اى زنان مروانيه ، اى بنات سفيانيه ، مبادا ديگر خنده كنيد! مبادا ديگر شادى بكنيد! به خدا قسم اينها خارجى نيستند، اين جماعت اسيران ذريه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى على (ع ) و آل يس و طه مى باشند. (162)
تهيه غذا براى كودكان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ امام سجاد (ع ) فرمود: هنگامى كه ما را در خرابه شام قرار دادند، در آنجا انواع رنجها را بر ما روا داشتند. روزى ديدم عمه ام ، حضرت زينب (س )، ديگى بر روى آتش نهاده است ، گفتم : عمه جان اين ديگ چيست ؟ فرمود: كودكان گرسنه اند، خواستم به آنها وانمود نمايم كه برايشان غذا مى پزم و بدين وسيله آنان را خاموش سازم !و نيز نقل شده است : آنها مكر آب و نان از حضرت زينب (س ) طلب مى كردند، حتى بعضى از زنان شام ترحم كرده براى آنها آب و غذا مى آوردند (163)
زنى به نام حميده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ نقل شده است كه وقتى اسيران وارد شام شدند، مردم به تماشاى آنها رفتند. بانويى هاشمى به نام حميده بوده كه پسرش (سعد) و كنيزش (رميثه ) جهت تماشا از خانه بيرون رفته بودند، وقتى كه سعد و رميثه از قضايا آگاه شدند برگشته و به ناله و سوگوارى پرداختند، حميده سراسيمه نزد آنها دويد، شنيد پسرش مى گويد: با خدايا، چگونه بنالم و نگويم با اينكه سر مبارك امامم را بر نيزه دشمن ديدم و رميثه مى گويد: چگونه نگويم در حالى كه بانوان سلطان حجاز بر شتران بى جهاز، با ناله واحيناه ، واغربتا هم آواز ديدم !
حميده از شنيدن اين كلمات نقش بر زمين شد و از هوش رفت ، وقتى كه به خود آمد با سر و پاى برهنه ، از خانه بيرون شد، چشمش به زينب كبرى افتاد خود را بر زمين زد و فرياد بر آورد: اى دختر على مرتضى ! كاش كور شده بودم و تو را اسير نمى ديدم . برادرت كجاست كه تو را با اين وضع به شام آوردند؟ آن بانو با چشم گريان اشاره كرد به سر منور امام حسين كه بالاى نيزه بود.و قتى حميده سر منور امام حسين (ع ) را ديد چنان فرياد و واحسيناه از دل پر درد بر آورد كه از هوش رفت تا تماشاچيان دورش را گرفتند! سعد و رميثه موى كنان بالاى سرش آمده و خروش برآوردند: حميده از دنيا رفت . سعد و رميثه نيز قالب تهى كرده و هر سه به خدمت آقاى شان حسين رسيدند.
ما در اينجا غريبيم !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ نزديك غروب آفتاب كه مى شد، مردم دمشق ، دست كودكان خويش را مى گرفتند و به تماشاى بچه هاى امام حسين (ع ) مى آمدند. و پس از آن راهى خانه مى گشتند. روزى رقيه با ديدگان حسرت بار به آن جمع نگاه كرد. ناله اى دردناك از دل برآورد و روى به عمه اش زينب (س ) نمود و گفت : اى عمه ! اينها به كجا مى روند؟ حضرت زينب (س ) فرمود: اى نور چشمم ! اينها رهسپار خانه و كاشانه خود هستند. رقيه گفت : عمه جان ! مگر ما خانه نداريم ؟! زينب (س ) فرمود: نه ! ما در اينجا غريبيم و خانه نداريم . خانه ما در مدينه است . با شنيدن اين سخن صداى ناله و گريه رقيه بلند شد و فرياد زد:و اغربتاه ، واذلتاه ، و اكربتاه اه از غريبى ، واى از محنت و زارى ما (164)
___________________________________________________________
140-زينب عقيله بنى هاشم ، ص 91- 93
141-ره توشه راهيان نور، ص 265 - 266.
142-ره توشه راهيان نور، ص 266 و 267.
143-كتاب الارشاد ص 473.
144- كتاب الارشاد، ص 472.
145-سوره آل عمران ، آيه 187
146-سوره آل عمران آيه 169
147-ره توشه راهيان نور، ص 267 - 269.
148- زينب كبرى ، ص 240.
149-سوره شعرا، آيه 227
150- تذكرة الشهداء، ملاحبيب كاشانى ، ص 417.
151-كتاب الارشاد ص 479.
152- پيام آور كربلا ص 149.
153-يعنى اى بچه زاده ابوسفيان ، كه نيايم پيغمبر، شما را آزاد كرد.
154- پيام آور كربلاص 186.
155-عقيله بنى هاشم ، 49.
156- لهوف ، ص 197.
157- ناسخ التواريخ ص 531.
158- داستان غم انگيز حضرت رقيه ص 37 - 39.
159-زينب عقيله بنى هاشم ، ص 89و90
160-ستاره درخشان شام ، ص 166 و 167.
161-رياحين الشريعة ج 3 ص 188.
162-رياحين الشريعة ، ج 3 ص 191.
163-رياحين الشريعة ج 3 ص 191
164-داستان غم انگيز حضرت رقيه ص 40

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page