خلافت عمر بن خطاب

(زمان خواندن: 37 - 73 دقیقه)

تا اينكه اولى به انتهاى راه خود رسيد و عمرش بسر آمد و خلافت را پس از خود، به پسر خطاب سپرد .
شگفتا! او در زندگانيش فسخ بيعت را طلب مى كرد)1(، ولى پس از خودش، امر خلافت را براى ديگرى تحكيم كرد! آن دو نفر پستانهاى خلافت را خوب دوشيدند و بين خود تقسيم كردند! اولى خلافت را در محلى خشن و ناهموار قرارداد كه جراحتش شديد و تماس با او آزاردهنده بود و در مدت خلافتش بسيار مرتكب خطا مى شد و فراوان عذر مى خواست .


همنشين او مانند كسى بود كه بر شترى چموش سوار شده باشد؛ اگر مهارش را مى كشيد، بينى مركب پاره مى شد و اگر رهايش مى كرد، صاحبش را از رو بر زمين مى زد .
به خدا قسم، مردم زمان او در جاده حركت نمى كردند و مبتلا به دشمنى و تلون و رنگ پذيرى شدند و به جاى حركت مستقيم، به چپ و راست مى رفتند! پس، من هم در اين مدت طولانى و بر اين محنتها و غصه هاى ناگوار صبر كردم!" (على بن ابى طالب (ع)، نهج البلاغه، خطبه 3(ابوبكر بن ابى قحافه"، (خليفه اول) كه در سقيفه به خلافت منصوب شده بود، آخرين ساعات عمرش را مى گذراند و در بستر بيمارى افتاده بود .
او كه بر خود لازم مى ديد مسلمين را از سرگردانى نجات دهد و تكليف مردم را براى پس از خود روشن كند، در اين مورد با دو نفر از يارانش به مشورت پرداخت .
ابتداعبدالرحمن بن عوف" را فرا خواند و به او گفت: - نظرت را درباره عمر بگو! - او از آنچه مى پندارى بهتر است؛ ولى در او خشونت است .
- اين خشونت به خاطر اين است كه مرا مردى نرم و آرام مى بيند، اما اگر زمام امور را به دست بگيرد، بسيارى از اين صفات را ترك مى كند .
سپسعثمان بن عفان" را طلبيد و همين پرسش را از او كرد: - بگو عمر چطور آدمى است؟ - باطن او بهتر از ظاهر اوست و در ميان ما كسى به خوبى او نيست .
آنگاه ابوبكر از آن دو خواست تا اين مذاكرات را فاش نكنند و در خارج از مجلس، در اين مورد، با كسى سخنى نگويند .
پس عثمان را مأمور كرد تا آنچه را كه مى گويد، بنگارد:اين عهدى است از عبدالله بن عثمان (ابوبكر) به مسلمين .
اما بعد .
" سپس بيهوش شد و نتوانست حرفش را ادامه دهد .
اما عثمان نامه را ادامه داد و از پيش خود چنين نوشت:اما بعد، من عمر بن خطاب را خليفه شما قرار دادم .
" پس از آن ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت:آنچه را كه نوشته اى بخوان!" و او چنين خواند:اين عهدى است از عبدالله بن عثمان به مسلمين .
اما بعد، من عمر را خليفه شما قرار دادم .
" ابوبكر تكبير گفت، خوشحال شد و گفت:گويا ترسيدى مردم دچار اختلاف شوند!" عثمان نيز گفت:آرى"، ابوبكر مجددا او را تأييد كرد و گفت:خدا تو را از اسلام و مسلمين جزاى نيكو عطا كند!" سپس عهدنامه را تكميل كرد .
خبر اين انتصاب، به گوش بعضى از اصحاب رسيد و سبب اعتراض آنان شد .
"طلحة بن عبيدالله" در ملاقاتش با ابوبكر چنين گفت: - اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه تو عمر را خليفه مردم كرده اى .و قتى كه تو زنده بودى، مى ديدى او چه مى كرد؛ واى به حال مردم از وقتى كه نباشى! تو فردا پروردگارت را ملاقات مى كنى و او تو را نسبت به رعيت و زيردستانت بازخواست مى كند! - ابوبكر: مرا بنشانيد! (وقتى او را نشاندند، گفت:) مرا از خدا مى ترسانى؟ اگر پروردگارم را ملاقات كنم و او از من بازخواست كند، مى گويم:بهترين اهل تو را خليفه كردم"! - مگر عمر بهترين مردم است، اى خليفه رسول خدا .
- (با خشم و غضب گفت:) آرى، به خدا از همه بهتر است و تو از همه بدترى! به خدا قسم اگر تو را خليفه مى كردم، خودت را بالاتر از آنچه هستى مى بردى و خدا هم بر زمينت مى زد! ...
ابوبكر پس از اين سخنان، طلحه را تهديد كرد و او را از مخالفت برحذر داشت .
سپس عمر را فراخواند و آخرين وصيتها را به او كرد و بدين ترتيب پس از دو سال و كمتر از چهار ماه خلافت، در شب سه شنبه، هشت شب به آخر ماه جمادى الثانى سال 13 هجرى، مابين نماز مغرب و عشا درگذشت و از اين پس عمر بن خطاب، زمام امور را به دست گرفت .
ذكر اين نكته ضرورى است كه گروهى از مورخين، مسأله مشاوره ابوبكر با عبدالرحمن بن عوف و عثمان همچنين كيفيت نگارش عهدنامه و تعيين خليفه، توسط ابوبكر را مورد ملاحظه و نقد قرار داده اند كه حاصل سخنان آنان را مى توان در ضمن چند سؤال بيان كرد: 1- ابوبكر هنگامى كه خلافت رابه دست گرفت، مدعى بود رسول خدا (ص) بدون اين كه جانشينى تعيين كند، از دنيا رفت .
اگر مصلحت جامعه، در تعيين جانشين، توسط پيشواى مسلمين است، پس يقينا بايد گفت رسول اكرم (ص) در اين مورد گام برداشته بودند و جامعه را به حال خود رها نكرده بودند، چرا كه آن حضرت از همه مردم، به مصالح امور آگاهتر و از همه دلسوزتر بودند؛ مگر اين كه كسى خلافت اين مطلب را ادعا كند و بگويد از آن بزرگوار آگاهتر نيز در ميان مردم بود! و اگر اين عمل به صلاح جامعه نبود و سنت نبوى بر عدم تعيين خليفه استوار گشته بود، پس چرا ابوبكر از اين روش اعراض كرد؟ 2- در مورد تعيين خليفه بعدى چرا ابوبكر فقط با عبدالرحمن بن عوف و عثمان مشورت كرد؟ آيا ساير صحابه در اين مورد لياقت اظهار نظر نداشتند؟ آيا كسى همچون على بن ابى طالب (ع) كه در مهمترين امور كه سبب درماندگى همه مى شد رأى مى داد و مشكلترين مسايل مملكتى و معضلترين مسايل فقهى را حل مى كرد، حق اظهار عقيده نداشتند؟ 3- اين احتمال وجود داشت كه ابوبكر در هنگام ديكته كردن عهدنامه و در حال بيهوشى از دنيا برود .
اگر اين اتفاق مى افتاد، عهدنامه اى كه نام خليفه بعدى را كاتب آن از پيش خود و صرفا به اتكاى دانسته هاى قبلى نوشته بود، تا چه حد مى توانست مشروع و معتبر باشد و آيا اين عمل عثمان موافق با رسم امانتدارى - آن هم در امور بسيار مهم - هست؟ 4- پيامبر (ص) در آخرين لحظات حيات پربار خويش، بر طبق نصوص فراوان تاريخى دوات و كاغذ طلبيدند تا وصيتى را كه ضامن هدايت امت اسلامى بود بنگارند .
در آن زمان عمر بن خطاب گفت:قرآن نزد ماست و اين براى ما كافى است" يعنى احتياجى به كتابت چيز ديگرى نيست و گفت:بر اين مرد، درد بيمارى غلبه كرده است" و به تصريح برخى روايات گفت:اين مرد هذيان مى گويد!" چگونه است كه چنين كسى عهدنامه ابوبكر را كه در آخرين ساعات عمرش نگاشته شده، آن هم در حالى كه در حين املاى آن بيهوش شده بود، عهدنامه اى معتبر مى داند و نمى گويد اين مرد هذيان گفته است؟ در هر صورت عمر بن خطاب با نصب خليفه قبلى به حكومت رسيد و ده سال و شش ماه و چهار شب خلافت كرد .
در زمان او مرزهاى مملكت اسلامى گسترش يافت و سرزمينهاى شام، اهواز و جلولا، مصر و اسكندريه ، نهاوند و همدان و اصفهان و آذربايجان و قسمتهاى ديگرى از ايران، همچون رى، زنجان، قزوين، خراسان، بلخ و . . .
فتح شد و بدين ترتيب اسلام گسترش وسيعى يافت .
اما آنچه بيشتر مورد نظر و بررسى است، شيوه اداره مملكت اسلامى توسط عمر و روش سياسى، اقتصادى و اجتماعى او و كيفيت نظارت او بر مسائل حكومتى است .
در اين مورد بايد گفت خليفه دوم، در غالب موارد سليقه هاى شخصى و نظرات فردى خود را بر سنت نبوى و حتى نصوص قرآنى مقدم مى كرد و از سياستاجتهاد در برابر نص" پيروى مى كرد و اين سياست، اصلى ترين محورى بود كه عمر بن خطاب در اداره امور بر آن تكيه داشت و حاصل آن، تشريعات و بدعتهاى فراوانى بود كه در شريعت اسلام حادث شد و همچنان نيز باقى است .
علاوه بر آنچه گذشت، بايد خلق و خوى تند عمر را نيز كه در موضعگيريهاى او بسيار مؤثر بود، مورد ملاحظه قرار داد .
اين دو ويژگى، يعنىتندخويى" وعدم تسليم در برابر نصوص و اجتهاد در برابر نص"، حتى در زمان حيات نبى خاتم، حضرت محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- نيز بشدت خودنمايى مى كرد، ولى حضور پيامبر (ص) در صحنه اداره جامعه، مانع تأثير سليقه هاى شخصى عمر بر شريعت مى شد .
با رحلت آن بزرگوار، عمده ترين مانع از سر راه كنار رفت و عمر، عملا در احكام و سنن و آداب اسلامى تغييراتى پديد آورد كه به گوشه اى از آنها اشاره خواهيم كرد .
بدين جهت جا دارد زندگى عمر بن خطاب را به دو بخشپيش از رحلت پيامبر" وپس از رحلت آن بزرگوار" تقسيم كنيم تا نحوه حضور او در جامعه اسلامى بخوبى روشن شود .
عمر بن خطاب در زمان رسول خدا (ص) گفته اند عمر بن خطاب در سال ششم بعثت اسلام آورد .
كيفيت مسلمان شدنش را اين گونه آورده اند كه او روزى شمشير كشيد و قصد كشتن رسول خدا (ص) را كرد .
به او گفتند:اگر مى توانى، اول خواهرتفاطمه" و شوهرشسعد بن زيد" را بكش كه اسلام آورده اند!" او نيز به منظور كشتن آن دو، به منزلشان رفت و در آنجاخباب بن ارت" را مشاهده كرد كه قرآن مى خواند .
عمر وقتى قرآن را شنيد خواهر و شوهر خواهرش را كتك زد .
آنان نيز گفتند:ما اسلام آورده ايم .
تو هم هر كارى مى خواهى بكن!" اما عمر با شنيدن قسمتى از سوره مباركهطه" نرم شد و دلش به اسلام مايل گشت و اسلام آورد .
به دنبال هجرت مسلمانان به مدينه، عمر بن خطاب نيز هجرت كرد و در مدينه مسكن گزيد .
در صحنه هاى متعددى مى بينم كه عمر، هنگامى كه به دشمنان، يا منافقان دست مى يافت، بى محابا تقاضاى قتل آنان را مطرح مى كرد .
به عنوان مثال در غزوهبنى المصطلق" عملى زشت ازعبدالله بن ابى" (سركرده منافقان مدينه) سر زد .
عمر به رسول خدا (ص) پيشنهاد كرد، عبدالله كشته شود؛ اما رسول خدا (ص) فرمود:چگونه اين دستور را صادر كنم و مردم بگويند محمد، اصحاب خود را مى كشد؟" مدتى گذشت تا آن كه نفاق عبدالله بر همگان آشكار شد .
بطورى كه همه از او بيزارى مى جستند و او را سرزنش مى كردند .
در اين هنگام رسول خدا (ص) به عمر فرمودند:مى بينى عمر، به خدا قسم اگر آن روز كه مى گفتى او را بكش، او را كشته بودم، عده اى به خاطر او رنجيده خاطر مى شدند؛ ولى اگر امروز دستور كشتن او را صادر كنم، همان عده او را مى كشند!" همچنين در جريان مقدمات فتح مكه مى خوانيم كه شخصى به نامحاطب بن ابى بلتعه" به نفع مشركان جاسوسى كرد .
پس از دستگيرى او، عمر از پيامبر خواست كه گردن او را بزند .
اما رسول اكرم بخاطر سابقه شركت او در جنگ بدر و عذرى كه آورده بود آزاد كردند و نيز در همين واقعه، يعنىفتح مكه" مشاهده مى كنيم كه عباس،- عموى پيامبر(ص)- ابوسفيان را نزد آن حضرت مى آورد و عمر، پيشنهاد قتل او را مى دهد؛ اما رسول اكرم به اين پيشنهاد عمل نكردند تا آن كه ابوسفيان اسلام آورد و آزاد شد .
در داستان جنگ بدر نيز مى خوانيم كه يكى از سران قريش به نامسهيل بن عمرو" دستگير مى شود .
عمر از رسول خدا (ص) تقاضا مى كند اجازه دهند سهيل را مثله كند و دندانهاى او را بكشد تا نتواند بر عليه مسلمانان سخنرانى كند؛ ولى باز هم رسول خدا (ص) با پيشنهادش مخالفت مى كنند و او را بطور مشروط آزاد مى كنند .
اما در عين حال در صحنه نبرد با دشمن، كمتر با اين حالات روبرو مى شويم .
در واقعه صلح حديبيه، زمانى كه مسلمين با مخالفت قريش، از انجام مراسم حج روبرو شدند، پيامبر اكرم (ص) عمر را فراخواندند و از او خواستند به مكه رود و مقصود حركت مسلمين را كه همانا انجام مراسم حج بود، نه حركت نظامى، براى سران قريش بازگو كند؛ اما عمر عذرخواهى كرد و گفت:اى پيامبر خدا! من بر خود بيمناكم؛ چرا كه در مكه كسى نيست كه مرا حفظ كند و قريش هم مرا با خود دشمن مى دانند .
مرا معاف دار و عثمان را بفرست كه در مكه از من نيرومندتر است (و خويشاوندانى دارد)!" رسول خدا (ص) نيز عثمان را فرستادند و قريش نيز او را دستگير كردند و به او اجازه مراجعت ندادند .
در جريان جنگ خيبر- در سال 7 هجرى- نيز مى خوانيم كه فتح يكى از قلعه هاى يهوديان دشوار شد .
رسول خدا، ابتدا ابوبكر و سپس عمر را به همراه عده اى براى فتح قلعه روانه كردند؛ ولى هر دو نفر عقب نشستند و عمر، پس از بازگشت نزد رسول خدا (ص) از دلاوريهاىمرحب"،- پهلوان يهودى خيبر- سخن گفت و بدين صورت عذرى براى عقب نشينى خود آورد .
اما اين سخنان مى توانست همان طورى كه براى او عذرى باشد، روحيه ديگر سربازان را نيز تضعيف كند .
سرانجام رسول خدا فرداى آن روز پرچم جنگ را به دست با كفايت امير مؤمنان، على (ع) سپردند و با قتلمرحب" و گشوده شدن در بزرگ قلعه، توسط آن حضرت، مسلمين به پيروزى رسيدند .
از ديگر موضع گيريهاى عمر، در زمان رسول خدا (ص) آن بود كه روزى پيامبر (ص) به ابوبكر و سپس به عمر دستور دادند مردى را كه در مسجد نماز مى خواند و بسيارى او را به زهد و عبادت مى ستودند (و در حقيقت، فريب ظاهر او را خورده بودند) به قتل برساند .
نام آن مردذو الثديه" بود .
سالها بعد او از مؤسسين و سركردگان فرقه ضالهخوارج" در زمان على (ع) شد كه در جنگ نهروان به قتل رسيد .
عمر، هنگامى كه براى كشتن او نزدش رفت، او را در حال نماز ديد و گمان كرد كشتن چنين كسى جايز نيست! لذا مانند نفر قبلى (ابوبكر) بازگشت و عذرخواهى كرد .
رسول خدا (ص)، على (ع) را به منظور قتل او روانه كردند؛ اماذوالثديه" ديگر در مسجد نبود .
قطعا اگر عمر بن خطاب در برابر دستور صريح رسول خدا (ص)، يعنى شخصى كه از همه افراد، به باطن انسانها و حقيقت امور آگاهتر است و بخوبى مؤمن را از كافر باز مى شناسد، عمل مى كرد و به پندارهاى شخصى توجه نمى كرد و در حقانيت سخن پيامبر (ص) ترديدى به دل راه نمى داد و ذوالثديه را مى گشت، جلو فتنه هاى بسيارى گرفته مى شد و گروهكخوارج" يا تشكيل نمى شد و يا از چنان قوتى برخوردار نبود، تا مانعى بر سر راه حركت عدالت خواهانه على (ع) ايجاد كند .
از اين اجتهاد به رأى ها، در زمان رسول خدا (ص) بيش از اين نيز ديده مى شود .
در جريانصلح حديبيه" نيز شاهد مخالفت او با انعقاد صلح هستيم .
مورخين مى نويسند پيامبر اكرم (ص) و قريش توافق كردند با يكديگر صلح كنند و تنها نوشتن متن صلحنامه باقى مانده بود كه عمر، از جاى برجست و نزد ابوبكر آمد و گفت: - ابوبكر! مگر اين مرد، پيامبر خدا نيست؟ - چرا .
- مگر ما مسلمان نيستيم؟ - چرا .
- مگر اينها مشرك نيستند؟ - چرا .
- پس چرا در راه دين خود تن به خوارى مى دهيم؟ - عمر! فرمان او را بپذير كه من به رسالتش گواهى مى دهم! - من هم به رسالت او گواهى مى دهم! سپس نزد رسول خدا آمد و گفت: - اى رسول خدا! مگر تو پيامبر خدا نيستى؟
- چرا .
- مگر ما مسلمان نيستيم؟ - چرا .
- مگر اينها مشرك نيستند؟ - چرا .
- پس چرا در راه دين خود، تن به خوارى دهيم؟ - من بنده خدا و پيامبر او هستم و هرگز با امر او مخالفت نمى كنم و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت! ممكن است كسى اين سخنان را حمل بر تفحص براى پى بردن به دليل مصالحه كند، نه بر مخالفت و اعتراض به عمل پيامبر، اما نه تنها لحن سخن عمر، خلاف اين را ثابت مى كند بلكه سخنان بعدى عمر كه در مورد اين صلحنامه بيان كرده، گوياى آن است كه او نمى خواست تسليم شود .
از او نقل شده است كه گفت:به خدا قسم از روزى كه اسلام آوردم، جز در همان روز حديبيه شك نكردم و بناچار نزد رسول خدا رفتم و گفتم: مگر پيامبر خدا نيستى؟ گفت: چرا .
(الخ) .
خليفه كه سخن از حريت و آزادگى مى راند و مى ترسيد عزت مسلمين لكه دار شود، از اين نكته غافل بود كه اگر محمد مصطفى (ص)، پيامبر خداست و بايد به مقتضاى رسالتش مبلغ و مجرى احكام باشد، بيش از هر كس، دلسوز امت و نگران لكه دار شدن عزت مسلمين است .
در غير اين صورت نمى تواند الگويى والا براى امت باشد و شايستگى بر دوش كشيدن بار امانت الهى را نخواهد داشت .
از مهمترين وقايعى كه عمر، بعنوان مهره اصلى، در آن ايفاى نقش مى كند، واقعه رحلت پيامبر گرامى اسلام است كه خليفه ثانى در چند جا، حضور قوى خود را به اثبات مى رساند .
يكى از آن موارد، وصيت پيامبر است كه هرگز نوشته نشد .
رسول خدا (ص) در واپسين لحظات عمر شريفش فرمود:كاغذ و دواتى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد!" در اين لحظه عمر بن خطاب، كه در مجلس بود، سكوت را شكست و گفت:بيمارى بر پيامبر غلبه كرده، قرآن پيش شماست و كتاب آسمانى براى ما بس است!" به دنبال اين مخالفت، اهل مجلس دو دسته شدند: گروهى بر كتابت وصيت، اصرار داشتند و گروهى آن را امرى بيهوده قلمداد مى كردند .
اختلاف و نزاع تا آنجا بالا گرفت كه رسول گرامى ناراحت شدند و از وصيت منصرف شدند و فرمودند:برخيزيد و خانه را ترك كنيد!" شايد دليل اين انصراف، آن باشد كه وقتى عده اى از حاضران، سخن عمر را كه مى گفت:بيمارى بر پيامبر غلبه كرده"، يااين مرد هذيان مى گويد" (نعوذ بالله!) بدون تأمل بپذيرند و آن را تكرار كنند .
پس از آن نيز ممكن بود در صحت وصيت نامه و اعتبار آن خدشه وارد كنند و بگويند وصيتى كه از سر بيمارى و در حالتى غير عادى نوشته شده، اعتبارى ندارد و قابل اجرا نيست .
به هر حال مقصود رسول خدا عملى نشد و امت اسلامى از سودمندترين تذكرات، كه موجب هدايت ابدى آنان مى شد، محروم ماندند .
اين واقعه از چند جهت قابل برسى است: 1- موضوع وصيت، قطعا موضوع مهمى بوده است .
چرا كه رسول خدا فرمودند: ...
چيزى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد!" علاوه بر آن كه مى توانست، آخرين وصاياى آن حضرت باشد .
اگر به ساير بيانات آن حضرت توجه كنيم، مى توانيم حدس بزنيم كه موضوع مسأله، روشن كردن امر خلافت مسلمين بوده است .
چرا كه رسول خدا (ص) در حديث شريفثقلين" كه بنحو تواتر )2( از آن بزرگوار صادر شده است، چنين فرموده اند:إنّى تارك فيكم الثقلين؛ ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا: كتاب الله و عترتى أهل بيتى: من در ميان شما دو چيز گرانبها باقى مى گذارم؛ ما دامى كه شما به آن دو چنگ بزنيد گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترت و اهل بيتم (- فروغ ابديت، تاليف آيت الله شيخ جعفر سبحانى، ج2، فصل 64"( .
در اين حديث، سخن از هدايت جاويد و راه يافتن ابدى به حق است .
پس موضوع وصيت مى توانست راهنمايى به همين مسأله، يعنى تمسك بهاهل بيت" وقرآن" باشد، چرا كه هم در حديث ثقلين و هم در فرمايش پيامبر در آخرين لحظات حيات، سخن در مورد چيزى است كه سبب حفظ امت از گمراهى مى شود .
گويا عمر نيز همين معنى را فهميده بود كه يكى از اين دو را كنار زد و گفت:قرآن براى ما كافى است" و از همين جا بود كه طرز تفكر جديدى در ميان مسلمانان پيدا شد، كه در شعارحسبنا كتاب الله" تجلى كرد و سبب جدايى مردم از عالمان به قرآن و متصديان اجراى احكامش شد .
يقينا اين طرز تفكر صحيح نيست؛ چرا كه قرآن، حاوى متشابهاتى است كه هر كس مى تواند بنحو دلخواه از آنها تعبير كند و آن را مورد سوء استفاده قرار دهد و بايد كسى، يا كسانى باشند كه از اين سوء برداشتها و دستاويز قرار گرفتن قرآن، براى اهداف باطل، جلوگيرى كند .و اين عده، همان اهل بيت (عهم) هستند كه رسول گرامى، آنان را تا قيامت، قرين قرآن و همدوش كتاب آسمانى قرار داده است .
علاوه بر آن، چگونه قرآن ما را بس است، در حالى كه احكام شرعى و قوانينى كه در موارد حقوقى و فقهى در آن بيان شده است بحسب ظاهر محدود است و كسى كه معتقد به كافى بودن اين كتاب است، چگونه پاسخ هزاران مسأله از مسايل دين را مى دهد .
از طرفى ما مشاهده مى كنيم كه همين قرآن كه بين فرق مسلمين به يك شكل است، نتوانسته است به تنهايى، اختلافات را پايان بخشد و دسته هاى متعدد، از شيعه اماميه، اهل سنت (با تمامى انشعاباتش)، زيديه، اسماعيليه و ...
همه به قرآن تمسك مى كنند .
بنا بر اين قطعا رسول خدا (ص) در فهم خود صائب بودند و عمر بن خطاب، دچار خطايى عظيم شده بود و به يقين انديشهقرآن بدون اهل بيت" سخنى پوچ و بى محتواست .
2- قرآن، با صراحت تمام مى فرمايد:ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا" هر چه را كه رسول براى، شما مى آورد، بگيريد (به دستوراتش عمل كنيد) و از هر چه كه شما را از آن نهى مى كند دست برداريد - (سورهحشر"، آيه 7( و مى فرمايد:من يطع الرسول فقد أطاع الله و من تولى فما أرسلناك عليهم حفيظا" هر كس از رسول پيروى كند، خدا را اطاعت كرده است و هر كه از او سرپيچى كند، ما تو را نفرستاده ايم تا او را ايمنى بخشى و حفظ كنى - (سورهنساء" ، آيه 80"( و مى فرمايد:أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و اولى الأمر منكم، فإن تنازعتم فى شى ء فردّوه إلى الله و الرسول إن كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر" خدا را اطاعت كنيد، و رسول و واليان امرتان را نيز پيروى كنيد .
پس هر گاه در چيزى اختلاف كرديد، آن را به خدا و رسول ارجاع دهيد، اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد - سوره ("نساء" ، آيه 59") .
با اين وصف، اطاعت از رسول، اطاعت از خداوند است و تخلف از دستورش، تخلف از دستور الهى است .
گويا عمر بن خطاب به اين نكته توجه نداشت كه عمل به خواسته پيامبر مبنى بر آوردن دوات و كاغذ براى ارشاد مردم، دستورى لازم الاجراست و تخلف از آن جايز نيست و معلوم نيست هنگام نزاع بر سر اين مسأله، در خانه پيامبر، چگونه او و طرفدارانش متوجه نشدند كه به حكم آيه فوق، در مورد اين اختلاف بايد رأى رسول خدا مقدم داشته شود و اگر واقعا كتاب خدا كافى است، پس بايد گفت: گوينده اين سخن، خودش آيات فوق را نقض كرده و كافى بودن قرآن را زير سؤال برده است .
3- لفظى كه عمر براى بيان مقصودش به كار برد، به گواهى تاريخ، لفظى زشت و اهانت آميز بود .
گروهى از مورخين، عين عبارت او را نياورده اند و آن را نقل به معنى كرده اند و گفته اند عمر سخنى گفت كه معنايش اين بود كه درد بيمارى بر پيامبر غلبه كرده است .
اما در روايتى مى خوانيم كهابن عباس" با حسرت از آن واقعه ياد مى كند و مى گويد:روز پنج شنبه .
آه! چه روزى!" سپس آن قدر گريست كه سنگريزه ها از اشك چشمش تر شد .
آنگاه گفت:رسول خدا در حالى كه بيماريش رو به شدت بود، فرمود: براى من كاغذى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد! ميان حاضرين اختلاف افتاد؛ در صورتى كه در محضر هيچ پيامبرى، اختلاف و جدال روا نيست .
عده اى گفتند: پيغمبر هذيان مى گويد! پيغمبر فرمود: مرا به حال خود واگذاريد كه اين حالت، از آنچه شما مرا به آن نسبت مى دهيد (يعنى هذيان گويى) بهتر است!" .
در روايت ديگرى ابن عباس مى گويد:عمر گفت: همانا مرض بر مشاعر رسول خدا، چيره گشته! قرآن نزد شماست و كتاب خدا براى ما كافى است!" عمر بن خطاب چه گفته باشد كه پيامبر هذيان مى گويد" و چه گفته باشدمرض بر مشاعر رسول خدا چيره گشته" در هر حال سخنى زشت و ركيك گفته است و عده اى هم كوركورانه و بدون توجه، سخنش را تكرار كردند و امت را از هدايت محروم نمودند .
(اين دو عبارت تقريبا هم معنى هستند زيرا مقصود گوينده از اين ادعا، يعنى چيره شدن مرض بر رسول خدا و از سر درد و بيمارى سخن گفتن، اين بوده است كه سخنان آن حضرت، سخنان نسنجيده اى است و از روى شعور و آگاهى صادر نشده است - نعوذ بالله! ) در جايى كه قرآن مى فرمايد:لا ترفعوا أصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض أن تحبط أعمالكم و أنتم لا تشعرون: صدايتان را بالاتر از صداى پيامبر نبريد و او را با صداى بلند مخاطب قرار ندهيد، آن گونه كه بعضى از شما بر سر بعضى ديگر فرياد مى كشد، تا اعمالتان تباه نشود در حالى كه خودتان متوجه نيستيد! (سورهحجرات" آيه 2(" چگونه نسبتهذيان گويى" به پيامبر و يااز سر بيمارى سخن گفتن" روا خواهد بود؟ يكى ديگر از وقايعى كه عمر، در آن ايفاى نقش كرد، واقعه سپاهاسامة بن زيد" است .
رسول خدا (ص) چند روز پيش از رحلتش، دستور داد مردم بسيج شوند و سپاهى تشكيل شود تا به جنگ روميان بروند و فرماندهى سپاه را به عهده جوانى به ناماسامة بن زيد" گذاشتند .
سپس با دست خود، پرچمى تهيه فرمودند و آن را به اسامه سپردند .
اسامة نيز حركت كرد و در محلى به نامجرف"، در يك فرسخى مدينه، اردو زد .
اما سپاه در حركت، تعلل مى ورزيد .
جمعى به فرماندهى اسامه اعتراض كردند و او را لايق اين سمت ندانستند .
رسول خدا(ص) برآشفتند و با وجود شدت بيمارى از منزل خارج شدند و به منبر رفته، به مردم فرمودند:اين چه سخنى است كه درباره فرماندهى اسامه به من گزارش شده است .
شما پيش از اين درباره فرماندهى پدرش زيد بن حارثه (كه به شهادت رسيده بود) نيز اعتراض مى كرديد، در صورتى كه به خدا قسم، پدرش لايق فرماندهى بود و پسرش نيز همان لياقت را دارد!" حركت سپاه به طرف مقصد طول كشيد و رسول خدا (ص) كه هر روز بيمارتر و رنجورتر مى شدند، بارها در بستر بيمارى، نگرانى خود را ابراز مى كردند و دستور مى دادند اين سپاه، هر چه زودتر روانه شود و حتى متخلفين از لشكر را لعنت كردند .
سرانجام سپاه آماده حركت شد .و لى قاصدى خبر فوت رسول خدا (ص) را به لشكرگاه آورد و عده اى همين را بهانه قرار دادند و عليرغم دستور رسول گرامى (ص) به مدينه بازگشتند، بطورى كه حركت سپاه بكلى لغو شد .
برخى گفته اند خبر احتضار رسول خدا(ص) به لشكرگاه رسيد (نه خبر فوت) و اين سبب شد عده اى به بهانه هاى مختلف سپاه را ترك كنند و تا زمان رحلت رسول خدا (ص) در شهر باقى بمانند .
آنچه اين احتمال را تأييد مى كند، آن است كه مورخين گفته اند پس از فوت آن حضرت، عمر، مرگ پيامبر را انكار مى كرد و مدعى بود پيامبر غايب شده است و بزودى برمى گردد .و گفته اند قاصدى به منزلابوبكر" (كه در منطقه اى در بيرون مدينه به نامسنح" قرار داشت) رفت و او را از فوت رسول گرامى آگاه كرد .
او نيز به مدينه آمد و با عمر گفت و گو كرد و او را از ادامه اين حركات بازداشت .
يقينا اگر خبر فوت رسول خدا (ص) به سپاه رسيده بود،- بواسطه اهميتى كه داشت،- از كسى پنهان نمى ماند و ابوبكر نيز به مدينه مى آمد و نيازى نبود كسى به او در خارج شهر خبر دهد آن حضرت فوت كرده است .
در هر حال مورخينابوبكر" وعمر بن خطاب" را از متخلفين سپاه بر شمرده اند كه در اين تخلف جاى بسى تأمل است .
عمر بن خطاب پس از رحلت پيامبر (ص) نخستين حركت عمر بن خطاب، پس از رحلت حضرت محمد (ص)، كه براستى عجيب و غير قابل توجيه بود، انكار فوت آن حضرت بود .
او بين مردم مى گشت و مى گفت:او نمرده است؛ بلكه غايب شده است، همان طور كه موسى از ميان قومش غايب شد .
پيامبر بزودى برمى گردد و دست و پاى كسانى را كه مى گويند او مرده است، قطع مى كند!" و حتى كسانى را كه مى گفتند پيغمبر رحلت نموده است به مرگ تهديد مى كرد تا آن كه ابوبكر آمد و گفت:هر كس محمد را مى پرستد، بداند كه محمد مرده است و هر كس، پروردگار محمد را مى پرستد، بداند كه پروردگارش زنده و نمرده است .
" سپس اين آيه قرآن را خواند:أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابكم" آيا اگر او (يعنى پيامبر) فوت كرد، يا كشته شد، شما بايد به گذشته برگرديد .
(- سورهآل عمران"، آيه 144"( در اين آيه به تصريح سخن از رحلت رسول خداست .
عمر، بعد در اين مورد چنين گفت:وقتى اين آيه را شنيدم، گويى در زمين فرو رفتم و يقين كردم كه رسول خدا مرده است!" توجه به اين نكته، لازم است كه هنگام رحلت نبى خاتم (ص)، ابوبكر در منزلش كه خارج از مدينه و تا شهر يك ميل فاصله داشت، بود و عمر، پيش از آن كه ابوبكر به شهر بيايد و با او روبرو شود، مورد سرزنش ديگران نيز قرار گرفته بود .
هنگامى كه او ادعاى خود را مطرح مى كرد و مردم را نيز بدون هيچ منطق صحيحى، تهديد به مرگ مى كرد،ابن ام مكتوم"، يكى از اصحاب رسول خدا (ص) كه نام اصليشعمر بن قيس" است، عمر بن خطاب را مخاطب قرار داد و اين آيه را براى او خواند:و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابكم" (يعنى همان آيه اى را كه ابوبكر بعد از ملاقاتش براى او خواند) .
سپسعباس بن عبدالمطلب"، عموى پيامبر (ص) به عمر گفت:رسول خدا بطور حتم مرده است و من در سيمايش، همان علائم و آثارى را كه هميشه درصورت فرزندان عبدالمطلب هنگام مرگ ديده ام، مشاهده كردم" اما عمر با شنيدن آيه اى كهابن ام مكتوم" خواند و همچنين استدلال عباس قانع نشد و باز تهديد مى كرد .
عباس بن عبدالمطلب از مردمى كه در آنجا بودند پرسيد:آيا كسى از شما به ياد دارد كه رسول خدا (ص) درباره مرگ خود، سخنى گفته باشد .
هر كس حديثى شنيده است براى ما بگويد!" همه گفتند:نه" .
آنگاه رو به عمر كرد و پرسيد:آيا تو چيزى در اين باره از پيامبر به ياد دارى؟" عمر گفت:نه" در اين هنگام عباس جمعيت را مخاطب قرار داد و گفت:اى مردم! گواه باشيد كه حتى يك نفر نيز گواهى نداد كه رسول خدا (ص) درباره مرگ خودش، به او عهدى سپرده باشد! به خدايى كه جز او خدايى نيست سوگند ياد مى كنم كه رسول خدا (ص) شربت مرگ را نوشيد!" اما عمر همچنان مى غريد و تهديد مى كردد .
عباس بن عبدالمطلب ادامه داد:همانا رسول خدا (ص) مانند ساير مردم در معرض آفات و حوادث است و از دنيا رفته .
بدنش را هر چه زودتر به خاك بسپاريد! آيا خداوند شما را يك بار مى ميراند و رسولش را دو بار؟ او نزد خدا گراميتر از آن است كه دوبار شربت مرگ را به او بچشاند! هرگاه گفتار شما درست باشد (كه او برمى گردد)، باز براى خدا دشوار نيست كه خاكهاى فراز بدنش رابه كنارى بريزد و او را از زير خاك درآورد .
رسول خدا (ص) تا راه سعادت و نجات رابراى مردم، روشن و هموار نساخت، از دنيا نرفت .
" ولى عمر همچنان حرف خود را تكرار مى كرد تا آنكه دهانش كف كرد .
در اينجا بود كه شخصى ("عايشه" دختر ابوبكر، ياسالم بن ابى عبيد") خبر رحلت رسول خدا (ص) را به ابوبكر داد و او خود را به مدينه رسانده، در برابر عمر قرار گرفت و سخنانى را گفت كه نقل كرديم .
آيا عجيب نيست كه عمر، با استدلالات عباس، قانع نشود و شنيدن آيه اى كهابن ام مكتوم" خواند او را قانع نكند، ولى مجددا همان آيه را از ابوبكر بشنود و بگويد:وقتى اين آيه را شنيدم، گويى در زمين فرو رفتم و يقين كردم كه رسول خدا مرده است"، مگر ابوبكر سخنى تازه و دليل جديدى آورده بود .
عده اى خواسته اند اين عمل را توجيه كنند و مدعى شده اند كه او از سر غصه و اندوه فوت رسول خدا و شدت علاقه اى كه به آن حضرت داشت، نمى خواست رحلتش را باور كند .
مگر مى شود رسول خدا(ص) را از دست رفته ديد! اما بايد گفت، شدت علاقه اقتضا مى كند در كنار بدنش بنشيند، اشك بريزد و در كنار بنى هاشم سوگوارى كند .
نه آنكه سخنى بر خلاف عقل و منطق بر زبان براند و ديگران را نيز تهديد به مرگ كند و سپس راهى سقيفه شود، در حالى كه هنوز پيامبر (ص) غسل داده نشده است! نقش عمر بن خطاب در سقيفه -- پس از رحلت پيامبر (ص)، مهمترين مسأله اى كه جامعه اسلامى با آن روبرو بود، مسأله جانشينى رسول خدا (ص) بود .
آنچه مختصرا در اينجا لازم است ذكر شود، اين است كه شيعيان معتقدند خلافت پيامبر، منصبى الهى است و به حكم عقل نيز بايد كسى واجد اين سمت باشد كه از جهات گوناگون، مانند علم، سياست، شجاعت، عدالت، توان اداره جامعه، حق طلبى و ساير صفات لازم، سرآمد ديگران است و قادر به فهم وحى و اجراى آن باشد و در راه ايجاد قسط و عدل در جامعه، از سرزنش هيچ ملامت كننده اى نهراسد، در دوراهى ها، سرگردان و متحير نشود و با يقين و اطمينان، امور را اداره كند .
همچنين معتقدند اين صفات، در على بن ابى طالب (ع)، در حد اعلى و اكمل وجود داشت و رسول خدا (ص) نيز با بيانات گوناگون و در موارد متعدد، مردم را به راهبرى امير مؤمنان و يازده فرزند پاك و معصومش هدايت كرده اند و هر كس به روايات وارده در اين مورد مراجعه كند، برايش جاى شكى باقى نمى ماند كه على (ع) بعنوان خليفه بلافصل پيامبر (ص)، از طرف آن رسول گرامى منصوب شده بودند .
على رغم تمامى اين تصريحات و با وجود اين كه در زمان حيات پيامبر (ص) از همه مردم حاضر درغدير خم" از على (ع)، بعنوانخلافت" بيعت گرفته شد، گروهى بلافاصله پس از رحلت پيامبر (ص) از عدم حضور بنى هاشم در صحنه و مشغول بودن آنان به مراسم دفن پيامبر (ص) سوء استفاده كردند و در محلى به نامسقيفه بنى ساعده" اجتماع كردند تا از ميان خودشان، رهبرى برگزينند .
پس از مشاجرات و اختلافات فراوان، سرانجام اين عده باابوبكر بن ابى قحافه" بيعت كردند و به گواهى تاريخ، هر كس نداى مخالفتى سر مى داد، تهديدش مى كردند و از عده زيادى بزور بيعت گرفتند؛ در خانه اهل بيت را آتش زدند و دخت گرامى پيامبر اسلام، فاطمه زهرا (س)، را آزردند و مضروب و مجروح كردند و در نهايت، على (ع) را به زور از خانه بيرون كشيدند تا از ايشان بيعت بگيرند .و اقعه سقيفه با جزئيات فراوانى در تاريخ آمده است و از لابلاى آنها استفاده مى شود كه اصلى ترين مهره اجراى اين سياست، عمر بن خطاب بود .
او بود كه دربارهسعد بن عباده"- بزرگ انصار- كه با خلافت ابوبكر مخالف بود مى گفت:او را بكشيد! خدا او را بكشد!" و بالاى سرش قرار گرفت و گفت:مى خواهم ترا چنان پايمال كنم كه اعضايت در هم بشكند!" او بود كه غلامشقنفذ" را به خانه امير مؤمنان (ع) فرستاد تا ايشان را براى بيعت بياورد و چون از اين دعوت طرفى نبست، به زور متوسل شد، هيزم در كنار خانه ريخت و تهديد كرد كه اگر خارج نشوند، خانه را با اهل آن، آتش خواهد زد و به تصريح عده اى، اگر عمر نبود، ابوبكر هرگز نمى توانست خليفه شود .
آورده اند كه بيعت با ابوبكر در سقيفه، بيعتى محدود بود و لازم بود كه طى مراسمى از عموم مردم نيز بيعت گرفته شود .
بدين منظور فرداى آن روز ابوبكر به مسجد پيامبر آمد .
عمر بن خطاب به او گفت:بالاى منبر برو!" و آن قدر گفته اش را تكرار كرد كه ابوبكر به منبر رفت .
سپس مردم را به بيعت با او فرا خواند و طى سخنانى گفت:گفتار ديروزم نه از قرآن بود و نه از حديث پيامبر (مرادش انكار رحلت رسول خدا بود) ولى گمان مى كردم پيامبر خودش به تدبير امور خواهد پرداخت و آخرين كسى خواهد بود كه از اين جهان رخت خواهد بست .
پيامبر، قرآن را در ميان شما گذاشت .
حال چنانچه به آن (قرآن) پناه ببريد، شما را به همان راهى كه پيغمبر مى برد راهنمايى خواهد كرد و اينك هم زمام كار شما را به دست بهترين شما، يار پيامبر (ص) و يك نفر از دو نفرى كه در غار بودند، سپرده است .
برخيزيد و با او بيعت كنيد!" سپس ابوبكر برخاست، سخنرانى كرد، بيعت عمومى انجام شد .
سياستهاى اقتصادى عمر بن خطاب در اداره امور .
سياستهاى اقتصادى عمر بن خطاب را مى توان حول دو محور بررسى نمود: 1- تقسيم بيت المال 2- نظارت بر اعمال كارگزاران حكومتى
1- تقسيم بيت المال
- در زمان رسول خدا (ص) و حتى زمان ابوبكر، بيت المال، بطور مساوى ميان مسلمانان تقسيم مى شد و هيچ عنوانى و منصبى سبب نمى شد كسى بر ديگرى حقى پيدا كند و سهم بيشترى بگيرد .
نه عرب بر عجم برترى داشت و نه سفيد بر سياه و نه قريش بر غير قريش؛ حتى رسول خدا (ص) و ساير وابستگان آن حضرت نيز بر سايرين مزيتى نداشتند .
اما عمر بن خطاب كه فكر مى كرد اين شيوه تقسيم بيت المال صحيح نيست، در تقسيم اموال عمومى،بدريين" را (يعنى كسانى كه در جنگ بدر حضور داشتند و از موقعيت معنوى خاصى برخوردار بودند) بر غير بدريين، مهاجرين را بر انصار، زنان پيامبر را بر ساير زنان و پيشقدمان در اسلام را كه رنج بيشترى كشيده بودند بر تازه مسلمانها مقدم كرد و بدين ترتيب سياست رسول خدا (ص) را بر هم زد .
او حتى بعضى قبايل را بر بعضى ديگر مزيت مى داد .
اين سياست علاوه بر آن كه تخلف از سنت نبوى بود، آثار سوئى به دنبال داشت .
كسانى كه سابقه بيشترى در دين داشتند، به چه دليل مى بايستى سهم بيشترى داشته باشند .
اين كار مى توانست گرايش ساير افراد به دين را كه از سابقه كمترى برخوردار بودند، سست كند و مانعى بر سر راه گرايش ساير مردم به اسلام باشد .
اگر كسى سابقه بيشترى دارد، در جنگ بدر حاضر بوده است و يا داراى عناوين ديگرى است، بايد اعمال خود را به حساب خداوند بگذارد و ثواب الهى را طلب كند؛ نه آن كه تلاشهاى خود، در راه اسلام را وسيله اى براى كسب درآمد بيشتر قرار دهد .
اين روش خليفه در امتياز دادن به اين عده، خود به خود زمينه ساز ظهور اين طرز تفكر در آنان شد و مجاهدان را به دنياطلبى متمايل كرد و در نيت الهى آنان نيز تأثير گذاشت .
تبعيضات قبيله اى روح تعصب و نژادپرستى را احيا كرد و سبب شد هر كس خود را به قبيله اى منتسب كند كه سهم بيشترى داشت و بدين ترتيب تفكر قوميت و افتخار به آباء و اجداد مجددا نضج گرفت و دوباره بذر كينه، در قبايل عرب و بين عرب و عجم پاشيده شد و ثمره زحمات مشقت بار رسول خدا (ص) را كه تنها ملاك برترى را تقوى مى دانست در معرض خطر قرار داد .
مى توان ادعا كرد پايه ايجاد جامعه اى دو قطبى بر مبناى ثروت اندوزى توسط عده اى و فقير نگه داشته شدن ساير مردم كه از وجهه و شهرت خاصى برخوردار نبودند، نخستين بار در زمان عمر بن خطاب نهاده شد .
2- نظارت بر كارگزاران حكومتى
همان طور كه عمر بن خطاب خود زندگى ساده اى داشت و از جهت مسكن و خوراك و پوشاك بى آلايش بود، انتظار داشت كارگزارانش نيز چنين باشند .
به همين جهت نسبت به ميزان دارايى آنان، نظارتى دقيق داشت و اجازه نمى داد كسى از حقوق تعيين شده دولتى، دارايى بيشترى دشته باشد، در غير اين صورت مازاد ثروت او را بدون توجه به اين كه از راه مشروع به دست آورده است يا از راه نامشروع، به بيت المال واريز مى كرد .
آنچه براى خليفه مهم بود، ميزان دارايى بود كه نمى بايست از حقوق دولتى فراتر باشد .
به عنوان مثال عمر بن خطاب،ابو هريره"، كارگزار بحرين را فراخواند و به او چنين گفت: - مى دانى كه من تو را به حكومت بحرين گماردم، در حالى كه تو نعلين هم نداشتى؛ اما الآن به من خبر رسيده است كه 1600 دينار بابت خريد چند رأس اسب پرداخته اى! - من اسبهايى از قبل داشتم كه زاد و ولد كرده اند و مقدارى هم به من بخشيده شده بود (بنابر اين از راه مشروع به دست آورده ام) - من براى تو حقوقى معين كرده ام كه زندگى تو را تأمين مى كند؛ پس بايد اضافه آن را برگردانى! - اين زيادى به تو نمى رسد و تو در آن حقى ندارى!
- چرا .
به خدا به من مى رسد و من پشتت را به درد مى آورم! سپس با تازيانه مخصوصش كهدره" نام داشت، چنان به او زد كه بدنش مجروح شد و گفت:اضافه را بياور و به حساب خدا بگذار! اگر اينها را از راه حلال به دست آورده بودى و با رغبت مى بخشيدى، منظور مى داشتم .
اما تو از نقطه اى دور آمده اى و مى گويى مردم اين اموال را به تو بخشيده اند و مال خدا و مسلمانان نيست .
مادرت مثل تو را، فقط براى چراندن الاغها زاييده است!" سپس او را عزل كرد و ده هزار دينار از او گرفت .
ملاحظه مى شود كه عمر به مشروعيت يا عدم مشروعيت اين اموال توجهى نداشت وصرفا به اين نكته توجه مى كرد كهتو نبايد بيش از حقوق دولتى چيزى داشته باشى!" و اين كه:اگر اينها را از راه حلال به دست آورده بودى و با رغبت مى دادى، منظور مى داشتم" و نگفت:اگر از راه حلال به دست آورده بودى، از تو نمى گرفتم" .
همچنين نقل كرده اند كهخالد بن وليد" حاكمقنسرين" ده هزار درهم بهاشعث بن قيس" بخشيد .
اين خبر به گوش عمر رسيد و او مأمورى به آن منطقه فرستاد .
آن مأمور به دستور عمر، مردم را در مسجد جامع گرد آورد و در حضور آنان عمامه و عرقچين خالد را از سرش برداشت و او را سرپا نگه داشت و يك پايش را با عمامه اش بست و پرسيد:از كجا اين پولها را به اشعث دادى؟ از مال خودت يا از مال ملت .
" خالد پاسخ داد:از مال خودم دادم" و مأمور او را رها كرد .
اما عمر، به اين مقدار اكتفا نكرد و خالد را به جرم بخشش عزل كرد و ديگر به او سمتى نداد .
همچنين به دستور او مأمورى به كوفه رفت و قصرسعد بن ابى وقاص"، حاكم كوفه را، در حالى كه او داخل قصر بود آتش زد .
جرم سعد بن وقاص اين بود كه مردم را به حضور نمى پذيرفت .
البته اين جرم براى يك كارگزار كه بايد مرجع رسيدگى به شكايات باشد، بسيار سنگين است؛ اما آن قصر، اگر متعلق به بيت المال بود، آتش زدن آن جرمى بس بزرگ و تلف كردن اموال عمومى محسوب مى شود و اگر مال شخصى سعد بود، تجاوز به دارايى شخصى مردم، بدون مجوز شرعى و عملى حرام است .
قدر مسلم اين است كه حاكم مسلمين و رئيس مملكت اسلامى، بايد نظارتى بس دقيق و موشكافافه نسبت به اعمال دولتمردان داشته باشد، ميزان ثروت آنان را كنترل كند و مراقب اعمال خلاف آنان باشد، در اين مطلب شكى نيست و بسيار بديهى است كه اين همه سختگريهاى خليفه ثانى، جلو افزون طلبى هاى كارگزاران را مى گرفت .
با اين حال بايد به اين نكته توجه كرد كه هر عملى كه جلو افزون طلبى را بگيرد، مشروع و پسنديده نيست .
بلكه بايد خاطى و گناهكار را به ميزان خطا و اشتباهش مجازات كرد و از محدوده شرع و عدل پا فراتر ننهاد .
همان طور كه باز گذاشتن دست كسى، براى تعدى و تجاوز به بيت المال مسلمين، خيانتى بس بزرگ است، افراط در مجازات او نيز زير پا گذاشتن شرع مقدس، بى اعتنايى به دستور خداوند و امرى حرام و ناشايست مى باشد .
آنچه پسنديده و ممدوح است، تنها و تنها يك چيز است و آن، اجراى عدالت اسلامى، بدون تحميل سيلقه هاى شخصى و افراطهاى تعصب آميز است كه عمدة ناشى از عصبانيت بيش از حد و عدم اعتدال مزاج و يا سوء فكر و منطق مى باشد .
از شرح احول عمر بن خطاب چنين بر مى آيد - و مورخين نيز اين نكته را ذكر كرده اند - كه او ذاتا مردى خشن، عصبانى مزاج، سختگير و غير قابل نفوذ بود .
بيقين چنين كسى گمان مى كرده است با خشونت بيش از حد و افراط در مجازات و، پا فراتر نهادن از حدود شرعى بهتر مى تواند جلو جنايت و تعدى را بگيرد و امنيت اقتصادى جامعه را تأمين كند .
غافل از آن كه قطعا تشريع كننده احكام شرعى، حكيم و به مصالح و مفاسد از مخلوقات خود، داناتر است و چيزى را فروگذار نكرده است .
علاوه بر آن كه اين زياده روى ها - كه از مصاديق ستم مى باشد - موجب مى شود، شخصيت حاكم جامعه در ديدگاه مردم، شخصيتى مستبد و خودرأى، غير منطقى جلوه كند و بذر نارضايتى را دلها بكارد .
در زمان حكومت على بن ابى طالب (ع)، گرچه امور كارگزاران مورد مراقبت و نظارت دقيق قرار داشت، اما از عدالت پا فراتر نهاده نمى شد .
آن حضرت در عين تهديد كارگزاران دولتى، انصاف را درباره آنان رعايت مى كردند .
به عنوان مثال به آن پيشواى عادل خبر رسيد كهشريح قاضى"، كه از طرف آن حضرت به سمت قضاوت منصوب شده بود، خانه اى به بهاى 80 دينار خريده است .
اميرالمؤمنين او را احضار كردند و در اين مورد از او پرسش كردند: - به من خبر رسيده است كه خانه اى به قيمت 80 دينار خريده اى، قباله اى نوشته و شهودى هم بر آن گرفته اى! - بله؛ همينطور است يا اميرالمؤمنين! - (نگاهى غضب آلود به شريح كرد و فرمود:) اى شريح! بزودى كسى به سراغت مى آيد كه نه به قباله ات نگاه مى كند و نه از شهود از تو مى پرسد .
تو را از آن خانه بيرون مى كند و به قبر مى سپارد! اى شريح! مواظب باش اين خانه را از غير اموال خودت يا با پول غير حلال نخريده باشى كه در اين صورت در دنيا و آخرت از زيانكاران خواهى بود! بدان كه اگر هنگام خريد خانه، نزد من مى آمدى، براى تو قباله اى بدين مضمون مى نوشتم تا ديگر براى خريد آن، حتى بيش از يك درهم نپردازى و آن سند اين است: ..
.
- سپس نسخه اى مى نگارند كه متضمن بى وفايى دنيا و آفات آن است و بدين طريق او را متوجه خطايش مى كنند .
(نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 30( اين رفتار على (ع) از سر اهمال كارى نسبت به ثروت دلتمردان نبود؛ بلكه از اين جهت بود كه نامشروع بودن ثروتى كه شريح با آن خانه اش را خريده بود، بحسب ظاهر مسلم نبود تا از او پس گرفته شود .
على (ع) همان كسى است كه پس از بيعت عمومى و به دست گرفتن زمام امور، در يك سخنرانى، سياست عدالتخواهانه خود را به اطلاع عموم مى رساند و مى فرمايد:به خدا قسم اگر آنچه را كه عثمان بدون مجوز شرعى از بيت المال بخشيده است بيابم، به بيت المال برمى گردانم .
اگر چه مهريه زنان شده باشد، يا به مصرف خريد كنيزان رسيده باشد .
زيرا عدالت موجب گشايش است و هر كس اجراى عدالت براى او سخت و گران باشد، جور و ستم بر او سخت تر و دشوارتر است! (نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 15( به اعتقاد ما قضاوت درباره اين ادعا، كه سياست عمر در مورد حاكمان و دولتمردانش ازاحسن سياستها و بهترين تدبيرها" بود، بسيار آسان است و تنها به كنار گذاشتن تعصبها و رجوع به عقل و منطق احتياج دارد .
اما به يك نكته ديگر نيز بايد توجه كرد و آن اين است كه سياست عمر، مبنى برسخت گيرى و نظارت دقيق"، يك استثنا داشت و آن، زمانى بود كهمعاوية بن ابى سفيان" به حكومت شام منصوب شد .
معاويه، در زمان پيامبر اسلام (ص) بظاهر ايمان آورد؛ ولى مطرود آن حضرت بود .
از آن حضرت نقل شده است كه فرمودند:هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد، گردنش را قطع كنيد!" و همچنين رسول خدا (ص) او را نفرين كردند و فرمودند:خدا شكمش را سير نكند!" عمر، او را حاكم شام كرد و معاويه نيز بسرعت چون علفى هرز در اين سرزمين ريشه دوانيد و پايه هاى حكومت خود را با پول مستحكم كرد و همچون شاهان ساسانى براى خود كاخ ساخت .
گزارشهاى متعددى به عمر مى رسيد كه حاكى از به تاراج رفتن بيت المال، توسط معاويه بود از قبيل اين كه او لباسهاى حرير مى پوشد و خود را با طلا زينت مى كند .
اصحاب رسول خدا (ص) نيز شهادت دادند كه او از راه راست منحرف شده است و تقاضاى عزل او را كردند .و لى خليفه در اين يك مورد، به هيچ يك از اين اخبار و اعتراضات اعتنا نكرد و گفت: "او كسراى عرب است!" و به معاويه نيز گفته بود:نه به تو امر مى كنم و نه تو را نهى مى نمايم!" و اين، يعنى رها كردن اين حاكم زالوصفت تا خون ملت مظلوم را بمكد! براستى چگونه مى توان اين مسامحه كارى را توجيه كرد؟ بد نيست بدانيم خليفه، همانطور كه بشدت مراقب اعمال و رفتار دولتمردان بود، مراقب رفتار مردم نيز بود و در امور شخصى آنان، تجسس مى كرد تا مبادا دست از پا خطا كنند و مرتكب خلاف شرع شوند .
آورده اند كه عمر، شبى از كنار خانه اى مى گذشت كه صدايى شنيد .
از ديوار خانه بالا رفت و مشاهده كرد كه زن و مردى بر سر سفره شراب نشسته اند .
عمر به آن مرد گفت:اى دشمن خدا! آيا گمان كرده اى معصيت مى كنى و خدا عيبت را مى پوشاند؟" آن مرد متقابلا پاسخ داد:تند نرو! اگر من يك خطا كردم، تو 3 خطا كردى .
خداوند در سوره حجرات، آيه 12 فرموده است:لا تجسسوا: تجسس نكنيد!" و تو تجسس كردى و در سوره بقره، آيه 189 فرموده است:هنگام ورود به خانه ها، از در وارد شويد" و تو از ديوار خانه بالا آمدى و در سوره نور، آيه 61 فرموده است:هرگاه وارد خانه اى شديد، سلام كنيد" و تو سلام نكردى!" و موارد ديگرى از اين قبيل نيز در كتب تاريخى آمده است .
بايد گفت اين شيوه مملكت دارى نيز ناشى از طرز تفكر خاص عمر و شيوه خشونت آميز و سياست ايجاد رعب و وحشت او بوده است و همان طور كه گذشت، حتى مورخين اهل سنت نيز او را به خشنونت، توصيف كرده اند .و لى اين روش، گرچه ممكن است جلو جرم و گناه را حدى، بگيرد، اما اثرى مقطعى و موقت دارد و از جمله آثار منفى آن، ايجاد حس ترس و ناامنى در مردم و بدبينى نسبت به حكومت است .
رسول خدا (ص) نيز هيچ وقت اين روش را پيش نگرفت بلكه مردم را از تجسس نهى مى كردند .
حاكم مردم، نبايد براى خوددارى كردن مردم از گناه، به چنين اعمالى يعنى سركشى به خلوت آنان و جاسوسى در امور داخلى مردم، دست بزند؛ بلكه بايد زمينه هايى را در جامعه فراهم آورد كه مردم با ميل و رغبت گناه را ترك كنند و زمينه هاى درونى را براى ترك گناه تقويت كند .
نتيجه روش فوق (كه عمر آن را دنبال مى كرد) تنها آلوده نشدن اعضا و جوارح به گناه (آن هم بطور موقت) است .
حال آن كه سرمنشأ تقوى و پرهيزگارى، دل انسان است و اگر دل، متقى باشد، اثر آن به بدن نيز سرايت مى كند و انسان را از ارتكاب معاصى باز مى دارد .
(البته اين سخن بدان معنى نيست كه از تجاهر به فسق و ارتكاب معاصى در ملأ عام نيز نبايد جلوگيرى كرد .
چرا كه اين مقوله ديگرى است و در خلوات و پنهانى، مرتكب معصيتى شدن، مقوله اى ديگر است)
اجتهاد در برابر نص
- عمر، غالبا در مسايل مملكتى و اداره امور و همچنين در امر قضاوت، سليقه هاى شخصى خود را بر سنت نبوى و حتى آيات قرآنى مقدم مى داشت و از سياستاجتهاد در برابر نص" پيروى مى كرد .
اين سياست، اصلى ترين محورى بود كه عمر در اداره امور بر آن تكيه داشت .
حاصل اين روش، تشريعات و بدعتهاى فراوانى بود كه در مسايل دينى حادث شد كه بسيارى از آنان هنوز هم باقى است .
به گواهى تاريخ، او كه از دانش و آگاهى اندكى نسبت به مسائل شرعى برخوردار بود، در بسيارى از موارد با تذكرات اصحاب روبرو مى شد و به اشتباه خود پى مى برد و از حكمش برمى گشت .
شايد علت اتخاذ سياستاجتهاد به رأى" و اعمال نظرات شخصى، اين بود كه عمر معتقد بود آنچه براى هدايت مسلمين كافى است، قرآن است و ديگر نيازى به اهل بيت نيست و بدين ترتيب دست خود را از منبع بزرگ علم و دانش اهل بيت(ع) كوتاه شده مى ديد و مى خواست با اتخاذ اين روش، خلأ علمى و فقاهتى موجود را پر كند همان طور كه علماى اهل سنت نيز دچار اين مشكل شده اند و در حيطه مسائل فقهى، به ادله اى همچونقياس"، "استحسان" و ...
تمسك مى كنند كه اين كار جز گمان سودى ندارد و راهى به سوى واقع نمى گشايد .
در اينجا به نمونه هايى از بدعتها و اجتهادات شخصى عمر بن خطاب اشاره مى كنيم: 1- پس از آن كه مسلمين در سال 7 هجرى، سرزمين خيبر را پس از نبردى سخت، به دست تواناى على بن ابى طالب (ع) فتح كردند، آنان با رسول خدا (ص) پيمان بستند كه نيمى از منافع زمينهاى كشاورزى را به مسلمين بدهند و در عوض اجازه داشته باشند در سرزمين آباء و اجدادى خود سكونت كنند و تبعيد نشوند .
اين پيمان تا زمان ابوبكر نيز پايدار بود .
اما خليفه ثانى، پس از آن كه روى كار آمد، عهدنامه را نقض كرد و يهوديان خيبر را تبعيد كرد و آن سرزمين را بين مسلمانانى كه در نبرد خيبر سهيم بودند تقسيم كرد .
2- بر طبق آيه 60 سوره مباركهتوبه"، زكات بايد در 8 مورد مصرف شود كه آنها عبارتند از 1- فقرا 2- مساكين 3- كسانى كه مأمور جمع آورى زكات هستند 4- مؤلفة قلوبهم يعنى كسانى (اعم از كافر يا مسلمان) كه با دادن صدقه دلشان به اسلام راغب مى شود يا در اسلام خود محكمتر مى شوند 5- آزاد كردن بندگان 6- ورشكستگان 7- كليه مصارف خداپسندانه 8- در راه ماندگان .
در زمان رسول خدا گروهى كه مشمول بند چهار بودند، زكات دريافت مى كردند و بدين ترتيب پيامبر گرامى با تعيين سهمى براى اين گروه، دلهاى آنان را به سوى اسلام متمايل مى كرد و جلو دشمنى آنان را كه مى توانست ضررهاى جبران ناپذيرى به بار آورد مى گرفت .
پس از رحلت پيغمبر خدا، آنان بر طبق روال سابق، نزد ابوبكر آمدند و تقاضا كردند سهمشان پرداخت شود .
ابوبكر نيز نوشته اى به آنان داد تا سهم خود را بگيرند .
اما عمر نوشته را پاره كرد و گفت:امروز ما به شما نيازى نداريم و اسلام قوى شده است .
يا اسلام بياوريد و يا جواب شما را با شمشير مى دهيم!" و بدين ترتيب نص صريح كتاب خدا را زير پا گذاشت .
3- تحريم متعه حج و متعه زنان: يكى از انواع حج،حج تمتع" است و آن بدين صورت است كه شخص، در يكى از ماههاىشوال"،ذى قعده" وذى حجه" در يكى از مكانهاى مشخصى كه "ميقات" نام دارند، به نيتعمره" احرام مى بندد .
سپس به مكه مى آيد، طواف مى كند و سعى بين صفا و مروه انجام مى دهد .
پس از آن تقصير مى كند و از احرام خارج مى شود .
در اين هنگام امورى كه در حال احرام بر او حرام بود (از جمله مقاربت با زنان) بر او حلال مى شود .
پس از آن در ماهذى حجه" از مكه مجددا محرم مى شود و به عرفات مى رود و اعمال حج را ادامه مى دهد .
از آنجا كه در مدت زمان بين دو احرام، تمتع از زنان رواست، به اين نوع حج،حج تمتع" گفته اند .
بعضى به رسول خدا (ص) اعتراض كردند كه چرا بين دو احرام، تمتع و كامجويى جايز است و گفتند:آيا ما به قصد حج خارج شويم، در حالى كه سرهاى ما از آب غسل جنابت تر باشد!" و يا گفتند:آيا در اين مدت، ما راه برويم و آلتهاى ما تر باشد!" و از اين قبيل سخنان اعتراض آميز .
لابد آنان گمان مى كردند كه عبادتهاى شرعى، هميشه بايد با ممنوعيت و مشقت و دردسر توأم باشد و شايد به همين خاطر بود كه عمر، تمتع را ممنوع كرد .
خودش در اين مورد به ابوموسى اشعرى مى گويد:مى دانى كه پيامبر و يارانش، حج تمتع را انجام مى دادند .و لى من خوش ندارم كه زائران خانه خدا، بعد از عمره، زير درختاراك" بروند و با همسران خود درآميزند و بعد از آن در حالى كه آب غسل از سرهايشان مى ريزد،به حج بروند !" اينخوش ندارم"ها همان است كه امروزه به آناستحسان" مى گوييم .
يعنى در مسائل شرعى بر طبق گمان و سليقه خود، مصالح را تشخيص دادن و بر طبق آن اظهار نظر كردن .
همچنين مسلمانان در زمان رسول اكرم (ص) اجازه داشتند، زنان را بطور موقت به ازدواج خود درآورند كه به اين نوع از نكاح،ازدواج موقت" مى گويند .
عمر اين ازدواج را نيز ممنوع كرد .
در اين مورد خودش گفته است:دو متعه هستند كه در زمان رسول خدا حلال بودند و من آنها را حرام مى كنم و هر كس را كه مرتكب آنها شود، مجازات مى كنم! يكى متعه حج و ديگرى متعه زنان!" و اين حرمت بين اهل سنت همچنان باقى است .
ناگفته نماند كه پس از عمر بن خطاب (و بلكه در زمان او) بعضى از اصحاب يا تابعين، بر خلاف حكم او عمل كردند و اين حكم او را حكمى غلط و خطا دانستند كه از ذكر نام اين عده صرف نظر مى كنيم .
4- تغيير در اذان: به دستور عمر، جملهحى على خير العمل: بشتابيد به سوى بهترين اعمال" از اذان حذف شد و تنها در نماز صبح به جاى آن، جملهالصلوة خير من النوم: نماز از خواب بهتر است" را افزودند .
شايد او گمان مى كرد كه نماز، بهترين كارها نيست! 5- تغيير در احكام طلاق: در زمان رسول خدا (ص) اگر مردى سه بار پياپى و بدون آن كه بين هر دو طلاق، رجوع كند، همسرش را طلاق مى داد (مثل آن كه سه بار پشت سر هم مى گفت: أنت طالق؛ يا آن كه مى گفت: أنت طالق ثلاث طلقات) اين سه طلاق، يك طلاق به حساب مى آمد .
اما عمر بن خطاب آنها را سه طلاق به حساب آورد و دستور داد هر كس بدين صورت زنش را طلاق دهد، حق رجوع ندارد .
شايد او مى خواست مردان را از طلاق دادن باز دارد تا طلاق در جامعه كم شود؛ اما بايد پرسيد آيا رسول خدا به اين امر آگاهتر از سايرين نبود؟ اصلا خوب بود عمر، اصل طلاق را مانند متعه ممنوع مى كرد تا جلو تعدى احتمالى مردان گرفته شود! 6- تغيير در نماز ميت: به دستور عمر، تكبيرات نماز ميت از پنج تكبير به چهار تكبير كاهش يافت .
7- تغيير در احكام ارث: عمر، در ارث اجداد و ارث برادران و خواهران، تغييراتى ايجاد كرد؛ اضافه بر تركه را كه به روش ديگرى تقسيم كرد و مانع ارث بردن غير عرب شد (كه اين حاكى از روح تعصب نژادى او است) و ...كه تفصيل آن در كتب فقهى و تاريخى مضبوط است .
8- عمر كه خود طبعى خشن داشت، مردم را از گريستن بر مردگان نهى كرد و اگر مشاهده مى كرد كسى بر مرده اى مى گريد، او را تنبيه مى كرد .
اين حكم از احكام عجيب او بود و اگر بتوان براى اجتهادات او در شريعت توجيهى پيدا كرد، براى اين حكم نمى توان وجهى يافت .
اصولا گريستن، امرى غريزى است و مايه آرامش درون است و در بسيارى از موارد، خارج از اختيار بشر مى باشد .
شايد عمر اين مسأله را درك نمى كرد و شايد علت اين حكم، آن باشد كه او خودش به مصيبتى كه او را بگرياند مبتلا نشده بود و اصلا محزون نمى شد تا بگريد يا شايد او نديده بود كه رسول خدا (ص) بر مصيبت عمويش، حمزه سيدالشهدا، مى گريست و بر فقدان فرزندشابراهيم" گريست و شايد حكايت گريستنيعقوب" پيامبر بر فقدانيوسف" عزيزش را در قرآن نخوانده و نشنيده بود! 9- نماز تراويح: بر طبق سنت اسلام كه تا زمان ابوبكر نيز اجرا مى شد، اجتماع مسلمين براى نماز در دو مورد جايز بود: يكى نمازهاى واجب يوميه، نماز عيد فطر و قربان، نماز جمعه و نماز آيات (كه اين نمازها واجب هستند) و ديگرى نماز استسقا كه مستحب است و براى طلب باران خوانده مى شود .
در غير اين دو مورد جايز نبود، نمازى به جماعت خوانده شود .
از فردى به نامعبدالرحمن بن عبد قارى" روايت شده است كه مى گويد:در يكى از شبهاى ماه رمضان، با عمر به مسجد رفتيم و ديديم مردم دسته دسته و پراكنده هستند (سپس حديث را ادامه مى دهد تا آنجا كه مى گويد:) عمر گفت: به نظر من اگر اينها (كه فرادا نماز مى خوانند) به يك پيشنماز اقتدا مى كردند، بهتر بود! سپس ابى بن كعب را پيشنماز آنان كرد .
شب ديگرى نيز با او به مسجد رفتيم و ديديم مردم، نمازهاى مستحبى را به جماعت مى خوانند .
عمر گفت: اين، بدعت خوبى است! ...
" و اكنون نيز اهل سنت، شبهاى ماه رمضان، در مساجد اجتماع مى كنند و نماز جماعت مستحبى مى خوانند كه به آننماز تراويح" مى گويند .
اين نماز، همان است كه عمر بدعت نهاد .
اينها گوشه اى از بدعتهاى او بود .
در كارنامه عمر، همچنين به مواردى برخورد مى كنيم كه او حكمى صادر مى كرد كه مطابق شرع نبود، از آن جمله است: 1- او دستور داد، زن ديوانه اى را كه از طريق غير شرعى باردار شده بود، سنگسار كنند و نمى دانست كه انسان ديوانه مكلف نيست و حدى بر او جارى نمى شود .
على (ع) او را به اين نكته توجه دادند و فرمودند:مگر نمى دانى قلم تكليف از سه دسته برداشته شده است: از ديوانه تا عاقل شود .
از بچه تا بالغ شود و از انسان خواب تا بيدار شود؟" عمر هم آن زن را آزاد كرد .
2- عمر دستور داد زن باردارى را به جرم عمل منافى عفت سنگسار كنند و مجددا على (ع) او را از اين كار منع كردند؛ چرا كه اگر آن زن، گناهكار است، طفل او كه در شكمش است گناهى ندارد و مى بايست منتظر تولد نوزاد شد .
3- به دستور او خواستند زنى را كه از ترس جان و از روى اجبار و اضطرار به عمل منافى عفت تن در داده بود سنگسار كنند .
باز على (ع)، او را متوجه اين نكته كردند كه در حال اضطرار، انسان تكليفى ندارد .
4- عمر به منظور تسهيل در امر ازدواج چنين گفت:مبادا به من خبر برسد كه مهريه زنى از ميزان مهريه زنان رسول خدا (ص) بيشتر باشد، كه در اين صورت زيادى را از او پس مى گيرم!" زنى به او اعتراض كرد و گفت:اى پسر خطاب! خدا اين حق را به ما مى دهد؛ ولى تو از ما منع مى كنى؟" سپس اين آيه را خواند:و إن أردتم استبدال زوج مكان زوج و آتيتم إحديهن قنطارا فلا تأخذوا منه شيئا: و هرگاه خواستيد زنى را بجاى زن ديگرى بگيريد و به يكى از آنها مال بسيارى داده بوديد، چيزى از آن را نگيريد ..
الخ" - (سوره نساء، آيه 20( .
"قنطار" در لغت عرب به مال فراوان اطلاق مى شود و بر طبق اين آيه، قرار دادن مهريه زياد جايز است .
عمر وقتى اين استدلال را شنيد، گفت:همه از عمر داناترند!" و حكمش را پس گرفت .
5- عمر، حكم كرد تا گواهى مملوك (برده) در دادگاهها پذيرفته نشود .
اين حكم نيز سابقه نداشت .
6- هنگامى كه شهود بر عليهمغيرة بن شعبه" گواهى دادند و او را به عمل زنا متهم كردند، عمر حد را در مورد او جارى نكرد، رهايش كرد و در عوض بر گواهان او حد جارى كرد .
7- روزى شخصى نزد عمر آمد و نامه اى به او داد كه در آن نامه، ضمن اشعارى ادعا كرده بود، مردى به نامجعده" زنان جوان را نزد خود حبس مى كند .
عمر جعده را احضار كرد و صد تازيانه (حد زناى غير محصنه) به او زد .
اين در حالى بود كه تنها مدرك او نامه يك نفر بود و هيچ شاهدى در باره اين عمل (يعنى زنا كردن جعده) شهادت نداده بود .
! 8- مردى از عمر پرسيد:من جنب شدم و آبى در اختيار نداشتم تا غسل كنم .
چگونه نماز بخوانم؟" عمر گفت:نماز از گردن تو ساقط است .
"عمار ياسر" كه در آنجا حاضر بود، به عمر گفت:آيا به ياد ندارى كه در فلان سفر، اتفاقا من و تو محتاج به غسل شديم، ولى آبى نداشتيم و تو نماز نخواندى، اما من كه گمان مى كردم تيمم به جاى غسل است، بدنم را به خاك ماليدم و نماز خواندم و چون خدمت رسول خدا رسيديم، فرمود: در تيمم همين مقدار بس است كه دستها را بر زمين بزنند و به پيشانى و پشت، دو دست بكشند (آيا به ياد نمى آورى)؟" عمر كه متوجه خطايش شده بود، گفت:اى عمار، از خدا بترس!" اين خطاى فاحش در حالى بود كه حكم تيمم در صورد فقدان آب، در قرآن نيز آمده است .
9- مردى را به نامقدامة بن مظعون"، به جرم شرب خمر، نزد عمر آوردند .
او دستور داد مرد را تازيانه بزنند .
قدامه گفت:تو مرا تازيانه مى زنى يا اين كه كتاب خدا بين من و تو حكم كند؟" عمر گفت:در كدام آيه نوشته شده است كه تو را حد نزنم؟" قدامه گفت:اين آيه: ليس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا (الخ) بر كسانى كه ايمان آورده اند و نيكوكارند ايرادى نيست كه هر چه خواستند بخورند (سوره مائده، آيه 93( و افزود: - من با پيغمبر (ص) در جنگ بدر و صلح حديبيه، جنگ خندق و ساير جاها شركت داشتم (پس از نيكوكارانم)" عمر در برابر اين مغالطه و سوء استفاده از قرآن، عاجز ماند و به اصحاب گفت:آيا كسى پاسخش را نمى دهد؟"، ابن عباس كه در مجلس بود گفت:دنباله آيه اين است ( .. . فيما طعموا) إذا ما اتّقوا و آمنوا (الخ) (بر آنان در آنچه مى خورند باكى نيست) هنگامى كه ايمان آورده باشند و تقوى پيشه كنند .و قتى خداوند شراب را حرام كرده است و او، آن را مى نوشد، پس چطور تقوا دارد (تا مشمول آيه باشد)؟" عمر گفت:درست است .
" سپس به دستور على (ع) او را 80 تازيانه زدند .
امثال اينها موارد فراوان ديگرى است كه عمر درمانده مى شد و كسى (كه غالبا اين فرد، على (ع) بود) راه حلى ارائه مى داد .
از اين رو است كه بسيار از او شنيده مى شد كه مى گفت:لولا على لهلك عمر: اگر على نبود، عمر هلاك مى شد" و يا سخنانى نظير اين .
لازم به تذكر است كه در بسيارى از اين موارد، علماى اهل سنت خواسته اند دخل و تصرفات عمر بن خطاب، در دين را تحت عناوينى همچوندست كشيدن از حكم به خاطر مصالح زمان" توجيه كنند و معتقدند زمانه، اقتضا مى كرد كه عمر چنين حكمى صادر كند و يا مى گويند او نيز مجتهدى بود كه به رأى خود عمل مى كرد و گاه رأى او نيز اشتباه بود .
اما بايد گفت در مواردى كه نص صريح وجود دارد (همان طور كه در مورد متعه حج و ازدواج موقت و احكام ارث و ...و جود دارد) كسى نمى تواند اجتهاد كند و حكم خدا را به بهانه مصالح زمان تغيير دهد؛ همان طور كه كسى حق ندارد آنچه را كه در دين نيست، بعنوان حكم شرعى جعل كند و بدون دليلى از قرآن يا سنت، از پيش خود حكمى وضع كند .
زيرا اين عمل، بدعت و حرام است .
آرى، اگر دليل حكم كه حكم شرعى وجودا و عدما دائر مدار آن است ذكر شده باشد، مى توان به استناد انتفاى آن دليل، حكم را نيز منتفى دانست .و لى بديهى است كه آنچه از طرف خليفه سرزده است، از اين قبيل نيست .
تدوين احاديث - از ديگر كارهايى كه به خليفه دوم نسبت داده اند، جلوگيرى او از تدوين حديث است .
اين منع، از زمان ابوبكر آغاز شد .
او تعدادى از روايات صادره از رسول گرامى اسلام (ص) را كه جمع آورى شده بود، سوزاند و نابود كرد .
هنگامى كه عمر به خلافت رسيد، در مورد تدوين احاديث مروى از آن حضرت، با ياران و اصحاب رسول خدا (ص) مشورت كرد و همه، او را به اين كار تشويق كردند .
اما او به گمان اين كه گردآورى احاديث ممكن است جلو رجوع مردم به قرآن را بگيرد و مردم را از كتاب خدا دور كند، مانع تدوين آنها شد .
به هر حال اين استدلال نيز همدوش سخنى است كه او در زمان حيات رسول خدا (ص) بر زبان جارى كرد و به استناد آن مانع، شد كه رسول خدا (ص) آخرين وصيت خود را بنگارد .
اگر اين سخن عمر، كه گردآورى حديث، جلو رجوع مردم به قرآن را مى گيرد صحيح باشد، بايد پرسيد چرا خليفه جلو نقل حديث را نگرفت؟ چرا خودش و همچنين ابوبكر، احاديثى از رسول خدا (ص) روايت مى كردند كه بعضى از آنها با نص صريح كتاب الهى مخالف بود؟ آيا اين احاديث كه بر طبق رهنمود پيامبر (ص) مى بايستى طرد شود، جلو رجوع به كتاب خدا را نمى گرفت .
(به داستان فدك و استدلال خليفه اول مبنى بر عدم ارث بردن فاطمه زهرا (س) و تمسك او به حديثى كه فاطمه (س) آن را مجعول معرفى نمودند رجوع شود) چرا خودش در آخرين لحظات حياتش آرزو مى كرد اى كاشابوعبيده جراح" زنده بود تا او را خليفه كند و حديثى هم از پيامبر در شأن او و حديثى ديگر در شأنسالم"، غلامحذيفه" روايت كرد .
بر حسب قاعده، مى بايست جمع آورى احاديث در سنوات بعدى توسط علماى اهل سنت نيز عملى نامشروع و حرام باشد و اگر چنين است، پس بايد گفت علمايى كه در قرون بعدى، كتبى در اين مورد تأليف كرده اند، مرتكب گناه شده اند! بر طبق آنچه از عمر نقل شده است، او حتى مايل نبود كسى، قرآن را تفسير كند .
از او چنين نقل شده است:قرآن را به تنهايى بخوانيد، آن را تفسير نكنيد و كمتر از رسول خدا روايت نقل كنيد!"
شوراى خلافت و مرگ عمر بن خطاب
-- عمر بن خطاب پس از 10 سال و 6 ماه و 4 شب خلافت، صبح روز چهارشنبه، 26 ذى حجه سال 23 هجرى توسط غلاممغيرة بن شعبه" كهفيروزان" نام داشت (و بهابولؤلؤ" نيز معروف است) خنجر خورد، بشدت مجروح شد و در آستانه مرگ حتمى قرار گرفت .
اطرافيان خليفه، نگران وضعيت خلافت بودند و اين كه پس از مرگ او چه كسى جانشينش خواهد شد .
لذا به او گفتند:خوب بود كسى را به جاى خودت منصوب مى كردى!" عمر پاسخ داد:اگر ابوعبيده جراح زنده بود، او را به جاى خودم انتخاب مى كردم! چون او امين امت بود و اگرسالم" غلامابوحذيفه" زنده بود، او را خليفه مى كردم؛ چون خدا را بسيار دوست مى داشت" و در بعضى نقلها آمده است كه عمر گفت:از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: ابوعبيده، امين اين امت است و مى فرمود: سالم .
خدا را بسيار دوست مى دارد .
" سپس به او پيشنهاد كردند تا فرزندشعبدالله" را خليفه كند، اما او نپذيرفت .
در نهايت، عمر بن خطاب دستور داد شورايى براى تعيين جانشين خليفه تشكيل شود و اعضاى شورا را بدين ترتيب معين كرد: 1- اميرالمؤمنين، على (ع) 2- عثمان بن عفان 3- عبدالرحمن بن عوف 4- سعدبن ابى وقاص 5- زبير بن عوام 6- طلحة بن عبيدالله .
عمر به آنان دستور داد از ميان خودشان يك نفر را برگزينند و هر كس انتخاب شد، بقيه موظف به يارى او هستند .
آنگاه گفت:هر وقت من از دنيا رفتم، صهيب بر جنازه من نماز بخواند و شما 3 روز مهلت داريد با هم مشورت كنيد و روز چهارم بايد يك نفر از شما خليفه باشد!" با كمال تعجب مشاهده مى كنيم كه عمر بن خطاب، به اين سخنان اكتفا نكرد؛ بلكهاب طلحه انصارى" را نيز فراخواند و به او دستور داد 50 نفر از مردان انصار را برگزيند و
همگى به همراه صهيب، اعضاى شورا را در خانه اى جمع كنند و با شمشيرهاى برهنه، بيرون در شورا، مراقب باشند تا روز چهارم حتما خليفه معين شده باشد و به ابوطلحه گفت: "اگر 5 نفر درباره يكى از خودشان اتفاق نظر داشتند و يك نفر مخالفت كرد، سرش را با شمشير به دو نيم كن و اگر چهار نفر توافق كردند و دو نفر مخالف بودند، سر هر دو را بزن و اگر به دو دسته سه نفرى تقسيم شدند، خليفه بايد از دسته اى انتخاب شود كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست و در اين صورت، سه نفر ديگر را بكش و اگر سه روز گذشت و خليفه انتخاب نشده بود، هر 6 نفر را بكشيد و بگذاريد خود مسلمانان شورا تشكيل دهند و هر كس را خواستند انتخاب كنند!" عمر در آخرين ساعات عمرش، اعضاى شورا را جمع كرد و آنان را يك يك مخاطب قرار داد و گفت:آيا نمى خواهيد شما را از درونتان با خبر كنم .
اما تو اى زبير؛ هنگام خشنودى، مؤمنى و هنگام غضب، كافر! يك روز انسانى و يك روز شيطان ...و تو اى طلحه! از روزى كه در جنگ احد يك انگشتت را از دست دادى و بخاطر اين اتفاق عصبانى بودى، تو را شناختم! رسول خدا (ص) هم در حالى از دنيا رفت كه از تو خشمگين بود، بخاطر آن سخنى كه در روز نزول آيه حجاب بر زبان راندى! و تو اى سعد! صاحب اسبهاى جنگى هستى كه با آنها مى جنگى ...و قبيلهزهره" را با خلافت و اداره امور مردم چه كار! (سعد بن ابى وقاص از قبيله "بنى زهره" بود) و تو اى عبدالرحمن بن عوف! اگر نيمى از ايمان مسلمين را با ايمان تو بسنجند، تو برترى پيدا مى كنى .و لى با اين وجود، سستى و ضعف دارى .
اصلا قبيلهزهره" را با خلافت چه كار! - سپس به على (ع) رو كرد و گفت: - به خدا قسم تو شايسته اين كار بودى، اگر اين شوخ طبعى و مزاح در تو نبود! به خدا سوگند اگر تو خليفه باشى، مردم را بر حق آشكار و طريق واضح و روشن راهنمايى مى كنى! و تو اى عثمان! گويا مى بينم كه قريش تو را سرپرست امور كرده اند و تو بنى اميه و بنى ابى معيط را (كه از خويشاوندان تو محسوب مى شود) بر گردن مردم سوار كرده اى و غنائم را به آنان مى بخشى و گرگهاى شجاع عرب، به طرف تو هجوم مى آورند و تو را در بسترت سر مى برند! به خدا اگر خلافت را به تو سپارند، تو اين كارها را مى كنى و آنان نيز تو را مى كشند! - سپس موهاى جلو سر او را گرفت و گفت: - هر وقت خليفه شدى، به ياد سخنانم باش!"
پناه بر خدا از اين شورا!
-- اين سخن، سخن على (ع) است كه خود، يكى از اعضاى شورا بودند! شورايى كه برادر رسول خدا و داماد آن حضرت را همرديف افرادى معلوم الحال قرار مى دهد كه خود عمر مى دانست باطن آنان چيست! تشكيل اين شورا و سخنان عمر از جنبه هاى مختلفى قابل تأمل است: 1- اگر رسول خدا، آن انسان متصل به وحى و امين خدا در زمين و دلسوزترين افراد براى هدايت مردم، از دنيا رفت و خليفه اى برنگزيد (تا ابوبكر بتواند خليفه شود!) و تعيين خلافت از شؤون مربوط به خود مردم است نه رهبر قبلى، پس چرا ابوبكر و پس از او عمر، از اين روش سرپيچى كردند و هر كدام براى تعيين خليفه، قدمى برداشتند؟ 2- به حكم عقل، فقط كسى مى بايست سرپرست امور مردم باشد، كه جامع صفات پسنديده بوده، فردى متقى، مالك بر نفس خويش، آگاه به دين، آشنا به روش اداره امور و از هر گونه بدى و پليدى مبرا باشد .
اگر چنين كسى يافت نشد، در اين صورت بايد شخص مورد نظر، نسبت به سايرين از كمالات بالاترى برخوردار باشد و نقاط ضعف او نسبت به ديگران كمتر باشد .
در حالى كه عمر بن خطاب خودش معتقد است،زبير" روزى انسان و روزى شيطان است و "طلحه" به خشم آورنده رسول خدا است وسعدبن ابى وقاص" صرفا مرد جنگ است نه سياست و "عبدالرحمن" نيز شايسته خلافت نيست وعثمان" هم فاميل پرستى است كه بيت المال را به خاطر تعصبات فاميلى بر باد مى دهد، پس چطور به خودش اجازه مى دهد آنان را در معرض خلافت قرار دهد؟ ديگر آن كه اين شوخ طبعى و مزاحى كه او ادعا مى كرد در على (ع) است چه بود؟ و بفرض كه چنين باشد، در مجموع، كدام يك از اين 6 نفر به خلافت سزاوارتر بودند؟ كسى كه با وجود شوخ طبعى، مردم را به راه راست و حق روشن هدايت مى كند يا مردى كه روزى شيطان است و روزى انسان و مردى كه ..
؟ علاوه بر آن، در سخنان عمر بن خطاب، تناقضى آشكار وجود دارد .
او در اينجا طلحه را متهم مى كند كه رسول خدا (ص) را به خشم آورده است و آن حضرت در حال غضب بر طلحه از دنيا رفتند .و لى در جاى ديگر، هنگامى كه مسأله شورا را مطرح مى كند و در صدد توجيه فرمان خويش است، به حاضران در مجلس مى گويد:رسول خدا از دنيا رفت و از اين 6 نفر كه از قريش هستند راضى بود و من فكر كردم شورايى مركب از اين عده تشكيل شود تا خودشان يكى را انتخاب كنند!" 3- آن گونه كه عمر بن خطاب گفته است،سالم"، غلامحذيفه"، خدا را بسيار دوست مى داشت وابوعبيده جراح" امين اين امت بود؛ لذا آرزو مى كرد كاش آنان زنده بودند تا خلافت را به ايشان بسپارد .
اگر اين دو صفت براى تصدى امر خلافت كافى است، آيا در ميان امت اسلامى شخص ديگرى نبود كه واجد اين دو ويژگى باشد؟ عمر حتما روز جنگ خيبر را به ياد داشت كه رسول خدا (ص) فرمود:فردا پرچم جنگ را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خدا و پيامبر نيز او را دوست مى دارند و او ثابت قدم مى ماند و فرار نمى كند .
" و كاملا به ياد داشت كه فرداى آن روز، تنها كسى كه پرچم را از دست رسول خدا (ص) گرفت، على بن ابى طالب (ع) بود و خودش هم اعتراف كرد كه على (ع) مردم را به راه راست هدايت مى كند .
4- اگرابوعبيده جراح" وسالم" لياقت خلافت را داشتند، در روز سقيفه، زمانى كه ابوبكر گفت:با يكى از اين دو نفر (يعنى ابوعبيده جراح و عمر) بيعت كنيد" چرا عمر آنجا نگفتابوعبيده" امين اين امت است و چرا با او بيعت نكرد چراسالم" غلام "حذيفه" را جلو نينداخت و خلافت را بعهدهابوبكر" گذاشت؟ چراابوبكر" پس از خودش "ابوعبيده" را معرفى نكرد و چرا عمر، خلافت را پذيرفت در حالى كه كسى كه امين امت بود و لايق خلافت بود وجود داشت .
؟ 5- اصلا معلوم نيست عمر، به چه مجوز شرعى، دستور قتل كسانى را صادر مى كند كه نظرشان با بقيه تفاوت دارد! لابد براساس همين مجوز شرعى بود كه پس از رحلت رسول خدا (ص) و بيعت با ابوبكر، على (ع) را با آن همه افتخارات، تهديد به مرگ كردند و به بيعت وادارش كردند و بر اساس همان مجوز خانه اش را آتش زدند و فاطمه زهرا (س) را آزردند و مضروب كردند! 6- در يك تحليل نهايى از اين شورا، بايد سخن على (ع) را يادآور شويم كه پس از شنيدن دستور تشكيل شورا، خطاب به پسر عمويشانابن عباس" فرمودند: - خلافت از ما منحرف شد! - ابن عباس: از كجا فهميدى؟ - عمر، عثمان را در كنار من قرار داد و گفت خليفه در دسته اكثريت است و اگر دو دسته سه نفرى شدند، خليفه در دسته عبدالرحمن بن عوف است .
سعد وقاص هرگز با عمويش عبدالرحمن بن عوف مخالفت نمى كند .
عبدالرحمن هم داماد عثمان است و با هم اختلافى ندارند (بنا بر اين، اين سه نفر با هم خواهند بود) و اگر دو نفر ديگر هم با من باشند، سودى به حال من ندارد! اين سخن، گوياى آن است كه افراد شورا، با دقت انتخاب شده بودند و گزينش به نحوى بود كه فرد مورد نظر، خليفه شود، يا بهتر بگوييم فرد مورد نظر ديگر، يعنى على (ع)، خليفه نشود! وگرنه عمر مى توانست افرادى چون سلمان، ابوذر، مقداد، عمار ياسر و ...را كه تأييدات فراوانى را از رسول خدا (ص) به دنبال داشتند، جزو شورا قرار دهد .
اما جهت گيرى اين عده از قبل كاملا روشن بود و به همين جهت از انتخاب آنان خوددارى كرد .
عمر، عملا تصميم نهايى را به عهده عبدالرحمن گذاشته بود .
مگر او چه كسى بود كه هنگام تقسيم اعضا به دو دسته مساوى بايد خليفه از دسته او انتخاب شود؟ به هر حال عمر بن خطاب درگذشت وصهيب" بر او نماز خواند و خليفه به خاك سپرده شد .
پس از آن، اعضاى شورا، براى تعيين جانشين عمر جمع شدند .
البته اين تأخير شايد به خاطر احترام به خليفه بود و اين كه نمى بايست در حالى كه جنازه عمر بر زمين است، به كار ديگرى غير از مراسم تدفين پرداخت و شايد مردم، پس از رحلت رسول خدا (ص) لازم نمى ديدند صبر كنند تا جنازه پيامبر به خاك سپرده شود، سپس در سقيفه اجتماع كنند! در شورا گفت و گوها به طول انجاميد .
سرانجامطلحه" كه مى دانست خلافت يا به على (ع) مى رسد يا به عثمان، خود را به نفع عثمان كنار كشيد .
پس از آن،زبير" نيز خود را به نفع على (ع) كنار كشيد و در نتيجه، امر خلافت بين يكى از افراد باقيمانده، مردد شد .
آنگا، عبدالرحمن بن عوف خطاب به على (ع) و عثمان گفت:كدام يك از شما دو نفر خود را كنار مى كشد تا ديگرى خليفه شود؟" هيچ كدام پاسخى ندادند .
پس از آن ، على (ع) را مخاطب قرار داد و گفت:من با تو بيعت مى كنم به اين شرط كه به كتاب خدا و سنت رسول و روش شيخين (يعنى ابوبكر و عمر) عمل كنى!" على (ع) پاسخ داد:بلكه من فقط به كتاب خدا و سنت رسول و نظر خودم عمل مى كنم!" عبدالرحمن رو به عثمان كرد و گفت:با تو بيعت مى كنم به شرط آن كه به كتاب خدا و سنت رسول و سيره شيخين عمل كنى!" عثمان نيز پذيرفت .
عبدالرحمن مجددا همان سخنان را به على (ع) زد و باز همان پاسخ را شنيد و باز رو به عثمان كرد و سخنان گذشته را مطرح كرد و باز هم عثمان، شروط را پذيرفت و براى بار سوم نيز اين گفت و گو تكرار شد .
در اين مرحله چون عبدالرحمن ديد على (ع) از موضع خود عقب نشينى نمى كند و عثمان هم آماده است بار خلافت را به دوش كشد، دستش را به دست عثمان زد و گفت:السلام عليك يا اميرالمؤمنين!" و بدين ترتيب فاميل پرست مترفى كه عمر بهتر مى دانست چه بر سر مردم خواهد آورد، جانشين عمر شد .
گفته اند على (ع) پس از تعيين شدن عثمان، خطاب به عبدالرحمن فرمودند:به خدا قسم، تو خلافت را براى او قرار ندادى مگر به اين اميد كه عثمان تلافى كند، همان طور كه رفيق شما دو نفر (عمر) از رفيقش (ابوبكر) همين انتظار را داشت! (اين سخن اشاره دارد به روز سقيفه و تلاشهاى بى شائبه عمر به منظور اخذ بيعت براى ابوبكر) خداوند اتحاد ميان شما را از ميان بردارد!" از قضا پس از مدتى عثمان و عبدالرحمن بن عوف با هم اختلاف نظر پيدا كردند و تا زمان مرگ عبدالرحمن با هم قهر بودند .
در اينجا جا دارد بپرسيم اين چه سخنى بود كه عبدالرحمن زد و به على (ع) گفت:بيعت مى كنم به شرطى كه به كتاب خدا و سنت رسول و سيره شيخين عمل كنى"؟ مگر همين عده نمى گفتندكتاب خدا" براى ما كافى است؟ چطور در اينجا نه تنها علاوه بركتاب خدا" وسنت رسول"، بهسيره شيخين" نيز احتياج پيدا كردند! بدين ترتيب، بار ديگر على (ع) در حالى كه استخوانى در گلو و خارى در چشم داشت، خانه نشينى اختيار كرد و در حالى كه شاهد زير پا گذاشتن حكم خدا بود، صبر پيشه كرد تا 12 سال ديگر بگذرد و زمام امور را به دست گيرد و دين خدا را احيا كند .
-- مآخذ:اجتهاد در مقابل نص"، تأليف علامه سيد عبدالحسين شرف الدين (ره)، ترجمه على دوانى .
"الرسول الأعظم مع خلفائه"، تأليف مهدى القرشى، چاپ لبنان .
"على ومناوئوه"، تأليف دكتر نورى جعفر، چاپ مصر .
"شرح نهج البلاغه" تأليف ابن ابى الحديد معتزلى .
"حديقة الشيعة"، تأليف مقدس اردبيلى (ره) .
"عبدالله بن سبا و افسانه هاى تاريخى ديگر"، تأليف علامه سيد مرتضى عسكرى، ترجمه احمد فهرى زنجانى .
"تاريخ پيامبر اسلام" ، تأليف مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتى .
"فروغ ابديت"، تأليف آيت الله شيخ جعفر سبحانى .
"تتمة المنتهى"، تأليف مرحوم حاج شيخ عباس قمى -- پاورقى ها: )1( اشاره به اين جمله كه از ابوبكر نقل شده است:أقيلونى؛ فلست بخيركم و علىّ فيكم: بيعت مرا فسخ كنيد؛ زيرا وقتى على در ميان شماست، من بهترين شما نيستم!" (بهحديقة الشيعة" تأليف مرحوم مقدس اردبيلى) )2(خبر متواتر" اصطلاحا خبرى است كه بواسطه كثرت نقل، قطع به صدور آن از معصوم (ع) حاصل مى شود .
خبر متواتر در مقابلخبر واحد" است كه چنين قطعى را به دنبال خلافت عثمان بن عفان " ...تا آنكه سومى آن گروه برپاخاست و خلافت را به دست گرفت در حالى كه مثل شترى كه از پرخورى بين محل بيرون دادن و محل خوردنش باد كرده باشد، خود را باد كرده بود و فرزندان پدرش نيز با او همچون شترى كه گياه بهارى را با حرص و ولع مى خورد، اموال خداوند را بناحق خوردند تا آنكه همه از دورش پراكنده شدند و رفتارش موجب سرعت قتل او شد و پرى شكمش او را به روانداخت ...
" (نهج البلاغه، خطبه3( .
به دنبال جراحت عمر و مرگ او، شوراى خلافت تشكيل شد و عثمان را به اين شرط كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) و سيره شيخين، (يعنى ابوبكر و عمر) رفتار كند به خلافت برگزيد .
گويا عمر مى دانست كه عثمان اگر خليفه شود، چه رفتارى را از خود بروز خواهد داد .
او در سخنانى به عثمان گفته بود:گويا مى بينم كه قريش تو را سرپرست امور كرده اند و تو، بنى اميه و بنى ابى معيط را (كه خويشاوندان عثمان بودند) بر گردن مردم سوار كرده اى، غنائم را به آنان مى بخشى، گرگهاى شجاع عرب به طرفت هجوم مى آورند و تو را در بسترت سر مى برند! به خدا اگر خلافت به تو برسد، آنچه گفتم واقع مى شود! هر وقت خليفه شدى به ياد سخنانم باش!" با اين وجود او را كانديداى خلافت كرده بود و بزودى معلوم شد پيشگويى هاى عمر درست بوده است .
عثمان، پس از تصدى امر خلافت تنها كارى كه كرد، اين بود كه به كتاب خدا و سنت رسول عمل نكند، همين و بس! او پس از خليفه شدن بسرعت بنى اميه و بنى ابى معيط را بر مردم مسلط كرد، آنان را به حكومت شهرها گمارد و پستهاى كليدى را بين آنان تقسيم كرد و به عنوان مشاوران خود برگزيد .
در ميان آنان چهره هايى همچونمروان حكم" ومعاويه" ديده مى شوند كه سابقه ديرينه اى در دشمنى با خدا و رسول داشتند و تا آخرين لحظه، يعنى زمانى كه مجبور شدند براى حفظ جانشان مسلمان شوند، از هيچ اقدامى عليه اسلام فروگذار نكردند .
عصبيت قومى، روحيه نژادپرستى و فاميل پرورى او موجب بى عدالتى در جامعه شد و روند ايجاد جامعه ى طبقاتى، مبتنى بر امتياز ثروت را به اوج خود رساند .
بنى اميه از اسلام ضربات سنگينى خورده بودند .
در جنگ بدر، شخصيتهاى بزرگى همچونابوجهل"،امية بن خلف" ،"وليد بن عتبه" وشيبة بن ربيعه" را از دست داده و بزرگانى از آنان نيز تن به اسارت داده بودند .
آنان به غير از جنگاحد" در ساير جنگها نتوانستند ضربه اى مهم به اسلام وارد آورند و هر روز كه مى گذشت، اسلام يك قدم به جلو برمى داشت و كفر بنى اميه يك قدم عقب نشينى مى كرد .
بدين ترتيب كينه ها و حسادتها روى هم انباشته شد تا آنكه فرصتى پيش آمد كه آنان موقعيتهاى ازدست رفته را دوباره به دست آورند، بر گرده مردم سوار شوند و شريانهاى اقتصادى جامعه را به دست گيرند و حكومت زر و زور و تزوير خود را احيا كنند .
اينها همه به بركت دست ودل بازى هاى خليفه سوم، عثمان بن عفان بود .
اكنون فهرست برخى از شخصيتهاى بنى اميه و بنى ابى معيط را كه مناصب حساس دستگاه عثمانى را اشغال كرده بودند و يا به نحوى مورد تكريم عثمان قرار گرفته بودند، از نظر مى گذرانيم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
ادعیه ماه رمضان
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 رمضان

مرگ مروان بن حکم در اول رمضان سال ۶۵ هـ .ق. مروان در ۸۱ سالگی در شام به...


ادامه ...

4 رمضان

مرگ زیاد بن ابیه عامل معاویه در بصره در چهارم رمضان سال ۵۳ هـ .ق. زیاد در کوفه...


ادامه ...

6 رمضان

تحمیل ولایت عهدی به حضرت امام رضا علیه السلام توسط مأمون عباسی بعد از آنکه مأمون عباسی با...


ادامه ...

10 رمضان

١ ـ وفات حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) همسر گرامی پیامبر(صلی الله علیه و آله و...


ادامه ...

12 رمضان

برقراری عقد اخوت بین مسلمانان توسط رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی که...


ادامه ...

13 رمضان

مرگ حجاج بن یوسف ثقفی،‌ حاکم خونخوار بنی امیه در سیزدهم رمضان سال ۹۵ هـ .ق حاکم خونخوار...


ادامه ...

14 رمضان

شهادت مختار بن ابی عبیده ثقفی در چهاردهم رمضان سال ۶۷ هـ .ق مختار بن ابی عبیده ثقفی...


ادامه ...

15 رمضان

١ ـ ولادت با سعادت سبط اکبر، حضرت امام مجتبی(علیه السلام)٢ ـ حرکت حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

16 رمضان

ورود محمد بن ابی بکر به مصر در شانزدهم رمضان سال ۳۷ هـ .ق محمد بن ابی بکر...


ادامه ...

17 رمضان

١ ـ معراج پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)٢...


ادامه ...

19 رمضان

ضربت خوردن امیرمؤمنان حضرت امام علی (علیه السلام) در محراب مسجد کوفه در نوزدهم ماه مبارک رمضان سال...


ادامه ...

20 رمضان

فتح مکه توسط سپاهیان اسلام در روز بیستم رمضان سال هشتم هـ .ق سپاهیان اسلام به فرماندهی رسول...


ادامه ...

21 رمضان

١ ـ شهادت مظلومانه امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام٢ ـ بیعت مردم با امام حسن مجتبی علیه...


ادامه ...

23 رمضان

نزول قرآن کریم در شب بیست و سوم رمضان کتاب آسمانی مسلمانان، قرآن مجید نازل گردید. برخی چنین...


ادامه ...

29 رمضان

وقوع غزوه حنین در بیست و نهم رمضان سال هشتم هـ .ق غزوه حنین به فرماندهی رسول گرامی...


ادامه ...

30 رمضان

درگذشت ناصر بالله عباسی در سی ام رمضان سال ۶۲۲ هـ .ق احمد بن مستضیء ناصر بالله درگذشت....


ادامه ...
0123456789101112131415

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page