كشتى با قوم

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

قريش آن شب نخوابيد...

پلك بر هم ننهاد...

آرامش خاطر نيافت...

آيا به راستى بايد مى خوابيد، آرام مى گرفت و پهلوى آسايش بر زمين مى نهاد در حالى كه پيش آمد ناگوار كعبه مى توانست براى آن زنگ خطرى باشد از خشم خدا...

قريش نگران شده بود بدان سان كه تاكنون اين اندازه نگران نگرديده بود...

مى رفت تا در سرگردانى خود غوطه ور شود...

ديرى نگذشت كه اندكى خود را از سرگردانى بازيافت. با تكاپويى هرچه بيشتر به بررسى حال و مال و دل و روان و تاب و توان خويش پرداخت...

هيچ راهى پيش روى خود نيافت جز اينكه جدى و قاطع باشد...

انديشه هايش را سر هم ريزد و كارى بكند...

آنچه از كعبه نابود گشته شايسته است بازسازى شود...

آنچه فروريخته ناگزير بايد برپا گردد...

آنچه تباه شده ناچار بايد برگردانيده شود...

مال و خواسته فراوان است و بسيار...

نيرو و توان سخت است و استوار...

آهنگ آهنين است و اراده پايدار...

دل آرزومند است... نهايت آرزويش خرسند ساختن پروردگار اين خانه است. پروردگارى كه با اين خانه به قريش سرفرازى و سرورى و آسايش بخشيده است...

چه بسا مردم قريش از پيش دوست داشتند بنيان ديرينه ى كعبه را استوارتر سازند. ديوارهايش را بركشند. ستون هايش را برافرازند. درش را بالا برند. آسمانه اى بر روى آن بگسترند تا گنجينه ها و داشته هاى پربهايش را- كه همواره در معرض چپاول افتاده- نگاهدارى كنند.

چه بسا همه چيز را آماده مى ساختند تا آرزوى ديرين خود را برآورده سازند...

اما همواره از انجام اين كار بازمى ماندند...

چرا؟ كه هراس داشتند خداى كعبه از گستاخى آنان كه مى خواهند پيكره ى كهنسال كعبه را دگرگونه سازند، خشمگين شود...

چه بسا ترس از خشم خدا از اين سو آنان را به خود مى كشانيد و نگرانى از فروريختن آن خانه ى پاك از آن سو، و آنان از دست اين خشم و نگرانى همواره در ميان دو شعله ى سوزان و خاموش ناشدنى مى زيستند...

مردم قريش همداستان شدند...

زر و زور و بازوان و آهنگ آهنين همدست گرديدند...

آماده سازى ها و پيش درآمدها به پايان رسيد...

مردم به كار طاقت فرسا پرداختند...

بر آغاز راه گام نهادند...

ديرى نپاييد كه رويدادى پيش بينى ناشده رخ نمود...

سيلى طوفان آسا از فراز كوه هايى كه آن شهر آرميده را در آغوش كشيده بود سرازير شد...

نابهنگام بر كعبه تاخت...

زير بنايش را لرزانيد... ستون هايش را جنبانيد... ديوارهايش را شكافت...

ديرى نمانده بود كه كعبه ى پاك را پاك از بنياد ببرد...

رنج نگون بختى، مردم را سخت هراسان كرده بود...

آيا اين رويداد براى آنان گوشزدى بود تا از ناسپاسى بازمانند و از خانه ى خدا دست بردارند؟...

چيزى بر آن نيفزايند... و پيكره ى آن را دگرگونه ننمايند...

يا آنان را فرامى خواند تا بشتابند و ستون هايش را استوار گردانند. ميخ هايش را در دل خاك فروبرند. نهاد و كالبدش را پايه گذارى كنند...

ديوارهايش را از بستر زمين آغاز نمايند و بلندتر سازند. بدان گونه كه در برابر گزند روزگار و گذشت ساليان ديرگذار نيرومند و پرتوان، پايدار بماند؟...

آرى، برخى اينگونه مى پنداشتند... و برخى ديگر آنگونه مى انگاشتند...

ليكن بيشترين مردم بر آن بودند تا كعبه را همچنان دست نخورده نگاهدارند.

با همان سامان كه تا آن روزها برپاى مانده بود...

با همان ساختمانى كه گذشت زمان از روزگار ابراهيم تاكنون برجاى نهاده بود...

با همان پيكر و اندامى كه اينك پيش چشمان نمايان شده بود...

نيمه ويرانه اش مى خواستند و درهم شكسته...

ناآباد و از هم گسسته...

ناهموار و بازسازى نشده...

آيا اين خواسته ى مردم از آنجا سر مى گرفت كه دوست داشتند همچنان به ريشه داشتن خود در گذشته هاى دور وفادار بمانند يا از ترس پنهان و ناشناخته اى پيدا مى آمد كه در روان آنان راه جسته بود؟...

آن روز كه مهتران مكه گرد هم آمدند تا درباره ى زيانى كه سيل بر حرم خدا وارد آورده بود هم رايى كنند، انديشه ى آنان در بيابان شك و دودلى و كوير پندار و گمان سرگردان شد... را ى زنى مى كردند و گويى كه راى زنى نمى كنند...

سخن مى گفتند و گويى كه نمى خواهند سخن بگويند...

هياهو مى كردند اما برندگى نداشتند...

زبان هاى سرگردانشان بر خيره مى گرديد و تنها در دهان ها مى گرديد...

لب هاى لرزانشان خود را به گوش ها نزديك نمى كرد تا گوش ها نيز خود را از لب ها دور سازد...

دل هايشان در سينه ها مى تپيد و تا به گلوگاه برمى جست...

چشمانشان مى نگريست و نمى ديد، ديدگانشان به فراسوى آنچه بايد ببيند خيره مى شد...

گويى كه آن گروه در فضا شناورند...

به هوا درآويخته اند...

ميان دو كرانه ى نگرانى و جدايى به سر مى برند...

ميان دو كناره ى پريشانى و هراس درمانده اند...

ميان آسيابى از اين دو احساس، گرفتار آمده اند...

ترس داشتند اگر به شكستن سنگى دست يازند يا به گذاشتن سنگى بپردازند، تا برخى از آن خانه ى كهن را كه سيل بركنده يا آتش در كام كشيده، آبادان كنند، ناگزير بلايى دشوار بر سر آنان فروبارد...

ترس آنان را بر جاى ميخ كوب كرده بود...

به ماننده ى بت هايى سنگين خشك و بى حركت ساخته بود...

آنان به همان گونه كه از درهم كوبيدن خانه هراس داشتند، از باز ساختنش نيز بيمناك بودند...

آنگاه كه خاموشى بر آنان چيره آمده بود... و خردها گنگ شده بود... و انديشه به سان ذرات سرگردان در هوا پراكنده گرديده بود... و ليد پسر مغيره ى مخزومى پيش آمد تا آنان را از آن ترس و سرگردانى رهايى بخشد...

پيش آمد تا دل هاى گند گرفته و بويناك آنان را بلرزاند...

پيش آمد تا آن چنبره ى آهنينى را كه ترسشان در آن به بند كشيده بود در هم شكند... و ليد با آرامش و اطمينان به آنان روى آورد و پرسيد:

«آيا مى خواهيد كعبه را در هم كوبيد تا بازسازى كنيد؟...

يا مى خواهيد تباهى و ويرانى بار آوريد؟...» غافل وار گفتند...

«بازسازى كعبه را مى خواهيم...» و ليد گفت:

«خدا نيكوكاران را نابود مكناد...» پرسيدند:

«كيست كه بر بالاى اين خانه رود و آن را فروريزد؟...» و ليد با دلى آسوده پاسخ داد:

«من...» و ى پس از اين سخنان كلنگى برگرفت و به درهم كوبيدن ساختمان پرداخت...