از در صفا

(زمان خواندن: 7 - 13 دقیقه)

كعبه بالا برافراشت...

اوج گرفت و برآراست...

قريش از شادى و شكوه و بزرگ منشى چهره گشاده ساخت...

پس از رنجى دراز بدانچه آرزو داشت دست يافت... و يران كردند تا بدانجا كه نزديك بود از آن ساختمان درهم شكسته و كهنه سنگى بر روى سنگى نگاه ندارند...

زمين را كندند تا بدانجا كه كلنگ هايشان بر آب كوبيده شد...

در كند و كاو به رگه ى سنگلاخ سبزى رسيدند كه تبرها از سختى آن برمى گشت، زيربناى خانه را بر روى آن پى ريزى كردند...

از آن پس خانه را بالا آورند...

نه ذرع- برابر با چهار قامت- بر بلندايش افزودند...

سخت استوارش كردند و با ملاط اندودند...

كار ساخت و پرداخت را به پايان بردند. تنها مانده بود كه حجر اسود را در جاى خود بگذارند. اينجا بود كه سازش و همبستگى آنان به هم خورد و بار ديگر به ناسازگارى و گسستگى برگشتند...

گروه گروه شدند...

دسته دسته شدند...

هر دسته برابر دسته ى ديگر...

شاخه شاخه شدند، هر شاخه اى روياروى شاخه اى ديگر...

گسستگى بر آنان چيره گشت. همبستگى از آنان رخت بربست... و چرا كه با هم كشمكش و برخورد نداشته باشند؟...

كدامين گروه از آنان اين سنگ پاك را بر جايى كه شايسته است خواهد نهاد؟...

كدامين گروه براى انجام اين كار- كه سرافرازى است و بلندپايگى و افتخار- شايسته تر است...

كدامين گروه پرتوان است؟...

كدامين گروه شمار مردانش بيشتر است؟...

كدامين گروه والاجاه تر است؟...

كدامين گروه بلندآوازه تر است؟...

بار ديگر آتش تفرقه در يك پارچگى قريش شعله ور شد...

خودستايى بر اين آتش، آتش زنه مى زد...

اهريمن چهار شب و پنج روز پياپى زير زبان هاى آن مردمان زيست...

در خلال اين مدت فخرفروشى را به حد خودبينى و برترى جويى رسانيدند.

بدگويى را به مرز ديوانگى و دشمنانگى كشانيدند...

به دودمان يكديگر تاختند...

به تبار هم لكه هاى ننگ زدند...

همديگر را با نام هاى ناشايست بى آبرو كردند...

به سان گرگها زوزه بركشيدند!...

چون گلوها پيش از آنكه پاره شود خسته شد، و دهان ها از رسيدن به آنچه مى خواست ناتوان ماند، و واژه ها بى نتيجه به گونه ى ذرات پراكنده در هوا، از دهان ها بيرون پاشيده شد، شمشيرها در نيام ها روييدند.

دست و پا مى زدند كه گويى مى خواهند خود را از تنگناى غلاف ها برهانند...

تيغه ها همانند افعى ها براى بيرون آمدن مى كوشيدند...

پيكان ها و نيزه ها به جنبش افتادند...

نفس ها سوزان شد...

چشم ها اخگرافشان شد...

نگاه ها شراره پرّان شد. شراره هايى كه آسمان شهر حرام را پر كرده بود...

ديرى نمانده بود تا با باران آتشين خود آباد و ناآباد را فروپوشاند و بر حجر اسود و مقام ابراهيم قطره باران شود...

تنها يك مرد در جولانگاه اين گيرودار با رفتار همه ى آنان مخالف بود...

او دانسته بود چگونه خود را از بند كين رهايى بخشد...

خود را بر پهنه ى تالاب جنگ شناور ساخت. تالابى كه نزديك بود قومش در آن غرقه شوند...

از گرماى آتشين دون انديشگى به سايه ى دلنشين فرهيختگى پناه برد، از سوزش كشت و كشتار به خنكاى مهرورزى و سازگارى بازگشت...

با آرامش و اطمينان پيش رفت و با پيكر تكيده و لاغر خود در ميان آن دو گروه پيكارجوى درآمد. دو ساعد كشيده ى نيزه آسايش را پيش مى كشانيد آنچنان كه گويى مى خواهد با آن ها اهريمن بدسگال جنگ را نيزه بزند...

آيا اين مرد سرچشمه ى حكمت بود؟...

آيا تنديسى از مهر و محبت بود؟...

آيا همان پارساى پاكى بود كه با اژدها پيكار كرده بود؟...

اندامش به سان نيزه اى بود تكيده و لاغر و ميانه...

نشانه هايى از چين و چروك بر چهره داشت و پاره هايى از برف پيرى بر سر...

كومه هاى گرانبار ساليان زندگيش را بر دوش مى كشيد...

سالش بالا گرفته بود و گذشت روزگار پيكرش را كاسته بود...

اين مرد به سان نره شيرى در اوج جوانى، با پى و پوستى سرشار از شادابى نعره زد...

«اى مردم قريش!»...

با نعره ى خود جامه اى از سكوت بر تن مردم پوشانيد...

گردن ها را به سوى خود پيچانيد...

بار ديگر فرياد برآورد:

«اى مردم قريش!»...

اين بار فريادش تن آنان را لرزانيد و آنان را به گوش دادن وادار گردانيد...

ناخواسته و نادانسته به سوى او روى گردانيدند و او را نگريستند، با چشمانى دريده و خيره مانده و مژگانى كشيده. چنان مى نمود كه آن مرد اينان را از كابوسى مرگبار بيدار ساخته است...

نگاه هايشان پيرامون او همانند دستبندى حلقه زد...

چون از ميان آن گرداب آشوب بازش شناختند... گروهى از آنان شگفت زده فرياد برآوردند:

«زاد راكب!...» فوجى ديگر بانگ زدند:

«حذيفه!...» و ديگران آواز دادند:

«ابواميّه!...» همچنانكه چشم ها رام آن مرد شد گوش ها نيز فروتنانه پذيراى گفتارش گشت...

او نزد آنان ارزنده و بلند پايگاه بود...

او اميد آنان بود و آنان به او اميدوار...

او همه ى آن نام هايى بود كه وى را بدان ها فراخوانده بودند...

او «حذيفه ابواميه پسر مغيره» بود...

او «زاد راكب» بود...

او كهنسال ترين، حكيم ترين، گشاده دست ترين و زبان آورترين مردم قريش بود...

كلان ساليش، والا جاهيش، قومش، او را بزرگ و بلندمرتبه ساخته بود...

روزگاران دراز و بى شمارى به كارورزى و تجربه اندوزى پرداخته بود.

پندها اندوخته بود، خبرهاى اسرار آميزش، فروتنى آميخته بود، ياد گرفته بود كه بهترين راهنمايان باشد...

با داد و دهش بر همه ى بخشندگان برترى يافته بود، از همين روى مردمانش زاد راكب يا ره توشه پرداز مسافر ناميده بودند...

هيچ گروهى- چه اندك و چه بسيار، چه بزرگوار و چه خوار- در هيچ روزگارى با او همسفر نشده بودند كه خود ره توشه آورده باشند بلكه در همه ى سفرها اين سترگ مرد همه ى توشه ى راهشان را با فراوانى و بسندگى فراهم مى آورد...
آن پير فرزانه به سخن آمد، توده هاى انبوه مردم خردها و چشم ها و گوش هايشان را به او سپردند...

با انديشه و اندام و رگ جان بدو گوش فرادادند...

دل هايشان را به لب هاى وى بستند...

از او شنيدند كه مى گفت:

«اى قوم...

«اى مردم قريش...

«در كارى كه اختلاف داريد، او داورى براى خود برگزينيد، نخستين كسى كه از اين در درآمد...» آنگاه با دست اشاره كرد...

مردم روى برگردانيدند تا بنگرد به كجا اشاره مى كند...

انگشت لاغر و خشكش را پيش كشيده بود و درب صفاى مسجد حرام را نشان مى داد...

آيا آن انگشت باريك، چوبدستى افسونگرى بود كه همه ى كارها با يك اشاره ى آن سامان يافت...

يا در اين هنگام آرامشى از آسمان بر آن دو گروه ستيزه جوى فرود آمد؟...

يا اين مردمان به مردمان ديگر تبديل شدند؟...

بارى در يك چشم به هم زدن، اوضاع و احوال دگرگونه شد...

برخلاف رفتار همگان كه از رسيدن لحظه ها و برهه هاى هول انگيز خبر مى داد، آن سخت گيرى و تندخويى كه بر دل ها چيره شده بود به يكبارگى از ميان رفت...

اعصاب آرام گرفت...

رخساره ها گشاده شد...

چهره ها درخشان شد...

چين و چروك صورت هاى اخم گرفته به باز شدن و تابندگى روى نهاد...

ترشرويى ها ناپديد شد بدانگونه كه ابر تابستانى با بالا گرفتن روشنايى روز پراكنده و نابود مى شود...

سخنان مهرآميز شد بدان سان كه چهره ها مهربان شد... و اژه ها نرم گرديد...

آوازها آهنگين گشت...

آيا نسيم لبخندى آنجا پيچيده بود؟...

آرى سخنانى كه تا اندكى پيش جرس وار مى كوبيد و گوش خراش بود، اكنون ديگرگونه شده است.
 سرودى خوش آهنگ است...

همچون چهچهه ى بلبلان نرم و گوش نواز است...

آرام و روان به سوى گوش ها شناور است...

طنين هاى آهنگينش به گوارايى آواى ترتيل است...

نواخت موزونش به ماننده ى بغبغوى كبوتر است...

لحن هاى آسايش بخشش به سان ترانه ى هزار دستان است...

نغمه هاى غمينش، بانگ ناى را ماند...

پيشنهاد حذيفه ابرهاى كينه توزى را پراكنده ساخت...

آرامش را بر سر آن همه هياهو و غوغا چيره كرد...

به چهره ها رنگ صفا بخشيد...

برخى از اين گروه در اين سو پچ پچ كنان گفتند:

«پيشنهاد حذيفه پيشنهاد خوبى است» برخى ديگر از آن گروه نرم نرمك بانگ برآوردند:

«سخن درست همانى است كه حذيفه گفت» به زودى در همه ى صفهايشان اين واژه طنين افكن شد كه: «حذيفه درست گفت... درست گفت...» همگى با نگاه چشم ها و شهاب انديشه ها به سوى آن درب پيشى جستند و به انتظار ايستادند...

چه اندازه آنها بر جاى خود درنگ كردند؟...

انتظارشان چند ساعت و چند روز به درازا كشيد؟...

يك ماه، يك عمر، يا يك روزگار؟...

به هر حال، انتظار در نظر آنان از همه ى اين چيزها سنگين تر و بسيار بسيار طولانى تر مى نمود...

به سان كوه، گرانى مى كرد...

به ماننده ى ابديت سرمديت داشت...

احساس مى كردند اين انتظار بر سينه هايشان چندان سنگينى مى كند كه مى خواهد دم و بازدمشان را در سينه ها متوقف سازد...

آن را به ماننده ى ديوارى مى پنداشتند كه تا دورترين ابعاد وجودشان را در بر مى گرفت...

پرتو ديدنى ها در دامنه ى گستره اش ذوب مى شد و به چشم درنمى آمد...

آواى شنيدنى ها در فضاى بى كرانش پراكنده مى شد و به گوش نمى رسيد...

اگر چه اين انتظار در واقع چند لحظه بيش نپاييد اما با اين وجود بر دوش ها سنگينى مى كرد...

بار، گران بود و باربردار ناتوان... و چگونه اين احساس مى توانست در دل هاى آنان راه نجويد، احساسى كه با آن رقعه ى روزگار چندان گسترده مى شد، كه معيار خرد توان فراچيدن آن را نداشت؟ آرى انتظار، زمان را به ماننده ى پاره كشى تا آنجا مى كشاند كه نازك و تنك شود و به صورتى پوچ و تهى پديدار آيد...

به راستى كه رنج شكيبايى در راه انتظار براى پديده اى ناشناخته، رنجى بس گرانبار است و طاقت فرسا...

آنگاه كه شكاف احساس و دريافت ميان واقعى كه ديده مى شود و غائبى كه انتظارش مى رود، فراخ و فراختر مى شود، انسان در خلأ و پوچى به سر مى برد...

روزگار در زمهرير بيهودگى و تباهى يخ مى زند و به گونه ى بيابانى پربرف درمى آيد كه به جز خاموشى و ناآبادانى مرزى ندارد...

مردم قريش در بيابان اين احساس كه تا فراسوى تخيل گسترش يافته بود، زندانيانى را مى مانستند كه در پس ديوارهايى از يخ و برف مانده بودند، ديوارهايى كه بانگها در پس آنها محو و نابود مى شد و ديدنى ها ذوب و ناپديد مى گشت.

گويى كه در دريايى بى كرانه و پر موج و ناآرام سرگردانند.

گويى كه در شبى پايان ناپذير و روز ناشدنى رهسپارند...

گويى كه شبح هايى بودند بى جان...

سايه هايى بودند ناديرپاى...

گويى كه بيرون از هستى زندگى مى كردند...

آنجا كه هيچ جنبشى نبود...

هيچ رويدادى نبود...

هيچ واژه اى نبود تا پرده ى هوا را بلرزاند...

گمان ها تنها و تنها در چنين گستره اى پرتلاطم، از مرگ و نيستى در نگرانى به سر مى بردند...

در دل ها گشت مى زدند، بى هدف آمد و شد مى كردند، كوركورانه گام مى زدند، به ماننده ى جانورى وحشى كه در قفس خود مى پويد و مى پويد بى آنكه بداند مى رود يا مى آيد...

در احساسى ميان نگرانى و اميد به آرامش، ميان خطر و دورنمايى از امنيت، ميان رنج شك و آسودگى ايمان دست و پا مى زدند...

با سرگردانى دست و پنجه نرم مى كردند...

چه بسيار در آن هنگام پرس و جو كردن از آن ناشناس، دامنه ى گمان ها را فرامى چيد و مى گسترد...

چه بسيار آن ها را در ديگ دل ها فرومى برد و بيرون مى كشيد. گاهى با آن ها در ژرفاها فرومى ريخت و گاهى با ابرها بر بالاها پرواز مى كرد...

به راستى آن درب چه كسى را به زودى از درون خود خواهد گذرانيد؟...

آن داور ناشناخته كيست كه از درب صفا بر آنان وارد خواهد شد؟...

كيست كه مى خواهد درباره ى اختلاف آنان فتوى صادر كند؟...

سيمايش چگونه است، تبارش چيست؟...

چند سال دارد، پايگاهش تا به كجاست؟...

خوى هاى برجسته و منش هاى شايسته اش كدامست؟...

اوج كوشائيش براى دور كردن خطر اين اختلاف تا چه اندازه است؟...

آن كدام واژه اى است كه در اين لحظه ى گذرا به دست سرنوشت به صورت حروفى گنگ بافته شده تا از فراسوى جهان غيب بر سر زبان آن مرد نهاده شود. واژه اى كه به زودى از لب هاى او بيرون خواهد جست و طبل گوش ها را خواهد كوفت. كرانه ها را از نعره ى جنگ پر خواهد كرد يا از مژده ى صلح و آشتى... به مرگ فراخواهد خواند يا به زندگى؟...

با راستى واژه اى كه همه انتظارش را مى كشند، فرجام كار است...

به راستى كه سرنوشت است...

اگر آن واژه بخواهد با منطق عدل و داد بيايد... كدام عدالت است كه همه ى مخالفان از آن راضى باشند؟... و اگر بخواهد با حكمتى فشرده بيان شود... كدام حكيم است كه بتواند آب و آتش را در يك ظرف گرد آورد؟...

آيا خدا لقمان را از ميان مردگان براى آنان زنده مى گرداند؟...

آيا پيامبرى براى آنان مى فرستد كه با وحى آسمانى سخن مى راند؟...

سد فسردگى و يخ زدگى درهم شكست...

به ناگاه و به يكبارگى فروريخت... و به دنبال آن زندگى سرشار شد...

از ميان در صفاى مسجد حرام شبحى انسانى آهسته و آرام پيش مى آمد. گويى كه بر آب راه مى رود...

مى رفت تا ميدان ديده ها را بشكافد و درنوردد...

مى خراميد و راه مى پيمود... در ميان سايه و روشن... در ميان گمان ها و خردها... در ميان كالبدها و اندرون چيزها...

به ماننده ى پرتوى از خورشيد بود...

در نور شناور بود...

همچنانكه روشنايى روز تاريكى شب را ناپديد مى كند، مردم قريش- از آنگاه كه او پيدا آمد- احساس كردند چهره ى تابناكش به شستشوى حقد و كينه... ترس و هراس... و نگرانى و سرگردانى از درون سينه ها پرداخته است...

اين احساس همه ى هستى آنان را در خود غرقه ساخته بود، احساسى كه نشانه هاى بزرگوارى آن مرد در دل ها افكنده بود...

در گام هايش استوارى بود...

در چهره اش شكوه هويدا بود...

در برق چشمانش مهر، موج مى زد...

عشق ورزى همتاى او بود...

فرخندگى همدم او بود...

بر جاى گام هايش گل هاى آرامش مى روييد...

بساط اميد گذرگاهش را فرش مى گسترانيد...

امن و آسايش را سايه اى مى انگاشتى كه همواره با او روان بود، آنگاه كه مى ايستاد و آنگاه كه به اين سوى و آن سوى مى گراييد و آنگاه كه از ميان آن درب به سوى آنان روان مى شد...

انديشه ها بر نگاه ها پيشى گرفت و به سوى او به پرواز درآمد...

بى بال و پر به سوى او پرواز كرد...

با آز و نيازى كه به دستان مهربانش داشت به پذيره اش شتافت...

با آرزومندى او را در آغوش كشيد... و چرا كه نه؟ آيا او اميدى برتر از همه ى اميدها نبود؟ آيا آنگاه كه از درب «صفا» گذشت در چهره اش نخوانده بودند كه او پيام آور «صفا» است؟...

آيا پيش از امروز، و از ساليان دراز، آگاهى نداشتند كه او فرزانگى و دادگرى... هوشيارى و روشن انديشى... آمرزش تو نيكوكارى... سازش و راستگويى... و آشتى و امنيت است كه در يك انسان فراهم آمده؟...

شادمانى در دل هاى آنان سرود سر داد پيش از آنكه واژه ها با ترانه طنين انداز شود...

مردم با بانگى بلند و نغمه آميز آواز دادند:

«امين» از هر دهانى در آن انجمن، و از هر گوشه ى خانه ى خدا اين شعار به سان سرودى بارها و بارها و بارها تكرار مى شد:

«امين!...» «امين!...» «امين!...» آنگاه همگان درباره ى اين مرد كه از فراسوى عالم غيب فرارسيده بود همداستان شدند كه:

«اين محمد پسر عبداللَّه است... ما داوريش را مى پذيريم و بدان خرسنديم».

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page