از آنگاه كه محمد در شكم مادر جنينى بود شكل ناگرفته، دست سرنوشت در خوابى كه نيايش عبدالمطلب ديد، به والاجاهى او اشاره كرد...
چون سپيده دميد آن پير خواست تا خوابش را تعبير كند...
نزد زنى كاهن و پيش گوى، تيزبين و فرزانه رفت تا شايد تعبير آن خواب، پاره اى از بار اندوهى را كه بر دوشش سنگينى مى كرد، كاهش دهد، اندوهى كه بر چين و چروك چهره ى كهنسالش چين ها افزود...
عبدالمطلب خواب خود را براى آن زن بازگو كرد...
گفت:
«در اطاق خود خوابيده بودم، خوابى ديدم كه تن مرا لرزاند...
«ديدم زنجيرى از پشت من بيرون آمد...
«يك سر در آسمان داشت و يك سر در زمين و يك سر در خاور و يك سر در باختر...
«سپس ديدم آن زنجير به صورت درختى درآمد...
«بر هر برگى از آن، نورى بود كه هرگز نورى روشنتر از آن نديده بودم...
«مردمان خاور و باختر را ديدم كه به آن درخت دست مى آويختند...
«من نيز دست يازيدم تا بهره اى از آن برگيرم اما نتوانستم بدان دست برسانم...
«لرزان و هراسان از خواب جستم...» عبدالمطلب له له زنان سخن مى گفت: و اژه هايش موج مى زد...
آوايش از ترس لرزان بود...
نگاه هايش خسته و نگران بود...
زن فال بين گوش مى داد، اما گويى كه در خُلسه فرورفته بود...
سر بر سينه افكنده بود...
به زمين چشم دوخته بود...
هوش از او رفته بود بدان سان كه گويى در شگفت زدگى خود ذوب شده است...
نيستى همه ى هستيش را فراگرفته بود...
بى حركت مانده بود...
ميان او و عبدالمطلب پرده ى ستبرى از خاموشى كشيده شده بود...
چند لحظه خاموشى آن دو را فراگرفت، چند لحظه اى كه رنج انتظار، آن را يك عمر وانمود مى ساخت...
به ماننده ى دو پيكر در ميان خلئى خيالى نمايان بودند...
به ماننده ى دو شبح ميان تهى كه نه ژرفا داشت و نه كرانه...
به ماننده ى دو آتشباره ى خاموش كه از شعله زدن و سوزندگى و افروختگى فرومانده، دو توده ى خاكستر شده بودند...
هوا سنگين شده بود...
خمودگى برجاى راكد مانده بود...
خاموشى به يارى خاموشى مى شتافت و پايان ناپذير بود...
آنگاه كه پرده ى خاموشى به لرزه درآمد و پير با گوشه ى چشمش به آن زن فال بين نگريست. دو چشمش- از بسيارى نگرانى- به سان دو قطره ى جيوه نمايان شد...
بر آن زن كاهن كه پيش پاهاى او خم شده بود نگاه هايى شتابان و نگران افكند، نگاه هايى كه پرتو آنها فراهم مى آمد و پراكنده مى شد، درهم آشفته مى گرديد و از هم مى گسست، درست به ماننده ى دامى كه شكارچى در درياى جوشان و خروشان فروافكنده تا شكارى در دام آورد...
شگفتا! آيا گزشى از زبانه ى آتش چشمان آن پير، به زن فال بين رسيد؟...
يا خود از بند سراسيمگى آزاد شد؟...
يا هوش وى از سفر ناكجا آباد بازگشت؟...
به هر حال و زبان بسته ى خود را جنبانيد تا بگويد:
«اى عبدالمطلب! اگر خوابت را درست گفته باشى از پشت تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مردمان خاور و باختر پيروان او خواهند شد و سرنشينان آسمان ها و زمين او را ستايش خواهند كرد...» پير از جاى جست و روى دو پاى خود راست ايستاد...
با گام هايى گشاده به سوى خانه ى خود روانه شد و پرستشگاه اسرارآميز كاهنان و ساحران را پشت سر گذاشت...
او پس از تعبير آن خواب، انسانى ديگر شده بود...
اگر چه بر روى ريگهاى آفتاب خورده و تافته راه مى رفت اما احساس مى كرد كه بر روى گل ها و شكوفه ها گام مى نهد...
خيلى زود مى ديد كه شادمانى بر گونه هايش گل انداخته است...
احساس مى كرد چالاكى جوانى همچون تيزى و تندى شراب در رگهاى او روان است...
آرزوى فرداى موعود، گذرگاهى شده بود كه در آن گام مى زد...
اميد به آينده چاوش راه و راهنماى او بود...
در آن دم كه به كوى و كاشانه ى خود برمى گشت، بر هرچه گذر مى كرد دگرگونه شده بود...
همه چيز شيرين شده بود، شيرين تر از هر شيرينى كه در خاطر داشت... آرى شيرينى، گونه ها و رنگها دارد...
چيزها و كارها در چشم و گوشش، در احساس و باورش ديگرگون شده بود، از ساختارى به ساختار ديگر...
از نشانى به نشان ديگر... از آوازى به آواز ديگر...
در سيما و ساختمان، در نهاد و نمود خود دگرگون شده بود...
اكنون ديگر جهان پيرامونش يكسره زيبايى و شادابى است...
مردم، دوستان با صفا و همدمان صميمى هستند...
امروز ديگر هيچ تنگى و نارسايى نيست بلكه همه خرسندى است...
از فردا ترسى نيست بلكه همه دل آسودگى است...
سكوت پيك هول و خطر، خود از مژده و بشارت آگهى مى دهد... تا ريكى شب پيشاهنگ بامداد روشن است...
غوغا و هياهو سرود و ترانه است...
بادهاى سخت و درهم شكننده، نوازش نسيم است...
سوزش گرماى نيمروزى، خنكى و تندرستى است...
خشكى بيابان آب است و رستنى...
كوير سبزه است و خرمى...
كوى و برزن باغى است پر از ميوه و سايه ور...
شن، زرناب است...
ريگ، مرواريد تابان است...
همه ى آوازها چهچهه ى بلبلان است...
همه ى آينه ها پر از لبخند است...
در پس آن روز، اندى سال بر آن پير گذشت، كودك در آن سال ها تا اندازه اى بزرگ شد، عبدالمطلب احساس مى كرد شادكامى و مهربانى و زيبايى، پيرامون زندگانيش پر و بال مى زند و او در بهشتى از اميد با درختانى پر از ميوه و سر فروآورده زندگى مى كند...
مژدگانى باد او را...
چه بزرگوار و گرامى پيرى است او را كه راز خوابش را دريافته است...
اگر چه آن خواب او را آگاه ساخته بود كه بهره اى از ره آورد آن كودك- كودكى كه هنوز خورشيد وجودش بر سر جهانيان نتابيده- هرگز به او نخواهد رسيد، اما آيا همين براى او بسنده نبود كه مى دانست پيشواى هدايتگر آينده، بخشى است از وجود او؟...
تكه اى است از دل او...
پاره اى است از پشت او...
نامش همنشين است با نام او...
زندگيش با زندگانى او تكرار مى پذيرد...
ياد و خاطره اش با ياد و خاطره ى او پيوند مى خورد...
به زودى با او همراه مى شود، سده اى پس از سده اى... تا پايان روزگار... تا ابديت... تا آنگاه كه زمين و آسمانها نابود شود...
آيا همين براى او بسنده نبود؟...
آرى... بسنده بود... بسيار بسنده!...
داستان آن خواب و تعبيرش همه جا پيچيد...
در هر جايى محور سخن مردم شد...
در انجمن هاى آنان، كنار حرم خدا...
در گردهمايى هاى مردم قريش...
در برون مرزهاى شهر مكه ى پاك...
در راه هاى بازرگانى و گذرگاه هاى بازرگانان...
در بيابان هاى خشك و بى آب و در خرم آبادهاى پرآب...
در چراگاه هاى گله بانان...
در دژهاى يهوديان... و جهان- همراه با اينها- در انتظار ظهور آن نواده ى موعود به سر مى برد...
آن كه ستوده بود نزد آفريدگار و آفريدگان...
نزد پروردگار و بندگان...
انتظار تا چه اندازه طول كشيد؟...
هم طول كشيد و هم نكشيد...
در حساب روزگار طولانى شد اما در حساب احساسات بشرى، به طول انجاميد...
هر آرزومندى كه به فرارسيدن فردا آرزو بسته، احساس مى كند كه روزگار به كندى مى گذرد آنچنانكه گويى از رفتن بازمانده است... و حال آنكه سپهر- همچنانكه خوى اوست- همواره مى گردد و مى گردد... و روزگار- با همان گام هاى شتابانش كه از جاهاى ناشناخته مى آيد و به جاهاى ناشناخته مى رود- همچنان مى گذرد...
گويى كه روزها از پيش تاختن كاهلى مى جويد...
گويى كه آينده در نماياندن نشانه هاى خود كندى مى كند...
گويى كه سرنوشت از آشكار كردن رازهايش درنگى مى ورزد، رازهايى كه در ميان رويدادهاى شگفت انگيز و معجزه آسا نمودار خواهد شد...
گويى كه سرنوشت ترجيح مى دهد رازهايش را با تأخير و پاره پاره در اندازه هايى از پيش معين شده براى مردم آشكار سازد...
آرى سرنوشت رازهاى خود را جرعه جرعه و اندك اندك پيش مى كشد تا صاحب ذوق مزه ى آنها را بچشد.
صاحب هوش به فهم آنها دست يابد.
آنكه آنها را براى خود خوش آيند مى شمرد به فراگيريشان بپردازد...
آنكه آنها را فرامى گيرد به هضم و تحليلشان دل بگمارد...
آنگاه سرنوشت در پى آن رازها، نمادهايى ديگر از خود به نمايش درمى آورد:
بيم ها و اميدها...
نشانه هاى نوين... و سپهر همچنان مى گردد... و روزگار پيوسته مى گذرد...
خواب عبدالمطلب:
- بازدید: 993