هرگز به تو نخواهند رسيد

(زمان خواندن: 13 - 25 دقیقه)

اين چنين به گمان ما درمى آيد كه احساسات فاطمه او را آرام آرام بر دريايى از آرامش شناور مى سازد. گويى قايقى است كه او را بر روى درياچه اى از جيوه روان مى كند...

زورقى است از احساس به ايمان...

بر پهنه اى از آرامش پيش مى رود...

نرمى و رهوارى، آن را خم و راست مى كند...

بادبانش، پرتو نور است...

سكانش، آسودگى است...

كشتيبانش، ايمان است...

چه بسيار انديشه هاى فاطمه در آن هنگام به سان ترانه هايى آهنگين به خاطر او راه مى جست...

شب او به ماننده ى روز روشن بود...

خوابهايش لبخندها بود...

آيا احساساتى كه به او دست مى داد پژواكى از رهايى خواهر محبوبش از آن سفر پر خطر بود؟ يا زاييده ى سايه گرفتن آن مهاجران زير چتر حمايت نجاشى بزرگوار بود؟ يا به فال نيك گرفتن پيش آمدها و خوش بينى به آينده ها بود؟ يا پيش درآمدى فرخنده به سوى فرداهايى پر از اميد و آرزو بود؟ آن احساس فاطمه هرچه بود، شواهد آشكار، به پيروزيى نزديك اشاره مى كرد...

پيروزيى كه سرانجامى پسنديده و دل نشين داشت، هرچند كه روزگار آن را به تأخير بياندازد...

زيرا هر كوششى سرانجامى دارد... و هر راهى پايانى...

هر پيش آمدى از خود نشانى دارد... و هر خبرى، مژده اى... و هان اكنون آن دو دروغ پرداز دسيسه ساز از مأموريت خود به حبشه، نوميدانه و تلخ كام برگشته بودند بدان سان كه گويى حنظل به دندان مى گزند...

در كارى كه براى آن رفته بودند ناكام ماندند...

با كشيدن بارى از نوميدى بازآمدند...

بر بساط رسوايى گام مى زدند...

بر پهنه ى خوارى و پستى كوركورانه راه مى يافتند...

نگاه هايشان از پشيمانى و افسوس، زير گام ها مى افتاد...

خبر آن شكست رسوايى برانگيز، پيش از رسيدنشان به مكه، همه ى كرانه ها را پر كرده بود...

به ماننده ى غبارهاى بادى سوزان در هوا پراكنده شده بود...

به سان آواز طبل هاى آدم خوران جنگلى گوش ها را مى كوبيد...

زبان ها با آن خبر، درهم آميخته و انديشه ها آشفته شده بود...

در آن هنگام اگر چيزى از پيروزى نزديك مؤمنان آگاهى مى داد، همان مهاجرت خجسته بود كه آغاز خوارى مشركان، و سربلندى مسلمانان به شمار مى آمد...

زيربناى جامعه ى مكه سخت به لرزه درآمد...

ترس و نگرانى، دل هاى بت پرستان را پر كرد...

از نو، نگرش مردم به سوى رسالت آسمانى كشيده شد...

رسالت آسمانى از جايگاه كوچك و كم تحرك خود بيرون برده شد و همانند موج هايى كوه پيكر به جنب و جوش افتاد و بر همه ى كرانه هاى پيرامون خود گسترش يافت، تا آن كرانه ها، خود را در آن موج شتسشو دهند...

آيا زبان هاى راستينى كه دعوت اسلام را تا فراسوى مرزها بيرون برده بودند براى فراخواندن مردم به يكتاپرستى آماده نشده بودند؟...

آرى آماده شده بودند...

زيرا تنها مردم حبشه نبودند كه براى يكديگر از اسلام سخن مى گفتند، بلكه نام و ياد اسلام به سرزمين هاى ديگر نيز رسيد و بر گستره ى جزيرةالعرب از خاور تا باختر، از مرزهاى جنوبى يمن تا كرانه هاى شمالى شام پراكنده شد...

به راستى كه موضع گيرى نجاشى با آمدن مهاجران قريشى همانند بمبى بود كه در قلب مكه منفجر و تركش هاى آن به همه جا پراكنده شد و هيچ جايى از آن تهى نماند...

همانند خوابى بود كه اندى سال پيش، عاتكه دختر عبدالمطلب ديد. آن خواب زنگ خطرى بود از بدفرجامى و زيانى كه خدا براى مشركان اندوخته بود...

گويند:

روزى عاتكه به برادرش عباس روى كرد و گفت:

«به خدا سوگند ديشب خوابى ديدم كه مرا ترسانيد، و بيم آن دارم كه از آن خواب، گرفتارى و بلايى به قومت برسد...» عباس از خواهر پرسيد:

«چه خواب ديدى...» گفت:

«سوارى ديدم كه بر روى شتر خود پيش آمد و در زمين ابطح ايستاد. آنگاه با آوازى بلند فرياد برآورد:

«هان بگريزيد، اى پيمان شكنان مرگ خود را دريابيد!...» آنگاه با شتر خود بر روى كوه ابوقبيس نمايان شد...

تخته سنگى برگرفت و رها كرد. تخته سنگ فرود آمد تا به پايين ترين دامنه ى كوه رسيد. تكه تكه شد. هيچ خانه اى در مكه نماند كه پاره اى از آن تخته سنگ در آن داخل نشده باشد...» آرى موضع گيرى پادشاه حبشه درست همانند خواب عاتكه بود...

داستان رفتار نجاشى با مؤمنان، در همه ى خانه هاى مكه داخل شد. اين داستان زنگ خطرى بود از خونخواهى و بدبختى براى بت پرستان و مژدگانيى بود از روزى و نيكبختى براى خداپرستان...

آن داستان براى دو گروه مشرك و مسلم درست به ماننده ى دو رويه ى كره ى ماه بود، رويه اى تيره و تاريك و رويه اى ديگر آشكار و درخشان...

يا به ماننده ى درهم بود يا دينار...

زيرا هر سكه اى- هم چنانكه از ظاهر آن پيداست، و هم چنانكه در مثل گفته مى شود- دو روى دارد... و با يك نگاه به اين روى يا به رويه ى ديگر آن، ويژگى همان رويه ى ديده شده به گمان درمى آيد...

خانواده ى مسلمان به فرجام ناكامانه ى آن دروغ پردازان مى نگرد، آن را سربلنديى مى يابد كه به مؤمنان استوارى مى بخشد. آن را ترويجى براى دعوت اسلامى مى بيند كه گروهى از مردم را براى گرايش به دين نوين برمى انگيزد، يا حداقل آنان را به انديشيدن و تأمل ورزيدن در شناخت آن دين وادار مى كند و از روى گردانى و رمندگى بازمى دارد...

خانواده ى مشرك به فرجام آنان مى نگرد، آن را براى خانواده ى خود و همپالگيانشان از متعصبان جاهلى، خفت و خوارى مى بيند. متعصبانى كه همه ى كوشش آنان نزد هم پيمانشان- پادشاه حبشه- با شكست روبه رو شد، اگر چه به يارى او باورى استوار داشتند، اما پادشاه حبشه از آنان پشتيبانى نكرد، ياريشان نداد، به آنان خوش رفتارى و مهربانى نشان نداد، بلكه با آنان تندى كرد و به روشى زشت و تندخويانه از سرزمين هاى خود بيرونشان راند و با رسوايى و خوارى دور كرد...

آيا براى آنان از اين رسوايى گريزگاهى هست؟...

آيا هيچ عربى مى پنداشت نجاشى كه هم پيمان قريش بود، با آنان پيمان شكنى كند و دوستى خود را به بهايى اندك- يا بى هيچ بهايى- به خاطر گروهى ناتوان و بى يار و ياور بفروشد و از آنان كه از آيين قريشيان روى برتافتند، بى خردشان خواندند، خدايانشان را سرزنش كردند و پدرانشان را به تبهكارى نسبت دادند، جانبدارى كند و سفيران قريش را از كشور خود دور افشاند بدان سان كه گويى پليدى را از روى جامه ى پاكيزه ى خود مى افشاند؟ آيا در آنجا چيزى راست تر و بهتر از موضع گيرى آن پادشاه دادگر مى توانست بر سبكى كفه ى مشركان و تهى مغزى و تباهى مردمانشان دلالت كند. موضع گيريى كه موجب شد آن پادشاه، قريشيان و فرستادگانشان را- در گفتار و كردار و موقعيت- شايسته ى دوستى نداند و به جاى آنان گروهى مهاجر را يارى دهد، به گونه اى كه گويى براى آنان سرپرستى دلسوز و براى قريشيان دشمنى خونخواه است؟...

هرچند از آن پس تبهكارى هاى بسيار از ستم پيشگان كافر و گمراه، سر زد وليكن هجرت به حبشه براى آن حلقه ى آهنين شكنجه و آزار- كه مسلمانان ساليان درازى در آن گرفتار بودند- به ماننده ى اسيدى سوزان بود كه آن را پياپى مى خورد و مى پوسانيد تا بدانجا كه نزديك بود يكسره گداخته و از هم پاشيده شود...

هجرت، چشمان مسلمانان طلايه را- كه به آبشخور ايمان درآمده بودند- به گريزگاه هاى بسيار باز كرد كه در زمين خدا، فراسوى مرزهاى شهر حرام براى آنان آماده شده بود...

هجرت، در نهاد خود، جنگ خاموشى است عليه كفر، كه در آن آواز برخورد دندان ها و چكاچك نبردافزارها شنيده نمى شود...

هجرت، جنگ سرد آرام و آهسته اى است كه درشتى را با درشتى پاسخ نمى گويد وليكن در برابر آن با تسليم و عقب نشينى نيز برخورد نمى كند...

هجرت، مقاومتى است منفى، كه در اين روزهاى دشوار، با همه ى منفى بودنش از مثبت بودن، كارآمدتر، و در استوارسازى گام ها نيرومندتر، و در نتيجه بخشى و بارورسازى پرتوان تر است...

اهل مكه كه ديدند موضع گيرى نجاشى چگونه خودپرستى مهتران قريش را به لرزه درآورد، براى آنان آشكار شد كه ياران محمد- چه آنان كه در مكه بودند و چه آنان كه در مكه بودند و چه آنان كه كوچ كردند- ترس خود را به آسايش، و نگرانى خود را به آرامش بدل كردند...

هجرت به همانگونه كه در دل مسلمانان، باور و اطمينان بار آورد، در دل بت پرستان شكى درباره ى آيين پدرانشان بار آورد كه هر دم با خاطر آنان درگير مى شد اگر چه از روى خودخواهى و خودستايى و كينه، آن را پنهان مى كردند...

دينى كه پذيرندگانش آن را بر ميهن و فرزند و دارايى برترى مى نهند، دينى است شايسته ى بينش و انديشه اگر چه شايسته ى يارى دادن و پيروى شدن نباشد...

به راستى آنجا نشانه هايى است كه به لرزه درآمدن و از هم گسستن شرك را به زودى الهام مى كند، شركى كه مدت ها دين مسيحيت بر سر آن حاكم شده بود. و مسيحيتى كه در آن روزها دين جهانى بود و در وجود نجاشى تجسم يافته بود، آن نجاشى كه به گمان مكيان، او و قومش طبيعتاً بايد عليه مقاومت اسلامى هم پيمان آنان باشند...

آيا اين رويدادها- به هر وجهى از وجوه- به معنى پيروزى دعوت توحيد است، يا به معنى ميل دشمنان است به بالا بردن پرچم سفيد، تا از سوى آنان اعلامى باشد براى رها كردن ابزار شكنجه و دشمنى و برگشتن به سازش و آشتى؟ هرگز...

آنچه روى داد نه بدين معنى بود، نه بدا معنى... و نه توان آن را داشت كه مسلمانان را از واقعيت اوضاع حاكم بر جامعه ى خود، فريب دهد تا در روزگارى به آسايش و تن پرورى روى آورند كه تكيه بر آسايش به ماننده ى روى آوردن بر گناهان كبيره بود... و نه در ذهن آنان درمى آمد كه پيروزى كارى است آماده و در دسترس، اگر چه آرزوى پيروزى براى آنان همواره آرزوى دلنشينى شده بود كه در بيدارى به خيالشان راه مى جست و در خواب با رؤياهايشان مى زيست...

در برابر پيروزى ديوار بلندى بود از گمراهى و نادانى كه ميان قريشيان و نور حائل مى شد...

در برابر پيروزى، قريشيانى قرار داشتند كه در گمراهى پدرانشان فرورفته بودند...

در برابر پيروزى، اندوخته اى بود از نادانى و خيره سرى و بدخواهى ها و كينه توزى ها كه قريشيان در چنته ى جان خود انباشته بودند...

بلكه آن برهه ى روزگار براى هر دو حزب: حزب خدا و حزب شيطان، نزديكترين فرصت بود تا آرامش گيرند و نفس تازه كنند...

دوران آمادگى بود براى پيكار...

چند روزى نگذشت كه هر دو گروه نيرو تازه كردند...

همچون لوله هاى مرتبطى بودند كه آب در هريك از آنها به همان اندازه بالا مى رفت كه در لوله ى روبرويش. هم چشمى ميان هر دو گروه ستيزه جوى به يك اندازه شعله ور شد. اينجا شدت مى گرفت به همان اندازه كه آنجا شدت مى يافت...

هر گروه چاره و حيلتى مى ساخت بر ضد چاره ى ديگرى...

هر گروه جنگ افزارى برمى داشت مخالف جنگ افزار ديگرى...

اما محمد كه از كار مهاجران به حبشه دل آسودگى يافته بود به نيروى فعاليت و به سرعت عملكرد خود افزود... وى به ارزش سياست مقاومت منفى- كه از آن پيروى مى كرد- پى برده بود و مى دانست اين سياست او را از گزند شتاب زدگى بى فكرانه و لغزيدن در ورطه ى جنگ و درگيرى، نگاه مى دارد. جنگى كه دشمنانش دوست داشتند هرگاه و هر جا كه بخواهند او را رفته رفته به سوى آن بكشانند...

اما ياران محمد- آنان كه در شهرهاى خود ماندند و بيرون نرفتند- از هم كيشان خود كه در كنار نجاشى فرود آمده بودند درس پايدارى و ايستادگى آموختند. با آن درس بر حق جويى، از جان گذشتگى در راه حق: و شكيبايى آنان بر آنچه توانش را داشتند و نداشتند، افزوده شد، اگر چه نمى دانستند چه پيش آمدهايى در انتظارشان است: ناگوار و هراس انگيز، يا پسنديده و اميدواركننده...

اما مردم قريش از صدمه ى ناگهانى حبشه گرفتار بهتى سرگيجه مانند شده بودند... آنگاه كه هوش از دست رفته ى خود را بازيافتند خشمشان در سينه ها براى آبروى پايمال شده ى خويش به سان ديگ به جوش آمد، از بسيارى كينه و خونخواهى منفجر شد، به ماننده ى آذرخش و گدازه هاى آتشفشان، با بارانى از بلا و مرگ بر سر مسلمانان فرود آمد...

ليكن آنگاه كه خشم به جوش مى آيد، شخص خشمگين سنجش خود را از دست مى دهد...

نيروى او در انديشه و ارزيابى درست، سست مى شود...

خشم، او را در آرواره هاى نادانى مى افكند و او به ماننده ى شكارى ميان دو آرواره ى تمساح دست و پا مى زند. حال اگر اين شكار سالم در گلوى تمساح فروافتد باز از تكه تكه و عضو عضو شدن، زير دندان هاى آن هرگز سالم نمى ماند... حال سران قريش در آن روزگار اين چنين بود...

در سخت گيرى بر محمد و يارانش تا آنجا كه مى توانستند زياده روى كردند. در اين هنگام، سخت گيريشان- اگر چه پاره اى از سوزش درون آنان را سرد مى كرد- اما براى بسيارى از گروه هاى قريش- كه از اسلام نيز بيزار بودند- خوشايند نبود... و در اين سخن جاى هيچ شكى نيست...

زيرا همبستگى خانوادگى حقوقى دارد...پيوند خويشاوندى حقوقى دارد... و ابستگى هاى نسبى و سببى حقوقى دارد...

سران قريش اگر چه بسيار آزار مى رسانيدند، اما در واقع آن آزار به پاره اى از گروه خودشان مى رسيد. فرجام آن، فردا يا پس فردا يا در پايان حركت دورانيش، به خود آنان برمى گشت...

ليكن آنان قومى بودند كه نمى فهميدند، و به همانگونه نادانى آنان را برمى انگيخت و سبك مغزى پيش مى راند، به دشمنى و كينه توزى برخاسته بودند...

خشم بى پروا، كينه ى سركش و نادانى نافرمان، مهار آنان را در دست گرفت و آنان در رفتار و كردار ديوانه وار خود تا دورترين كرانه ها روانه شدند بى آنكه بينشى داشته باشند، يا به سرانجام كارها بنگرند، يا سياست تجربه شده اى را دنبال كنند، و يا خود را به آمادگى پرتوانى مسلح سازند...

آيا گمان مى كردند دشمنى بى امانشان دشمن را ريشه كن مى كند؟ آيا مى پنداشتند سخت گيريشان تجارتى است سودآور كه در بازار مبارزه هرگز زيان نخواهند كرد؟...

آيا فريب فزونى شمارشان را خورده بودند؟...

خير، بلكه خرد درست انديش از آنان دور شده بود...

گام هاى محمد در راهى كه مى رفت كند نشد. آن همه بلا و شكنجه يارانش را سست نكرد...

زيرا اين آيين آفرينش است...

سرشت زندگى است...

قانون دفاع است و واكنش. واكنشى كه حركت جامعه ى انسانى را براى پاسدارى از نمونه ى والاى انسانيت و ارزش و آبروى انسان، از فسردگى و ايستايى نگاه دارى مى كند...

(و اگر نه بازداشت خداوند بود كه بعضى را از بعضى بازداشت، هر آينه ى همه صومعه ها بار رهبانان و كليساهاى ترسايان و كنيسه هاى جهودان و سجده گاه هاى مسلمانان كه نام خدا در آنها ياد كرده مى شود، ويران كرده شده بود...) (حج، آيه ى 40) زيرا هر كنشى، واكنشى همسان خود دارد...

هجوم از اين سو، با دفاع از سوى ديگر برخورد مى كند...

سختگيرى با سختگيرى پاسخ داده مى شود...

سرسختى، سرسختى برمى انگيزد...
 يكى از بى خردى ها و كج انديشى هاى دشمنان اين بود كه زبردستى خود را در سوداگرى به يارى گرفتند و پنداشتند پيامبر نيز كالايى است در بازار براى خريد و فروش كه به آسانى مى توانند آن را به دست آورند به شرط آنكه براى آن بهايى برآورد كنند كه خريدار، آن را با گشاده دستى پرداخت كند و براى فروشنده نيز پاداشى گران باشد...

گمان مى كردند اگر بر سر محمد با خانواده اش معامله ى كالا به كالا كنند، رد نخواهند كرد...

اين دومين بار بود كه آنان محمد را كالا مى پنداشتند...

نخستين باز نزد عمويش رفتند و گفتند:

«اى ابوطالب... اين عماره پسر وليد است. برجسته ترين و زيباترين جوان قريش. او را براى خود نگاه دار... از خرد و ياورى او بهره گير. او را به پسرى بپذير كه او براى تو بهتر است... به جاى او برادرزاده ات را- كه با دين تو و پدرانت به مخالفت برخاسته، در ميان قومت جدايى افكنده و آنان را كودن شمرده- به ما واگذار كن تا او را بكشيم... مردى به جاى مردى...» آن پير از سبك مغزى آنان درشگفت شد، آنانى كه در چشم عرب سرآمد انديشه و بر قله ى حكمت و هوشمندى بودند. با تلخى گفت:

«مرا به چه كار زشتى وادار مى كنيد... آيا پسرتان را به من مى دهيد تا براى شما بپرورانم، و من پسرم را به شما بدهم تا بكشيد؟...» بار دوم نزد ابوطالب و ديگر بزرگان خاندان محمد از فرزندان عبدالمطلب و هاشم رفتند تا محمد را از آنان خريدارى كنند...

به آنان گفتند:

«خونبهاى دو برابر از ما بگيريد و اجازه دهيد مردى از قريش محمد را بكشد تا هم ما را از دست او رها كنيد و هم خود را...» شگفتا! تهى مغزى، آنان را وادار مى كرد تا محمد را در يك كفه ى ترازو بگذارند و مشتى مال را در كفه ى ديگر...

آنان- همانند بار اول- آنچنان با سرافكندگى و مسخرگى برگشتند كه پندارى آرزو داشتند آن لحظه هاى گرانبار از صفحه ى زندگيشان تهى شود. لحظه هايى كه به پشتوانه ى انبوه نادانى و بى خرديشان، اندوخته اى از پستى و خوارى افزود... و سيله سازى هاى بيهوده، آنان را به ستوه آورد و ابزار حيله بر آنان تنگ آمد...

آيا اينك راه حلى هست؟ آيا بازارى براى چاره جويى و ترفندسازى هست؟...

آنان چگونه مى توانند چاره اى داشته باشند در حالى كه آن مرد- ابوطالب- كرانه ى رهايى آنان را از دست برادرزاده اش به ماننده ى غولى سركش مى بست؟...

به سان صخره اى بود هراس انگيز بر دهانه ى گذرگاهى به سوى دره اى تنگ...

به ماننده ى استخوانى بود، در گلو مانده كه نه فرومى رفت و نه بيرون مى افتاد.

از دم و بازدم جلوگيرى مى كرد و هوا را از زندگى رساندن به گلوها و شش ها فلج مى گردانيد...

ابوطالب براى آنان در كمينگاه نشسته بود...

همانند شير بيشه از محمد نگاهدارى مى كرد...

غل و زنجيرى بود بر مچ دست هايشان...

طوق آهنينى بر گردن هايشان...

قيد و بندى بر مچ پاهايشان...

هر روز كه بو مى برد آنان بر محمد آهنگ دشمنى كرده اند يا احساس مى كرد براى نيرنگ زدن به او هم داستان شده اند، همانند كوهى ميان محمد و آنان حائل مى شد...

از آنان هراس نداشت هرچند كه تهديد مى كردند و وعده هاى بد مى دادند...

از بسيارى افرادشان نمى ترسيد...

از نيرومنديشان بيم نمى يافت...

شعارى كه از او روايت كرده اند اين بود:

«من و فرزندان پاك نژادم پيامبر را تنها نمى گذاريم و رها نمى كنيم» سران قريش بر آن شده بودند تا با ابوطالب از در خوش رفتارى درآيند شايد او محمد را از خوار شمردن خردها و خدايانشان بازدارد. آهنگ ابوطالب كردند و گفتند:

«اى ابوطالب از تو سنى گذشته است و نزد ما آبرو و پايگاهى والا دارى. ما از تو خواسته بوديم برادرزاده ات را از كارش بازدارى، اما تو او را بازنداشتى. اينك ما تاب نداريم كه محمد پدرانمان را ناسزا بگويد، ما را كودن شمرد، و خدايانمان را نكوهش كند. او را از اين كارها بازدار، وگرنه با او و تو مى جنگيم تا آنگاه كه يكى از دو گروه ما نابود شود...» آن پير چه كرد؟...

پس از سخن كوتاهى كه با پيامبر داشت، جز اين به او نگفت كه: «اى برادرزاده برو و هر چه دوست دارى بگو. سوگند به خدا تو را در برابر هيچ چيزى هرگز واگذار نخواهم كرد...» به گوش سران قريش رسيد كه ابوطالب تصميم خود را در بيت زير تصوير كرده است:

به خدا سوگند كه همه ى آنان هرگز به تو اى محمد نخواهند رسيد، تا آنگاه كه سر به بالش گورم نهند و به خاك سپرده شوم.

سران قريش از ابوطالب رنجيده خاطر شدند...

آنگاه ديدند براى پاسدارى از شكوه خود ميان عرب، راهى جز اين ندارند كه به دور از چشم ابوطالب، محمد را ناگهانى دستگير كنند و بكشند تا آن شيخ با پيكر بى جان برادرزاده ى خود برخورد كند و بداند كه مرگ او غافلگيرانه و ناآگاهانه بوده است، و با اين روش خون او بر گردن همه ى قبايل قريش افتد به گونه اى كه هيچ كس نداند كدام قبيله مجرم بوده است و خونبهاى محمد بر گردن كيست... ليكن آن عموى فرهيخته ى بيدار بوى فتنه را از هوا دريافت. زود شتافت. تنى چند از جوانان چالاك هاشمى را گرد آورد. پنهانى آنان را به سوى وعده گاه آن گروه برد و هر يك از آنان را موظف ساخت- كه چون هنگام دست به كار شدن مشركان فرارسد- گردن يكى از پيشوايانشان را بزند...

ابوطالب به جستجوى پيامبر پرداخت و به هر كجايى كه گمان مى رفت او را بيابد، سر كشيد.

لحظه ها با گام هايى گران و كند براى سران شرك سپرى مى شد...

نگرانيى بر آنان روى آورد كه نمى دانستند از كجا مى آيد...

ترس را با هوا تنفس مى كردند...

از گزند ناشناخته اى بو برده بودند. احساس مى كردند در محاصره افتاده اند...

آنان توطئه ى خود را در دل پنهان مى داشتند بدان سان كه گويى جانورى درنده، چنگال هاى خود را از زير پنجه باز كرده است و بسته تا براى حمله آماده شود...

زمان كوتاهى نگذشت كه ابوطالب با دو چشم برافروخته از خشم بالاى سر آن ستمگران ايستاد و در حالى كه محمد را در كنار خود داشت فرياد برآورد:

«اى مردم قريش...» ابوطالب كه با فرياد خود در دل قريشيان هراس افكنده بود افزود:

«آيا مى دانيد چه تصميمى گرفته ام؟...» قريشيان كه غافلگير شده بودند، پرسيدند:

«چه تصميم گرفته اى؟...» ابوطالب به جوانان چالاكى كه پيرامون قريشيان را گرفته بودند اشاره كرد و گفت:

«به خدا سوگند اگر محمد را بكشيد يكى از شما را رها نمى كنم تا آنگاه كه ما و شما نابود شويم...» آنگاه به آن جوانان فرمود كه جامه هاى خود را كنار بزنند تا مشركان بدانند همگى آنان جنگ افزار بر ميان دارند...

آن شيخ بزرگوار فرزندان هاشم و عبدالمطلب را نيز به سوى خود كشانيد تا در نگاهبانى از محمد او را يارى دهند... تا آنجا كه روزى خودپرستى و بزرگ منشى، ابولهب را نيز بر خود لرزانيد و به يارى برادرش- ابوطالب- واداشت...

روزى ابولهب ديد قريشيان به روش هميشگى خود بر ابوطالب- كه پيامبر را پناه داده بود- به گونه اى كينه توزانه و ناجوانمردانه سختگيرى مى كنند، تا شايد سخت گيريشان بر او گران آيد و پيمان خود را بشكند و از پناه دادن برادرزاده اش دست بردارد و آنان را از رسيدن به او بازندارد...

در اين هنگام بينى ابولهب از غيرت گرم شد...

خون خويشاوندى در رگهاى او چنان به جوش آمد كه نزديك بود منفجر شود...

برآشفت و فرياد برآورد:

«اى مردم قريش... به خدا سوگند در آزار اين پير زياده روى كرده ايد... همواره بر او يورش مى بريد كه چرا كسى از قوم خود را پناه داده است؟...

به خدا سوگند اگر از او دست برنداريد به يارى او بى مى خيزم تا به آنچه مى خواهد برسد...» قريشيان از روى ناخرسندى و بى ميلى از او فرمانبردارى كردند...

چرا آنان به آزار دادن ابوطالب ادامه ندادند و فرمانبردارى از ابولهب را در آن جاى شايسته تر دانستند... آيا براى اين نبود كه ترسيدند تعصب بر ابولهب چيره آيد و به برادر خود بپيوندد، تا كار محمد بن مايه گيرد و دعوت اسلام استوار و نيرومند شود؟ بارى آنان به ابولهب گفتند:

«اى ابوعتيبه! از كارى كه تو ناخوش دارى، دست برنمى داريم...» و به گمان خود او را فريفته بودند...

اگر آگاهى داشتند، درمى يافتند كه او و آنان نيازى به فريبى از اين دست ندارند، فريبى كه گويى كفى است بر روى سيلاب...

زيرا پشت سر ابولهب همسرش ايستاده بود كه او را همچون ستورى به سوى دشمنى با محمد پيش مى راند... و روبروى او سخن قاطع و والاى خدا قرار داشت كه درباره ى او فرود آمده بود و در ميان مردم پخش شده بود و مى گفت كه او به زودى در آتش دوزخ افكنده خواهد شد...

اگر غيرت، ابولهب را واداشت تا قوم خود را تهديد كند و بگويد از برادرم در نگهدارى برادرزاده اش جانبدارى خواهم كرد، آن غيرت از سر رغبت، تراوش نكرد، از روى نيت و اراده، صادر نشد، بلكه حركتى غير ارادى بود درست به ماننده ى واكنش سرانگشتى كه ناآگاهانه نوك سوزن بر آن نيش زند!...

آهنگ ابوطالب سست نشد... اگر چه قريشيان گاهى با مژدگانى و نويد و گاهى با بيم و تهديد گرد او را مى گرفتند. آن پير همچنان بر پيمان خود بود، نه لرزيد و نه سست شد. كوشش آنان را در راه دشمنى با محمد ناچيز مى ساخت، ترفندهاى آنان را تباه مى كرد، تا گزندى از آنان به او نرسد... طرفدارى ابوطالب از پيامبر، به او امكان مى داد تا هر جا شنونده اى بيابد دعوت اسلام را گسترش دهد...

پايدارى ابوطالب نبرد آشكارى بود كه به قريش مى گفت: بيار آنچه دارى زمردى و زور...

رفتار او به جنگى روانى نزديك بود كه معنويات قريشيان را سست كرد، شكوه آنان را كاست و قدر و منزلت آنان را در چشم مردم و در چشم خويش پايين آورد. در اين هنگام مردان قريش شگفت زدگانى گمراه بودند كه نمى دانستند چگونه خطرهاى زيانبارى را كه محمد بر سر آنان برمى انگيزد، دور كنند، با اينكه او در جنگ سرنوشت تنها بود ، جنگ افزارش، سخن بود و يارانش اندك، اما آنان يك ملت بودند و جنگ افزارشان نيرنگ و ترفند بود و ساز و برگ و سپاهشان بسيار...

پافشارى و ايستادگى ابوطالب از پيش و سرسختى مؤمنان از پس، همان چيزى را بار آورد كه مشركان از آن مى ترسيدند...

اسلام آهسته آهسته در سرزمين هاى عربى رو به آشكار شدن نهاد و به سان درخشش ستارگانى نمايان شد كه گويى روزنه هايى هستند بر گستره ى ابر...

ديباچه ى شرك با گذشت روزها پاره و پوشيده شد...

يك پارچگى قريش پس از همبستگى از هم گسست و دو پاره شد:

يك پاره از روى نادانى و خودپرستى با مشركان ماندند. پاره ى ديگر از روى هم خونى و تعصب خويشاوندى به آن پير گرامى پيوستند...

در اينجا مشركان دريافتند كه ناگزير بايد ضربه اى كارى وارد آورند تا ميان آنان و دشمن كار يكسره گردد و پس از آن براى هميشه از دست آنان رهايى يابند...

پس از انديشه ى بسيار به اينجا رسيدند كه:

اگر ابوطالب و گروه يارانش همان خطرى باشند كه هستى قريشيان مشرك را تهديد مى كند و شكوهشان را پايمال مى سازد و آنان را ميان قبيله ها در خفت و خوارى زبان زد مى كند، بايد آنان را همانند بنى اسرائيل آواره ى بيابان ها كنند...

بايد آنان را از خانه هاى خود به سوى كويرها و دره ها بيرون كنند...

بايد ميان خود و آنان سدى ببندند همانند سد رويين ذوالقرنين كه بر روى يأجوج و مأجوج بست...

بايد آنان را به سان خوراكى گوارا به درندگان گوشه گيرى و محاصره، و كفتاران برهنگى و گرسنگى پيش كش كنند...

آرى چنين كردند...

همگى هم دست شدند تا با خاندان هاشم و عبدالمطلب قطع رابطه كنند. با هيچ يك از آنان سخن نگويند و همنشينى و زناشويى و خريد و فروش نكنند تا آنگاه كه مرگ نابودشان كند يا محمد را از خوار شمردن خدايانشان بازدارند و يا او را به دست آنان بسپارند...

آنان پيمان خود را بر پيمان نامه اى نوشتند و از ديوار كعبه فروآويختند...

اوضاع و احوال آن روز در جامعه ى مكه چگونه پيش مى رفت؟...

از اين سو قريشيان هم داستان شده بودند تا پيمان وحشيانه ى خود را به انجام رسانند، به گونه اى كه تا آن روز هرگز براى انجام هيچ پيمانى تا اين اندازه هم داستانى نكرده بودند...

همه ى مردم را به پستى و فرومايگى ورزيدن درباره ى ابوطالب و يارانش سفارش دادند...

عشيره ها و قبيله ها را...

روستاها و آبادى ها را...

سروران و بردگان را...

گروه ها و افراد را...

آنان سخت كوشيدند تا دشمن را از خود به دوردست ها روانه كنند...

از آن سوى خاندان هاشم و عبدالمطلب مبارزه ى آنان را با مبارزه، پذيره شدند...

كافر و مؤمنشان همچون بنيادى استوار با پيامبر در يك صف ايستادند، صفى كه آهنگ بود و ايستادگى...

به سوى رنجى كه پيرامونشان را فراگرفته بود بى باكانه پيش رفتند...

جان بر كف نهاده بودند...

هنگام كه بر ننگ ناپذيرى و بزرگ منشى خود بودند، اگر جان مى باختند براى آنان چه زيانى داشت؟...

از سوى ديگر ابولهب، خود را از آنان جدا كرده بود...

او از خاندان هاشم و عبدالمطلب تنها كسى بود كه گروه آشوبگر مشرك را يارى مى داد...

بر برادران خود خروج كرد...

به سان ستورى رام از همسرش دنبال روى كرد...

او به ماننده ى سايه ى همسر خود بود، آنگاه كه همسرش مى ايستاد او نيز مى ايستاد و آنگاه كه راه مى رفت او نيز روان مى شد...

سخن او، حرف به حرف، واژه به واژه، پژواكى از ياوه هاى همسرش بود چنانكه گويى قارقار كلاغى است در بنايى فروريخته يا بانگ شوم جغدى است در ويرانه ها...

مكه- پس از گذشت هفت سال از بعثت محمد- گواه وى و همراهانش بود كه جلاى وطن مى كردند، يا بهتر بگوييم ستمگران آنان را از شهر حرام به شعب ابوطالب كوچ مى دادند، آنجا كه خشكسالى بود و بينوايى، تا سه سال پياپى از عمر خود را سپرى كنند. خانه ى آنان در آنجا گوشه گيرى بود و تنهايى، نگهبان آنان محاصره بود و توقيف...

اينك آنان با ناكامى زندگى مى كنند...

خوان آنان گرسنگى است...

سفره ى آنان شكم هاى تهى...

نان آنان مغز و برگ و ريشه ى درخت...

نان خورش آنان پوست جانوران كه در آب خيسانيده مى شود تا نرم گردد...

چه بسيار رنج خواهند كشيد!...

ليكن بردبارى همواره با آنان است...

بهترين همدم و همنشين آنان است...

كردار زشت قريشيان آهنگ آهنين آنان را سست نكرد...

بر جان آنان خدشه وارد نياورد اگر چه بر تن آنان زخم ها نهاد...

مزه ى پشيمانى را به آنان نچشانيد و شربت شكست را ننوشانيد...

دورشان باد كه گوشه گيرى آنان را به دست خوارى سپرد...

دورشان باد كه گرسنگى انان را به فرومايگى وادارد...

دورشان باد كه ناكامى آنان را به پستى كشاند...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page