بعد از سی سال خانه نشینی علی علیه السلام که با خار در گلو، سلام های بی جواب و ناله های مخفیانه در چاه سپری شد، برایم بسیار سخت است که ببینم تو نیز عبای تنهایی بر سر کشیدی و بغض فروخورده ات را با خون جگر، بر طشت میریزی.
صلح تو، هزاران بار تلخ تر از جنگ های پدر است؛ سخت تر از غزوه های پیامبر صلی الله علیه و آله .
پرده اندوه را از چشمانت برکش و به یاد دار که چگونه پدران جهل، باب العلم ـ علی علیه السلام ـ را به تنهایی در کوچه های کوفه کشاندند.
این مردمان کج اندیش و نفهم که تو را به خاطر پذیرش صلح، مذل المؤمنین میخوانند، همان اشباه الرجالی هستند که هنگام دعوت به جنگ از سوی پدرمان، سردی و گرمی هوا را بهانه میکردند و زر و سیم معاویه، انصافی برایشان باقی نمیگذاشت که فرق عزت و ذلت را بفهمند.
کدام مؤمن نمیداند که امت نفرین شده علی علیه السلام ، با همان دستی با تو بیعت کردند که پیش از این، عهد و پیمانشان با علی علیه السلام را شکسته بودند و رشته دین و دلشان را به کاخ سبز کفر، دخیل بسته بودند؟!
من از آن روزی که خطبه دادخواهی و حق طلبی مادرمان، به گریه های خاموش پایان گرفت و هیچ مردی در دفاع از حریم نبوت، لبی نجنباند و قدمی برنداشت، رشته امیدم را از این مردم گسستم.
برادر عزیزم!
هنوز عطر خاک چادر مادرم از سجاده تو به مشام میرسد؛ بوی خون آلود کوچه هایی که به صورت کبود مادر و سکوت دیرینه تو امتداد یافت.
تا کی بر این سکوت و خاموشی، پایدار خواهی ماند؟
تا آنجا که حسین علیه السلام با قامت خمیده، تیرهای خونین را از کفنت به درآورد و عباس علیه السلام ، با غیرت فروخورده اش، در گوشه غربت بقیع برایت قبر بکند؟
امید دلنوازم؛ برادرم!
آن کس که گوش شنوا داشته باشد، در سکوت تاریخی تو، اعتراض خاموشت را میشنود که از هزاران چکاچک شمشیر و رجزخوانی جنگ، پرصلابت تر است و شور آفرین تر!
برای تنهایی امام علیه السلام
عباس محمدی
گاهی نوشتن سخت است و برای از تو نوشتن سختتر.
نوشتن با کلمات خیس سخت است؛ کلماتی که تکان گریه، لبریزشان کرده است، کلماتی که تاب زندگی کردن بعد از تو را ندارند. با این همه کلمه، نمیتوان تو را نوشت. نمیتوانم از سیره پیامبر وار تو بنویسم.
نام تو که می آید، قلم ها بغض میکنند و گلوی کلمات کبود میشود. نام تو را تنها با غربتی سرخ میتوان بر این صفحه های سفید نوشت.
مرا به تنهایی تو راه نیست. باید از جنس زخمهای تو بود تا به هوای بارانی تو راه یافت. تنهایی ات را در پیراهنت حبس میکنی و لبخندت را همپای امامت، فراگیر.
زخم میخوری و مهربانی تعارف میکنی. کاش همه چشم های جهان یاری ام میکردند تا شاید بتوانم ثانیه ای از تنهایی ات را به صلحنامه ای که امضا کردی، بگریم.
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»
کریم اهل بیت
کریم اهلبیت! دست سخاوتت، زبانزد است. چه شبها که انبان به دوش، چراغ خانه یتیمان را روشن میکردی.
آفتاب نیمه شبها! آنقدر سخاوت داشتی که چنین فرمودی: «آنچه را که از امور دنیا طلب کردی و به دست نیاوردی، چنان انگار که به آن هرگز فکر نکرده ای».
کدام کلمه میتواند این همه دل بریدن از دنیا را وصف کند؟! مگر غیر از تو کسی میتواند چنین از دنیا دل ببرد؟! دل میکنی از دنیا؛ همانگونه که از سربازان بی وفایت...
زهر از دست نزدیکترین همسایه حرفهایت
بغض تنهایی و غربتی که دارد دامنگیر دنیا میشود، گریبانت را میفشارد. پیراهن دلتنگی ات را بر غربت دنیا میپوشانی. نزدیکترین همسایه حرفهایت، کاسه ای زهر تعارف میکند. پیراهن سفیدت، باغچه گل سرخ میشود، لخته های جگر خونت گل میکنند تا تو پرواز را آغاز کنی.
پرنده تنهای امامت! کلمات، کبودی گلوی گرامیات میشوند تا غربت تو را بسرایند.
جگر پاره پاره در تشت
سودابه مهیجی
ادامه خداوند بر روی زمین، خورشید لایزال مهر که خار چشم های شب پرستان بود، پس از عمری صبر و بردباری، سرانجام به زخم افعی گرفتار شد. وقتی پاره های جگر مجتبی از حنجر همیشه صبورش فوران کرد و آتشفشان شد و در تشت فرو ریخت، خون دل آل محمد صلی الله علیه و آله، در آن پاره پاره های معصوم، موج میزد و آغاز کربلا در آن خون مظلوم نطفه میبست.
آغاز همه فتنه ها و ستم های نامرسوم عاشورایی، آغاز لبهای عطشناک و خون های همیشه جاری کربلا، از حنجره مجتبی، از لب های به جام زهر سیراب شده او جاری شد.
زمانه چشم نداشت...
زمانه، چشم دیدن آن مهر آرام را نداشت که این چنین، به کشتن آن چراغ حقیقت کمر بست.
حسن بن علی علیه السلام ، وارث تمام آن اقیانوس دانشی بود که در سینه امیرالمؤمنین، علی علیه السلام ، موج میزد. به کریم اهل بیت شهرت داشت و همیشه سفره اکرام و اطعام او، به روی نیازمندان گسترده بود.
هیچ دست نیازی از درگاه او ناامید بازنمیگشت و هیچ جویندهای در طلب کرم و مهر او، بی نصیب نمیماند.
هرکه دست در دامان محبت او زد، به کامروایی رسید.
پاره جگر شقایق
فاطره ذبیح زاده
مدینه این شبها، قلبِ غم زده عالم است. چشم دل که بگشایی، خاکستر مرگ بر سر و روی مردمانش میپاشد و در داغ هجران محبوب، روی غمزده احساس را میخراشد.
کاش مثنوی غربتش را ورق بزنی تا تو را همراز سینه ای کند که هرگاه در فراق رسول خدا صلی الله علیه و آله، در تنگنای پرآشوب روزگار محبوس میماند، عطر یار سفر کرده را از شمیم بهشتی پاره جانش حسن علیه السلام می بویید!
بارها از دریچه چشمان غفلت زده مردمش دیده بود که پیامبر، دو ریحانه آسمانی اش را بر روی پاهای معراج رفته اش مینشاند و لبان مبارک خود را بر غنچه لبهایشان میگذاشت؛ گویی که گل های بهشت خدا را می بوید و میبوسد.
اگر دل به داغ های سینه اش داده ای، میدانی که در پاره های جگر کدام شقایق دلسوخته اش متحیر مانده و شادابی و شکوه روزهای حضور پیامبر را به تنهایی و بیکسی کدام فرزند غریب او وا داده است.
امشب، رد اشکها را که بگیری، تو را یکسره تا سالهای پربهاری خواهد برد که پاره تن زهرا و علی علیه السلام ، بر پشت دو تا شده اشرف عالمیان در محراب عبادت، مینشست و خدا میداند که سجده پیامبرش، به جهت آن طولانی میشد که مبادا دردانه اهل آسمان آزرده گردد.
امشب، پلکهای مدینه تا صبح، میزبان سپیدی بالهای روشن ملائک است؛ خیل فرشتگانی که آمدهاند، تکستاره جوانان بهشت را بر روی دستان زمین، رصد کنند.
دشمنی با خاندان خورشید
غبار کورکننده شایعات سیاه امویان، هوای شام را آلوده بود. در روزگار اقتدار پوشالی حکومت آل سفیان، بذر کینه خاندان علی علیه السلام چنان در قلبهای مردم کاشته میشد که در پس زمینه افکار فریب خورده گروهی از مردم، با هیچ خاندانی به اندازه آل پاک علی علیه السلام دشمنی نکرد.
جرعه های تلخ صبر و سکوت
به یقین، تا آن روز، روایت سخاوت کریم اهل بیت علیهمالسلام ، به گوش اهل شام نرسیده بود؛ کریمی که همه دارایی خود را به دو نیم میکرد و نیمی را در راه خدا صدقه میداد. بیشک تا آن روز، هیچ قاصدی، خبر ایمان گامهایی را که بیست و پنج بار پیاده به حج شتافتند برایشان نیاورده بود. امام، وجود مردم را پیچیده در جهل خبرسازی های فریبکارانه خاندان امیه میدید. شب تاری که دستگاه شوم اموی، بر امت اسلام گسترده بود، تنها با فرو بردن جرعه های تلخ صبر و سکوت، به روشنایی روز میرسید.
صلح امام مجتبی، اسلام و مسلمین را از خطر ترفندهای منافقانه و پرتزویر معاویه مصون نگاه داشت؛ ولی سالهای عمر ایشان را در رنج مدارا با حکومت طاغوت و زخم طعن و کنایه های جاهلان و منافقان، سخت و پردرد کرد.
آسمان، گرفته و زمین میلرزد
دستهای زن میلرزد. هرچه کرد، مهربانی صورت امام، از ذهنش دور نشد. چه روز نحسی است! لهیب آتش دوزخ تا مغز سرش زبانه میکشد. حتماً خود ابلیس، شربت زهرآلود را به دستش داده بود. شاید تقدیرش این بود! ولی نه! نمیتوان خود را فریب داد. شعله های خیانت است که از هرم آن، پرهای فرشتگان آسمان خواهد سوخت. وسوسه رنگارنگ کاخ یزید، دلش را در حصار هوس، زندانی کرده است. دست های زن میلرزد. «کاش نامم جعده نبود! کاش این نام شوم اصلاً در تقدیر کریم اهلبیت علیه السلام نیامده بود!» وعده زیرکانه معاویه، در پرده ذهنش میرقصید. این معاویه، حتماً خود شیطان است. دستهای زن میلرزد.
شربت را که در دستان امام میگذارد، نگاه مهربانش، بار شرمندگی اش را سنگین تر میکند. مثل همیشه، همه چیز را میدانست و باز لبهایش، روزه سکوت گرفته بود. جام زهر را جرعه جرعه فرو میبرد. چهره آسمان درهم میرود و سوزش زهرآلودی قلب زمین را به درد میآورد. این بار قلب زن است که از هجوم سایه های عذاب میلرزد.
ضمانت نامه
میگویند لقب هر یک از امامان نور، به جهت آن بر سر زبان های مردم شهره شده است که آن صفت، در گوشه ای از زندگی امام، در چشم مردم بیشتر عیان شده است؛ ولی شاید بتوان گفت که هر یک از ایشان، آینه ظهور و تجلی یکی از صفات بی شمار الهی بوده است.
علی علیه السلام ، به عدالت خداوند و حسن علیه السلام به دستان پرخیر خدا میماند.
کرامت امام مجتبی، تنها صدقه و بخشش در راه خدا نبود؛ بخشودن همراه با بزرگواری و منش پسندیده اش بود. حسن بود و همه جلوه های زندگی اش، آکنده از زیبایی و خیر. میفرمود: «کسی که در دلش هوایی جز خشنودی خدا خطور نکند، من ضمانت میکنم که خداوند، دعایش را مستجاب میکند» و این ضمانت بزرگمردی است که کریم اهلبیت است و هیچ تهیدستی از دریای کرامت او بی بهره نمیماند.
زیرنویس:
درود خداوند بر امام بزرگواری که هنگام نماز، در پیشگاه معبود، از خوف و خشیت او بدنش میلرزید و روی مبارکش زرد میگشت!
سلام و درود خدا بر امام صبوری که برای نجات دین خدا، تلخی صلح با حکومت طاغوتی معاویه و کنایه و طعن منافقان را به جان خرید!
درود خداوند بر امام غریبی که در خانه خود نیز مظلوم و تنها بود!
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام ، بر تشنگان دریای کرامت و بزرگواری او تسلیت باد!
خداحافظ، سیدجوانان بهشت!
فاطمه همت آبادی
خداحافظ ای پدر سخاوت، ای سید جوانان بهشت!
تو، امید دست های خالی بودی؛ امید پدرانی که میدانستند تا تو هستی، طعم گس شرمندگی را نخواهد چشید.
سید کریمان! خوان کرمت، همیشه مهیای پذیرایی بود؛ حتی برای جعده، دختر ناخلف اشعث بن قیس؛ شیطانی که آتش خدا را به بهای صد هزار درهم، از بازار معاویه خرید.
من بقیعم
من تشتم؛ همان تشتی که در تقدیرم آمده بود در روز 28 صفر سال 50، میزبان جگر پاره پاره سخاوتمندترین خلق خدا باشم؛ تشتی که عرق پاک جبین و زردی روی امام مجتبی علیه السلام را شاهد بود و شنید زمزمه «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»اش را... و من بقیعم! قطعه زمینی از بهشت که ملائک، سینه ام را میشکافتند برای به خاکسپاری کریمی که هرگز دست سائلی را رد نکرد؛ مگر آنکه به درهمی یا لقمه نانی میهمانش کرده باشد.
من میزبان کسی هستم که بخشش و کرامت وامدار اویند...
در متن نفس هایم، شعر غربت تو بغض میشود و رفتنت گریبانم را میفشارد.
تنهایی تو را میتوان با همه کوه ها، درختها، بادها و دریاها گریست.
نوشتن با کلمات خیس از تنهایی تو سخت است؛ تو را باید با دریاها بنویسم.
اگر همه آب دریاها را هم برای نوشتن غربت تو بردارم، کم است.
نزهت بادی
» گالري تصاوير : قبرستان بقيع / ولادت / شهادت » کتابخانه صوتي : مولودي / مداحي / روايت هاي شنيدني |