واپسين سطر پيامبرى
ميثم امانى
مردى از دنيا مى رود كه دنيا، چشم انتظارش بود تا بيايد و دايره نبوت را در افق باز چشم هايش، به پايان برساند؛ مردى كه دنيا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد بر انتهاى سطر پيامبرى و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگين خاتميت.
مردى از دنيا مى رود كه آخرت را همچون پنجره اى ديگر بر نگاه هاى بشر گشود، تا بنگرند، تا بدانند كه ساحل نشينان دنيا را روزنه اى هست كه مى تواند به درياى آخرت برساندشان؛ مردى كه دنيا و آخرت را همچون دو چشم در كنار هم، همچون دو بال براى يك پرنده به تصوير كشيد؛ مردى كه دست هاى دنيا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردى از دنيا مىرود كه انسانها را گره زد به وظيفه خويش؛ مردى كه زير بازوى عقل را گرفت تا برخيزد، مرهم بر زخم هاى معنويت نهاد تا جان بگيرد و ايمان را همچون شعله اى همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمى برافروخت تا از تيرگى ها نهراسد و در تاريكى ها نميرد.
پيامبر مىرود؛ ولى...
نفس هاى آتشين تو، در كلمه كلمه معجزه جاويدانت تا هميشه زنده است و «كلام» ـ كه اعجاز توست ـ هر بار با زبانى ديگر و بيانى ديگر، خوانده مىشود و اوج مىگيرد.
كلام تو كه همان كلام الهى است، همچون چشم هاى لايتناهى است و هنوز بر دشتهاى دور و كوير خشك جان هاى مرده نازل مىشود.
هنوز صداى «إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذىِ خَلَقَ» است كه مىآيد و در غارهاى تفكر مشتاقان، نداى عرش را برمىانگيزد.
هنوز صداى «اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ الاْءَكْرَم»، ديدگان حقيقت طلب را به خوانش صحيفه هاى رحمت فرا مى خواند و دست هاى شكرگزار را به نوشتن كتيبه هاى تفسير.
پيامبر خواهد رفت، ولى هر باره هزاران جان تحول يافته مثل پيامبر خواهند آمد و هزاران بار ديگر نغمه هاى الهام، دهان به دهان تكثير خواهد شد.
حقيقت هميشه جارى
پيامبر يك حقيقت جارى است در جريان زمان؛ يك حقيقت جارى كه پيامش هميشه نامكرر است و همواره شنيده خواهد شد: در مأذنه هاى معنويت، در معابد شرق، در غارهاى تفكر.
حتى در خانه هاى طاغوت و در بت كده هاى درون و برون، فرياد توحيد شنيده خواهد شد.
پيامبر يك سرمشق تحريف ناپذير است كه رنگ و بويش كهنه نخواهد شد.
تا انسان انسان است و تا دنيا، دنيا، به تازگى خويش خواهد ماند و در جوشش سيال فهم ها و انديشه ها، خلوص خويش را حفظ خواهد كرد.
پيامبر، يك صداى ناميراست كه سكوت شرمگين دروغ ها و مغالطه ها، ارزش آن را كم نخواهد كرد و پرده ناسپاسى ها، از حقيقت و راستى آن نخواهد كاست.
پيامبر، يك قرآن به تمام معنى است كه در جاهليت جديد، منادى دعوت به آيه هاى تفكر و انديشيدن است.
تا هميشه وامدار پيامبرى ات هستيم
معصومه داوودآبادى
سياهپوش بيست وهشتمين روز صفر، شانه به شانه آسمان فشرده در ابر مدينه مىگريم.
دستهايم فصل كوچت را چگونه تحرير كند، اى پيام آور زيباترين روزهاى جهان!
ديوارهاى حرا، هنوز طنين نيايش هايت را جار مىزند. خشت خشت كعبه از تو مى گويد؛ از تو كه دسيسه هاى كفار را به هيچ گرفتى و مصمم و پرشور، ايمانت را فرياد كردى. آفتاب تا ابد چشمان پيامبرىات را وامدار است.
خاتم عشق
يا محمد صلى الله عليه وآله ! پنجره در پنجره، باران سوگوارى توست كه هواى اين حوالى را مىآشوبد.
اى خاتم مهربانى و عشق! اعجاز نگاهت را بر افق هاى پرستاره بسيار ديده ايم و ستاره به دامن، بازگشت هايم.
نامت، بت هاى زمين را به خاك مى افكند. از تو كه مىگويم، بادهاى كافر، كلمات روشنت را مسلمان مىشوند.
سلام بر تو كه گام هاى مهتابى ات شب هاى جهل بشر را به جاده هاى راستى كشاند!
در طوفان اندوه
رفته اى و كوچه هاى مدينه، سر بر شانه هاى هم مويه مىكنند. تويى كه چشمه هاى بىشمار، از رد قدم هايت سر برآورده اند. تويى كه آيه هاى پيغمبرى ات را هيچ كلامى تشبيه نمىتواند.
بزرگوارى ات، زبانزد عابران تاريخ است.
اى امين دلهاى دردمند! حالا كه رفته اى، تاروپودمان را طوفان اندوه در هم مىپيچد.
كاملترين نام
محمدعلى كعبى
مىخواهم صدايت كنم و درمانده ام كه كدام نام را برانگيزم؟
مىدانم اى نهر هميشه جارى، اى روشنايى بخش! نامها در برابر تو، سنجاقكانى هستند كه ذرات كوچكى از زلالى ات را مى چشند و حلاوتش را فرياد مىكنند.
مقدّر ازلى، بشارت ابدى!
فيض فراگير را زمينيان در هر نقطه به نامى مى خوانند؛ همانگونه كه آب را؛ و نام تو اى ذره ذره دلدادگى و تعبد، عطش خداپرستى را مى گستراند و جوانه هاى طلوع را در اقصى نقاط جهان مى پروراند.
پس مسيح زنده است، هر گاه نام تو جارى است؛ كه حيات از دست هاى تو سرچشمه مىگيرد. يوحنا، حواريون را به آمدنت بشارت داد و امروز تو را پيامبر مهربانى مىشناسيم.
كودكان جاهل طائفند، آنان كه هنوز پيشانىات را سنگ مىزنند كه تو پيامبر آزادى و عدالت اجتماعى هستى؛ تو پيامبر تمام اصطلاحات زيبا و مدرن بشرى هستى پيش از اينكه اختراع شوند.
نام تو، اميد رسيدن به كمال و انگيزه خلقت را دوباره زنده مىكند.
نام تو چراغ مىشود و ذرات سياهِ هوا را چون شمع، در برابر ما روشن مىكند.
نام تو هر جا سبز شود، زمين و زمينيان، بهتر نفس مىكشند و طبيعت، حقيقت خود را نشان مىدهد.
هر بار كه نامت را مىبرم، لبهايم دوبار به هم آغوشى درمى آيند.
هر بار كه نامت را مى برم، متبرك مىشوم و كنگره ها را به قد كشيدن وا مى دارم.
اما كدام نام است كه سهمِ بيشترى از مسمى برده است؟
هنوز در جستجوى آن اسم سعيدم كه بىكرانى از تو در حروفش جارى است
مىخواهم صدايت كنم و نام تو دفتر به دفتر، آوارهام كرده است.
نه! هرگز نمىتوانم سرشارتر از آن نام بيابم كه آكنده از ستايش زمين و زمان است؛ محمد صلى الله عليه وآله !
راهى كه به بشر نشان داد، بن بست ندارد
اين جدايى دردآلود، اولين تجربه خواهد بود. اين پايان باورنكردنى كه بشارت آغازى ديگر را از خود به جاى نخواهد گذاشت. به نام تو، رساله دلگشاى رسل ختم مى شود. سراسر زمين چشم مى شود و به مسير سبزى كه گردن آويز آسمان است، خيره مىماند:... آن مسافر زخمى كه مى رفت، آن وديعه خوانده شده، آخرين حيات بخش نبود؟ اما اين بار، منجى چنان در ظلمت دميده است كه تا آخرالزمان، تمام ثانيه ها سرشار از ابلاغ روشنش خواهند بود؛ «...وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلامَ دِينا...» مىرود، اما آن معبر خدا، نشانى را كه نشانمان داد، بن بست نيست.
حتى هيچ كوچه اى بن بست نيست. هميشه خانه اى در انتهاى كوچه وجود دارد. هرچند شايد درش را سوزانده باشند!
سوگواره
روح الله حبيبيان
ملائك، بر سر و سينه زنان، در اطراف حجره محقر رسول خدا صلى الله عليه وآله طواف مى كنند و به فاطمه كه غريبانه در گوشه اى اشك مىريزد، تسليت مىگويند.
حسن و حسين عليهماالسلام ، صورت بر سينه رسول خدا صلى الله عليه وآله گذارده، بى اختيار اشك مى ريزند.
آن سوتر، على مرتضى عليه السلام با چشمانى پر اشك، سر رسول خدا صلى الله عليه وآله را به دامن گرفته، زير لب مىگويد: «اِنّا للّهِ وَ اِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»؛ اى حبيب قلب هاى ما! با رفتنت مصيبتى بر ما وارد شده و چه عظيم است مصيبت تو...!
كوبنده در كيست؟
عربى هستم و مى خواهم با رسول خدا صلى الله عليه وآله ملاقات كنم... و اين سومين بار بود كه همين جواب از پس در، در پاسخ پرسش فاطمه عليه السلام كه با حزن مىپرسيد «كيست در را مىكوبد؟» به گوش مى رسيد. زهرا عليه السلام مىخواست اين بار نيز بيمارى رسول خدا صلى الله عليه وآله و حال ناگوارش را يادآور شود و از باز كردن در، امتناع كند؛ صداى رسول خدا صلى الله عليه وآله ، لرزه بر اندامش افكند: «زهرا جان! اين كوبنده در، برادرم عزرائيل است كه براى قبض روح من آمده و او جز اين خانه، بر در هيچ خانه اى اذن ورود نمىگيرد...» اشك هاى زهرا عليه السلام بىاختيار جارى مى شود؛ در گوشه اى مى نشيند... .
لرزش شانه هاى او كافى است تا حسن و حسين عليهماالسلام ، اندوه مادر را دريابند. خود را روى سينه پيامبر مىاندازند و سخت مىگريند.
ـ نه على جان! ايشان را از روى سينه ام برندار كه با بودنشان، راحت تر كوچ خواهم كرد.
و چيزى نگذشت كه ديگر كلامى از آن دردانه هستى به گوش نرسيد.
مدينه؛ غم زده اى ناگزير در اين داغ
محمدكاظم بدرالدين
رنگ سوگ، لحظات را احاطه كرده است.
دامن قصايد عربى اشك آلود است. اين داغ كجا و طاقت تنگ ايام كجا؟
از مدينه مپرس كه غمزده و جامه چاك، در گوشه اى نشسته است و ناگزير است در اين اندوه. مدينه، با همه دقيقه هايش، به سمت شب مرثيه چرخيده است. امان از قدرت بازوى چرخ! چاره چيست؟ تا بوده همين بوده كه بر خاك تيره، رنگ و بوى سفر را نگاشته اند و اين راهى است كه ادامه دارد.
همراه با منش صبح
كتاب ياد، ورق مىخورد و فصلى پيش رو مى آيد كه كوچه هاى درد و فقر را، التيام عطر تو آرامش مىبخشيد.
درخت ياد، برگ هايش چه سبزند كه از سرشاخه هاى آن، بوى وحى و قرآنى كه تو آوردى، برمىخيزد.
مجموعه عشق، همان گفتار و رفتارى است كه آوردى. به راستى انسان از خودش هيچ نداشته است و همه آراستگى و وقار بشر، در سايه اقتدا به تو، جان گرفت.
دل اگر با شهد گفتار و رفتارت نياميزد، بىشك ساكن هميشگى پاييز است.
واژه هاى «نهج الفصاحه»ات، از قبيله خورشيد نازل شده است تا دل هاى ما را دسته دسته به مهمان خانه ملكوت بكشاند.
اينك اين تنهايى ما و غمگینانه ترين تصوير انسان در كنار پرسشى دردناك.
چگونه با اين غم كنار بياييم؟!
گلاب صلوات
نام تو فراتر از همه زمانها ايستاده است.
محفل هاى درخشان، صلوات مىفرستند و فضا را با رحمت خرم از نامت، عطرآگين مىكنند.
درود بر تو، شعله هاى عشقى است كه از قلب ما بر مى آيد. يا محمد صلى الله عليه وآله ! براى انسان اين اندازه عمر، كم است كه از تو بگويد.
زمين، كسى را گم كرده است كه...
رقيه نديرى
زمين، كسى را گم كرده است؛ كسى كه رد گام هايش، بهشت را به ارمغان جاى گذاشت و دست هاى بر آسمان برآمده اش، باران را به خشكسالى خالى مىآورد؛ كسى كه بودنش، كابوس را از خواب كائنات سترده بود؛ او كه نامش، بر جاهليت زمين تاخت و فطرت ها را به اوج پاكى برد.
محمد صلى الله عليه و آله فخر آفرينش بود؛ امين كوچه باغ هاى مكه ديروز؛ امانتدار نخل هاى به بار نشسته مدينه امروز.
از خانه ها، صداى اندوه مى آيد و مردى كه مست نيست، راه را بر گريه و شيون مى بندد و ديوانه وار شمشير مى چرخاند كه پيامبر چون موسى عليه السلام نزد پروردگارش رفته و باز نخواهد گشت. كلمات، بند آمده اند و مرد مىخروشد و شمشير مى چرخاند، تا اينكه كسى بر سرش فرياد مىزند: آرام باش.«محمد صلى الله عليه وآله پيامبرى است كه پيش از او، پيامبرانى آمده اند و رفتهاند؛ آيا هرگاه بميرد يا كشته شود، عقبگرد مىكنيد؟»
ديگر ترديدى باقى نمانده است و دلى نيست كه نسوخته باشد.
على عليه السلام همچنان چشم به راه مانده است تا كسى فارغ از دنيا، بيايد و او را در امر پيامبر مشايعت كند.
در كلبه احزان فاطمه عليه السلام
رزيتا نعمتى
بىتو پژمردم، شكستم، سوختم، اى شيواترين مقدمه نوبهار، اى امين ترين مرد قبيله عشق! پس از تو، بوى بيگانه كوچ، قلب فاطمه عليه السلام را در سرايى آغشته به عطر خاطراتت، چنان فراگرفت كه همسايگان، در هاى هاى روز و شب زهرا عليه السلام ، طاقت از كف دادند.
حرا خاموش و كوچه هاى بنى هاشم، سيه پوش شدند و كائنات، كلبه احزان و آسمان، اشكريزان شد. خبر در شهر پيچيد: مصطفى، همسايه ديوار به ديوار خدا، فخر خلقت، حرمت عالم و نگين خاتم، تا فراسو پر كشيد.
بدرود اى چكيده قرآن!
يا رسول اللّه صلى الله عليه وآله ! وقتى تو را مرور مىكنم و به واقعه رفتنت مى رسم، چراغ هاى واژه خاموش مى شوند؛ آنگاه تو را كه بر لب مى آورم، هزار خورشيد قيام مىكنند و در تلاطم عشقت، دلم را روشن مىكنند. طبيب دلهاى خسته! اينك لب فرو بسته و زمين را مبتلا به عطشى هميشگى كرده اى.
چه تلخ است ماجراى مبهم انسان كه به سرگردانى دنياى پس از تو مى گريد!
يا رسول اللّه صلى الله عليه وآله ، اى چكيده قرآن! آخرين خطبه عشق، غزل رفتن تو بود. اهل زمين تا آمدند به خود برسند، پر كشيدى و نور جمالت را به آسمان ها بخشيدى.
«بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران»
سعدى
تو را نشناختند
زهرا جان! در فراق پدر مى گريى و هنگامه ابرى چشمانت، شهر را بر هم زده است؛ بگذار اين به خواب رفتگان بخوابند!
زهرا جان! تمام سوره ها نازل شدند و اينان از خواب سنگين جهالت برنخاستند و اگر نبود اين چنين، تشت خاكستر بر فرق علت آفرينش نمى ريختند. تنها تو مىدانى كه محمد كه بود؛ امتزاج بصيرت و شمشير، بى تكلّف و لطيف مثل نسيم؛ لبريز از تحمل كوچه هاى سنگباران و شكنجه ياران، لبريز از غمى هميشگى و پنهان و روحى بى كران، پر از عطر اذان و ضربه هاى خزان، سوره سرخ ايثار و آيه سبز بهار.
بدرود كه دستان قلم در فراق تو آتش گرفته اند!
ناشر آخرين دفتر خدا
يا رسول الله صلى الله عليه وآله ! روزى كه براى عشق، درهاى خلقت را گشودند، تنها به تو اذن دخول دادند و خداوند، 63 جرعه از تو بيشتر بر اهل زمين نچشانده بود كه مستى حضورت را بازپس گرفت. تو خيال بلند يك پرواز بودى كه از ابتدا، پاى بر زمين ننهادى؛ گرچه خورشيد را در دستى و ماه را در دست ديگرت گذاشتند.
اى ساقى! ناز چشمت جبرئيل را نامه رسان عشق تو با دوست كرده بود. مىروى و از تنفس تو، دوازده شاخه گُل مىرويند تا به تفسير تو برخيزند.
اى ناشر آخرين دفتر خدا، اى كاش كتاب عمر تو سر نيامده بود!
زيرنويس
يا رسول الله صلى الله عليه وآله ! مثل تو ديگر در پهنه زمين تكرار نخواهد شد، اما با تكرار صلوات بر تو، نور حضورت را در قلب خود احساس مى كنيم.
با غروب آفتاب تو، كعبه تا قيامت سيه پوش گشته و زمزم، اشك عزا به رخسار مكه مى ريزد.
واپسين نفس هاى مهربان
سودابه مهيجى
درياى بى كران هاى كه اينك در بستر آرميده است و نفس هاى مهربانش به شماره افتاده اند، سال هاى سال، ستون هاى عرش را بر دوش كشيده و عمرى، دليل هستى بوده است.
خسته است. شايد اين لحظه هاى در بستر افتادن، قدرى به آغوش آرامش ببرند آن چشم هايى را كه هرگز آسوده خاطر نخوابيده اند؛ چشم هايى كه شب تا صبح، به آسمان خيره بود و نگران سرنوشت اهالى خاك، تمام دعاهاى خيرخواهش را به درگاه خدا مىبرد.
... چگونه اين همه سال رنج پيامبرى را بر دوش كشيدى و «لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْرا»، ورد زبانت بود!
چگونه اين همه دويدى با گام هايى كه لحظه اى نياسودند و جز مشقت، سرنوشتى نداشتند؟ از مكه به مدينه، از نيمه شبهاى تهجّد به معراج، از خندق به خيبر و اُحد و بدر... از حرا به شعب ابىطالب... چه فرسنگ هاى جانفرسايى را پشت سر گذاشتى!
هميشه نگران «امت» بودى
ديگر تمام شد؛ تمام آن روزهاى بى قرارى و شب هاى بىخواب كه گمراهىِ مردمِ زمانه، تو را آسوده خاطر نمى گذاشت؛ تو را كه در همه لحظه ها، براى رونق سفره هايشان و براى خاطر روشناى خانه ذهن و دلشان، خواب و خور نداشتى. ديگر آرام باش كه پروردگار، بار سنگين نبوت را از شانه هاى پرطاقت اين همه سال تو برگرفت و تو، امانت خطير خويش را به منزل مقصود رساندى.
آه از دل مهربان تو اى رحمةللعالمين كه در اين واپسين نفسها مدام زير لب زمزمه مى كنى: امّتى، أمّتى...
نام هميشه جارى
ديگر اين كوچه ها، صداى گام هاى كسى را نمى شنوند كه سپيده را در رگهاى شهر جارى مىكرد و پرندگان، جاى پايش را بوسه مىزدند و فرشتگان، در رشحات وضويش غسل مىكردند؛ همان مردى كه از فراز بام خانه ها، باران خاكروبه بر سرش مى باريد و او به عيادت اين جفاى بى حرمت مى رفت.
تا هنوز و هميشه، حنجره مؤذنان توحيد به شوق او فرياد مىشود و گلدسته هاى زمين، به بلنداى نام او تكيه دارند؛ رسول مهربانى كه خدا به او فرمود: «براى اين امت فراوان دعا كن كه دعاى تو مايه آرامش آنهاست...».
چلچراغ عظيم آفرينش
سيده زهرا برقعى
انگار تاروپود آدمى را با فراموشى بافته اند! هميشه كار ما، همين است. تا داشته ايم، نديده ايم. به محض از دست دادن، يادمان افتاده است كه چيزى، از لاى انگشتانمان سر خورده و افتاده... دست هامان تهى، دل هامان افسرده، تنهامان رنجور و خسته... .
«تو»، نور بودى؛ شعله شمعى در كوران تاريكى بى انتهاى تاريخ.
«تو»، آب بودى؛ چشم هاى در ميان كهنگى و تحجر افكار.
اين، «ما» بوديم كه شوريدگى نمى دانستيم. نياموخته بوديم كه با «تو»، مىشود تا يك قدمى خدا رفت. نياموخته بوديم كه «تو»، رسول مهربانى و عطوفتى و تو را و ما را، شكافى عميق از همديگر جدا مىكرد.
عرشى خاك نشين سرزمين دنيا
رنجى كه تو براى امتت به جان خريدى، با هيچ رنجى در عالم قابل قياس نيست. كوه اگر بود، زير بار آن مسئوليت خطير، خرد مىشد. آسمان اگر بود، ترك برمىداشت... كسى را ياراى هم صحبتى با خدا نبود؛ كسى كه خاكى باشد، اما به راه هاى آسمان واردتر باشد.
واسطه خدا و اهل زمين!
تو پذيرفتى. تو لرزيدى از خوف الهى و پذيرفتى كه دشنام بشنوى. پذيرفتى كه همه خاكسترهاى عالم از همه پشتبام هاى دنيا بر سرت فرود آيد. پذيرفتى كه سنگ ها، همگى روانه پيشانى ات شوند، اما واسطه اى باشى براى خدا و اهل زمين. منجى باشى براى جهل مركبى ازلى كه در تاروپود آدمى رسوب كرده و مانده بود. «رحمةللعالمين» باشى براى ريزترين و درشت ترين موجود هستى.
آه، اى ناخدا، بگو چه كنيم
سودابه مهيجى
آه يك عمر ساكنان زمين، زخم بودند روى سينه تو
اينك اين لحظه هاى پايانى است پيش روى تو و مدينه تو
چشم در چشم بىقرارى شهر، روى در قبله بسترى شده اى
شعله مىافكند به جان زمين اين نفس هاى آخرينه تو
آه اى ناخدا بگو چه كنيم بعد ازين با بعيدِ ساحل دين؟
ما كه يك عمر در امان بوديم از غم موج، در سفينه تو
بايد از تيرگىّ بعد از تو به چراغى دوباره دل، خوش كرد
دل تاريخمان نمىلرزد نزد ميراث بىقرينه تو
مىروى چشم هاى غمناكت نگرانِ ادامه توحيد
خاطرت جمع! مؤمنان هستند پاسبانانِ اين دفينه تو...
منبع : اشارات ، اسفند 1386 ، شماره 106