سنگین ترین اندوه عالم
امیرخوش نظر
در روزگاری که «کرامت انسانی» به تاراج «قومیّت» میرفت
در آن زمان که «عبودیت» را عفریت «جهالت»، به بر هوت «شرک» رانده بود و شکوفه های «عاطفه»، ناشکفته در گور «نخوت» دفن میشدند و شعر و شراب و شهوت، متاع بازار «عکاظ» بود، آمدی؛ با دست هایی از بوی بهشت
با نگاهی به وسعت عشق و تبسّمی به زیبایی محبت
و هدیه ای آوردی، به گرانقدری «توحید».
و چه پُر بها بود لحظه های با تو بودن!
بردباری تو، مرهم زخم های دیرینه ما بود، کلامت، شفای دردِ نادانی ما، دست هایت سایه بان بی یاوری، و هستی ات، بهانه آفرینش ما. و امروز، یارانت تلخترین جرعه ها را از ظرف زمان مینوشند و سنگین ترین اندوه عالم را بر شانه های دل میکشند.
نبودنت، بینش های نهان شده نفاق را بر جگر سوخته خاندانت مینشاند.
فقدان تو، فرصت فوران فتنه های کمین گرفته در پس پوسته های تظاهر است.
دردآور است که ثمر سالها جَهد و جهاد تو، به ارزانی، گرفتار چنگال طمع میشود و وجدان های خفته در آغوش عافیت خواهی را، فریاد بیدارگر وارثانِ بر حق تو به انصاف و عدالت میخواند، امّا پاسخی جز نگاه های سنگین و بی اعتنا و پژواک سکوت مرگ بار بی عملی نمیگیرد.
باکی نیست؛ روز داوری در پیش است و پروردگارت بر مرصاد ستمگران.
گفتی، صحیفه و قلمی بیاورند تا راه و رسم هدایت را به فرمانت در آن بنگارند؛ امّا به بهای گمراهی امّت، از امر تو سرباز زدند و از وصیت بازت داشتند؛ اما برای آنانکه ضمیرشان سرشار از عطر نبوّت است، حقیقت، آشکارترین است. چه نیازشان به صحیفه ای و قلمی؟!
اینان بر لوح دل نگاشته اند که «علی علیه السلام با حق است و حق با علی علیه السلام است.» این باوردارانِ آگاه، به بصیرت، «شهود» کرده اند که «امیر»شان کیست و نشانه جانشینش چیست.
حقیقتی را که در نگاه تو آشکار بود، در آینه چشمان مرتضی به تماشا گرفته اند. چنین است که خنّاس شک و تردید را به ایمانشان دسترس نیست؛ به شمار اندکند، امّا به حق باوری بسیار.
درود بر تو ای پیام آور راستی، که آنچه شرط بلاغ بود، به جای آوردی و هرچه آزار روزگار، بر خود هموار کردی!
درود بر تو که خُلق عظیمت، مکارم اخلاق را به تمامت رساند!
زیان کارند آنانکه بر میراث تو، بر کتاب وحی و عترت پاکت، ستم روا داشتند و فرجام نیک، از آن پرهیزکاران است.
نسیم صلوات محمّدی
مریم سقلاطونی
بگذار تا آسمان فرو پاشد
تا زمین از غصه درهم بپیچد
تا کوه ها رشته رشته پراکنده شوند
تا کوچه ها شعله شعله به آسمان پرتاب شوند
خاک مرگ بر سرزمین ببارد
بگذار تا بعد از این، رنگ خوشبختی نبینند
این کوچه های نیشخند و دسیسه
این خانه های حماقت و کوته نظری
چگونه ایستادی؟
در برابر جهلِ مردان شهر
که کوه را از پای انداخت
آسمان را مچاله میکرد
و رشته صبر دریاها را پاره مینمود
در برابر قومی کوردل و ناشنوا
کنگ و سنگ دل
که با تو از سر ستم بر آمدند
کمر به قتل شبانهات بستند
تو را زیر سنگ باران کودکانشان گرفتند
گفتند: جادوگری؟! شاعری؟!
دندانت را سنگ زدند
روح آرامت را صیقل دادند
شمشیر به رویت کشیدند
بر سرت شکمبه گوسفندانشان را خالی کردند
کودکان را در مسابقه سنگ زنیات جایزه دادند
محاصرهات کردند
تو که شهر را روشن کردی از عطر خداوند
دختران زنده به گور را فرصت زیستن بخشیدی
اندیشه های مردابیِ عفنشان را بارور کردی
تو که
زنان تیره بخت را عاطفه دادی
مردان کوردل را مهربان کردی
تو که
کوه های سر به فلک کشیده
در برابرت زانو زدند
درختان با موسیقی آیه های نورانی ات بالنده شدند
خورشید به واسطه تو ظهور کرد
ماه به واسطه تو زیبا شد
آسمان به واسطه تو بخشنده شد
تو که دریا به واسطه تو کریم است
خاک به واسطه تو ارزش یافت
اینک آرام آرام
ایستاده و صبور
سر بر دامان جبروتی خداوند میگذاری
در بال بال معطر جبرائیل
با نسیم صلوات محمدی
بگذار تا شهر، غم بیتو بودن را مویه کند
خاک مصیبت و اندوه بر سر بریزد.
چنگ بر دامان خاک بزند
بگذار تا شهر بایستد از زندگی
بگذار تا دیگر صدای قدم های مهربانت را نشنود
صدای صوت قرآنت را نشنود
لبخندهایت را نبیند
روزگار ملال آورت را نبیند،
بگذار تا شهر؛ این شهر خفته در خفقان
این شهر خاموش در تب جهل
بعد از تو روزگار خوش نبیند!!
ای شهر نشسته در غم
سید علی اصغر موسوی
ای زمزمه نشسته بر اندوه! ای زمزم گریسته بر خلوت غبار!
ای ناله های فروخفته در نای لحظه ها؛ اندوهتان بلند!
هان بگویید، اینک این رستخیز نا به هنگام، از پی چیست؟!
این که بنشانده ست بر آیینه دلها، غبار؟!
این که برده از دل پیروجوان، اینک قرار؟!
ترجمانِ داغِ عالم سوز کیست؟!
ای مدینه!
اینک تو و این سکوت مُصحف!
اینک تو و این غم مضاعف! ای شهر نشسته در غم یار!
با رفتن آفتاب مگذار! از خاطره ها رود حضورش! آیینه حق نمای نورش!
ای مدینه!
بشتاب که میرود امیدت!
امیّد همیشه رو سفیدت!
بشتاب که میشود فراموش!
در خاطر روزهای عیدت!
اینک تو و این غم مضاعف!
ای مدینه!
سرد است نگاه مسجد امروز!
آیینه دل نشسته در سوز!
بغضی به گلوی خسته دارم!
آتش به دلم بیا، بیافروز!
اینک تو و این غم مضاعف!
ای خانه وحی یاریام کن!
پروانه وحی، یاریام کن!
سرمایه رحمت جهان رفت!
آن نورِ زمین و آسمان، رفت!
آیینه، غبار غم به دامان!
گرید به هوایِ روی جانان!
گوید به زبان بی زبانی!
شاید به اشارهای بدانی.
ای شهر نشسته در غم یار!
با رفتن آفتاب مگذار!
از خاطره ها رود حضورش!
آیینه حق نمای نورش!
ـ ای خانه وحی، کو محمد صلی الله علیه وآله وسلم ؟
آیینه حق نمای سرمد!
فرزند حجاز کو، نیامد!
آن روح نماز کو، نیامد!
محراب نهاده سر به زانو!
گر مرثیه خوان و گه سبب جو!
آکنده دل از غم صدایش!
گوید به میانِ ناله هایش: ای شهر نشسته در غم یار!
با رفتن آفتاب مگذار!
از خاطره ها رود حضورش! آیینه حق نمای نورش!
ـ ای خانه وحی، داغ بابا!
آشفته اگرچه قلب زهرا علیه السلام !
ما را به شراره ای بسوزان!
با مرثیه واره ای بسوزان!
شاید به زبان بیت الاحزان!
نالیم، که در فراق جانان: ای شهر نشسته در غم یار! با رفتن آفتاب مگذار
از خاطره ها رود حضورش!
آیینه حق نمای نورش!
ای زمزمه نشسته بر اندوهم!
ای کعبه برده از دلم آرامش! ای گریه آسمانی جبراییل علیه السلام ! ای ناله نای تنهایی ها! بغضی به گلوی خسته دارم!
آن روز در آن غروب غمگین
با رفتن آفتاب دیدم.
در چهره عاشقانِ توحید، غم بود و...
من میروم، ستاره بی پشتوانه ام!
حمیده رضایی
خداحافظ ای شهر، ای دیوارهای تا همیشه پیوسته، ای درهای به روی آسمان بسته، ای کبود سیلی خورده!
تمام زوایای پیچیده در آهنگ مرموز چشمهای گستاخ شهر خداحافظ، ای سکوتِ شب های سجاده و نماز!
خداحافظ، ای خاک، ای صدای منتشر در هوای مه آلود شهر!
خداحافظ، هوای نا اهلِ این حوالی!
خداحافظ مکّه، مدینه، شعب!
خداحافظ، خنجره ای کشیده دشمنی، دست های مشت شده چشم های نا مهربان!
خداحافظ ... !
سلام أسمان پیوسته، جبروتِ گسترده!
سلام ای ترانه گمشده در خاک آسمان!
سلام پنجره های تا همیشه روبروی نور دهان گشوده!
سلام، جریان جاری لطف،
سلام جبرائیل
سلام ای تمام فرشتگانِ نزدیک، ای ملایک!
سلام، هفت آسمان! بوی بهار میآید.
خداحافظ ای مکعب نور، ای طلایه چشم های مشتاق، خداحافظ!
صدای بال های جبرائیل را میشنوم.
خداحافظ اُحد، خندق، احزاب!
خداحافظ، روزهای طعنه و تبعید، روزهای نخلستان، روزهای روزه و شب های بی افطار!
تمام پنجره های باز به سوی آسمان صدایم میزنند، خورشید در منافذ خاک فرو میچکد.
سلام، سپیده تا ابد مستدام صبح! سلام ترنم تا همیشه جاری دعا!
سلام درهای گشوده آسمان! بوی بالهای ملایک می آید،
سلام عرش! سلام نور محض!
سلام روزهای نیامده جدا از خاک!
سلام پهنه یکدست آسمان!
سلام خدیجه، بانوی شبهای بی قراری! سلام تکیه گاه تنهایی، سلام!
خداحافظ، ستاره بیمادرِ پدر!
خداحافظ، چهره کبود و پهلوی شکسته!
خداحافظ ای دست هایت مرهم دردهایم!
خداحافظ ای صدایت منتشر در چاه های در حال طغیان، خداحافظ!
خداحافظ، دردهای ناگفتنی، زخمهای ناسرودنی، خداحافظ ای شهر، ای تمام نامردمی.