شهادت عمار ياسر
محبوبه زارع
عمار در مدرسه ايمان، علىشناسى را به زيباترين شكل فرا گرفته بود. پيراهن عشق بر تن كرد و بر اسب تجلى نشست؛ اسبى كه جز با فرمان على عليهالسلام اذن حركت نداشت، اسبى كه از هستى بدون على عليهالسلام تمرّد مىكرد.
گرچه عمار در كعبه متولد نشده بود؛ در سه فصل سرماى خلفا، پيراهن ايام البيض خويش را از تن بيرون نياورد. عجيب نيست؛ چرا كه عمار، عمرى فاتح اماره بود. عمار اگر شكفته نمىشد، هيچگاه كشته نمىشد و اگر شكنجه نمىشد، هرگز شكفتگى را درك نمىكرد؛ كدام شكنجه بالاتر از اينكه مقابل چشمانش، پدر و مادرش را زير سنگهاى داغ شرك و با بدترين شكنجهها به شهادت برسانند؟!
پيرى جوان
فرزند اولين زن شهيد اسلام، عجيب نيست كه آنى بىعلى عليهالسلام و اهل بيت رسول صلىاللهعليهوآله ، نفس نكشد.
37 سال پس از هجرت كه همگان پيرمردى 93 ساله مىشمارندش، چونان جوانى عاشق، شمشير صيقل مىدهد و به على عليهالسلام پيام مىدهد كه هنوز هم مىتواند تكيهگاه دين باشد و هنوز هم على عليهالسلام مىتواند در بحبوحه خيانتهاى صفين او را به حساب آورَد.
هم نفس فرشتگان
عمروعاص، در مطبخ صفين، چربى حكومت مصر را مىجويد. قرآنهاى بر نيزه رفته و حكمين بر باد رفته، عمار را بيش از پيش، تشنه شهادت كرده است. ديگر اين زمين، جاى ماندن نيست؛ وقتى لياقت پرورش حق را در درون خود ندارد.
عمار، اين صفين مسخ شده را بر اهل باطل وا مىگذارد و همنفس فرشتگان، مسير شهادت را همسفر مىشود. سلام بر او و روح هميشه شيعهاش.
تمام ستارهها روزى به همان جايى باز خواهند گشت كه از آن آمدهاند.
من فكر مىكنم آنجا وعدهگاه بزرگِ آنان باشد؛ وعدهگاه خشنودىها... وعدهگاه پيروزىها... و سراى سبز «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ».
ستاره نود و سه ساله! به آسمان باز گردد، به همان جايى كه از آن آمدهاى.
تمام ذرات بدنت، براى رسيدن فرياد مىكشند. مىروى؛ در حالى كه ايمان با گوشت و خون تو عجين شده است. آغوش پيامبر در انتظار توست كه تولد تو بعد از اسلام بوده است.
مگر جز اين است كه از ميان خون اولين شهداى مكتب حق جان دوباره گرفتى و دوباره شروع به بزرگ شدن كردى.
به آسمان باز گرد، ستاره خسته! ستاره زخمى!
به سحابى باز گرد؛ به آغوش پيامبر و گرماى مطبوع لبخند پدر و مادر شهيدت.
آسودهام كن اى مرگ!
اَلا اَيُها الموت الذى لَيْسَ تارِكى اَرِحنى فَقَدْ اَفْنَيْتُ كُل خليلِ
اَراكَ بَصيرا بالذينَ اَوُدُّهُم كأنكَ تَنْحُو نَحْوَهُمُ بِدَليل!
آواز برآريد، اى شنهاى شسته شده با خون، اى سنگلاخها، شمشيرهاى شكسته، نيزههاى سردرگم، سپرهاى ناأمن!
آواز برآر صفين؛ با اميرالمؤمنين على عليهالسلام همنوا باش. حالا مردى كه تنهايى زمين را پر مىكند، تنهاتر شده است.
آرى، اين على عليهالسلام است كه بر سينه مالامال از ايمان صحابى پيامبر، سر نهاده است و گويند كه اينگونه نوحه سر داد:
«آسودهام كن اى مرگ، اى جدايىناپذير! آسودهام كن كه تمام ياران را از دست دادهام... و تو گويى به نشانهاى، دنبال كسانى هستى كه دوستشان دارم؛ آسودهام كن اى مرگ...»
... و صداى عمار در دشت پيچيده است
و صداى عمار، در دشت پيچيده است؛ همانند خونش كه در ميانه ميدان فريادِ حقطلبى برآورده و هيچ بهانهاى را براى ندانستن باقى نگذاشته است.
همانند خونش كه نقاب از چهره حزب ياغى شسته و عمق سياهخوارى شمشيرهاى لجوج را نشان داده است.
اصلاً كيست كه نداند پيامبر فرمود: «تَقْتُلُ عمارا الْفَئِةُ الْباغِيَة»؟!
و صداى عمار، صداى تشنه عمار، در دشت پيچيده است.
به سحابى بازگرد، صحابى بزرگ، به وعدهگاه شيرين ستارگان!
________________________________-
پیوندها