كجاوه دوم: همگام با حضرت زهرا (عليها السلام)

(زمان خواندن: 9 - 18 دقیقه)

شناس نامه حضرت خديجه (عليها السلام)
نام: خديجه
لقب: مباركه، طاهره، كبرى
كنيه: امير المؤمنين على هند، ام المؤمنين ام الزهرا (عليها السلام)
نام پدر: خويلد
نام مادر: فاطمه بنت زائده
محل ولادت: مكه
تاريخ ولادت: 15 سال پيش از ميلاد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) - (55 سال پيش از بعثت)
مدت عمر: 65 سال
تاريخ وفات: سال دهم بعثت
نام همسر: حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)
تعداد فرزندان: دو پسر و چهار دختر
محل دفن: مكه
پدر را نگاه مى‏كنم. چه قدر خسته و پريشان است! اگر نيروى وحى نبود، بى گمان اين چنين نمى‏ايستاد. چه روزهاى سختى را پشت سر نهاديم و چه شب‏هاى دشوارترى را پيش رو داريم. مادر! من با همه كوچكى‏ام خوب مى‏دانم كه پريشانى پدر بى جهت نيست. حتما جبرئيل خبر تلخى آورده، اما خوب مى‏فهمم كه هر چه باشد پدر به رضاى پروردگار يگانه‏اش راضى است. براى همين تو ديگر علت نگرانى‏اش را نمى‏پرسى. كنارت مى‏نشينم. چقدر رنگ باخته‏اى و چه ضعيف و ناتوان شده‏اى! تمام توانايى‏ات را به پاى پدر و اسلام او ريخته‏اى. من مى‏دانم بر تو چه گذشته و روزگار با تو چگونه رفتار كرده است.
پلك هايت را بر هم بنه تا قصه قهرمانى تو را برايت زمزمه كنم. يادت مى‏آيد؟! نه تو نمى‏توانى به خاطر آورى. ولى حتما بعدها برايت تعريف مى‏كنند كه روزى، روزگارى قريش از مكتب پيامبران دور شد و تحت حاكميت جهل و جاهليت فرو رفت. استبداد، جنگ و خونريزى شهر را پر كرد. ناگهان در اين محيط تاريك، ستاره‏اى درخشيد. من تلألو آن ستاره را به وضوح مى‏بينم. در خانه خويلد دخترى به دنيا مى‏آيد كه نامش را خديجه مى‏گذارند. خديجه - يعنى تو - در آن فضاى مخوف و مكدر رشد مى‏يابى. كم كم به پرسش‏هاى مبهمى برخورد مى‏كنى و به تازه هايى دست مى‏يابى. از همان آغاز از بت‏ها بدت مى‏آيد. از اين رو به آيين مسيحيت روى مى‏آورى. تو روحى سرشار از مهربانى و انسانيت دارى و هميشه با محبتى خاص با مستضعفان برخورد مى‏كنى. به اين ترتيب در دنيايى از انسانيت رشد مى‏يابى.
پدر را نيز مى‏بينم. سال‏ها از تولد تو گذشته كه پدر به دنيا مى‏آيد. اينك او در آستانه نوجوانى به سر مى‏برد. امروز با يكى از بزرگان دين يهود در سراى باشكوه خود نشسته‏اى و كنيزان و خدمت كاران اطرافت را گرفته‏اند. در همين لحظه پدر از آن جا عبور مى‏كند. چشم دانشمند يهود به چهره زيبا و قامت رعناى پدر مى‏افتد و بى درنگ رو به تو مى‏گويد:
از خديجه! هم اكنون از كنار خانه‏ات جوانى عبور كرد كه خاتم پيامبران خواهد بود. سوگند به خدا كه او پيامبر آخرالزمان خواهد بود. خوشا به سعادت بانويى كه اين جوان شوهرش باشد، زيرا به شرافت، عزت و شكوه دنيا و آخرت نائل مى‏شود!
سخنان عالم يهود، در جانت شعله‏اى بر پا مى‏كند؛ شعله هايى فراتر از هر آتش. به خود مى‏انديشى و به زندگى پر تلاطم خويش. سال‏ها پيش از ميان خواستگاران فراوانى كه داشتى با عتيق بن عائذ مخزومى ازدواج كردى و هند ثمره زندگى شما شد. از اين رو تو را ام هند مى‏خواندند. بعد از عتيق، با زراره بن نباش ازدواج كردى و دو فرزند از او به دنيا آوردى، امام مدتى پس از همسرانت، تنها و غمگين به زندگى ادامه مى‏دهى. از آن دو، ميراث بزرگى به تو مى‏رسد. غم فقيران و اندوه يتيمان تو را آرام نمى‏گذارد. از اين رو ثروت خود را به جريان مى‏اندازى تا بتوانى به آنان كمك بيشترى برسانى.
با تدبيرى ويژه و درايتى عميق، به كمك ثروتمندان سرشناس به تجارت مشغول مى‏شوى. بردگان بسيارى در حركت كاروان هايت وارد مى‏شوند و روز به روز به ثروت تو افزوده مى‏گردد. به طورى كه هزاران شتر اموال تجارى تو را به مراكز اقتصادى جهان انتقال مى‏دهند. تاجران تو به يمن، مصر، شام، طائف، عراق، بحرين، عمان، حبشه و فلسطين و... آمد و شد دارند. ثروت‏مند ان عرب در برابرت ناتوان مانده‏اند. چهار صد غلام و كنيز به امور زندگى تو رسيدگى مى‏كنند. بارگاهى از حرير سبز با طناب‏هاى ابريشم بر بام خانه خود افراشته‏اى. در اين بارگاه بزرگ از مردم فقير پذيرايى مى‏كنى. شخصيت‏هاى معروف عرب از تو خواستگارى مى‏كنند. ولى هم چنان جواب تو منفى است. در اين ميان از گوشه و كنار، خبرهايى از مقام والا، امانت دارى، راستگويى و خوش خلقى پدر به گوشت مى‏رسد. در انديشه‏اى بلند فرو مى‏روى. ساعت‏ها با خود خلوت مى‏كنى. آن گاه با سياست مخصوص خود، براى او پيغام مى‏فرستى: محمد! كاروان تجارى من عازم شام است. از تو مى‏خواهم در اين سفر، كاروانم را همراهى كنى!
پدر پيشنهاد تو را مى‏پذيرد و به كاروانت مى‏پيوندد. سرپرستى كاروان بر عهده غلام مخصوصت ميسره است. پس از روزها كاروان به شام مى‏رسد. مثل هميشه در كنار صومعه براى استراحت توقف مى‏كنند. پدر زير سايه درختى مى‏نشيند. راهبى در صومعه مشغول عبادت است كه او را نسطور مى‏خوانند. وى از صومعه، منظره بيرون را تماشا مى‏كند. ناگهان چشمش به جوانى مى‏افتد كه زير درخت آرميده است. آن چنان جذاب اين صحنه مى‏شود كه بى اختيار از صومعه بيرون مى‏آيد و ميسره را صدا مى‏زند: آن مرد كه زير درخت است، كيست؟ ميسره پاسخ مى‏دهد: مردى از قريش، از اهالى مكه! نسطور با نگاهى عميق و نفس‏هايى كه به شماره افتاده، مى‏گويد: در اين ساعت زير اين درخت، هيچ كس غير از پيامبرى بزرگ فرود نمى‏آيد!. نسطور سند حرف خود را انجيل و كتاب‏هاى آسمانى معرفى مى‏كند.
ساعت‏ها مى‏گذرد. بازرگانان تو به خريد و فروش مشغول مى‏شوند. پدر نيز كالاى تجارى خود را مى‏فروشد. بعد از اين كه كارها به سامان مى‏رسند، كاروان به سوى مكه برمى گردد. در مسير بازگست، ميسره گرماى شديد احساس مى‏كند. ناگهان ميسره متوجه پدر مى‏شود. ناباورانه، اما با چشم خود مى‏بيند كه در فرشته با بال و پر خويش براى پدر سايه‏اى تشكيل داده‏اند تا از حرارت آفتاب مصون باشد. تماشاى اين صحنه‏ها، ميسره را دگرگون كرده است. به محض ورود كاروان به مكه، خود را به تو مى‏رساند و ماجراهايى را كه بر پدر گذشته برايت تعريف مى‏كند. تو روزهاى پى در پى در خلوت و انديشه‏اى وسيع‏تر غرق مى‏شوى. تا بالأخره امروز تصميم بزرگ و جسورانه خود را عملى مى‏كنى. براى پدر پيغام مى‏فرستى كه نزد تو بيايد. وارد خانه‏ات مى‏شود. به او مى‏گويى: اى پسر عمو! من به خاطر خويشاوندى، شخصيت، امانت دارى، خوش اخلاقى و راست گويى تو در ميان قوم، شيفته و مشتاق تو شده‏ام!
پدر موضوع را به عموهاى خود اطلاع مى‏دهد. ابو طالب، نزد پدرت مى‏آيد و تو را براى پدر خواستگارى مى‏كند. تو در انتظار سامان اوضاع نشسته‏اى و به روز اول دلدادگى مى‏انديشى. به سخنان عالم يهود، به جملات انجيل مقدس و... مردان بنى هاشم به همراه ابوطالب به خانه‏ات مى‏آيند تا در مورد پدر صحبت كنند. ابوطالب به تو مى‏گويد: در مورد برادرزاده‏ام نزد شما آمده‏ايم كه نفع و بركتش عايد تو خواهد شد! اين جمله، شادمانى و اشتياق تو را تشديد مى‏كند. با دلى سرشار از عشق و عطش مى‏گويى: اى آقاى من! محمد كجاست تا با او به گفت و گو بپردازم و كلام دلنشين او را بشنوم؟! عباس از عموهاى پدر، برمى خيزد و مى‏گويد: مى‏روم تا او را به حضور شما بياورم! عمه پدر - صفيه - پس از گفت و گوهاى زنانه با تو، به سوى برادرانش مى‏آيد و مى‏گويد: برادران! اگر بناى ازدواج محمد را داريد، برخيزيد! اين خبر، سرورى جاودان را در قلب بنى هاشم رقم مى‏زند. همه عموهاى پدر، خشنودند. و تو از همه خرسندتر. اگر چه ابولهب با حسادت به اين صحنه‏ها مى‏نگرد.
حدود دو ماه از سفر تجارتى پدر گذشته و امشب مراسم عقد در خانه تو برگزار مى‏شود. ابوطالب خطبه عقد را قرائت مى‏كند:
حمد و سپاس خداوند اين كعبه را، كه ما را از نسل ابراهيم و نژاد اسماعيل قرار داد و ما را در حرم امن خود فرود آورد و بركاتش را در اين شهر بر ما ارزانى داشت. اين محمد، برادرزاده من است كه اگر مقامش با هر فردى از قريش سنجيده شود، از او برتر آيد. و با هر كدام از آنان مقايسه شود، بالاتر و فزون‏تر از همگان باشد. شخصى كه در ميان انسان‏ها نظير ندارد اگر چه از نظر مالى تهى دست است. اما او مشتاق ازدواج با خديجه است و خديجه نيز به اين ازدواج راضى است. اينك نزد ورقه بن نوفل آمده‏ايم تا با رضايت و امر خديجه، او را به عقد محمد در آوريم و مهريه او بر عهده من است. هر چه بخواهد از نقد و نسيه مى‏پردازم. سوگند به پروردگار اين كعبه! محمد داراى بهره‏اى بزرگ و دينى مشهور و انديشه‏اى كامل است!
اينك سكوت ابوطالب در مجلس، فريادهايى را در درونت جريان مى‏دهد. ورقه بن نوفل سخن مى‏گويد، ولى دچار لكنت مى‏شود. با وجود آن كه او از كشيشان مسيح و سخنوران دين است اما از ادامه سخن در مى‏ماند. و حال صداى توست كه سكوت زيباى ابوطالب را امتداد مى‏دهد: اى عمو! اگر چه تو در مجلس و حضور مردم از من مقدم‏تر هستى، ولى از جان من مقدم‏تر نيستى! اى محمد! من خود را به عقد ازدواج تو در آورده‏ام و مهريه را خود بر عهده گرفتم. به عمويت ابوطالب دستور ده، تا شترى قربانى كند و جشن عروسى را برقرار سازد، تو هم صاحب اختيار همسر خود هستى!
در اين لحظه ابو طالب به حاضران مى‏گويد: گواهى دهيد كه خديجه ازدواج با محمد را پذيرفت و مهريه آن را بر عهده گرفت! يكى از حاضران با حيرت مى‏گويد: عجبا! تا كنون نديده بوديم كه زنى مهريه ازدواجش را بر عهده گيرد! خشمى سنگين در جان ابوطالب ريشه مى‏دواند. با غضب از جا بر مى‏خيزد. اما همين كه هيبت آرام و باشكوه تو را مى‏بيند، خشم خود را فرو برده و بلند و رسا نى فرمايد: آرى! اگر مردان مانند برادرزاده‏ام محمد باشند او را با گران‏ترين بها و سنگين‏ترين مهريه بربايند. ولى اگر امثال شما باشند، با شما جز به مهريه سنگين ازدواج نخواهند كرد!
عظمت و عمق سخن ابوطالب، دهان همه مدعيان را قفل مى‏كند. ابوطالب شترى قربانى كرده و وليمه عروسى را برگزار مى‏كند. يكى از شاعران قريش، اشعارى را قرائت مى‏كند. مردم از غذا مى‏خورند و اين ازدواج مقدس را تبريك مى‏گويند.
زندگى مشترك تو و پدر در آرامشى زيبا آغاز مى‏شود. روزها از پى هم مى‏گذرند و زمان به حركت خود ادامه مى‏دهد. اولين فرزند شما به نام قاسم به دنيا مى‏آيد. اما با عمرى كوتاه جهان را ترك مى‏گويد و جسم خود را بر زمين مى‏گذارد.
سال‏ها مى‏گذرد و پدر، به دوران چهل سالگى خود پامى نهد. روز بيست و هفتم ماه رجب است. پدر بر فراز كوه حراء به مناجات با خدا مشغول است كه ناگاه پيك وحى، جبرئيل - مقامش افزون - بر او نازل مى‏شود:
به نام خداوند بخشاينده مهربان. اى رسول! قرآن را به نام پروردگارت كه آفريننده عالم است بر خلق قرائت كن. خدايى كه آدمى را از خون بسته آفريد... بخوان قرآن را و بدان كه پروردگار تو كريم‏ترين عالم است. خدايى كه بشر را علم نوشتن آموخت و به آدم آن چه را نمى‏دانست الهام كرد.
نخستين پرتوهاى وحى، بر جان پدر مى‏تابد. خستگى و هيجانى بى اندازه او را تسخير مى‏كند. نزد تو مى‏آيد و مى‏فرمايد: مرا بپوشان و جامه‏اى بر من بيفكن تا استراحت كنم.
از سويى ديگر چگونه مى‏توان در برابر اين مشركان و بت‏هاى متعدد، رسالت خود را بيان كرد؟! و مردم را به سوى خداى يگانه خواند؟! اين تنها مطلبى است كه بر پدر فشار مى‏آورد. پدر يقين دارد هر چه بر او وحى مى‏شود از جانب خداست. ولى اضطراب و فشار او را رها نمى‏كند. در اين شرايط سخت، تنها قوت قلب او تو هستى. مى‏نشينى و به چشمان خسته‏اش خيره مى‏شوى. آن گاه با مهربانى او را تسلا مى‏دهى. لبخند آرام تو هراس و خستگى را از جان پدر مى‏زدايد. لب‏هاى متبسم تو، آهنگ آرامش را بر روح پدر مى‏نوازد: مژده باد به تو اى رسول خدا! سوگند به خدا كه خداوند جز خير تو را نمى‏خواهد. بشارت باد بر تو كه رسول خدا شده‏اى!
مى‏خواهى به يقين بيشتر برسى. برمى خيزى و به سوى ورقه مى‏آيى. در مورد اين اتفاق عظيم و حالات عجيب پدر را با او مشورت مى‏كنى. ورقه اطلاعات وسيعى از كتب مقدس به دست آورده است. مى‏گويد: خديجه! هرگاه آن حالات وحى بر محمد عارض شد، تو سرت را برهنه كن. اگر آن شخص خارج شد، او فرشته است و گرنه شيطان است كه خود را بر محمد ظاهر مى‏كند! تو اين امتحان را انجام مى‏دهى. سرت را برهنه مى‏كنى. ناگهان جبرئيل از پدر دور مى‏شود و وقتى سرت را مى‏پوشانى، بازمى گردد. با اين اطمينان قلبى، با تمام وجود به يگانگى خداوند و رسالت پدرم محمد گواهى مى‏دهى و اسلام مى‏آورى. به اين ترتيب اولين زنى مى‏شوى كه اسلام را در آغوش - كه نه - خود را در آغوش اسلام خلاصه كرده است.
هنوز روزگار جاهليت عرب است، اما بعثت پدرم اتفاق افتاده. تنها تو و على عليه السلام به او ايمان آورده‏ايد. امروز عباس، عموى پدر، كنار كعبه ايستاده و با دوستان خود صحبت مى‏كند. در همين حال، پدر كنار كعبه مى‏آيد و چشم به آسمان مى‏دوزد. آن گاه رو به قبله مى‏ايستد. لحظاتى بعد پسرى جوان سمت راست او نى ايستد و اندكى بعد، تو پشت سر آنها. هر سه با هم به ركوع و سجود مى‏رويد. اين خم و راست شدن‏ها، دوستان عباس را به حيرت مى‏اندازد. مى‏پرسند: چه چيز عجيبى! اين يعنى چه؟!
عباس مى‏گويد: آرى! امرى است عظيم و شگفت. اين جوان محمد بن عبدالله برادرزاده من است و آن نوجوان على بن ابى طالب، و آن بانو، خديجه همسر محمد. برادرزاده‏ام به من خبر داده كه پروردگار او، خداوند آسمان و زمين است و او را به اسلام فرمان داده است. به خدا در سراسر زمين، جز اين سه تن كسى ديگر اسلام نياورده است!
اين آغاز اسلام است. اما خيلى زود، حقانيت دين پدر گسترش مى‏يابد و مردم به دين مقدس اسلام روى مى‏آورند. عبدالله دومين پسر شما بعد از بعثت به دنيا مى‏آيد. خواهرانم زينب، رقيه، ام كلثوم، در دامان پاك تو رشد مى‏كنند. مادر! خوب مى‏دانم چه ملامتى از زنان قريش تحمل كرده‏اى.
مدت هاست كه زنان مكه از تو دورى مى‏كنند و به خانه‏ات رفت و آمد ندارند. آنان، تو را به علت ازدواج با پدر سرزنش مى‏كنند. اين ملامت‏ها، جان تو را سخت آزرده ولى به عشق پدر سكوت كرده‏اى.
مدتى است، براى پدر نگران و بى تابى. مى‏ترسى كه به او آسيبى برسد. خدا اين اضطراب‏هاى پى در پى تو را با حضور من تسكين مى‏دهد. من در رحم با تو سخن مى‏گويم و تو را به اذن پروردگارم دلدارى مى‏دهم. تو اين موضوع را از همه مخفى داشته‏اى. حتى از تكلم من و خلوت زيبايمان به پدر هم چيزى نگفته‏اى. امروز پدر وارد خانه مى‏شود. در حالى كه تو مشغول حرف زدن با من هستى. پدر جلو مى‏آيد و با مهربانى مى‏پرسد: خديجه حان! با چه كسى حرف مى‏زدى؟ اين جا كه كسى غير از تو نيست! تو پرده از راز خود برمى دارى و جواب مى‏دهى: فرزندى كه در رحم من است با من سخن مى‏گويد و مونس من است.... پدر با لبخندى قدسى مى‏فرمايد:
اين جبرئيل است كه به من خبر مى‏دهد اين فرزند، دختر است و خداوند به زودى نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامان از نسل او به وجود مى‏آيند كه خداوند پس از انقضاى وحى، آنان را خليفه و جانشين من قرار خواهد داد!
با همين بشارت سبز، تو نيز ايام باردارى را سپرى مى‏كنى تا آن كه به روزهاى تولدم نزديك مى‏شوى. درد زاييدن تو را فرا مى‏گيرد. براى زنان قريش پيام مى‏فرستى كه: بياييد به يارى من و مرا در وضع حمل يارى كنيد! اما آنان پاسخ مى‏دهند: موقعى كه تو را نصيحت كرديم و گفتيم با يتيم عبدالمطلب ازدواج نكن، حرف ما را نشنيدى و سخن ما را رد كردى. حالا كه بيچاره و درمانده شده‏اى ما را به سوى خود مى‏خوانى؟!
اندوهى سنگين در دلت مى‏نشيند. به طورى كه من حجم بغض سينه‏ات را احساس مى‏كنم. درد تنهايى از درد زادن برايت گران‏تر آمده است. اما خدا تو را تنها نمى‏گذارد. ناگهان چهار زن گندم گون و بلند قامت وارد مى‏شوند. خوب مى‏دانم كه اينان فرستاده خداوندند. اما تو از ديدن آنان هراسناك مى‏شنوى. يكى از آنها جلو مى‏آيد و مى‏گويد: از خديجه! ناراحت نباش! ما از طرف خدا به سوى تو آمده‏ايم. ما خواهران تو هستيم. من ساره همسر ابراهيم، خليل خدايم. اين آسيه، دختر مزاحم است كه در بهشت همنشين تو خواهد بود. ديگرى مريم، دختر عمران است و آن يكى كلثوم خاهر موسى است. خداوند ما را نزد تو فرستاد تا در هنگام وضع حمل، تو را يارى كنيم! دور تو را مى‏گيرند و لحظاتى بعد من به اذن پروردگارم به دنيا پا مى‏نهم. ناگاه ده تن از حوريان بهشت با ظرفى از آب كوثر نازل مى‏شوند و مرا با آب بهشت شست و شو مى‏دهند و در جامه‏اى سفيد مى‏پوشانند. هاله‏اى از نور مرا در بر مى‏گيرد كه با آن همه خانه‏هاى مكه روشن مى‏شوند. با قدرت خدا زبان مى‏گشايم: گواهى مى‏دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست. پدرم رسول خدا و سرور پيامبران است و شوهرم سرور اوصيا. و فرزندانم سروران اهل بهشت.
به زنان آسمانى سلام مى‏كنم. آنها با روى باز و چهره‏اى خندان جوابم را مى‏دهند و رو به تو مى‏گويند: خديجه! فرزند خود را كه پاكيزه و مبارك است در آغوش بگير! با شادمانى مرا به سينه مى‏فشارى. مى‏دانم چه احساس زيبايى دارى. اين ثانيه‏ها، حاصل تمام زندگانى توست و خدا مرا به عنوان هديه‏اى جاودان به تو عطا كرده است. با بعثت پدر و رسالت سهمگين او، مرحله حساس زندگى تو فرا مى‏رسد. فشارها از هر سو مسلمانان را احاطه مى‏كند. تو نيز با پايدارى كامل، تمام نيروى خود را براى حمايت پدر به كار مى‏گيرى.
دوران سخت شعب فرا مى‏رسد. سنى از تو گذشته و نياز بيشترى به استراحت و مراقبت دارى. ولى در محيط شعب، چاره‏اى جز صبر و تحمل نيست. دوران شعب، سه سال طول مى‏كشد. گرسنگى، خستگى و... تو را سخت، شكسته است.
با يارى خدا و توكل مسلمانان، دوران شعب نيز به پايان مى‏رسد. احساس مى‏كنم فضاى خوبى براى مراقبت از تو، به وجود خواهد آمد. اين روزها پدر بيشتر از پيش در خانه حضور دارد. ولى ديگ آن شادمانى هميشگى در چهره‏اش نيست. تو در بستر بيمارى افتاده‏اى و اين تنها دليل اندوه پدر است. پشت در اتاق نشسته‏ام كه صدار پدر به گوشم مى‏رسد. پدر با تو سخن مى‏گويد: اى خديجه! براى آن چه از رنج و اندوه كه برايت پيش آمده نگران و غمگين هستم. ولى خداوند در رنج و اندوه، خير بسيار قرار داده است. وقتى به نزد همدم‏هاى خود وارد شدى سلام مرا به آنان برسان! و صداى لرزان و ضعيف تو بر جانم مى‏نشيند: اى رسول خدا! آن همدم‏ها چه كسانى‏اند؟! پدر جواب مى‏دهد: مريم، دختر عمران، آسيه دختر مزاحم، و كلثوم خواهر موسى.
ديگر صداى تو را نمى‏شنوم. با آن كه مى‏دانم سفارش مرا به اسماء كرده‏اى و براى تنهايى و يتيمى‏ام اشك ريخته‏اى. چيزى قلبم را به لرزه وامى دارد. به سوى پدر مى‏دوم. صورت پدر خيس است. اشك چون سيلى مداوم از چشمانش فوران مى‏كند. با گريه مى‏پرسم: پدر! ماردم. كجاست؟!. جبرئيل اين پريشانى و هراس مرا تاب نمى‏آورد. پيغام مى‏آورد:
يا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان مى‏دهد كه به فاطمه سلام برسان و به او بگو: مادرت در خانه‏اى در بهشت است كه از يك قطعه بلورين ساخته شده كه پايه‏اش از طلا و ستونش از ياقوت سرخ مى‏باشد و بين آسيه و مريم قرار گرفته است.
نمى‏دانم چرا، اما لحظاتى است كه دلم را با همين بشارت جبرئيل آرام كرده‏ام. قرستان حجون، از امشب، سيده زنان بهشت را مهمان خود دارد. پدر را نگاه مى‏كنم. چقدر تنها و غريب است. حق دارد، نه همسر، كه بزرگ‏ترين يار و حامى خود را از دست داده است. اما چشمانش به آسمان گره خورده. مى‏دانم كه از همان آفاق وسيع، به پدر دلگرمى مى‏دهى. من هم از اين لحظه به عشق تو و به آرزوى روزى كه دوباره در كنارت قرار گيرم، پابه پاى پدر از مزارت به سوى خانه حركت مى‏كنم. مادر! دلم هميشه برايت تنگ خواهد بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page