شناس نامه حضرت خديجه (عليها السلام)
نام: خديجه
لقب: مباركه، طاهره، كبرى
كنيه: امير المؤمنين على هند، ام المؤمنين ام الزهرا (عليها السلام)
نام پدر: خويلد
نام مادر: فاطمه بنت زائده
محل ولادت: مكه
تاريخ ولادت: 15 سال پيش از ميلاد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) - (55 سال پيش از بعثت)
مدت عمر: 65 سال
تاريخ وفات: سال دهم بعثت
نام همسر: حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)
تعداد فرزندان: دو پسر و چهار دختر
محل دفن: مكه
پدر را نگاه مىكنم. چه قدر خسته و پريشان است! اگر نيروى وحى نبود، بى گمان اين چنين نمىايستاد. چه روزهاى سختى را پشت سر نهاديم و چه شبهاى دشوارترى را پيش رو داريم. مادر! من با همه كوچكىام خوب مىدانم كه پريشانى پدر بى جهت نيست. حتما جبرئيل خبر تلخى آورده، اما خوب مىفهمم كه هر چه باشد پدر به رضاى پروردگار يگانهاش راضى است. براى همين تو ديگر علت نگرانىاش را نمىپرسى. كنارت مىنشينم. چقدر رنگ باختهاى و چه ضعيف و ناتوان شدهاى! تمام توانايىات را به پاى پدر و اسلام او ريختهاى. من مىدانم بر تو چه گذشته و روزگار با تو چگونه رفتار كرده است.
پلك هايت را بر هم بنه تا قصه قهرمانى تو را برايت زمزمه كنم. يادت مىآيد؟! نه تو نمىتوانى به خاطر آورى. ولى حتما بعدها برايت تعريف مىكنند كه روزى، روزگارى قريش از مكتب پيامبران دور شد و تحت حاكميت جهل و جاهليت فرو رفت. استبداد، جنگ و خونريزى شهر را پر كرد. ناگهان در اين محيط تاريك، ستارهاى درخشيد. من تلألو آن ستاره را به وضوح مىبينم. در خانه خويلد دخترى به دنيا مىآيد كه نامش را خديجه مىگذارند. خديجه - يعنى تو - در آن فضاى مخوف و مكدر رشد مىيابى. كم كم به پرسشهاى مبهمى برخورد مىكنى و به تازه هايى دست مىيابى. از همان آغاز از بتها بدت مىآيد. از اين رو به آيين مسيحيت روى مىآورى. تو روحى سرشار از مهربانى و انسانيت دارى و هميشه با محبتى خاص با مستضعفان برخورد مىكنى. به اين ترتيب در دنيايى از انسانيت رشد مىيابى.
پدر را نيز مىبينم. سالها از تولد تو گذشته كه پدر به دنيا مىآيد. اينك او در آستانه نوجوانى به سر مىبرد. امروز با يكى از بزرگان دين يهود در سراى باشكوه خود نشستهاى و كنيزان و خدمت كاران اطرافت را گرفتهاند. در همين لحظه پدر از آن جا عبور مىكند. چشم دانشمند يهود به چهره زيبا و قامت رعناى پدر مىافتد و بى درنگ رو به تو مىگويد:
از خديجه! هم اكنون از كنار خانهات جوانى عبور كرد كه خاتم پيامبران خواهد بود. سوگند به خدا كه او پيامبر آخرالزمان خواهد بود. خوشا به سعادت بانويى كه اين جوان شوهرش باشد، زيرا به شرافت، عزت و شكوه دنيا و آخرت نائل مىشود!
سخنان عالم يهود، در جانت شعلهاى بر پا مىكند؛ شعله هايى فراتر از هر آتش. به خود مىانديشى و به زندگى پر تلاطم خويش. سالها پيش از ميان خواستگاران فراوانى كه داشتى با عتيق بن عائذ مخزومى ازدواج كردى و هند ثمره زندگى شما شد. از اين رو تو را ام هند مىخواندند. بعد از عتيق، با زراره بن نباش ازدواج كردى و دو فرزند از او به دنيا آوردى، امام مدتى پس از همسرانت، تنها و غمگين به زندگى ادامه مىدهى. از آن دو، ميراث بزرگى به تو مىرسد. غم فقيران و اندوه يتيمان تو را آرام نمىگذارد. از اين رو ثروت خود را به جريان مىاندازى تا بتوانى به آنان كمك بيشترى برسانى.
با تدبيرى ويژه و درايتى عميق، به كمك ثروتمندان سرشناس به تجارت مشغول مىشوى. بردگان بسيارى در حركت كاروان هايت وارد مىشوند و روز به روز به ثروت تو افزوده مىگردد. به طورى كه هزاران شتر اموال تجارى تو را به مراكز اقتصادى جهان انتقال مىدهند. تاجران تو به يمن، مصر، شام، طائف، عراق، بحرين، عمان، حبشه و فلسطين و... آمد و شد دارند. ثروتمند ان عرب در برابرت ناتوان ماندهاند. چهار صد غلام و كنيز به امور زندگى تو رسيدگى مىكنند. بارگاهى از حرير سبز با طنابهاى ابريشم بر بام خانه خود افراشتهاى. در اين بارگاه بزرگ از مردم فقير پذيرايى مىكنى. شخصيتهاى معروف عرب از تو خواستگارى مىكنند. ولى هم چنان جواب تو منفى است. در اين ميان از گوشه و كنار، خبرهايى از مقام والا، امانت دارى، راستگويى و خوش خلقى پدر به گوشت مىرسد. در انديشهاى بلند فرو مىروى. ساعتها با خود خلوت مىكنى. آن گاه با سياست مخصوص خود، براى او پيغام مىفرستى: محمد! كاروان تجارى من عازم شام است. از تو مىخواهم در اين سفر، كاروانم را همراهى كنى!
پدر پيشنهاد تو را مىپذيرد و به كاروانت مىپيوندد. سرپرستى كاروان بر عهده غلام مخصوصت ميسره است. پس از روزها كاروان به شام مىرسد. مثل هميشه در كنار صومعه براى استراحت توقف مىكنند. پدر زير سايه درختى مىنشيند. راهبى در صومعه مشغول عبادت است كه او را نسطور مىخوانند. وى از صومعه، منظره بيرون را تماشا مىكند. ناگهان چشمش به جوانى مىافتد كه زير درخت آرميده است. آن چنان جذاب اين صحنه مىشود كه بى اختيار از صومعه بيرون مىآيد و ميسره را صدا مىزند: آن مرد كه زير درخت است، كيست؟ ميسره پاسخ مىدهد: مردى از قريش، از اهالى مكه! نسطور با نگاهى عميق و نفسهايى كه به شماره افتاده، مىگويد: در اين ساعت زير اين درخت، هيچ كس غير از پيامبرى بزرگ فرود نمىآيد!. نسطور سند حرف خود را انجيل و كتابهاى آسمانى معرفى مىكند.
ساعتها مىگذرد. بازرگانان تو به خريد و فروش مشغول مىشوند. پدر نيز كالاى تجارى خود را مىفروشد. بعد از اين كه كارها به سامان مىرسند، كاروان به سوى مكه برمى گردد. در مسير بازگست، ميسره گرماى شديد احساس مىكند. ناگهان ميسره متوجه پدر مىشود. ناباورانه، اما با چشم خود مىبيند كه در فرشته با بال و پر خويش براى پدر سايهاى تشكيل دادهاند تا از حرارت آفتاب مصون باشد. تماشاى اين صحنهها، ميسره را دگرگون كرده است. به محض ورود كاروان به مكه، خود را به تو مىرساند و ماجراهايى را كه بر پدر گذشته برايت تعريف مىكند. تو روزهاى پى در پى در خلوت و انديشهاى وسيعتر غرق مىشوى. تا بالأخره امروز تصميم بزرگ و جسورانه خود را عملى مىكنى. براى پدر پيغام مىفرستى كه نزد تو بيايد. وارد خانهات مىشود. به او مىگويى: اى پسر عمو! من به خاطر خويشاوندى، شخصيت، امانت دارى، خوش اخلاقى و راست گويى تو در ميان قوم، شيفته و مشتاق تو شدهام!
پدر موضوع را به عموهاى خود اطلاع مىدهد. ابو طالب، نزد پدرت مىآيد و تو را براى پدر خواستگارى مىكند. تو در انتظار سامان اوضاع نشستهاى و به روز اول دلدادگى مىانديشى. به سخنان عالم يهود، به جملات انجيل مقدس و... مردان بنى هاشم به همراه ابوطالب به خانهات مىآيند تا در مورد پدر صحبت كنند. ابوطالب به تو مىگويد: در مورد برادرزادهام نزد شما آمدهايم كه نفع و بركتش عايد تو خواهد شد! اين جمله، شادمانى و اشتياق تو را تشديد مىكند. با دلى سرشار از عشق و عطش مىگويى: اى آقاى من! محمد كجاست تا با او به گفت و گو بپردازم و كلام دلنشين او را بشنوم؟! عباس از عموهاى پدر، برمى خيزد و مىگويد: مىروم تا او را به حضور شما بياورم! عمه پدر - صفيه - پس از گفت و گوهاى زنانه با تو، به سوى برادرانش مىآيد و مىگويد: برادران! اگر بناى ازدواج محمد را داريد، برخيزيد! اين خبر، سرورى جاودان را در قلب بنى هاشم رقم مىزند. همه عموهاى پدر، خشنودند. و تو از همه خرسندتر. اگر چه ابولهب با حسادت به اين صحنهها مىنگرد.
حدود دو ماه از سفر تجارتى پدر گذشته و امشب مراسم عقد در خانه تو برگزار مىشود. ابوطالب خطبه عقد را قرائت مىكند:
حمد و سپاس خداوند اين كعبه را، كه ما را از نسل ابراهيم و نژاد اسماعيل قرار داد و ما را در حرم امن خود فرود آورد و بركاتش را در اين شهر بر ما ارزانى داشت. اين محمد، برادرزاده من است كه اگر مقامش با هر فردى از قريش سنجيده شود، از او برتر آيد. و با هر كدام از آنان مقايسه شود، بالاتر و فزونتر از همگان باشد. شخصى كه در ميان انسانها نظير ندارد اگر چه از نظر مالى تهى دست است. اما او مشتاق ازدواج با خديجه است و خديجه نيز به اين ازدواج راضى است. اينك نزد ورقه بن نوفل آمدهايم تا با رضايت و امر خديجه، او را به عقد محمد در آوريم و مهريه او بر عهده من است. هر چه بخواهد از نقد و نسيه مىپردازم. سوگند به پروردگار اين كعبه! محمد داراى بهرهاى بزرگ و دينى مشهور و انديشهاى كامل است!
اينك سكوت ابوطالب در مجلس، فريادهايى را در درونت جريان مىدهد. ورقه بن نوفل سخن مىگويد، ولى دچار لكنت مىشود. با وجود آن كه او از كشيشان مسيح و سخنوران دين است اما از ادامه سخن در مىماند. و حال صداى توست كه سكوت زيباى ابوطالب را امتداد مىدهد: اى عمو! اگر چه تو در مجلس و حضور مردم از من مقدمتر هستى، ولى از جان من مقدمتر نيستى! اى محمد! من خود را به عقد ازدواج تو در آوردهام و مهريه را خود بر عهده گرفتم. به عمويت ابوطالب دستور ده، تا شترى قربانى كند و جشن عروسى را برقرار سازد، تو هم صاحب اختيار همسر خود هستى!
در اين لحظه ابو طالب به حاضران مىگويد: گواهى دهيد كه خديجه ازدواج با محمد را پذيرفت و مهريه آن را بر عهده گرفت! يكى از حاضران با حيرت مىگويد: عجبا! تا كنون نديده بوديم كه زنى مهريه ازدواجش را بر عهده گيرد! خشمى سنگين در جان ابوطالب ريشه مىدواند. با غضب از جا بر مىخيزد. اما همين كه هيبت آرام و باشكوه تو را مىبيند، خشم خود را فرو برده و بلند و رسا نى فرمايد: آرى! اگر مردان مانند برادرزادهام محمد باشند او را با گرانترين بها و سنگينترين مهريه بربايند. ولى اگر امثال شما باشند، با شما جز به مهريه سنگين ازدواج نخواهند كرد!
عظمت و عمق سخن ابوطالب، دهان همه مدعيان را قفل مىكند. ابوطالب شترى قربانى كرده و وليمه عروسى را برگزار مىكند. يكى از شاعران قريش، اشعارى را قرائت مىكند. مردم از غذا مىخورند و اين ازدواج مقدس را تبريك مىگويند.
زندگى مشترك تو و پدر در آرامشى زيبا آغاز مىشود. روزها از پى هم مىگذرند و زمان به حركت خود ادامه مىدهد. اولين فرزند شما به نام قاسم به دنيا مىآيد. اما با عمرى كوتاه جهان را ترك مىگويد و جسم خود را بر زمين مىگذارد.
سالها مىگذرد و پدر، به دوران چهل سالگى خود پامى نهد. روز بيست و هفتم ماه رجب است. پدر بر فراز كوه حراء به مناجات با خدا مشغول است كه ناگاه پيك وحى، جبرئيل - مقامش افزون - بر او نازل مىشود:
به نام خداوند بخشاينده مهربان. اى رسول! قرآن را به نام پروردگارت كه آفريننده عالم است بر خلق قرائت كن. خدايى كه آدمى را از خون بسته آفريد... بخوان قرآن را و بدان كه پروردگار تو كريمترين عالم است. خدايى كه بشر را علم نوشتن آموخت و به آدم آن چه را نمىدانست الهام كرد.
نخستين پرتوهاى وحى، بر جان پدر مىتابد. خستگى و هيجانى بى اندازه او را تسخير مىكند. نزد تو مىآيد و مىفرمايد: مرا بپوشان و جامهاى بر من بيفكن تا استراحت كنم.
از سويى ديگر چگونه مىتوان در برابر اين مشركان و بتهاى متعدد، رسالت خود را بيان كرد؟! و مردم را به سوى خداى يگانه خواند؟! اين تنها مطلبى است كه بر پدر فشار مىآورد. پدر يقين دارد هر چه بر او وحى مىشود از جانب خداست. ولى اضطراب و فشار او را رها نمىكند. در اين شرايط سخت، تنها قوت قلب او تو هستى. مىنشينى و به چشمان خستهاش خيره مىشوى. آن گاه با مهربانى او را تسلا مىدهى. لبخند آرام تو هراس و خستگى را از جان پدر مىزدايد. لبهاى متبسم تو، آهنگ آرامش را بر روح پدر مىنوازد: مژده باد به تو اى رسول خدا! سوگند به خدا كه خداوند جز خير تو را نمىخواهد. بشارت باد بر تو كه رسول خدا شدهاى!
مىخواهى به يقين بيشتر برسى. برمى خيزى و به سوى ورقه مىآيى. در مورد اين اتفاق عظيم و حالات عجيب پدر را با او مشورت مىكنى. ورقه اطلاعات وسيعى از كتب مقدس به دست آورده است. مىگويد: خديجه! هرگاه آن حالات وحى بر محمد عارض شد، تو سرت را برهنه كن. اگر آن شخص خارج شد، او فرشته است و گرنه شيطان است كه خود را بر محمد ظاهر مىكند! تو اين امتحان را انجام مىدهى. سرت را برهنه مىكنى. ناگهان جبرئيل از پدر دور مىشود و وقتى سرت را مىپوشانى، بازمى گردد. با اين اطمينان قلبى، با تمام وجود به يگانگى خداوند و رسالت پدرم محمد گواهى مىدهى و اسلام مىآورى. به اين ترتيب اولين زنى مىشوى كه اسلام را در آغوش - كه نه - خود را در آغوش اسلام خلاصه كرده است.
هنوز روزگار جاهليت عرب است، اما بعثت پدرم اتفاق افتاده. تنها تو و على عليه السلام به او ايمان آوردهايد. امروز عباس، عموى پدر، كنار كعبه ايستاده و با دوستان خود صحبت مىكند. در همين حال، پدر كنار كعبه مىآيد و چشم به آسمان مىدوزد. آن گاه رو به قبله مىايستد. لحظاتى بعد پسرى جوان سمت راست او نى ايستد و اندكى بعد، تو پشت سر آنها. هر سه با هم به ركوع و سجود مىرويد. اين خم و راست شدنها، دوستان عباس را به حيرت مىاندازد. مىپرسند: چه چيز عجيبى! اين يعنى چه؟!
عباس مىگويد: آرى! امرى است عظيم و شگفت. اين جوان محمد بن عبدالله برادرزاده من است و آن نوجوان على بن ابى طالب، و آن بانو، خديجه همسر محمد. برادرزادهام به من خبر داده كه پروردگار او، خداوند آسمان و زمين است و او را به اسلام فرمان داده است. به خدا در سراسر زمين، جز اين سه تن كسى ديگر اسلام نياورده است!
اين آغاز اسلام است. اما خيلى زود، حقانيت دين پدر گسترش مىيابد و مردم به دين مقدس اسلام روى مىآورند. عبدالله دومين پسر شما بعد از بعثت به دنيا مىآيد. خواهرانم زينب، رقيه، ام كلثوم، در دامان پاك تو رشد مىكنند. مادر! خوب مىدانم چه ملامتى از زنان قريش تحمل كردهاى.
مدت هاست كه زنان مكه از تو دورى مىكنند و به خانهات رفت و آمد ندارند. آنان، تو را به علت ازدواج با پدر سرزنش مىكنند. اين ملامتها، جان تو را سخت آزرده ولى به عشق پدر سكوت كردهاى.
مدتى است، براى پدر نگران و بى تابى. مىترسى كه به او آسيبى برسد. خدا اين اضطرابهاى پى در پى تو را با حضور من تسكين مىدهد. من در رحم با تو سخن مىگويم و تو را به اذن پروردگارم دلدارى مىدهم. تو اين موضوع را از همه مخفى داشتهاى. حتى از تكلم من و خلوت زيبايمان به پدر هم چيزى نگفتهاى. امروز پدر وارد خانه مىشود. در حالى كه تو مشغول حرف زدن با من هستى. پدر جلو مىآيد و با مهربانى مىپرسد: خديجه حان! با چه كسى حرف مىزدى؟ اين جا كه كسى غير از تو نيست! تو پرده از راز خود برمى دارى و جواب مىدهى: فرزندى كه در رحم من است با من سخن مىگويد و مونس من است.... پدر با لبخندى قدسى مىفرمايد:
اين جبرئيل است كه به من خبر مىدهد اين فرزند، دختر است و خداوند به زودى نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامان از نسل او به وجود مىآيند كه خداوند پس از انقضاى وحى، آنان را خليفه و جانشين من قرار خواهد داد!
با همين بشارت سبز، تو نيز ايام باردارى را سپرى مىكنى تا آن كه به روزهاى تولدم نزديك مىشوى. درد زاييدن تو را فرا مىگيرد. براى زنان قريش پيام مىفرستى كه: بياييد به يارى من و مرا در وضع حمل يارى كنيد! اما آنان پاسخ مىدهند: موقعى كه تو را نصيحت كرديم و گفتيم با يتيم عبدالمطلب ازدواج نكن، حرف ما را نشنيدى و سخن ما را رد كردى. حالا كه بيچاره و درمانده شدهاى ما را به سوى خود مىخوانى؟!
اندوهى سنگين در دلت مىنشيند. به طورى كه من حجم بغض سينهات را احساس مىكنم. درد تنهايى از درد زادن برايت گرانتر آمده است. اما خدا تو را تنها نمىگذارد. ناگهان چهار زن گندم گون و بلند قامت وارد مىشوند. خوب مىدانم كه اينان فرستاده خداوندند. اما تو از ديدن آنان هراسناك مىشنوى. يكى از آنها جلو مىآيد و مىگويد: از خديجه! ناراحت نباش! ما از طرف خدا به سوى تو آمدهايم. ما خواهران تو هستيم. من ساره همسر ابراهيم، خليل خدايم. اين آسيه، دختر مزاحم است كه در بهشت همنشين تو خواهد بود. ديگرى مريم، دختر عمران است و آن يكى كلثوم خاهر موسى است. خداوند ما را نزد تو فرستاد تا در هنگام وضع حمل، تو را يارى كنيم! دور تو را مىگيرند و لحظاتى بعد من به اذن پروردگارم به دنيا پا مىنهم. ناگاه ده تن از حوريان بهشت با ظرفى از آب كوثر نازل مىشوند و مرا با آب بهشت شست و شو مىدهند و در جامهاى سفيد مىپوشانند. هالهاى از نور مرا در بر مىگيرد كه با آن همه خانههاى مكه روشن مىشوند. با قدرت خدا زبان مىگشايم: گواهى مىدهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست. پدرم رسول خدا و سرور پيامبران است و شوهرم سرور اوصيا. و فرزندانم سروران اهل بهشت.
به زنان آسمانى سلام مىكنم. آنها با روى باز و چهرهاى خندان جوابم را مىدهند و رو به تو مىگويند: خديجه! فرزند خود را كه پاكيزه و مبارك است در آغوش بگير! با شادمانى مرا به سينه مىفشارى. مىدانم چه احساس زيبايى دارى. اين ثانيهها، حاصل تمام زندگانى توست و خدا مرا به عنوان هديهاى جاودان به تو عطا كرده است. با بعثت پدر و رسالت سهمگين او، مرحله حساس زندگى تو فرا مىرسد. فشارها از هر سو مسلمانان را احاطه مىكند. تو نيز با پايدارى كامل، تمام نيروى خود را براى حمايت پدر به كار مىگيرى.
دوران سخت شعب فرا مىرسد. سنى از تو گذشته و نياز بيشترى به استراحت و مراقبت دارى. ولى در محيط شعب، چارهاى جز صبر و تحمل نيست. دوران شعب، سه سال طول مىكشد. گرسنگى، خستگى و... تو را سخت، شكسته است.
با يارى خدا و توكل مسلمانان، دوران شعب نيز به پايان مىرسد. احساس مىكنم فضاى خوبى براى مراقبت از تو، به وجود خواهد آمد. اين روزها پدر بيشتر از پيش در خانه حضور دارد. ولى ديگ آن شادمانى هميشگى در چهرهاش نيست. تو در بستر بيمارى افتادهاى و اين تنها دليل اندوه پدر است. پشت در اتاق نشستهام كه صدار پدر به گوشم مىرسد. پدر با تو سخن مىگويد: اى خديجه! براى آن چه از رنج و اندوه كه برايت پيش آمده نگران و غمگين هستم. ولى خداوند در رنج و اندوه، خير بسيار قرار داده است. وقتى به نزد همدمهاى خود وارد شدى سلام مرا به آنان برسان! و صداى لرزان و ضعيف تو بر جانم مىنشيند: اى رسول خدا! آن همدمها چه كسانىاند؟! پدر جواب مىدهد: مريم، دختر عمران، آسيه دختر مزاحم، و كلثوم خواهر موسى.
ديگر صداى تو را نمىشنوم. با آن كه مىدانم سفارش مرا به اسماء كردهاى و براى تنهايى و يتيمىام اشك ريختهاى. چيزى قلبم را به لرزه وامى دارد. به سوى پدر مىدوم. صورت پدر خيس است. اشك چون سيلى مداوم از چشمانش فوران مىكند. با گريه مىپرسم: پدر! ماردم. كجاست؟!. جبرئيل اين پريشانى و هراس مرا تاب نمىآورد. پيغام مىآورد:
يا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان مىدهد كه به فاطمه سلام برسان و به او بگو: مادرت در خانهاى در بهشت است كه از يك قطعه بلورين ساخته شده كه پايهاش از طلا و ستونش از ياقوت سرخ مىباشد و بين آسيه و مريم قرار گرفته است.
نمىدانم چرا، اما لحظاتى است كه دلم را با همين بشارت جبرئيل آرام كردهام. قرستان حجون، از امشب، سيده زنان بهشت را مهمان خود دارد. پدر را نگاه مىكنم. چقدر تنها و غريب است. حق دارد، نه همسر، كه بزرگترين يار و حامى خود را از دست داده است. اما چشمانش به آسمان گره خورده. مىدانم كه از همان آفاق وسيع، به پدر دلگرمى مىدهى. من هم از اين لحظه به عشق تو و به آرزوى روزى كه دوباره در كنارت قرار گيرم، پابه پاى پدر از مزارت به سوى خانه حركت مىكنم. مادر! دلم هميشه برايت تنگ خواهد بود.
كجاوه دوم: همگام با حضرت زهرا (عليها السلام)
- بازدید: 931