شناس نامه حضرت ام فروه (عليها السلام)
نام: ام فروه
كنيه: ام قاسم
نام پدر: قاسم
نام مادر: اسماء
نام همسر حضرت امام محمد باقر (عليه السلام)
تعداد فرزندان: دو پسر
محل دفن: بقيع
هشتاد و سه سال از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گذشته است. هفرهمين روز ربيع الاول است و تو در آستانه مادر شدن! گاهى وقتها، درد چنان، جسم انسان را در هم مىپيچاند كه قدرت فكر كردن را از او مىگيرد. اما بعضى مواقع در حين درد، زيباترين خاطرات بر انسان مرور مىشود. مثل الآن تو. مردم مدينه دوست داشتند. و به پدرت قاسم بن محمد احترام ويژهاى مىگذاشتند. كسى در مدينه نيست كه محمد بن ابى بكر را نشناسد و يا از آوازه بلند او در دفاع از حريم علوى عليه السلام بى خبر باشد. اميرالمؤمنين بارها فرموده بود كه محمد بن ابى بكر از ماست. و تو يكى از شايستهترين نوادگان محمد هستى. شايد خدا مىخواست روزگار چنان به گردش در آيد تا عاقبت بين نوادگان على عليه السلام و محمد بن ابى بكر پيوندى خانوادگى بسته شود. تا جمله على عليه السلام به حقيقت درآيد كه: محمد از ماست.
روزى كه پدرم امام باقر عليه السلام به دوران بلوغ و تكامل پانهاد، آن قدر پروانه وار دورش چرخيدند و پدر بزرگ چنان عاشقانه و پدرانه از او پرسيد: پسرم! براى ازدواج چه كسى را در نظر دارى؟! پدر، بى هيچ واسطه و حريمى، صادقانه فرمود: فاطمه، دختر قاسم؛ را برايم خواستگارى كنيد!
شوقى بى نظير جان پدر بزرگ را تسخير كرد. چيزى نگذشت كه تو با لباس عروسى پا به خانه پدرى نهادى. زنان عرب، زن بودن را در خانه دارى و تربيت فرزند خلاصه مىكردند. اما تو، هر چه باشد، با فرهنگ فاطمى عليها السلام الفتى ديرينه دارى. خوب مىدانى كه اسلام به زنانى گسترده و انديشمند، به مادرانى عميق و وسيع نيازمند است. از سويى خود را تشنهاى ديدهاى بر كنار چشمهاى جوشان. نه. نمىتوانى فرصت را از دست بدهى. در انجام كارهاى خانه و امور روزمره چنان سريع و بى درنگ عمل مىكنى كه تنها به فكر ذخيره فرصت براى آموختن هستى... و پدر كه خوب تو را شناخته و به عطش آموختنت آگاهى يافته، سفره علوم كاملهاش را مقابل تعقل تو پهن مىكند و سخاوتمندانه تو را به مهمانى مىنشاند.
روزها و شبها در جهاد علمى تو مىگذرد. چشم بر هم مىزنى و خود را سرآمد زنان عرب مىبينى. به گونهاى كه در دانش زمان خود به نبوغى عجيب دست يافتهاى! تو در سنگر علم، بهترين هم رزم پدر هستى. براى همين است كه پدر احترام ويژهاى براى تو قائل است. كار به جايى مىرسد كه تو، بى واسطه به نقل روايت مىپردازى. و شاگردان ولايت، به روايات تو استناد مىكنند. مادر!... آيا درد را احساس نمىكنى؟! تا تولد من چيزى نمانده... و من تو را نه به اين خاطر كه چون هر انسان زندهاى به سايبان مادرى نيازمند باشم، بلكه به دليل آسمانى كه از سينهات منتشر است؛ مىپرستم. پرستش عبدى، عبد را... يعنى پناه مىآورم به آغوش بيكرانت. اينك همهمهاى در خانه بر پا مىشود. پدر از شوق، بى تاب است و مژده ميلاد من در خانه مىپيچد. زنان قابله، خوى مىدانند كه من نيز مانند ديگر ائمه تولدى آسمانى داشتهام و آنان در به دنيا آوردن من، نقشى نداشنهاند...
پدر در گوشم اذان و اقامه مىگويد و تو آرام سر بالين راحت مىنهى. در حالى كه باز هم به اسرار آسمانى مىانديشى. اما پلك هايت سنگين مىشود و آرام به خواب مىروى...
... مادر! شايد كسى نتواند به درك اين مطلب برسد؛ اما من بى پرده مىگويم كه از همان ابتداى آمدنم، به اين باور رسيدم كه تو زنى از تبار افلاك هستى... از جنس آسمان... بى جهت نيست كه بارها و بارها، همه جا از تو سخن گفتهام كه: مادرم بانويى از مؤمنان، داراى يقين و از نيكوكارانى است كه خدا در موردشان مىفرمايد: خداوند اهل احسان را دوست مىدارد.... دوست دارم همه ج فرياد بزنم كه فضايل فاطمى عليها السلام در تو به شكوفايى رسيده است. مادر! تو چراغ خانه كودكىام بودهاى و تنها سرمايه زندگىام... .
سالها مىگذرد و من، مثل پدرانم در غربت محزون خاك سر فرو مىبرم؛ كه ما را براى تنهايى آفريدند و تنهايى را براى ما. امروز در كلاس درس خود، به شاگردانى كه عطش علم، جانشان را مشتعل داشته مىنگرم، و بيش از پيش احساس تنهايى مىكنم. ناخودآگاه دلم بهانه بقيع را مىگيرد. بقيع، راز اشكهاى شبانه را خوب مىفهمد. هرگاه دلم از اين دنياى بى سامان مىگيرد به آغوش مزارت پناه مىآورم. امشب نيز دلم هواى نالههاى شبانه در كنار آرامگاه تو را دارد مادر! با من حرف بزن! با آن علوم افلاكىات، از آسمان بگو... هر چند پدر، پيش از تو و بيش از تو درهاى حكمت عالم را بر من گشوده است. اما انسان مقابل مادر، هميشه احساس كودكى مىكند. با وجود اين، من مىدانم كه چه اندازه از معارف الهى سرشار بودهاى و چه آشنايى عميقى با آداب اسلام پيدا كرده بودى... يادت هست، كسايى بر تن داشتى و با وقار هميشگىات به دور كعبه مشغول طواف بودى. طورى حركت مىكردى كه كسى تو را نشناسد. آن گاه با دست چپ حجرالاسود را زيارت مىكردى. مردى آن گوشه ايستاده بود. ناگاه متوجه حركت تو شد. رو به تو كرد و گفت: اى كنيز خدا! خطاكردى در سنت و آداب... نبايد با دست چپ زيارت مىكردى! بى درنگ، با علم لدنى خود، قاطعانه جواب دادى: همانا ما از خاندانى هستيم كه از علم شما بى نيازند!
چگونه در اين بقيع خاموش به مرور خاطرات تو بنشينم و صبور باشم. آه!... صبر!... چه واژه سهمگينى! يادم نمىرود، يك بار از پدر نقل روايت مىكردى و فرمودى كه پدرت به من گفت: اى ام فروه! من در هر شبانه روز هزار بار براى گناه كاران امت از خدا طلب آمرزش مىكنم، زيرا ما با دانايى بر مصائب خود صبر مىكنيم. ولى آنان صبر مىكنند بر چيزى كه از آن بى خبرند!. حالا كه فكر مىكنم، مىبينم چه نكته عظيمى را از ميان آن همه فرمودههاى زيباى پدر به من منتقل كردهاى. چه صبرى مىخواهد كه ندانى چه شود و صبورى كنى. اما صبر دشوارتر آن است كه تنها و خسته در بقيع مصائب، كنار مزارى زانو بزنى. خصوصا اگر بقيع، اين جا باشد و مزار، كاشانه جاودان مادر! مادر! در اين تنهايى تاريك به خلوت تو پناه آوردهام. پذيرايم باش كه به آغوش آسمانىات دل بستهام.
كجاوه هفتم: همگام با امام صادق (عليه السلام)
- بازدید: 1575