شناس نامه حضرت حميده (عليها السلام)
نام: حميده
القاب: مصفاه، سيده الاماء و لؤلؤه
كنيه: ام محمد
نام پدر: صاعد
مليت: از اهالى مغرب (حدود آفريقا و اندلس)
نام همسر: حضرت امام جعفر صادق (عليها السلام)
تعداد فرزندان: سه پسر
محل دفن: مدينه
آن روز پدر سخن وسيعى مىشود؛ آن هم چه روزى و عجب سخنى! پدر بزرگ رو به پدر مىفرمايد: ... حميده سيد و سرور كنيزان است. مثل شمش طلا از پليدىها پاك و مبراست. همواره فرشتگان او را براى تو محافظت مىكردند تا به دستت رسيد و اين كرامتى است از ناحيه خداوند باشوكت و والامرتبه!
پدر از همان جا چنان وسعتى در روح پاك و مقدست مىيابد كه امتداد نور ولايت را در دامن تو به شهود مىرسد. و به اين ترتيب تو به همسرى پدر در مىآيى. نمىدانم. مادر! نمىدانم چرا در اين مزار خاموش مدينه، كه كنار تربت مهربانت نشستهام، بى اختيار، آغاز زندگىات را در ازدواج تو يافتهام. مىخواستم از همان روز اول حضورت را در عالم خاك به تماشا بنشينم. اما همين كه پاى مزارت زانو زدم، تو را كنار پدر يافتم. با خستگى جان فرسايى به مدينه رسيدهاى. چند روز پيش ابن عكاشه اسدى به منزل پدر بزرگ رفت و در محضرش نشست. ابن عكاشه گفت: چرا پسرتان جعفر عليه السلام را داماد نمىكنيد؟! كيسهاى سربسته و مهرزده جلوى پدر بزرگ بود. او در حالى كه به كيسه اشاره مىكرد، فرمود: به زودى از اهالى بربر، برده فروشى به اين جا مىرسد و در منزل ميمون سكونت مىكند. با اين كيسه پول از او كنيزى مىخرم.
و حالا امروز دوباره ابن عكاشه در محضر پدربزرگ زانو مىزند. پدربزرگ مىفرمايد: مىخواهى در مورد برده فروشى كه گفتم خبرى بدهم؟ اكنون او آمده است. نزد او برويد و با اين كيسه پول از او كنيزى بخريد. ابن عكاشه به همراه دوستانت به نزد برده فروش مىآيد و در مورد بردهها از او مىپرسد. برده فروش در جواب مىگويد:
- هر چه برده داشتم، فروختم. مگر دو كنيز بيمار كه يكى از ديگرى بهتر و زيباتر است.
- آنها را بياور تا ببينم.
مرد برده فروش دو كنيز بيمار را مقابل آنها قرار مىدهد. ابن عكاشه مىپرسد: كنيز بيمار را به چه قيمتى مىفروشى؟
- به هفتاد دينار.
- در حق ما بزرگوارى كن و تخفيف بده!
- كمتر از هفتاد دينار نمىفروشم!
دوست ابن عكاشه مىگويد: اين كنيز را در ازاى پولى كه در اين كيسه سر به مهر است. نمىدانيم چقدر است، مىخريم!
پيرمردى شاهد ماجراست. مىگويد: مهر كيسه را بگشاييد و پولهاى آن را بشماريد!
برده فروش حرف او را قطع مىكند و با جديت مىگويد: نه! اين كار را نكنيد! چون اگر از هفتاد دينار يك حبه هم كمتر باشد، كنيز را نمىفروشم!
به اصرار پيرمرد در كيسه را مىگشايند و پولها را مىشمارند. با نهايت حيرت و شگفتى مشاهده مىكنند كه دقيقا هفتاد دينار طلاست. كنيز را مىخرند و به محضر پدربزرگم مىآورند.
چه صحنه زيبايى. وقتى پدربزرگ، امام باقر عليه السلام باشد و منيز تو. يعنى مادر پاكدامن من! پدر نيز كنار پدربزرگ نشسته و مؤدبانه و شرمگين به زمين نگاه مىكند. همين كه ابن عكاشه و همارهانش وارد جلسه مىشوند، امام سربلند مىكند و از حوادثى كه هنگام خريد تو روى داده خبر مىدهد م همه در حيرت مىمانند. ولى براى هيچ كس اين حيرتها تازگى ندارد. از وقتى امام خود را ديدهاند با اين كرامات قدسى روبه رو بودهاند. ولى براى تو تازگىهايى وجود دارد. امام رو به تو با مهربانى نامت را مىپرسد. پاسخ مىدهى: حميده. پدربزرگ با تبسمى زيبا مىفرمايد: تو در دنيا پسنديدهاى و در آخرت ستايش شده. سپس مىپرسد: آيا دوشيزهاى يا زنى بيوه؟! جواب مىدهى: دوشيزهام اى آقا!. پدربزرگ سرى تكان مىدهد و براى اين كه حقيقت تو را به گوش تاريخ برساند، مىفرمايد: چگونه دوشيزهاى؟ در حالى كه كسى كه به دست برده فروشان بيفتد، او را فاسد مىكنند. سر به زير مىاندازى و مىگويى: برده فروش نزد من مىآمد و هم چنان كه شوهرى با زنش مىنشيند، مىنشست. اما خداوند پيرمردى را بر او مسلط مىكرد و چندان سيلى به صورتش مىزد كه از نزد من برمى خاست!.
پدر بزرگ رو به پدر مىكند و اين چنين سكوت شرمگينانه او را مىشكند: اى جعفر! او را براى خود بگير. كه بهترين اهل زمين، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام - يعنى من - از او متولد مىشود.
به اين ترتيب دستهاى خسته و پريشان تو در دست مهربان و جان بخش پدرم قرار مىگيرد و اين تازه آغاز زندگى ولايى توست. اين كه در همه زندگى با خدا مرتبط بودهاى و از عشق الهى سرشار، حقيقتى انكارناپذير است. اما عرفان و تجلى روحانى تو از همين امروز آغاز مىشود. آه. مادر! چه آغاز روشنى! امروز كه به بى سامانى خود مىانديشم، ناخود آگاه روزگار پريشان تو را در خويش مرور مىكنم. من در اين زندانهاى ممتد، در اين غربت طولانى، سال هاست كه با خداى خويش عجين شدهام و تنها مونس خود را ذات كبريايىاش قرار دادهام. اين سقف بلند زندان، از عروجى نامتناهى مرا بشارت مىدهد. اما تو در كنار پدر، در كنار دانش وسيع جعفرى عليه السلام، مكتب تشيع را درك كردهاى و با روح حقايق گره خوردهاى. علم لدنى پدرم امام صادق عليه السلام، جهان را تسخير مىكند و تو كه از همگان به او نزديكترى، با عطشى مىرسى كه در كلاس پدر، جزء بهترين هايى.
پدر گاهى به زنان دستور مىدهد كه مسائل و احكام شرعى را از تو سؤال كنند و به تو رجوع نمايند. امروز را در اين دفتر خاطرات به ياد مىآورى؟! عبدالرحمان بن حجاج، از فقهاى مكتب پدر، از او مىپرسد: طفلى همراه ماست. مىخواهيم حج او را به جا آوريم. چه كنيم؟! و پدر با اطمينان بلندى كه از علوم و معرفت تو دارد، مىفرمايد: مادر آن طفل را به حضور حميده ببريد تا از او بپرسد با كودكش چه كند. مادر نزد تو مىآيد و سؤالهاى او را به كاملترين شيوه پاسخ مىدهى. مىفرمايى: وقتى روز ترويه شد، لباس را از تن طفل خود درآورد و او را غسل بده؛ همان گونه كه محرم لباسهاى خود را درمى آورد. سپس از طرف او نيت احرام كن و سپس او را در مواقف قرار ده و روزى كه يوم النحر شد از طرف او رمى جمرات كن و سرش را بتراش و او را زيارت ده. سپس خادم را ببر تا او را گرداگرد بيت الله و ميان صفا و مروه طواف دهد. و اگر هدى نباشد، ولى او - اگر حج تمتع به جا مىآورد - از سوى وى روزه بگيرد!
خبر فتواى تو به گوش پدر مىرسد و او با تبسمى آرام سر تكان مىدهد. چه زيباست كه اين چنين مورد تأييد ولايت باشى. يادت هست زمان تقسيم حقوق بيت المال مردم مدينه، پدر تو و مادربزرگ خوبم ام فروه را مأمور اين كار مىكرد؟ پا به پاى پدر در مسائل معنوى و روحانى رشد مىكنى. حالا به من حق مىدهى كه تولد تو را در ازدواجت جست و جو كنم؟ پس از اين پيوند مقدس، زندگى آرام و با محبت شما آغاز مىشود. اين كه چقدر عاشقانه پدر را دوست دارى عجيبتر از عشق آسمانى پدر نسبت به تو نيست. تو در نظر پدر دوست داشتنىترين بانوان هستى. مدتى در همين اوضاع بسامان مىگذرد تا آن كه در خود احساس حضور مرا پيدا مىكنى. با گروهى از اصحاب پدر به زيارت خانه خدا مشرف مىشوى. در راه به روستاى ابواء مىرسيد. براى صرف غذا كاروان كوچكتان توقف مىكند. پدر براى همسفران غذايى خوش مزه تدارك مىبيند. در حين غذا خوردن، فرستاده تو به سوى پدر مىآيد و مىگويد: بانو را درد زايمان فراگرفته است و مىگويد اثر وضع حمل در من ظاهر شده. فرموده بودى كه وقتى چنين شود تو را خبر كنم كه اين فرزند با ديگران فرق دارد. پدر با شنيدن اين پيغام، شادمان و مسرور از جاى برمى خيزد و نزد تو مىآيد. آن گاه با خوش حالى مضاغف به سوى دوستان برمى گردد. اصحاب مىگويند: خداوند هميشه لبانتان را خندان و چشمانتان را روشن گرداند. حميده خانم چه كرد؟ مىفرمايى: خداوند به من پسرى عطا كرد كه بهترين اهل زمان خويش است. مادرش مطلبى در مورد او به من گفته كه من آگاه ترم. اصحاب با اشتياق مىپرسند: فدايت شوم! حميده خاتون چه مطلبى را گفته است؟!
پدر را سراسر شور و اشتياق در برگرفته. سكوت هيجانآميز ياران را مىشكند: حميده گفت: وقتى نوزاد متولد شد سرش را به سوى آسمان بلند كرد. دست هايش را بر زمين گذاشت و شهادت داد كه لا اله الا الله به حميده گفتم كه اين نشانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پس از اوست!. ابوبصير از ميان يارانت با هيجانى شگفت مىپرسد: فدايت شوم، آن نشانه چيست؟ پدر مىفرمايد: اى ابابصير! آن نشانه اين است كه در شبى كه نطفه جد من بسته مىشد، فرشتهاى نزد پدر جدم آمد و جامى آورد كه در آن شربتى از آسمان بود؛ سفيدتر از شير و شيرينتر از عسل و سردتر از يخ. جرعهاى از آن را به او نوشانيد و دستور داد تا مجامعت كند. هم چنين در وقت بستن نطفه پدرم، آن فرشته از شربت براى جدم آورد. شبى هم كه نطفه اين نوزاد بسته مىشد. همان فرشته نزد من آمد. پس بشناسيد و بدانيد كه او پس از من امام امت و نطفه هر امامى از آن شربت آسمانى است كه گفتم!
پدر پس از تولدم، وليمه مىدهد و سه روز از مردم مدينه پذيرايى مىكند. خداى من! مدينه! چقدر دلم براى خاك دوست داشتنى مدينه پر مىزند. مادر! بهانه زيارت مزار صميمى تو را دارم. در اين زندان تاريك هارون، به مرور تو نشستهام. وقتى دلتنگىهاى دنيا بر من فشار مىآورد، ناخود آگاه عزيزترينها برايم تداعى مىشوند و تويى كه از همگان عزيزترى. روزگار با فرازو نشيبهاى تكرارى خود مىگذرد و من با اميدى بى انتها به آن سوى اين زندان مىانديشم. به گسترهاى كه به حقايق تشنه است و وسعت لايتناهى اسلام را مىطلبد. از تو آموختهام صبر را. درست مثل فاطمه عليها السلام. دل به بيكرانههاى وجود مىسپارم و به دامان مريمانهات سوگند مىخورم كه تا كنون جز عشق يگانه دوست چيزى آرامم نكرده است. پس دفتر خاطرات تو را مىبندم و به خلوت گاه عاشقانه خود پناه مىآورم. باشد كه پس از اين زندان تاريك، رهايى ابدى براى دينم رقم بخورد و تا رسيدن به اين آرزوى عظيم، مرا دعا كن كه سخت به دعاى مادر محتاجم.
كجاوه هشتم: همگام با امام كاظم (عليه السلام)
- بازدید: 1506