كجاوه هشتم: همگام با امام كاظم (عليه السلام)

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

شناس نامه حضرت حميده (عليها السلام)
نام: حميده
القاب: مصفاه، سيده الاماء و لؤلؤه
كنيه: ام محمد
نام پدر: صاعد
مليت: از اهالى مغرب (حدود آفريقا و اندلس)
نام همسر: حضرت امام جعفر صادق (عليها السلام)
تعداد فرزندان: سه پسر
محل دفن: مدينه
آن روز پدر سخن وسيعى مى‏شود؛ آن هم چه روزى و عجب سخنى! پدر بزرگ رو به پدر مى‏فرمايد: ... حميده سيد و سرور كنيزان است. مثل شمش طلا از پليدى‏ها پاك و مبراست. همواره فرشتگان او را براى تو محافظت مى‏كردند تا به دستت رسيد و اين كرامتى است از ناحيه خداوند باشوكت و والامرتبه!
پدر از همان جا چنان وسعتى در روح پاك و مقدست مى‏يابد كه امتداد نور ولايت را در دامن تو به شهود مى‏رسد. و به اين ترتيب تو به همسرى پدر در مى‏آيى. نمى‏دانم. مادر! نمى‏دانم چرا در اين مزار خاموش مدينه، كه كنار تربت مهربانت نشسته‏ام، بى اختيار، آغاز زندگى‏ات را در ازدواج تو يافته‏ام. مى‏خواستم از همان روز اول حضورت را در عالم خاك به تماشا بنشينم. اما همين كه پاى مزارت زانو زدم، تو را كنار پدر يافتم. با خستگى جان فرسايى به مدينه رسيده‏اى. چند روز پيش ابن عكاشه اسدى به منزل پدر بزرگ رفت و در محضرش نشست. ابن عكاشه گفت: چرا پسرتان جعفر عليه السلام را داماد نمى‏كنيد؟! كيسه‏اى سربسته و مهرزده جلوى پدر بزرگ بود. او در حالى كه به كيسه اشاره مى‏كرد، فرمود: به زودى از اهالى بربر، برده فروشى به اين جا مى‏رسد و در منزل ميمون سكونت مى‏كند. با اين كيسه پول از او كنيزى مى‏خرم.
و حالا امروز دوباره ابن عكاشه در محضر پدربزرگ زانو مى‏زند. پدربزرگ مى‏فرمايد: مى‏خواهى در مورد برده فروشى كه گفتم خبرى بدهم؟ اكنون او آمده است. نزد او برويد و با اين كيسه پول از او كنيزى بخريد. ابن عكاشه به همراه دوستانت به نزد برده فروش مى‏آيد و در مورد برده‏ها از او مى‏پرسد. برده فروش در جواب مى‏گويد:
- هر چه برده داشتم، فروختم. مگر دو كنيز بيمار كه يكى از ديگرى بهتر و زيباتر است.
- آنها را بياور تا ببينم.
مرد برده فروش دو كنيز بيمار را مقابل آنها قرار مى‏دهد. ابن عكاشه مى‏پرسد: كنيز بيمار را به چه قيمتى مى‏فروشى؟
- به هفتاد دينار.
- در حق ما بزرگوارى كن و تخفيف بده!
- كمتر از هفتاد دينار نمى‏فروشم!
دوست ابن عكاشه مى‏گويد: اين كنيز را در ازاى پولى كه در اين كيسه سر به مهر است. نمى‏دانيم چقدر است، مى‏خريم!
پيرمردى شاهد ماجراست. مى‏گويد: مهر كيسه را بگشاييد و پول‏هاى آن را بشماريد!
برده فروش حرف او را قطع مى‏كند و با جديت مى‏گويد: نه! اين كار را نكنيد! چون اگر از هفتاد دينار يك حبه هم كمتر باشد، كنيز را نمى‏فروشم!
به اصرار پيرمرد در كيسه را مى‏گشايند و پول‏ها را مى‏شمارند. با نهايت حيرت و شگفتى مشاهده مى‏كنند كه دقيقا هفتاد دينار طلاست. كنيز را مى‏خرند و به محضر پدربزرگم مى‏آورند.
چه صحنه زيبايى. وقتى پدربزرگ، امام باقر عليه السلام باشد و منيز تو. يعنى مادر پاكدامن من! پدر نيز كنار پدربزرگ نشسته و مؤدبانه و شرمگين به زمين نگاه مى‏كند. همين كه ابن عكاشه و همارهانش وارد جلسه مى‏شوند، امام سربلند مى‏كند و از حوادثى كه هنگام خريد تو روى داده خبر مى‏دهد م همه در حيرت مى‏مانند. ولى براى هيچ كس اين حيرت‏ها تازگى ندارد. از وقتى امام خود را ديده‏اند با اين كرامات قدسى روبه رو بوده‏اند. ولى براى تو تازگى‏هايى وجود دارد. امام رو به تو با مهربانى نامت را مى‏پرسد. پاسخ مى‏دهى: حميده. پدربزرگ با تبسمى زيبا مى‏فرمايد: تو در دنيا پسنديده‏اى و در آخرت ستايش شده. سپس مى‏پرسد: آيا دوشيزه‏اى يا زنى بيوه؟! جواب مى‏دهى: دوشيزه‏ام اى آقا!. پدربزرگ سرى تكان مى‏دهد و براى اين كه حقيقت تو را به گوش تاريخ برساند، مى‏فرمايد: چگونه دوشيزه‏اى؟ در حالى كه كسى كه به دست برده فروشان بيفتد، او را فاسد مى‏كنند. سر به زير مى‏اندازى و مى‏گويى: برده فروش نزد من مى‏آمد و هم چنان كه شوهرى با زنش مى‏نشيند، مى‏نشست. اما خداوند پيرمردى را بر او مسلط مى‏كرد و چندان سيلى به صورتش مى‏زد كه از نزد من برمى خاست!.
پدر بزرگ رو به پدر مى‏كند و اين چنين سكوت شرمگينانه او را مى‏شكند: اى جعفر! او را براى خود بگير. كه بهترين اهل زمين، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام - يعنى من - از او متولد مى‏شود.
به اين ترتيب دست‏هاى خسته و پريشان تو در دست مهربان و جان بخش پدرم قرار مى‏گيرد و اين تازه آغاز زندگى ولايى توست. اين كه در همه زندگى با خدا مرتبط بوده‏اى و از عشق الهى سرشار، حقيقتى انكارناپذير است. اما عرفان و تجلى روحانى تو از همين امروز آغاز مى‏شود. آه. مادر! چه آغاز روشنى! امروز كه به بى سامانى خود مى‏انديشم، ناخود آگاه روزگار پريشان تو را در خويش مرور مى‏كنم. من در اين زندان‏هاى ممتد، در اين غربت طولانى، سال هاست كه با خداى خويش عجين شده‏ام و تنها مونس خود را ذات كبريايى‏اش قرار داده‏ام. اين سقف بلند زندان، از عروجى نامتناهى مرا بشارت مى‏دهد. اما تو در كنار پدر، در كنار دانش وسيع جعفرى عليه السلام، مكتب تشيع را درك كرده‏اى و با روح حقايق گره خورده‏اى. علم لدنى پدرم امام صادق عليه السلام، جهان را تسخير مى‏كند و تو كه از همگان به او نزديك‏ترى، با عطشى مى‏رسى كه در كلاس پدر، جزء بهترين هايى.
پدر گاهى به زنان دستور مى‏دهد كه مسائل و احكام شرعى را از تو سؤال كنند و به تو رجوع نمايند. امروز را در اين دفتر خاطرات به ياد مى‏آورى؟! عبدالرحمان بن حجاج، از فقهاى مكتب پدر، از او مى‏پرسد: طفلى همراه ماست. مى‏خواهيم حج او را به جا آوريم. چه كنيم؟! و پدر با اطمينان بلندى كه از علوم و معرفت تو دارد، مى‏فرمايد: مادر آن طفل را به حضور حميده ببريد تا از او بپرسد با كودكش چه كند. مادر نزد تو مى‏آيد و سؤال‏هاى او را به كامل‏ترين شيوه پاسخ مى‏دهى. مى‏فرمايى: وقتى روز ترويه شد، لباس را از تن طفل خود درآورد و او را غسل بده؛ همان گونه كه محرم لباس‏هاى خود را درمى آورد. سپس از طرف او نيت احرام كن و سپس او را در مواقف قرار ده و روزى كه يوم النحر شد از طرف او رمى جمرات كن و سرش را بتراش و او را زيارت ده. سپس خادم را ببر تا او را گرداگرد بيت الله و ميان صفا و مروه طواف دهد. و اگر هدى نباشد، ولى او - اگر حج تمتع به جا مى‏آورد - از سوى وى روزه بگيرد!
خبر فتواى تو به گوش پدر مى‏رسد و او با تبسمى آرام سر تكان مى‏دهد. چه زيباست كه اين چنين مورد تأييد ولايت باشى. يادت هست زمان تقسيم حقوق بيت المال مردم مدينه، پدر تو و مادربزرگ خوبم ام فروه را مأمور اين كار مى‏كرد؟ پا به پاى پدر در مسائل معنوى و روحانى رشد مى‏كنى. حالا به من حق مى‏دهى كه تولد تو را در ازدواجت جست و جو كنم؟ پس از اين پيوند مقدس، زندگى آرام و با محبت شما آغاز مى‏شود. اين كه چقدر عاشقانه پدر را دوست دارى عجيب‏تر از عشق آسمانى پدر نسبت به تو نيست. تو در نظر پدر دوست داشتنى‏ترين بانوان هستى. مدتى در همين اوضاع بسامان مى‏گذرد تا آن كه در خود احساس حضور مرا پيدا مى‏كنى. با گروهى از اصحاب پدر به زيارت خانه خدا مشرف مى‏شوى. در راه به روستاى ابواء مى‏رسيد. براى صرف غذا كاروان كوچكتان توقف مى‏كند. پدر براى همسفران غذايى خوش مزه تدارك مى‏بيند. در حين غذا خوردن، فرستاده تو به سوى پدر مى‏آيد و مى‏گويد: بانو را درد زايمان فراگرفته است و مى‏گويد اثر وضع حمل در من ظاهر شده. فرموده بودى كه وقتى چنين شود تو را خبر كنم كه اين فرزند با ديگران فرق دارد. پدر با شنيدن اين پيغام، شادمان و مسرور از جاى برمى خيزد و نزد تو مى‏آيد. آن گاه با خوش حالى مضاغف به سوى دوستان برمى گردد. اصحاب مى‏گويند: خداوند هميشه لبانتان را خندان و چشمانتان را روشن گرداند. حميده خانم چه كرد؟ مى‏فرمايى: خداوند به من پسرى عطا كرد كه بهترين اهل زمان خويش است. مادرش مطلبى در مورد او به من گفته كه من آگاه ترم. اصحاب با اشتياق مى‏پرسند: فدايت شوم! حميده خاتون چه مطلبى را گفته است؟!
پدر را سراسر شور و اشتياق در برگرفته. سكوت هيجان‏آميز ياران را مى‏شكند: حميده گفت: وقتى نوزاد متولد شد سرش را به سوى آسمان بلند كرد. دست هايش را بر زمين گذاشت و شهادت داد كه لا اله الا الله به حميده گفتم كه اين نشانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پس از اوست!. ابوبصير از ميان يارانت با هيجانى شگفت مى‏پرسد: فدايت شوم، آن نشانه چيست؟ پدر مى‏فرمايد: اى ابابصير! آن نشانه اين است كه در شبى كه نطفه جد من بسته مى‏شد، فرشته‏اى نزد پدر جدم آمد و جامى آورد كه در آن شربتى از آسمان بود؛ سفيدتر از شير و شيرين‏تر از عسل و سردتر از يخ. جرعه‏اى از آن را به او نوشانيد و دستور داد تا مجامعت كند. هم چنين در وقت بستن نطفه پدرم، آن فرشته از شربت براى جدم آورد. شبى هم كه نطفه اين نوزاد بسته مى‏شد. همان فرشته نزد من آمد. پس بشناسيد و بدانيد كه او پس از من امام امت و نطفه هر امامى از آن شربت آسمانى است كه گفتم!
پدر پس از تولدم، وليمه مى‏دهد و سه روز از مردم مدينه پذيرايى مى‏كند. خداى من! مدينه! چقدر دلم براى خاك دوست داشتنى مدينه پر مى‏زند. مادر! بهانه زيارت مزار صميمى تو را دارم. در اين زندان تاريك هارون، به مرور تو نشسته‏ام. وقتى دلتنگى‏هاى دنيا بر من فشار مى‏آورد، ناخود آگاه عزيزترين‏ها برايم تداعى مى‏شوند و تويى كه از همگان عزيزترى. روزگار با فرازو نشيب‏هاى تكرارى خود مى‏گذرد و من با اميدى بى انتها به آن سوى اين زندان مى‏انديشم. به گستره‏اى كه به حقايق تشنه است و وسعت لايتناهى اسلام را مى‏طلبد. از تو آموخته‏ام صبر را. درست مثل فاطمه عليها السلام. دل به بيكرانه‏هاى وجود مى‏سپارم و به دامان مريمانه‏ات سوگند مى‏خورم كه تا كنون جز عشق يگانه دوست چيزى آرامم نكرده است. پس دفتر خاطرات تو را مى‏بندم و به خلوت گاه عاشقانه خود پناه مى‏آورم. باشد كه پس از اين زندان تاريك، رهايى ابدى براى دينم رقم بخورد و تا رسيدن به اين آرزوى عظيم، مرا دعا كن كه سخت به دعاى مادر محتاجم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page