شناس نامه حضرت سمانه (عليها السلام)
نام: سمانه
لقب: سيده
كنيه: ام الفضل
نسب پدرى: از فرزندان عمار ياسر
مليت: از اهالى مغرب
نام همسر: حضرت امام جواد (عليه السلام)
تعداد فرزندان: جهار پسر و چهار دختر
محل دفن: مدينه
قافلهاى از مغرب به مدينه آمده است... اين خبر در شهر مىپيچد. پدر نيز مطلع مىشود. محمد بن فرج، امين خوبى است براى پدر. گاهى مواقع هم برخى مسئوليتها از جانب پدر بر دوش او قرار مىگيرد. امروز پدر او را به اتاق خود مىخواند و خيلى خودمانى مىفرمايد: محمد! برده فروشى در ميان قافله مغرب است كه چند كنيز را براى فروش آورده. به سراغ او برو... اين هفتاد دينار را براى خود ببر و كنيزى را كه نشانه هايش را مىگويم خريدارى كن و بياور!
پدر علائم كنيز را به محمد مىگويد. محمد وقتى، تو را در ميان كنيزان تاجر مىبيند، بى درنگ قيمت را سؤال مىكند و تاجر، بى تأمل جواب مىدهد: هفتاد دينار!. محمد شگفت زده مىشود. از همان لحظه به اين باور مىرسد كه داستان تو، با همگان فرق خواهد داشت. آرام و صبور به همراه محمد به سوى خانه پدر حركت مىكنى. پدر، با همه جوانىاش، مصائب تلخى را تحمل كرده است. خيلى زود متوجه اوضاع پريشان پدر مىشوى. اين كه در هشت سالگى او، پدر بزرگ در سرزمين غربت به شهادت مىرسد و بار امامت بر دوش پدر قرار مىگيرد. و اين كه خليفه عباسى براى جلب رضايت پدر و در حقيقت براى اطلاع از وضعيت او و كنترل زندگىاش، وى را به خراسان دعوت مىكند و پدر چارهاى جز پذيرش دعوت ندارد. اما مدينه را در حالى ترك مىگويد كه مطمئن است برنمى گردد. بعد از هارون، پسرش مقر خلافت را از خراسان به بغداد انتقال مىدهد. و پدر را در سال 211 يعنى در دوران 16 سالگىاش به بغداد مىخواند. اين را هم مىفهمى كه مأمون با سياست مرموز خود، دخترش ام الفضل را به پدر پيشنهاد مىدهد. رو به پدر مىگويد: من به ازدواج دختر خود با تو آمادهام. جانم به قربانت! تو نيز براى خود صيغه عقد بخوان!. به زودى در حريم ولايت به درك مسائل عميقى مىرسى. و اين را خوب مىفهمى كه پدر براى رعايت چه مصلحت هايى، پيشنهاد مأمون را پذيرفت. يك سال زندگى پدر در بغداد، كنار ام الفضل، او را خسته كرده بود. دلش هواى مدينه را داشت. شايد هم خدا چنين مىخواست كه پدر به مدينه برگردد تا پيوند تو با او صورت بگيرد. و بى ترديد اين خواست كبريايى است كه پدر، از ام الفضل صاحب فرزندى نمىشود.
پدر به مدينه مىآيد و تو را در كاروان برده فروشان، از طريق علم لدنىاش خريدارى مىكند. كه او عميقتر از خودت، از اسرار تو آگاه است. تو غمگين و پريشان پا به خانه پدر مىگذارى. اما در كوتاهترين زمان، به سرفرازى و شكوه ابدى دست مىيابى. پدر، معارف الهى را به تو آموزش مىدهد. آن قدر در فضايل معنوى و مقامات روحانى به برجستگى مىرسى كه مردم مدينه سعيده صدايت مىزنند. بيشتر روزهاى سال را روزه دارى و شبها را به تهجد مىگذرانى. ام الفضل در آتش حسد شعله ور مانده است. اين را از همان برخورد اول فهميدى. آن روز كه وارد خانه شدى و ام الفضل را با آن جلال و تجمل در حال استراحت ديدى. رو به تو با تحقير پرسيد: تو كيستى؟! و تو جواب دادى: من زنى از فرزندان عمار ياسر، و همسر امام جواد عليه السلام هستم!
از همان لحظه، چنان كينه و خشمى در او جارى شد كه تو با همه وجودت احساس كردى. از سويى احترام و علاقه اطرافيان به تو، روز به روز تشديد مىيافت و اين موضوع، تعادل روحى ام الفضل را مختل كرده بود. طورى كه مىخواست سر به بيابان بگذارد. حتى بارها، در نامههاى متعدد شكايت اوضاع خانه را نزد پدر برد. از آن سو، تو روز به روز در سايه ولايت پدر، رشد مىكردى و تعالى مىيافتى بى جهت نيست كه حتى خود من، بارها و بارها، در فضاهاى مختلفى به توصيف تو نشستهام كه: مادرم عارفه است به حق من. و او از اهل بهشت است كه شيطان سركش نزديكش نمىشود و مكر جبار نيز به او نمىرسد. و خداوند حافظ و نگهبانش خواهد بود. مادرم هيچ گاه از صف مادران صديقين و صالحين خارج نخواهد شد...
تو نيز عاشقانه دوستم دارى. از همان لحظه آغاز، از شب 15 ذى الحجه سال 212 هجرى، شبى كه در محله صريا، در حوالى مدينه، درد زادن تو را فراگرفت. پدر سفارش تو را به زنان ديگر مىكرد: سمانه را دريابيد؛ كه هنگام تولد فرزندم رسيده است! و پيش از يارى زنان قابله، فرشتگان به كمك تو آمدند. تولد من نيز، چون ميلاد پدرانم پاك و آسمانى بود. نام مرا على عليه السلام مىگذاريد. و تو شبانه روز به مراقبت و پرورش من مشغول مىشوى. محبتى فراتر از مادر. شبيه خدمت عبدى به مولا... و پدر آثار اين ارادت عجيب را در وجودت به وضوح در مىيابد. پدر خوش حال است، اما ام الفضل كينه بيشترى از شما به دل مىگيرد. با خشمى عاجزانه، به پدر نامه مىنويسد؛ اعتراض مىكند: پدر! من فرزند خليفه باشم... و كنيزى عرصه زندگى ام را تنگ كند؟... تمام توجه جواد عليه السلام به اين كنيزك مغربى و كودكش است... من ديگر نمىتوانم به اين وضع ادامه بدهم!.
مأمون با سياست پليد خود، جواب عجيبى بهام الفضل مىدهد؛ پاسخى كه دور از انتظار است: دست از اين شكايتها بردار! بايد اين زندگى را تحمل كنى و سازگار باشى... ديگر هم در اين زمينه براى من نامه نفرست! اما از آن سو، نقشه قتل امام پى ريزى مىشود. پدر، بهترين مجرى طرح خود را ام الفضل مىبيند. ام الفضل مىماند و شيطان... به اين ترتيب، پدر جوان در كوتاهترين فاصله، با انگور زهرآگين مأمون و به دست همسرش ام الفضل مسموم مىشود.
مادر! درست است كه ضهادت آرمان هر عاشقى است و كوچ، نقطه قوت هر پرنده. اما چيزى كه مرا رنج مىدهد اين است كه عاشق پرواز باشى اما در قفس! و اين روزگار، اين دنياى ممتد، براى روح آنان كه تعالى و تجلى را مىجويند، جز قفسى تنگ و غبار آلود نيست. اين است كه پرواز تو را در آسمانها به تماشا نشستهام... وقتى فرشته مرگ را لبيك بگويى تازه مىفهمى كه چقدر ماندن، عبث و پوشالى است... امروز كه مدينه را با همه دلنشينى هايش ترك مىگويى و راه آسمان را در پيش مىگيرى، سبكى پروازت، روحم را نويد تعالى مىدهد. هر چند سخت است زندگى، بر زمينى كه در آن مادر نباشد.
كجاوه يازدهم: همگام با امام هادى (عليه السلام)
- بازدید: 1422