شناس نامه حضرت نرجس (عليها السلام)
نام: نرجس
كنيه: ام محمد
نام پدر: يوشعا
نسب مادرى: از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا، وصى حضرت عيسى (عليه السلام)
مليت: رومى
تاريخ وفات: سال 261 هجرى قمرى
نام همسر: حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام)
تعداد فرزندان: يك پسر
محل دفن: سامرا 3
مادر سلام! از هر چه بگذريم، تماشاى تو در آيينه تاريخ، دل انگيزتر است. هر چند كاخ را در نهايت آرامش و صفا سپرى كردهاى. اما مىدانم كه زبان كوخ نشينان را بهتر از هر شاهزادهاى درك مىكنى. همزبانم! مادر! امروز تجلى تو را مىبينم كه در مقابل بزرگان حكومت، مقابل تخت پادشاهى پدرت، مراسم ازدواج تو با پسر عمويت در حال آغاز است. چقدر غمگين و پريشان به نظر مىرسى. تا كنون تاريخ، عروسى به اين آشفتگى نديده است. به خود مىانديشى؛ به سال هايى كه در دربار روم، با امپراتورى پدرت يوشعا بزرگ مىشوى. تو را مليكا صدا مىزنند. پدرت عاشقانه دوستت دارد. محبتى كه امپراتور در مقابل تو دارد درباريان را به حيرت انداخته است. امپراتور با دلبستگى خاصى كه به تو نشان داده، تو را سرآمد اطرافيان ساخته است. با همين توجه ويژه، تو را براى آموزش اخلاق و آداب اجتماعى، نزد بزرگترين آموزگاران قسطنطنيه مىفرستد. كم كم به زبان عربى روى مىآورى و پس از مدتى آموزش و تمرين، بر آن مسلط مىشوى.
سيزده سال از عمر تو مىگذرد. زيبايى و كمالت، تو را از همگان سرآمد ساخته است. امپراتور بزرگ با تسلطى كه بر شما نوادگان دارد، پيشنهاد ازدواج تو را با پسر عمويت مطرح مىكند. هيچ كس نمىتواند از فرمان او سرپيچى كند. همين است كه اينك در غمى سنگين سر فرو بردهاى و چون پرندهاى بى بال و پر، سر در قفس تسليم فرو افكندهاى. اينك مجلس عقدى با شكوه برايت تدارك يافته است. سيصد نفر از برگزيدگان روحانى و كشيشان مسيحى، هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف، معتمدين و ثروتمندان حضور دارند. مجلس در كاخ با شكوه امپراتور تشكيل شده است. تختى بزرگ با انواع جواهر، طلا، نقره، ياقوت و عقيق آراسته شده و در جاى مخصوصى از كاخ قرار داده شده است. پسر عمويت روى تخت مىنشيند. درباريان با تشريفات خاص در جاى خود قرار مىگيرند. با اظطراب در انتظار راه نجات هستى. اميدت از همه جا بريده و پريشانى جانت را درنورديده. چشمت به قنديلها و چلچراغهاى مجلس مىافتد كه در اطراف كاخ جلوه خاصى به مجلس بخشيدهاند. در دل آه مىكشى و خدا را صدا مىزنى.
ناقوس نواخته مىشود و دلت فرو مىريزد. روحانيان مسيح كنار تخت، با لباس مخصوص، شمعدان به دست، در دو طرف به صف مىايستد. كتاب مقدس انجيل را در دست آنان مىبينى. همين كه انجيل مقدس گشوده مىشود، ناگهان ستونهاى كاخ به لرزه در مىآيند. زلزلهاى عجيب! كاخ مىلرزد. هر كس روى تخته نشسته بر زمين مىافتد. حتى امپراتور و پسر عمويت به زمين پرتاب مىشود. ترس و هراسى عميق حاضران را فرا مىگيرد. يكى از كشيشان بزرگ به حضور امپراتور مىآيد و مىگويد: اين حادثه عجيب، نشانه خشم خداست و علامت پايان يافتن مراسم. ما را مرخص فرماييد تا برويم! امپراتور پايان مجلس را اعلام مىكند. همه مىروند. آن گاه دستور مىدهد، تمام آن چه را در اثر زلزله از جاى خود افتاده و درهم ريخته بر سر جاى اول بگذارند. امپراتور تصميم مىگيرد تو را به همسرى پسر عموى ديگرت در آورد و با خود فكر مىكند: شايد اين حادثه زلزله براى آن بود كه مليكا همسر برادرزاده دومى شود.
دستور مىدهد مجلس دوم را در كاخ برگزار كنند. اما باز هم ناراحت و خسته به نظر مىآيى. باز تمام تشريفات مثل بار اول حاضر مىشود. برادرزاده دوم امپراتور بر تخت مىنشيند. همين كه مراسم عقد آغاز مىشود، بار ديگر زلزلهاى مهيب رخ مىدهد و تختها واژگون مىشوند. همه وحشت زده از كاخ بيرون مىدوند و به خانههاى خود پناه مىآورند. امپراتور بسيار پريشان و مأيوس در اندوه فرو مىرود. تو نيز با مشاهده اين دو حادثه در تفكرى عميق فرو مىروى. با خود مىگويى: خدايا! سرنوشت من چه خواهد شد؟ سرانجام به كجا مىروم؟ خدايا!...
نيمههاى شب فرا مىرسد. به اندازه تمام زندگى ات خستهاى و غمگين. خواب تو را در مىربايد؛ چه در ربودنى! در خواب مىبينى كه جدت شمعون به همراه حضرت مسيح عليه السلام و عدهاى از ياران خاص حضرت مسيح وارد كاخ مىشوند. ناگهان منبرى بسيار باشكوه به جاى تخت امپراتور گذاشته مىشود سپس دوازده نفر مردان خوش سيما و نورانى وارد كاخ مىشوند. در همان عالم خواب به تو گفته مىشود كه اينان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم، اميرالمؤمنين عليه السلام، امام حسن عليه السلام، امام حسين عليه السلام، امام سجاد عليه السلام، امام باقر عليه السلام، امام صادق عليه السلام، امام موسى كاظم عليه السلام، امام رضا عليه السلام، امام جواد عليه السلام، امام هادى عليه السلام، و امام حسن عسكرى عليه السلام هستند. ناگهان مىبينى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت مسيح رو مىكند و مىفرمايد: ما به اين جا آمدهايم تا مليكه را از شمعون براى فرزندم حسن عسكرى عليه السلام خواستگارى كنيم. حضرت مسيح به شمعون مىفرمايد: به به! سعادت به تو رو كرد. خود را با دودمان محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيوند ده!
شمعون از اين پيشنهاد بسيار خوش حال مىشود. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منبر مىرود و خطبه عقد را قرائت مىكند و تو را به همسرى امام حسن عسكرى عليه السلام در مىآورد. از خواب بيدار مىشوى. نيمههاى شب است. هيجان تمام وجودت را پر كرده است. اما جرأت نمىكنى از اين خواب با كسى سخن بگويى. از آن سو، شوق امام حسن عسكرى عليه السلام لحظه به لحظه در درونت مشتعلتر مىشود؛ به طورى كه از فرط اين عشق در بستر بيمارى مىافتى. طبيبها به بالينت مىآيند، ولى هيچ تأثيرى در بهبودى تو حاصل نمىشود. امپراتور به بالينت مىآيد و با اندوه و پريشانى مىگويد: دخترم! دلت چه مىخواهد؟ مىگويى: هيچ چيز نمىخواهم! امپراتور مىگويد: از من چيزى بخواه!. مىگويى: اگر اسراى مسلمانان را آزاد كنيد، گمان مىكنم حالم بهتر شود! به دستور امپراتور اسراى مسلمانان آزاد مىشوند. قدرى غذا مىخورى و وانمود مىكنى كه حالت بهتر شده است. شب فرا مىرسد و باز هم به خواب مىروى. اين بار در عالم خواب، بهترين زنان عالم، حضرت زهرا عليها السلام را مىبينى كه حضرت مريم عليها السلام و هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت اويند. مريم عليها السلام مىگويد: اين خانم سرور زنان عالم. مادر شوهر توست.
فورا دامان پاك او را مىگيرى و مىگريى و از دورى امام حسن عسكرى عليه السلام شكايت مىكنى. حضرت زهرا عليها السلام مىفرمايد: چگونه انتظار دارى او به سراغ تو بيايد در حالى كه مسلمان نيستى و به خدا شرك مىورزى؟ اگر مىخواهى به ديدار تو بيايد، بگو: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله. وقتى اين جملات مقدس بر زبانت جارى مىشود، حضرت زهرا عليها السلام تو را به سينه خود مىچسباند و دلدارى مىدهد. آن گاه مىفرمايد: اكنون منتظ آمدن فرزندم باش كه من او را به سوى تو مىفرستم!.
از امشب به بعد، هر شب پدر را در خواب مىبينى و حالت رو به بهبودى مىرود. كم كم سلامتى خود را بدست مىآورى. هميشه آرزو داشتهاى كه از خاندان امپراتورى دور شوى و از آلودگى دنيا پرستى پاك گردى. سال هاست ميان مسلمانان و روميان جنگ و نبرد است. گاه مسلمانان پيروز مىشوند، گاه شما روميان. در اين جنگهاى پى در پى، اسيرانى از هر دو گروه به دست ديگرى مىافتد. امروز با عدهاى از بانوان حرم، به همراه امپراتور در سفر هستى. بين راه به لشكر اسلام برخورد مىكنيد. سپاه شما با آنان درگير مىشوند. در اين نبرد، مسلمانان پيروز مىشوند. عدهاى از زنان به همراه تو اسير مسلمانان مىشوند. اسيران را با كشتى از راه رودخانه دجله براى فروش به بغداد مىآورند. براى آن كه كسى تو را نشناسد، خود را نرگس مىنامى. امروز بشر بن سليمان به بغداد آمده است. صبح زود است و شما كنار پل بغداد از كشتى پياده مىشويد و در معرض فروش قرار مىگيريد. بشر فرستاده امام هادى عليه السلام است. اما تو اين مطلب را نمىدانى. مىايستد خريدارانم بردهها را مىخرند. تو باقى مىمانى. خريداران براى خريد تو اصرار دارند. با نقاب چهره خود را پوشاندهاى. دو لباس حرير بر تن دارى و يك لباس پوستى گرانبها بر دوش. با حجابى سخت خود را پوشيده مىدارى. وقتى اصرار خريداران را مىبينى، ناراحت مىشوى و با زبان رومى مىگويى: واى! حجابم آسيب ديد. يكى از خريداران مىگويد: من اين كنيز را به سيصد دينار خريدارم. تو با خشم مىگويى: اگر به اندازه ملك سليمان دارايى داشته باشى حاضر نيستم كنيز تو شوم. صاحب تو برده فروشى است به نام عمروبن يزيد. رو به تو مىگويد: چارهاى نيست. تو را بايد فروخت. مىگويى: عجله نكن! آن خريدارى كه من مىخواهم پيدا مىشود. مگر نه اين است كه معامله بايد از روى رضايت باشد؟!. عمر وبن يزيد سكوت مىكند.
در همين لحظه بشر جلو مىآيد و با اجازه فروشنده، نامهاى را در دست تو قرار مىدهد. نامه را مىگشايى و مىخوانى. اشك از چشمانت سرازير مىشود: نامه، نامه امام هادى عليه السلام است. در حالى كه اشك پر از اشتياق راه گلويت را توفانى كرده است به عمروبن يزيد مىگويى: مرا به صاحب اين نامه بفروش!. عمرو مىگويد: مانعى ندارد. در مورد قيمت تو با بشر بن سليمان صحبت مىكند. به مبلغ او راضى مىشود. تو به همراه بشر به سوى سامرا حركت مىكنى. در بين راه نامه را بيرون مىآورى مىبوسى و به چشم خود مىكشى. بشر با تعجب مىپرسد: تو كه هنوز صاحب نامه را نمىشناسى. چرا اين قدر نامه را مىبوسى؟. جواب مىدهى: معرفت و شناخت تو اندك است. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان او را مىشناختى، اين حرف را نمىزدى! و داستان خود را برايش تعريف مىكنى. بشر غرق در حيرت و هيجان، به شخصيت معنوى و روحانى تو ايمان مىآورد.
به سامرا مىرسيد و به حضور امام هادى عليه السلام مشرف مىشوى. امام هادى عليه السلام به تو خوش آمد مىگويد و احوال پرسى مىكند. سپس حكيمه خاتون را خبر مىكند و به او مىفرمايد: اين است آن بانوى محترمى كه در انتظارش بودى!. حكيمه تو را در آغوش مىفشارد و به تو تبريك مىگويد. امام هادى عليه السلام رو به تو مىفرمايد: عزت اسلام و ذلت نصرانيت را چگونه ديدى؟! جواب مىدهى: چگونه خبرى را بيان كنم كه شما بهتر از من مىدانيد. امام به حكيمه مىفرمايد: او را به خانه ببر و دستورهاى اسلامى را به او بياموز. او همسر فرزندم حسن و مادر مهدى آل محمد خواهد بود!
مادر! تمام آن لحظهها را به وضوح در تجسم خود نشاندهام و خوب مىدانم كه چه احساس شگفتى داشتهاى. من با تداعى آن لحظه در دريايى از هيجان و شكوه غوطه مىخورم. به چنان مقامى در كنار پدر و امام هادى عليه السلام مىرسى كه حكيمه خاتون با آن عظمت و قداست، خود را خدمت گزار تو مىخواند. راستى خبر دارى كه در انجيل مقدس از تو تمجيد شده است؟ چيز عجيبى نيست وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم تو را از روح الامين عليه السلام خواستگارى كرده و به ازدواج تو با فرزندش علاقه داشته است. امروز امام هادى عليه السلام رو به تو مىفرمايد: دوست دارى ده هزار اشرفى به تو بدهم يا مژدهاى؟ مىگويى: مژده بدهيد.
پدربزرگم امام هادى عليه السلام مىفرمايد: بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب گردد و زمين را پر از عدل و داد كند، بعد از آن كه زمين از ظلم و جور پر شده باشد. و امروز چهاردهمين روز ماه شعبان سال 255 قمرى است. حكيمه مثل هر روز براى ديدار پدر به خانه ما آمده است. با استقبال گرمى از طرف پدر روبه رو مىشود. تو نيز با شادمانى از او پذيرايى خم مىشوى تا كفشهاى او را از پايش بيرون بياورى و خطاب به او مىگويى: بانوى من! كفشهايتان را به من بدهيد! حكيمه با شرمندگى از تواضع تو جواب مىدهد: تو بانوى من هستى. به خدا نمىگذارم كفش هايم را در بياورى و اين گونه خدمت كنى. پدر با شامانى عجيبى مىفرمايد: عمه جان! خداوند به تو پاداش خير دهد.
حكيمه تا غروب در خانه ما مىماند. غروب مشغول پوشيدن لباس است و مىخواهد خانه راترك كند. پدر جلو مىآيد و مىفرمايد: عمه جان! امشب اين جا بمان و با افطار كن، زيرا شب نيمه شعبان است و به زودى آن مولود شريف كه خدا زمين را بعد از مردنش به وسيله او زنده مىكند، متولد مىشود! حكيمه با تعجب مىگويد: آقاى من! از چه كسى؟! من كه در نرجس هيچ آثار حملى نمىبينم!. پدر با تبسم مىفرمايد: آرى از نرجس. حكيمه با شتاب به سوى تو مىآيد و تو را از پشت سر در آغوش مىگيرد و مىبوسد. اما اثر حملى در تو نمىيابد نزد پدر برمى گردد و مىگويد: اثر حملى در نرجس نيست! باور كنيد!
پدر با لبخند مىفرمايد: هنگام دميدن سپيده صبح براى تو آشكار مىشود، زيرا مثل او مثل مادر موسى است كه آثار حمل او آشكار نبود و هيچ كس تا هنگام تولد، اطلاع نداشت، زيرا فرعون در جست و جوى حضرت موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مىشكافت. فرزند من هم مثل موسى عليه السلام است. تو به حكيمه مىگويى: بانوى من! به خدا هيچ اثر حملى در خود احساس نمىكنم.
حكميه با ايمانى كه به ولايت دارد، مىفرمايد: خداوند تو را به فرزندى گرامى داشته است كه همين امشب متولد مىشود. تو با شنيدن اين خبر به وجد مىآيى و تلالؤيى از نور سراپايت را فرا مىگيرد. حكيمه نماز عشاء را مىخواند. افطار مىكند و به بستر مىرود. نيمه شب براى خواندن نماز شب برمى خيزد. تو را مىبيند كه آرام خوابيدهاى. مدتى مىگذرد. تعقيبات نماز را مىخواند و سپس دراز مىكشد. پس از مدتى تو از خواب بيدار مىشوى. نمازت را مىخوانى و مىخوابى. حكيمه دچار شك مىشود. در همين لحظه صداى پدر را مىشنود: عمه جان! عجله نكن! به همين زودى آن كار انجام مىشود!.
عمه بر جاى خود مىنشيند و شروع به تلاوت قرآن مىكند. ناگاه تو با اضطراب از خواب مىپرى. حكيمه با شتاب خود را به تو مىرساند. تو را در آغوش مىگيرد. به سينه مىچسباند و نام خدا را بر تو مىخواند و مىگويد: آيا دردى احساس مىكنى! مىگويى: آرى! عمه جان! حكيمه مىگويد: كاملا مطمئن باش! دلت محكم و قوى باشد. اين همان مژدهاى است كه به تو داده شده است.
حكيمه شروع به تلاوت قرآن مىكند. تو مضطرب مىشوى و با درد پدر را صدا مىزنى. صداى او را مىشنوى: از امر خدا تعجب نكن. همانا خداوند تبارك، ما را در كودكى به حكت گويا مىكند و در بزرگى بر روى زمين حجت خود قرار مىدهد. ناگاه هالهاى از نور بين تو و حكيمه حائل مىشود. حكيمه به خود مىآيد و اين منظره زيبا را ناباورانه به تماشا مىنشيند. من در سجده هستم. در كنار تو. رو به قبله. پدر جلو مىآيد و مىفرمايد: او هنگامى كه از شكم مادر خارج شد رو به زمين نهاد. سر به سجده فرو برد و سبابهاش را به آسمان بلند كرد!. عطسه مىكنم و ذكرى را به اذن پروردگار بر زبان جارى: الحمد الله رب العالمين، صلى الله على محمد و آله، ستمگران پنداشتهاند كه حجت خدا فانى است؟ اگر اجازه سخن گفتن بدهد، شك و ترديد از بين مىرود.
پدر رو به حكيمه مىفرمايد: فرزندم را نزد من بياور! مرا در پارچهاى مىپيچد و در آغوش پدر قرار مىدهد. سپس مرا در آغوش تو قرار مىدهند. به من سلام مىكنى و مرا مىبوسى. شب شگفتى است؛ شگفتترين شب زندگى ات. اما مثل تمام شبهاى ديگر مىگذرد. پس از آن شب، نيز روزگار به تداوم خود ادامه مىدهد. سال 261 هجرى است. پس از شهادت پدرم، تو را دستگير كرده و به زندان فرستادهاند. چه ظلمهاى غريبانهاى كه بر تو وارد مىآيد. چه مىشود كرد، هر كس در سلسه فاطمى عليها السلام قرار گيرد، روزگار بر او تنگى مىكند. روزهاى سختى را پشت سر مىگذارى. پس از پدر، با اين اختناق شديد سياسى، تحمل دنيا را از دست مىدهى.
يكى از روزهاى سال 261 است كه تو به ديدار جاودان پدر بال مىگشايى و لقاء الله را در مىيابى. آن گاه در كنار مرقد پدر بزرگ به خوابى آرام فرو مىروى. هنوز هم شبانگاهان كه از سامرا عبور مىكنم، به بوى مزار سبزت به ديدارت مىآيم. برايم دعا كن تا آرامش جاويد را در ساحل عدالت، بر اين كوير زمين، به ارمغان آورم كه آفرينش مژدهاش را شنيده است.
كجاوه سيزدهم: همگام با امام موعود (عجل الله تعالى فرجه الشريف)
- بازدید: 1560