كجاوه سيزدهم: همگام با امام موعود (عجل الله تعالى فرجه الشريف)

(زمان خواندن: 8 - 15 دقیقه)

شناس نامه حضرت نرجس (عليها السلام)
نام: نرجس
كنيه: ام محمد
نام پدر: يوشعا
نسب مادرى: از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا، وصى حضرت عيسى (عليه السلام)
مليت: رومى
تاريخ وفات: سال 261 هجرى قمرى
نام همسر: حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام)
تعداد فرزندان: يك پسر
محل دفن: سامرا 3
مادر سلام! از هر چه بگذريم، تماشاى تو در آيينه تاريخ، دل انگيزتر است. هر چند كاخ را در نهايت آرامش و صفا سپرى كرده‏اى. اما مى‏دانم كه زبان كوخ نشينان را بهتر از هر شاهزاده‏اى درك مى‏كنى. همزبانم! مادر! امروز تجلى تو را مى‏بينم كه در مقابل بزرگان حكومت، مقابل تخت پادشاهى پدرت، مراسم ازدواج تو با پسر عمويت در حال آغاز است. چقدر غمگين و پريشان به نظر مى‏رسى. تا كنون تاريخ، عروسى به اين آشفتگى نديده است. به خود مى‏انديشى؛ به سال هايى كه در دربار روم، با امپراتورى پدرت يوشعا بزرگ مى‏شوى. تو را مليكا صدا مى‏زنند. پدرت عاشقانه دوستت دارد. محبتى كه امپراتور در مقابل تو دارد درباريان را به حيرت انداخته است. امپراتور با دلبستگى خاصى كه به تو نشان داده، تو را سرآمد اطرافيان ساخته است. با همين توجه ويژه، تو را براى آموزش اخلاق و آداب اجتماعى، نزد بزرگ‏ترين آموزگاران قسطنطنيه مى‏فرستد. كم كم به زبان عربى روى مى‏آورى و پس از مدتى آموزش و تمرين، بر آن مسلط مى‏شوى.
سيزده سال از عمر تو مى‏گذرد. زيبايى و كمالت، تو را از همگان سرآمد ساخته است. امپراتور بزرگ با تسلطى كه بر شما نوادگان دارد، پيشنهاد ازدواج تو را با پسر عمويت مطرح مى‏كند. هيچ كس نمى‏تواند از فرمان او سرپيچى كند. همين است كه اينك در غمى سنگين سر فرو برده‏اى و چون پرنده‏اى بى بال و پر، سر در قفس تسليم فرو افكنده‏اى. اينك مجلس عقدى با شكوه برايت تدارك يافته است. سيصد نفر از برگزيدگان روحانى و كشيشان مسيحى، هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف، معتمدين و ثروتمندان حضور دارند. مجلس در كاخ با شكوه امپراتور تشكيل شده است. تختى بزرگ با انواع جواهر، طلا، نقره، ياقوت و عقيق آراسته شده و در جاى مخصوصى از كاخ قرار داده شده است. پسر عمويت روى تخت مى‏نشيند. درباريان با تشريفات خاص در جاى خود قرار مى‏گيرند. با اظطراب در انتظار راه نجات هستى. اميدت از همه جا بريده و پريشانى جانت را درنورديده. چشمت به قنديل‏ها و چلچراغ‏هاى مجلس مى‏افتد كه در اطراف كاخ جلوه خاصى به مجلس بخشيده‏اند. در دل آه مى‏كشى و خدا را صدا مى‏زنى.
ناقوس نواخته مى‏شود و دلت فرو مى‏ريزد. روحانيان مسيح كنار تخت، با لباس مخصوص، شمعدان به دست، در دو طرف به صف مى‏ايستد. كتاب مقدس انجيل را در دست آنان مى‏بينى. همين كه انجيل مقدس گشوده مى‏شود، ناگهان ستون‏هاى كاخ به لرزه در مى‏آيند. زلزله‏اى عجيب! كاخ مى‏لرزد. هر كس روى تخته نشسته بر زمين مى‏افتد. حتى امپراتور و پسر عمويت به زمين پرتاب مى‏شود. ترس و هراسى عميق حاضران را فرا مى‏گيرد. يكى از كشيشان بزرگ به حضور امپراتور مى‏آيد و مى‏گويد: اين حادثه عجيب، نشانه خشم خداست و علامت پايان يافتن مراسم. ما را مرخص فرماييد تا برويم! امپراتور پايان مجلس را اعلام مى‏كند. همه مى‏روند. آن گاه دستور مى‏دهد، تمام آن چه را در اثر زلزله از جاى خود افتاده و درهم ريخته بر سر جاى اول بگذارند. امپراتور تصميم مى‏گيرد تو را به همسرى پسر عموى ديگرت در آورد و با خود فكر مى‏كند: شايد اين حادثه زلزله براى آن بود كه مليكا همسر برادرزاده دومى شود.
دستور مى‏دهد مجلس دوم را در كاخ برگزار كنند. اما باز هم ناراحت و خسته به نظر مى‏آيى. باز تمام تشريفات مثل بار اول حاضر مى‏شود. برادرزاده دوم امپراتور بر تخت مى‏نشيند. همين كه مراسم عقد آغاز مى‏شود، بار ديگر زلزله‏اى مهيب رخ مى‏دهد و تخت‏ها واژگون مى‏شوند. همه وحشت زده از كاخ بيرون مى‏دوند و به خانه‏هاى خود پناه مى‏آورند. امپراتور بسيار پريشان و مأيوس در اندوه فرو مى‏رود. تو نيز با مشاهده اين دو حادثه در تفكرى عميق فرو مى‏روى. با خود مى‏گويى: خدايا! سرنوشت من چه خواهد شد؟ سرانجام به كجا مى‏روم؟ خدايا!...
نيمه‏هاى شب فرا مى‏رسد. به اندازه تمام زندگى ات خسته‏اى و غمگين. خواب تو را در مى‏ربايد؛ چه در ربودنى! در خواب مى‏بينى كه جدت شمعون به همراه حضرت مسيح عليه السلام و عده‏اى از ياران خاص حضرت مسيح وارد كاخ مى‏شوند. ناگهان منبرى بسيار باشكوه به جاى تخت امپراتور گذاشته مى‏شود سپس دوازده نفر مردان خوش سيما و نورانى وارد كاخ مى‏شوند. در همان عالم خواب به تو گفته مى‏شود كه اينان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم، اميرالمؤمنين عليه السلام، امام حسن عليه السلام، امام حسين عليه السلام، امام سجاد عليه السلام، امام باقر عليه السلام، امام صادق عليه السلام، امام موسى كاظم عليه السلام، امام رضا عليه السلام، امام جواد عليه السلام، امام هادى عليه السلام، و امام حسن عسكرى عليه السلام هستند. ناگهان مى‏بينى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت مسيح رو مى‏كند و مى‏فرمايد: ما به اين جا آمده‏ايم تا مليكه را از شمعون براى فرزندم حسن عسكرى عليه السلام خواستگارى كنيم. حضرت مسيح به شمعون مى‏فرمايد: به به! سعادت به تو رو كرد. خود را با دودمان محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيوند ده!
شمعون از اين پيشنهاد بسيار خوش حال مى‏شود. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منبر مى‏رود و خطبه عقد را قرائت مى‏كند و تو را به همسرى امام حسن عسكرى عليه السلام در مى‏آورد. از خواب بيدار مى‏شوى. نيمه‏هاى شب است. هيجان تمام وجودت را پر كرده است. اما جرأت نمى‏كنى از اين خواب با كسى سخن بگويى. از آن سو، شوق امام حسن عسكرى عليه السلام لحظه به لحظه در درونت مشتعل‏تر مى‏شود؛ به طورى كه از فرط اين عشق در بستر بيمارى مى‏افتى. طبيب‏ها به بالينت مى‏آيند، ولى هيچ تأثيرى در بهبودى تو حاصل نمى‏شود. امپراتور به بالينت مى‏آيد و با اندوه و پريشانى مى‏گويد: دخترم! دلت چه مى‏خواهد؟ مى‏گويى: هيچ چيز نمى‏خواهم! امپراتور مى‏گويد: از من چيزى بخواه!. مى‏گويى: اگر اسراى مسلمانان را آزاد كنيد، گمان مى‏كنم حالم بهتر شود! به دستور امپراتور اسراى مسلمانان آزاد مى‏شوند. قدرى غذا مى‏خورى و وانمود مى‏كنى كه حالت بهتر شده است. شب فرا مى‏رسد و باز هم به خواب مى‏روى. اين بار در عالم خواب، بهترين زنان عالم، حضرت زهرا عليها السلام را مى‏بينى كه حضرت مريم عليها السلام و هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت اويند. مريم عليها السلام مى‏گويد: اين خانم سرور زنان عالم. مادر شوهر توست.
فورا دامان پاك او را مى‏گيرى و مى‏گريى و از دورى امام حسن عسكرى عليه السلام شكايت مى‏كنى. حضرت زهرا عليها السلام مى‏فرمايد: چگونه انتظار دارى او به سراغ تو بيايد در حالى كه مسلمان نيستى و به خدا شرك مى‏ورزى؟ اگر مى‏خواهى به ديدار تو بيايد، بگو: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله. وقتى اين جملات مقدس بر زبانت جارى مى‏شود، حضرت زهرا عليها السلام تو را به سينه خود مى‏چسباند و دلدارى مى‏دهد. آن گاه مى‏فرمايد: اكنون منتظ آمدن فرزندم باش كه من او را به سوى تو مى‏فرستم!.
از امشب به بعد، هر شب پدر را در خواب مى‏بينى و حالت رو به بهبودى مى‏رود. كم كم سلامتى خود را بدست مى‏آورى. هميشه آرزو داشته‏اى كه از خاندان امپراتورى دور شوى و از آلودگى دنيا پرستى پاك گردى. سال هاست ميان مسلمانان و روميان جنگ و نبرد است. گاه مسلمانان پيروز مى‏شوند، گاه شما روميان. در اين جنگ‏هاى پى در پى، اسيرانى از هر دو گروه به دست ديگرى مى‏افتد. امروز با عده‏اى از بانوان حرم، به همراه امپراتور در سفر هستى. بين راه به لشكر اسلام برخورد مى‏كنيد. سپاه شما با آنان درگير مى‏شوند. در اين نبرد، مسلمانان پيروز مى‏شوند. عده‏اى از زنان به همراه تو اسير مسلمانان مى‏شوند. اسيران را با كشتى از راه رودخانه دجله براى فروش به بغداد مى‏آورند. براى آن كه كسى تو را نشناسد، خود را نرگس مى‏نامى. امروز بشر بن سليمان به بغداد آمده است. صبح زود است و شما كنار پل بغداد از كشتى پياده مى‏شويد و در معرض فروش قرار مى‏گيريد. بشر فرستاده امام هادى عليه السلام است. اما تو اين مطلب را نمى‏دانى. مى‏ايستد خريدارانم برده‏ها را مى‏خرند. تو باقى مى‏مانى. خريداران براى خريد تو اصرار دارند. با نقاب چهره خود را پوشانده‏اى. دو لباس حرير بر تن دارى و يك لباس پوستى گرانبها بر دوش. با حجابى سخت خود را پوشيده مى‏دارى. وقتى اصرار خريداران را مى‏بينى، ناراحت مى‏شوى و با زبان رومى مى‏گويى: واى! حجابم آسيب ديد. يكى از خريداران مى‏گويد: من اين كنيز را به سيصد دينار خريدارم. تو با خشم مى‏گويى: اگر به اندازه ملك سليمان دارايى داشته باشى حاضر نيستم كنيز تو شوم. صاحب تو برده فروشى است به نام عمروبن يزيد. رو به تو مى‏گويد: چاره‏اى نيست. تو را بايد فروخت. مى‏گويى: عجله نكن! آن خريدارى كه من مى‏خواهم پيدا مى‏شود. مگر نه اين است كه معامله بايد از روى رضايت باشد؟!. عمر وبن يزيد سكوت مى‏كند.
در همين لحظه بشر جلو مى‏آيد و با اجازه فروشنده، نامه‏اى را در دست تو قرار مى‏دهد. نامه را مى‏گشايى و مى‏خوانى. اشك از چشمانت سرازير مى‏شود: نامه، نامه امام هادى عليه السلام است. در حالى كه اشك پر از اشتياق راه گلويت را توفانى كرده است به عمروبن يزيد مى‏گويى: مرا به صاحب اين نامه بفروش!. عمرو مى‏گويد: مانعى ندارد. در مورد قيمت تو با بشر بن سليمان صحبت مى‏كند. به مبلغ او راضى مى‏شود. تو به همراه بشر به سوى سامرا حركت مى‏كنى. در بين راه نامه را بيرون مى‏آورى مى‏بوسى و به چشم خود مى‏كشى. بشر با تعجب مى‏پرسد: تو كه هنوز صاحب نامه را نمى‏شناسى. چرا اين قدر نامه را مى‏بوسى؟. جواب مى‏دهى: معرفت و شناخت تو اندك است. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان او را مى‏شناختى، اين حرف را نمى‏زدى! و داستان خود را برايش تعريف مى‏كنى. بشر غرق در حيرت و هيجان، به شخصيت معنوى و روحانى تو ايمان مى‏آورد.
به سامرا مى‏رسيد و به حضور امام هادى عليه السلام مشرف مى‏شوى. امام هادى عليه السلام به تو خوش آمد مى‏گويد و احوال پرسى مى‏كند. سپس حكيمه خاتون را خبر مى‏كند و به او مى‏فرمايد: اين است آن بانوى محترمى كه در انتظارش بودى!. حكيمه تو را در آغوش مى‏فشارد و به تو تبريك مى‏گويد. امام هادى عليه السلام رو به تو مى‏فرمايد: عزت اسلام و ذلت نصرانيت را چگونه ديدى؟! جواب مى‏دهى: چگونه خبرى را بيان كنم كه شما بهتر از من مى‏دانيد. امام به حكيمه مى‏فرمايد: او را به خانه ببر و دستورهاى اسلامى را به او بياموز. او همسر فرزندم حسن و مادر مهدى آل محمد خواهد بود!
مادر! تمام آن لحظه‏ها را به وضوح در تجسم خود نشانده‏ام و خوب مى‏دانم كه چه احساس شگفتى داشته‏اى. من با تداعى آن لحظه در دريايى از هيجان و شكوه غوطه مى‏خورم. به چنان مقامى در كنار پدر و امام هادى عليه السلام مى‏رسى كه حكيمه خاتون با آن عظمت و قداست، خود را خدمت گزار تو مى‏خواند. راستى خبر دارى كه در انجيل مقدس از تو تمجيد شده است؟ چيز عجيبى نيست وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم تو را از روح الامين عليه السلام خواستگارى كرده و به ازدواج تو با فرزندش علاقه داشته است. امروز امام هادى عليه السلام رو به تو مى‏فرمايد: دوست دارى ده هزار اشرفى به تو بدهم يا مژده‏اى؟ مى‏گويى: مژده بدهيد.
پدربزرگم امام هادى عليه السلام مى‏فرمايد: بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب گردد و زمين را پر از عدل و داد كند، بعد از آن كه زمين از ظلم و جور پر شده باشد. و امروز چهاردهمين روز ماه شعبان سال 255 قمرى است. حكيمه مثل هر روز براى ديدار پدر به خانه ما آمده است. با استقبال گرمى از طرف پدر روبه رو مى‏شود. تو نيز با شادمانى از او پذيرايى خم مى‏شوى تا كفش‏هاى او را از پايش بيرون بياورى و خطاب به او مى‏گويى: بانوى من! كفشهايتان را به من بدهيد! حكيمه با شرمندگى از تواضع تو جواب مى‏دهد: تو بانوى من هستى. به خدا نمى‏گذارم كفش هايم را در بياورى و اين گونه خدمت كنى. پدر با شامانى عجيبى مى‏فرمايد: عمه جان! خداوند به تو پاداش خير دهد.
حكيمه تا غروب در خانه ما مى‏ماند. غروب مشغول پوشيدن لباس است و مى‏خواهد خانه راترك كند. پدر جلو مى‏آيد و مى‏فرمايد: عمه جان! امشب اين جا بمان و با افطار كن، زيرا شب نيمه شعبان است و به زودى آن مولود شريف كه خدا زمين را بعد از مردنش به وسيله او زنده مى‏كند، متولد مى‏شود! حكيمه با تعجب مى‏گويد: آقاى من! از چه كسى؟! من كه در نرجس هيچ آثار حملى نمى‏بينم!. پدر با تبسم مى‏فرمايد: آرى از نرجس. حكيمه با شتاب به سوى تو مى‏آيد و تو را از پشت سر در آغوش مى‏گيرد و مى‏بوسد. اما اثر حملى در تو نمى‏يابد نزد پدر برمى گردد و مى‏گويد: اثر حملى در نرجس نيست! باور كنيد!
پدر با لبخند مى‏فرمايد: هنگام دميدن سپيده صبح براى تو آشكار مى‏شود، زيرا مثل او مثل مادر موسى است كه آثار حمل او آشكار نبود و هيچ كس تا هنگام تولد، اطلاع نداشت، زيرا فرعون در جست و جوى حضرت موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مى‏شكافت. فرزند من هم مثل موسى عليه السلام است. تو به حكيمه مى‏گويى: بانوى من! به خدا هيچ اثر حملى در خود احساس نمى‏كنم.
حكميه با ايمانى كه به ولايت دارد، مى‏فرمايد: خداوند تو را به فرزندى گرامى داشته است كه همين امشب متولد مى‏شود. تو با شنيدن اين خبر به وجد مى‏آيى و تلالؤيى از نور سراپايت را فرا مى‏گيرد. حكيمه نماز عشاء را مى‏خواند. افطار مى‏كند و به بستر مى‏رود. نيمه شب براى خواندن نماز شب برمى خيزد. تو را مى‏بيند كه آرام خوابيده‏اى. مدتى مى‏گذرد. تعقيبات نماز را مى‏خواند و سپس دراز مى‏كشد. پس از مدتى تو از خواب بيدار مى‏شوى. نمازت را مى‏خوانى و مى‏خوابى. حكيمه دچار شك مى‏شود. در همين لحظه صداى پدر را مى‏شنود: عمه جان! عجله نكن! به همين زودى آن كار انجام مى‏شود!.
عمه بر جاى خود مى‏نشيند و شروع به تلاوت قرآن مى‏كند. ناگاه تو با اضطراب از خواب مى‏پرى. حكيمه با شتاب خود را به تو مى‏رساند. تو را در آغوش مى‏گيرد. به سينه مى‏چسباند و نام خدا را بر تو مى‏خواند و مى‏گويد: آيا دردى احساس مى‏كنى! مى‏گويى: آرى! عمه جان! حكيمه مى‏گويد: كاملا مطمئن باش! دلت محكم و قوى باشد. اين همان مژده‏اى است كه به تو داده شده است.
حكيمه شروع به تلاوت قرآن مى‏كند. تو مضطرب مى‏شوى و با درد پدر را صدا مى‏زنى. صداى او را مى‏شنوى: از امر خدا تعجب نكن. همانا خداوند تبارك، ما را در كودكى به حكت گويا مى‏كند و در بزرگى بر روى زمين حجت خود قرار مى‏دهد. ناگاه هاله‏اى از نور بين تو و حكيمه حائل مى‏شود. حكيمه به خود مى‏آيد و اين منظره زيبا را ناباورانه به تماشا مى‏نشيند. من در سجده هستم. در كنار تو. رو به قبله. پدر جلو مى‏آيد و مى‏فرمايد: او هنگامى كه از شكم مادر خارج شد رو به زمين نهاد. سر به سجده فرو برد و سبابه‏اش را به آسمان بلند كرد!. عطسه مى‏كنم و ذكرى را به اذن پروردگار بر زبان جارى: الحمد الله رب العالمين، صلى الله على محمد و آله، ستمگران پنداشته‏اند كه حجت خدا فانى است؟ اگر اجازه سخن گفتن بدهد، شك و ترديد از بين مى‏رود.
پدر رو به حكيمه مى‏فرمايد: فرزندم را نزد من بياور! مرا در پارچه‏اى مى‏پيچد و در آغوش پدر قرار مى‏دهد. سپس مرا در آغوش تو قرار مى‏دهند. به من سلام مى‏كنى و مرا مى‏بوسى. شب شگفتى است؛ شگفت‏ترين شب زندگى ات. اما مثل تمام شب‏هاى ديگر مى‏گذرد. پس از آن شب، نيز روزگار به تداوم خود ادامه مى‏دهد. سال 261 هجرى است. پس از شهادت پدرم، تو را دستگير كرده و به زندان فرستاده‏اند. چه ظلم‏هاى غريبانه‏اى كه بر تو وارد مى‏آيد. چه مى‏شود كرد، هر كس در سلسه فاطمى عليها السلام قرار گيرد، روزگار بر او تنگى مى‏كند. روزهاى سختى را پشت سر مى‏گذارى. پس از پدر، با اين اختناق شديد سياسى، تحمل دنيا را از دست مى‏دهى.
يكى از روزهاى سال 261 است كه تو به ديدار جاودان پدر بال مى‏گشايى و لقاء الله را در مى‏يابى. آن گاه در كنار مرقد پدر بزرگ به خوابى آرام فرو مى‏روى. هنوز هم شبانگاهان كه از سامرا عبور مى‏كنم، به بوى مزار سبزت به ديدارت مى‏آيم. برايم دعا كن تا آرامش جاويد را در ساحل عدالت، بر اين كوير زمين، به ارمغان آورم كه آفرينش مژده‏اش را شنيده است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page