اگر كسى بگويد: چون هدف قيام و حركت حسين عليه السّلام ـ تشكيل حكومت اسلامى و بركنار كردن يزيد بود، قيام آن حضرت سياسى بود. و اگر هدف غير از اين بود پس چرا دعوت اهل كوفه را پذيرفت؟ و چرا پسر عم گراميش مسلم عليه السّلام ـ را به كوفه فرستاد.
جواب اينست كه:
اولاً، قيام براى تشكيل حكومت حق و عدالت اسلامى و تضمين حسن جريان امور اجتماعى و عمومى و اجراى احكام و نظامات آسمانى قرآن مجيد و اصلاحات حقيقى از شخصيتى مثل حسين عليه السّلام ـ عين سياست به معنى و مفهوم صحيح و معقول و واقعى آن است و ميان اين سياست با سياستى كه از آن توطئه و نيرنگ و فتنه انگيزى و مقدّمه چينى براى مقاصد شخصى و به دست آوردن قدرت و تفوق، قصد مى شود، هيچ رابطه اى نيست. آن سياستى كه هدف آن تشكيل حكومت اسلامى است، كوشش براى حفظ حقوق و تأمين آزادى انسانها و حكومت خدا و احكام خدا بر مردم است. اما آن سياستى كه در عرف بعضى از مردم عصر ما معمول شده به معناى طلب حكومت و تفوق بر جامعه و استثمار ديگران است; پر واضح است كه چنين سياستى مذموم است.
سياست على، سياست بود و سياست معاويه هم سياست شمرده مى شد. هردو جنگ مى كردند، و هر دو قشون و سپاه داشتند اما اين كجا و آن كجا؟ على جنگ مى كرد:
«لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ العُلْيا» (1)
تا اينكه كلمه خدا برترى يابد
جنگ مى كرد تا احكام خدا حاكم بر همه گردد و مساوات و عدالت اسلامى برقرار شود. معاويه جنگ مى كرد تا زمامدار و برگردن مردم سوار شود و بر مال و جان و ناموس جامعه مطابق ميل و هوسش حكمران باشد، البته اگر غرض از سياست، روش معاويه و عمرو عاص باشد، مذموم و نزديك شدن به آن نزديك شدن به آتش است، و اگر غرض از سياست، روش پيغمبر اكرمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و على عليه السّلام ـ باشد از عاليترين صفات كمال بشر است.
همكارى عموم و نظارت قاطبه مردم و اجراى عدالت و برقرارى نظم صحيح و تشكيل اجتماع هرچه بهتر و مترقى تر، و برپائى حكومت اصلح و مسؤوليت مشترك، جزو برنامه هاى عالى اسلام است. هرگز اين سياست از ديانت و روحانيت جدا نيست، و اين سخن كه بر زبانهاى افرادى بى اطلاع از حقايق اسلام افتاده: «روحانيت از سياست جدا است»، سخن بيگانگان و دشمنان اسلام است كه مى خواهند اسلام را تجزيه كرده و آن را در دائره عبادات و اخلاق، محبوس كنند و از اتحاد مسلمين و تجديد عظمت آنها و اجراى نظامات اسلام مانع شده و قوانين فاسد بيگانگان و روش كفار را در بين مسلمانان رايج سازند.
اگر مسلمانى چنين عقيده اى را داشته باشد ـ يعنى اسلام را فقط يك سلسله برنامه هاى روحى و معنوى بداند و برنامه هاى ديگر اسلام را در كشوردارى، عمران و حقوق، انتظامات و آئين داورى و غيره انكار كند ـ طبق موازين و شرايطى كه در فقه مقرر شده محكوم به كفر و خروج از اسلام خواهد بود.
اين عقيده كه اسلام شامل تمام مسائل زندگى اجتماعى و فردى مسلمانان است و اسلام براى همه، دين و عقيده، وطن، حكومت، قانون، روحانيت، سياست، صلح و جنگ و همه چيز است و از هيچ يك از شؤون و مسائل حيات بشر جدا نيست، عقيده اى است كه بايد كاملاً به مسلمانها تفهيم شود و حقايق و معانى بلند آن تشريح گردد.
هر مسلمان (بخصوص افراد مؤثر در جامعه) بايد در سكوت و كناره گيرى از مسائل اجتماعى و در نطق و دخالت و قيام خود، به پيشرفت اسلام و اجراى احكام و ترقى و عظمت مسلمانان متوجه باشد.
بنا بر اين شكى نيست كه اصلاحات و مدافعه از اوضاعى كه در آن عصر اسلام را تهديد مى كرد، با تشكيل حكومت اسلامى و گرفتن مسند خلافت از عنصر ضد اسلام و ناپاكى مثل يزيد تأمين مى شد، و اگر حسين عليه السّلام ـ كه هم امام منصوص و هم از هر جهت شايستگى و صلاحيتش مورد اتفاق مسلمانان بود، زمامدار مى شد آن مفاسد مرتفع و اسلام در مسير واقعى خود به جلو مى رفت.
پس در صورت همكارى و يارى مردم، قيام حسين عليه السّلام ـ براى بركنار كردن يزيد و تشكيل حكومت اسلامى شرعى و واجب بود، و اين مقصد قيام را از حقيقت و خلوص و حفظ دين و خير و اصلاح خارج نمى ساخت و به طلب سلطنت و اغراض سياسى آلوده نمى كرد.
اين اصل، يعنى تأسيس حكومت اسلامى در صورت همكارى مردم ارزش آن را داشت كه حسين عليه السّلام ـ براى آن قيام نمايد، بلكه در صورت همكارى و پايدارى و استقامت مردم شايد بهترين و نزديكترين راه به هدف حسينحسين عليه السّلام ـ بود، ولى چون آن حضرت علاوه بر علم امامت، از اوضاع اجتماعى و اخلاقى مردم و شدت سوء نيت و ظلم بنى اميه، شهادت خود را پيش بينى مى كرد، تصميم گرفت با صداى مظلوميت و عكس العمل تحمل آن مصائب جانكاه مسلمانان را بيدار و اسلام را نجات دهد.
و ثانياً قبول دعوت مردم كوفه و اعزام مسلم عليه السّلام ـ براى اين بود كه پس از مرگ معاويه و ولايتعهدى يزيد كه به فسق و فجور و انحراف از تعاليم اسلام معروف و مشهور بود، مسلمانان بيدار و متوجه، در سرگردانى و تحير عجيبى افتاده و سنگينى حكومت تحميلى يزيد آنها را ناراحت كرده بود. عالم اسلام از نظر عموم (جز جيره خواران و دست نشاندگان بنى اميه) بدون خليفه و زمامدار شرعى بود! زيرا بنا بر مذهب شيعه، حسين عليه السّلام ـ امام و خليفه منصوص و تعيين شده از جانب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بود، و بنابر نظر ديگران هم زمامدارى يزيد شرعى نبود، چون هم انتخابش از طرف معاويه مبنى بر رعايت مصلحت مسلمين نبود، و هم اهل حل و عقد و بزرگانى كه رأيشان ميزان رأى عموم بود، از بيعت با او خوددارى كرده بودند. كسانى هم كه به او رأى داده يا سكوت كرده بودند، از بيم شمشير ابن زيادها و مسرف بن عقبه ها، يا به طمع جوائز و گرفتن پول و درجه و مقام بود. حتى در خاندان بنى اميه، مروان و ديگران با آن مخالفت كردند و معاويه آنها را با پول و رشوه دادن و حكومت ساكت كرد و براى مروان ماهى هزار دينار و افراد ديگر را صد دينار اضافه حقوق قرار داد. (2)
و بطور كلى جز كسانى كه تحت تأثير تهديد يا تطميع و حفظ منافع بودند، نوع مردم از حكومت يزيد نگران، و بيعت با او را شرعى و سبب وجوب اطاعت و حرمت خروج بر او نمى دانستند.
و از سوى ديگر با شخصيت ترين كسى كه نامش بر زبانها بود و مسلمانها به او ارادت داشتند و براى خلافت و رهبرى مسلمانان شايسته تر از هركس مى شناختند حسين عليه السّلام ـ بود. براى اصلاح و تأسيس حكومت اسلامى چشمها از او برداشته نمى شد و اگر او كه صاحب حق و در نظر همه سزاوارتر از هركس بود، از گرفتن حق خويش خوددارى مى كرد و به وضعى كه پيش آمده رضايت مى داد، دست ديگران هم بسته مى شد، و همه آن را در رضايت به حكومت يزيد عذر و حجت قرار مى دادند، پس آنچه در مرحله اوّل بر حسين عليه السّلام ـلازم بود اين بود كه از بيعت با يزيد امتناع نمايد و دست مسلمانها را براى اقدام و تجديد حكومت اسلامى و همكارى بازگذارد و آنها را با بيعت و تسليم خود در برابر عمل انجام شده قرار ندهد و حجت را بر آنها تمام سازد و در مرحله بعد هم بايد براى اتمام حجت، دعوت آنها را براى تأسيس حكومت اسلامى به رهبرى خودش بپذيرد.
لذا وقتى نامه ها و فرستاده هاى مردم عراق و رؤساى قبائل، به آن حضرت رسيد كه از او دعوت كرده بودند رسماً زمامدارى و خلافت را عهده دار شود و اظهار انقياد و اطاعت و فداكارى و دلسوزى براى وضع ناهنجار مسلمين نموده بودند، و نامه ها و فرستادگانشان متوالى و متواتر شد و بظاهر حجت را بر امام در اين موقع حساس تمام كردند آن حضرت پيشنهاد آنها را پذيرفت و پسر عم عزيز و ارجمندش را به كوفه فرستاد.
معلوم است كه با آنهمه اصرار و اظهار حضور مردم عراق در چنان فرصت تاريخى، ناگزير بود دعوت آنها را بپذيرد. اگر او به داد مردم نرسد و صداى استغاثه آنها جواب ندهد پس مردم چه كنند؟ و جامعه مسلمانى كه خود را تشنه اصلاحات مى داند، چه راهى پيش گيرد؟ سزاوار نبود حسين عليه السّلام ـدعوت آنها را كه مدعى همه گونه اظهار اخلاص و فداكارى بودند ردّ كند و به سوء نيت و پيمان شكنى متهم سازد. و آنان را به جرم رفتار و كردارشان با پدر و برادرش مؤاخذه نمايد.
يا چنانچه بعضى مى گفتند، به آنها بگويد: شما اول شهر را تصرف كنيد و عامل يزيد را بيرون نمائيد، وقتى بدون منازع شد مرا بخوانيد تا بيايم. حسين عليه السّلام ـ اين پيشنهاد را نداد زيرا به او گفتند: بدون رهبر، انقلاب عليه حكومت اموى نتيجه بخش نيست و بعلاوه معنى آن اينست كه شما خود برويد و جنگ كنيد و كشته بدهيد، اگر ميدان را صاف و بى مانع كرديد مرا بخوانيد تا زمامدار شوم، اين پيشنهادها در افكار مردم بهانه جوئى و شانه خالى كردن از زير بار تكليف شمرده مى شد.
آنها زبان حال و مقالشان اين بود: ما امام نداريم، پيشوا نداريم، جامعه اسلام بدون رهبر و امامى كه قائم به امور باشد مخصوصاً با روى كار آمدن جنايتكارى مثل يزيد، متلاشى مى شود بايد فكرى كرد و چاره اى انديشيد، ما هرچه فكر كرده ايم و مشورت نموده ايم، جز آنكه تو كه پسر پيغمبرى، به داد اسلام برسى و حكومت اسلام را از دست اين ناكسان خلاص سازى و به سوى ما بيائى چاره اى نيست.
اين پيشنهاد را در آن عصر و در آن شرايط حسين عليه السّلام ـ بايد بپذيرد و اگر خدعه و نيرنگ هم بود، تكليف او پذيرفتن بود، چنانچه در بعضى از كتب مقتل است كه فرمود:
«مَنْ خادَعَنا فِى اللهِ اِنْخَدَعْنا لَهُ»
هركس در كار خدا با ما خدعه و نيرنگ كند، خدا هم از جانب ما خدعهاش را به او باز مى گرداند.
قبول اين پيشنهاد و اعزام مسلم بن عقيل و دست بكار شدن براى تأسيس حكومت اسلامى مربوط به سياست به معناى طلب ملك و رياست نبود، اين سياست، سياست اسلامى، و وظيفه دينى و وجدانى و قيام براى خدا بود.
لذا با اينكه مى دانست جريان به كجا منتهى مى شود، دعوت اهل كوفه را پذيرفت و مسلم را به آنجا فرستاد.
مسلم به كوفه آمد و بدون آنكه مالى و رشوه اى براى سران قبائل بياورد (3) يا وعده مقام و منصب به كسى دهد يا كسى را تهديد كند، در محيطى آزاد شروع به كار كرد و چنانچه مى دانيم با حسن استقبال مردم كه كاشف از همان خواسته هاى واقعى و كمال خوش بينى آنها به حسين عليه السّلام ـ و تنفر شديدشان از بنى اميه بود روبرو شد، و هجده هزار نفر يا شصت هزار نفر با او با رغبت و شوق بيعت كردند و تشكيل خلافت اسلامى پى ريزى شد و زمامدارى حسين عليه السّلام ـرسميت يافت و چون اهل حل و عقد و مسلمانان آزادانه با احدى جز آن حضرت بيعت نكرده بودند، آن حضرت در عرف كسانى هم كه خلافت را با اجماع مى دانند، خليفه شرعى گرديد و اين بيعت، يك بيعت واقعى بود، زيرا نه پول در كار بود و نه زور، ولى متأسفانه حوادثى كه پيش آمد و محبت مال و زر و زيور دنيا و بيم از مرگ و ضعف ايمان و فقدان شجاعت اخلاقى، آنها را از استقامت و فداكارى در راه مقصد و عقيده بازداشت تا با آن وضع اسف انگيز و جنايت بار، عهدشكنى و بيوفائى كرده و ذليل و مغلوب مطامع پست مادى شدند.
بديهى است آنچه از حسين عليه السّلام ـ صادر شد از جواب نامه ها و اعزام مسلم و عزيمت خود آن حضرت به سوى عراق، همه بظاهر پاسخ مثبت به نداى التجاء و استغاثه مردم كوفه و كوشش براى تشكيل حكومت اسلامى بود.
اما چون باطن كار بر آن حضرت معلوم بود و چون او برنامه اى را كه انبيا و اوليا اجرا كردند اجرا مى نمود، دعوت مردم كوفه را قبول و حجت را بر آنها تمام كرد و مفاد آيه كريمه
(لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة وَيَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَة)
را به كار بست.
همانطور كه يكى از فوائد دعوت پيغمبران قطع عذر و (لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ) است.
حسين عليه السّلام ـ كه خليفه و جانشين پيغمبر بود هم با مردم اتمام حجت و قطع عذر كرد.
و حوادث كوفه و بيوفائى و پايدارى مردم نشان داد كه تشكيل حكومت اسلامى در آن شرايط ميسر نيست و راه دفع خطرات از اسلام، خوددارى از بيعت و تسليم و استقامت و تدارك انقلاب فكرى و تهييج احساسات و فداكارى و بى اثر كردن برنامه هاى تخريبى بنى اميه است.
و خلاصه جواب اينست كه با حساب دقيق، نجات اسلام از يكى از دو راه ممكن بود: نخست تشكيل حكومت اسلامى و بركنار كردن يزيد. دوم فداكارى در راه امتناع از بيعت و تسليم و استقبال از شهادت و مظلوميت فوق العاده; امّا چون راه اول به علّت ناپايدارى مردم به نتيجه نمى رسيد، امام عليه السّلام ـ از آغاز كار راه دوم را انتخاب كرد، و براى اتمام حجت تا وقتى پيمان شكنى مردم كوفه علنى و آشكار نشده بود از راه مشترك به طرف مقصد دوم مى رفت.
پس، تشكيل حكومت اسلامى اگر چه هدف عالى و مقصد مقدسى بود كه طلب آن، از مقام امامت و عصمت حسين عليه السّلام ـ چيزى كم نمى كرد بلكه قيام براى آن نيز از جانب آن حضرت بجا و سزاوار بود; اما چون شرايط آن موجود نبود، با علم امام به واقع و پيش بينى آينده، نمى توان آن را از علل و اسباب قيام شمرد.
پىنوشتها:
1 ـ «وَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيا» سوره توبه آيه 52.
2 ـ ابوالشهداء، ص 130 و 131.
3 ـ حضرت مسلم براى مخارج خود هفتصد درهم در كوفه قرض كرد كه در هنگام شهادت وصيت به پرداخت كرد (ابوالشهداء، ص 146 و سائر كتب مقتل).
حكومت اسلامى و سياست
- بازدید: 1297