امام كاظم (ع) سومين يا چهارمين فرزند امام صادق (ع) است . بنا به نقل اكثر روايات، در هفتم ماه صفر 128 ق . در «ابواء» (محلى بين مكه و مدينه) زاده شد . آن گونه كه در «محاسن» برقى آمده است، مادر او به نام حميده، بنابر احتمالى از مردم اندلس بود و در مرتبه بالا و والاى زهد و صلاح قرار داشت . امام بيست سال از زندگى خود را كنار پدر گذراند و ناظر بود كه دانشمندان پير و جوان از سراسر جهان به مدينه مىآمدند و در محضر پدر بزرگوارش تجمع مىكردند و عدهاى به فراگيرى دانش مشغول بودند و گروه ديگرى در خصوص توحيد، تشبيه، قدر و امامت با امام صادق به مناظره مىپرداختند . امام كاظم در اين مدت بيست ساله از محضر پدر بزرگوارش علوم و اسرار امامت را آموخت و در همان سنين، شگفتى و تحسين دانشمندان را برانگيخت .
روزى ميان او و ابوحنيفه، مباحثه اى رخ داد، در پى اين مباحثه بود كه ابوحنيفه به دانش فراوان آن حضرت اذعان كرد . اين ماجرا زمانى رخ داد كه ابوحنيفه منتظر بود تا حضرت صادق (ع) به او اجازه ورود دهد . حضرت كاظم (ع) - كه كودكى بيش نبود - در برابر ابوحنيفه ظاهر شد ابوحنيفه بر آن شد تا باب سخن را با وى باز كند و از اين رو نخستين سؤال را از امام كرد و چون پاسخ عميق و علمى آن بزرگوار را ديد، ديدگاهش نسبتبه او تغيير كرد و دومين سؤال خود را كه از مسائل مهم روز بود و متكلمان و فقيهان را به خود مشغول ساخته بود از حضرتش پرسيد .
در تحف العقول و ديگر منابع، ماجراى ياد شده، چنين گزارش شده است: ابوحنيفه مىگويد: در روزگار حضرت جعفر بن محمد صادق (ع) حج گزاردم و در بازگشتبه مدينه رفته و به خانه حضرت صادق (ع) درآمدم و در دهليز، منتظر اجازه ورود بودم . كودكى نزدم آمد، به او گفتم: ناآشنا و غريب (كه جايى نداشته باشد) كجا قضاى حاجت كند؟ نگاهى به من كرد و گفت: در پس ديوار پنهان شود و كنار چشمه و جويبار و زير درختان ميوه و حياط خانه و گذرگاه نباشد و خارج از مسجد و دور از ديد مردم باشد و پشت و يا رو به قبله قرار نگيرد و . . . هر كجا كه خواهد قضاى حاجت كند . چون اين تفصيل از آن حضرت شنيدم او را بزرگ شمردم .
به او گفتم: فدايتشوم، گناه از كه صادر مىشود؟ نگاهى به من كرد . فرمود: بنشين تا تو را خبر دهم . نشستم و به گفته هايش گوش فرا دادم . آن گاه فرمود: لزوما گناه يا از بنده صادر مىشود و يا از خداى او و يا از هر دو . اگر چنان چه گناه از سوى خداوند باشد، او عادلتر از آن است كه بندهاش را به جرم گناه ناكرده مجازات كند . اگر از سوى خدا و بنده باشد، پس خدا قوىترين شريك است و توانا سزاوارتر است كه بنده ناتوان و ضعيف خود را ببخشد و اگر گناه به تنهايى از بنده سر زند - كه همين امر درست است - پس امر و نهى متوجه اوست و اگر خداوند او را ببخشد با او كريمانه رفتار كرده و اگر مجازات و كيفر كند همانا نتيجه عمل بنده بوده است .
ابوحنيفه گفت: آنچه از آن جوان (امام كاظم) شنيدم مرا مستغنى كرد و بدون اين كه با حضرت صادق (ع) ديدار كنم راه خود را پيش گرفتم و با خود خواندم: «ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم» .
پيش از آن كه حضرت كاظم از مرزنوجوانى بگذرد، شاهد جنگهاى خونينى بود كه سالهاى متوالى ميان امويان و دشمنان آنان، كه به نام علويان شعار مىدادند و حكومت را متعلق به آنان مىدانستند، جريان داشت . آنان با برشمردن مفاسد و بدىهاى امويان و دشمنى آنها با اهل بيت (ع) در سست كردن پايههاى حكومتى بنىاميه تلاش داشتند، اين حركت، سراسر جهان اسلام را فرا گرفت و مسلمانان آن را پذيرفتند، زيرا مىپنداشتند كه در سايه اين قيام، آزادى، كرامت و حقوق از دست رفته دهها ساله خود را باز مىيابند، اما برخلاف آنچه مدعيان مىگفتند، حكومتبه علويان نرسيد و بنىالعباس قدرت را قبضه كردند . با گذشت چند سال، سردمداران نظام جديد كه منتظر از بين رفتن كامل دشمنان خود بودند زمينه را براى تامين امنيت نظام خود هموار ساختند و شيوههايى بدتر از آنچه كه حاكمان سابق در مورد علويان و شيعيان به كار مىبردند، اعمال كردند . منصور خليفه جديد، چندين بار بر آن شد تا امام صادق (ع) را از ميان بردارد، ولى خداوند امام را از شر او محافظت كرد .
امام كاظم (ع) بيست سال از عمر مبارك خود را كه در كنار پدر بزرگوار خود بود، پنجسال آن را در روزگار امويان، چهار سال و شش ماه به روزگار سفاح و نه سال و اندى در دوران حكومت منصور دوانيقى گذراند . او پس از پدر 35 سال زيست و امامت و رهبرى روحى و معنوى مردم را به عهده گرفت . آن حضرت ده سال از اين روزگار را با منصور، ده سال با محمدالمهدى پسر منصور، يك سال با موسى الهادى و پانزده سال ديگر عمر خود را با هارونالرشيد برادر منصور سپرى كرد و سرانجام - و بنابر مشهور - در رجب سال 183ق در زندان هارون و به دستسندى بن شاهك - زندان بان هارون - به وسيله زهر به شهادت رسيد .
پرتوى از صفات امام كاظم (ع)
كسانى كه به توصيف آن حضرت پرداختهاند معتقدند كه او عابدترين، زاهدترين، فقيهترين، بخشندهترين و كريم النفسترين مردم روزگار خود بود . او ثلث آخر شب را برمىخاست و به عبادت و نمازهاى مستحب مشغول مىشد و چون هنگام نماز صبح فرا مىرسيد، پس از گزاردن فريضه به دعا مىپرداخت و آن چنان از خوف خدا مىگريست كه اشك بر محاسنش جارى مىشد و از خشيتخداوند بىهوش مىگشت، آن حضرت چنان زيبا قرآن مىخواند كه مردم گرد او جمع مىشدند و گاه نيز از خشوع و گريه حضرت، گريه مىكردند . از اين رو مردم او را «عبد صالح» خواندند و او بيشتر با اين نام شناخته مىشد تا با نام و كنيهاش . در كتاب «مطالب السؤول» آمده است: او به صالح، صابر، امين و كاظم ملقب بوده و عبد صالح شناخته مىشد . از اين رو او را «كاظم» مىخواندند كه خشم خود را فرو مىبرد و بر گرفتارىها شكيبايى مىورزيد .
ابن جوزى از شقيق بلخى نقل مىكند: در سال 146 ق روانه حجشدم، در قادسيه فرود آمدم، در آن جا جوانى ديدم، خوب رو و گندم گون كه پيراهنى پشمين بر تن داشت و جداى از مردم در گوشهاى نشست، با خود گفتم: اين جوان از صوفيان است كه مىخواهد سربار مردم باشد، به قصد توبيخش بدو نزديك شدم، چون مرا ديد، گفت: يا شقيق، «اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم .»
با خود گفتم: او بنده صالحى است، زيرا از آنچه در دل داشتم آگاهم كرد، پس از او بخواهم كه افتخار هم نشينى خود را به من بدهد كه ناگهان از ديدهام غايب شد . زمان كوچ فرا رسيد و چون به «واقصه» رسيدم، او را ديدم كه نماز مىخواند و پيكرش مىلرزيد و اشك بر ديدگانش مىغلتيد، با خود گفتم كه به سويش بروم و از او عذرخواهى كنم . آن جوان نماز خود را مختصر كرد و گفت: اى شقيق، «انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى .» با خود گفتم كه او از «ابدال» است كه دو بار از اسرار نهفته من پرده برداشت . پس از حركت از اين محل در «زيال» اطراق كرديم او را ديدم بر سر چاهى ايستاده و ظرفى چرمين در دست داشت و مىخواست از چاه آب برگيرد كه ظرف از دستش به چاه افتاد . او روى به طرف آسمان كرد و گفت: «چون تشنه و گرسنه شوم تو پروردگار منى» به خدا سوگند كه ديدم آب چاه چنان بالا آمد كه آن جوان ظرف خود را باز گرفت و آن را پر آب كرد و وضو ساخت و چهار ركعت نماز به جاى آورد . آن گاه بر تپه رملى رفت و از آن رملها مشت مىكرد و در ظرف آب مىريخت و مىنوشيد . به او گفتم: از آنچه خداوند بر تو ارزانى داشته مرا بخوران . گفت: اى شقيق، گمانت را به خدايت نيكو گردان كه خداوند نعمت هاى ظاهرى و باطنى خود را بر ما ارزانى داشته است . آن گاه ظرف را به من داد و من از آن خوردم . در آن ظرف آميختهاى از آرد گندم و شكر ديدم كه به خدا سوگند هرگز دلپذيرتر و معطرتر از آن نخورده بودم، با خوردن آن سير شدم و چندين روز نياز به خوراك و نوشيدنى نداشتم . ديگر آن جوان را نديدم تا اين كه به مكه رسيدم . نيمه شبى او را در كنار «قبة الشراب» ديدم كه با خشوع و گريه به نماز ايستاده است، چون فجر برآمد در مصلاى خود به تسبيح خداوند پرداخت و چون از تسبيح فارغ شد به نماز صبح ايستاد . سپس هفتبار گرد كعبه طواف كرد و از حرم خارج شد . به دنبال او رفتم تا مقصد او را بدانم كه ديدم - بر خلاف ظاهر فقيرانه - غلامان و يارانى دارد . مردم به گرد او جمع شدند و بر او سلام مىكردند و به او تبرك مىجستند، از يكى از حاضران پرسيدم كه اين جوان كيست؟ گفت: او موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابىطالب است .
آنچه گفته شد موافق نقل قول تمامى محدثان و راويانى است كه به توصيف بندگى و عبادت آن حضرت پرداختهاند و تمايل به تصوف بلخى خدشهاى در اين مطلب وارد نمىكند، زيرا روايات نقل شده از سنى و شيعه، برتر از آنچه نقل شده به امامان و اهل بيت نسبت دادهاند و اين منطقى است كه هر كس سر به فرمان حق نهد قطعا خداوند خواسته او را اجابت كرده، و او را صاحب كرامتخواهد كرد .
همين طور در نقلها آمده است كه او بخشندهترين عصر خود بود و به نزديكان و بيگانگان عطا و بخشش مىكرد . بدرههاى او كمتر از سىصد دينار نبود . معاصران آن حضرت مىگفتند: شگفت از كسى است كه بدره حضرت موسى بن جعفر (ع) را دريافت كند و از فقر شكايت كند .
خطيب بغدادى در كتاب تاريخ خود آورده است: او سخى و كريم بود . او سىصد يا چهارصد دينار در كيسه مىنهاد و شبانه به در خانه بىنوايان مىرفت و دينارها را ميان آنها تقسيم مىكرد و كيسههاى زر او ضربالمثل بود . هم چنين خطيب از محمد بن عبدالله بكرى نقل مىكند كه او گفت: براى گرفتن وامى به مدينه رفتم، ولى موفق نشدم . با خود گفتم: خوب است نزد ابوالحسن موسى بن جعفر (ع) بروم و عرض حال كنم، لذا به سوى او روان شدم . چون مرا ديد . خواستهام را جويا شد، عرض حال كردم، به خانه خود رفت و شتابان خارج شد و غلام خود را از محل دور كرد . چون غلام رفت، حضرت كيسهاى كه سى صد دينار در آن بود به من داد و من سوار مركب شدم و به راه افتادم .
در نقل راويان آمده است كه يكى از فرزندان عمربن خطاب ساكن مدينه بود و امام كاظم (ع) را مىآزرد و اميرالمؤمنين على (ع) را دشنام مىداد، تنى چند از ياران امام از آن حضرت خواستند تا اجازه دهد او را بكشند، حضرت با آنان به درشتى سخن گفت و از اين كار نهى فرمود . روزى درباره آن مرد سؤال كرد، به او گفتند: او مزرعهاى در اطراف مدينه دارد و در همان جا كار مىكند، حضرت سوار بر مركب خود روانه مزرعه آن مرد شد و او را در مزرعه ديد، به سوى آن مرد شتافت، آن مرد فرياد برآورد: كشت ما را لگد مكن . حضرت راه خود را دنبال كرد تا نزديك آن مرد رسيده در كنار او نشست و به ملاطفتبا وى پرداخت . آن گاه به او فرمود:
چه قدر هزينه زراعتت كرده اى؟
- صد دينار .
- اميد دارى چه قدر عايدت شود؟
- ما غيب نمىدانيم .
- گفتم چقدر اميد دارى؟
- اميددارم دويست دينار عايدم شود .
حضرت سى صد دينار به او داد و فرمود: كشتزار تو نيز سالم مانده است، آن مرد برخاست و سر امام را بوسيد و روانه شد . حضرت از آن جا به مسجد رفت و آن مرد را در آن جا ديد، چون آن مرد امام را ديد گفت: «الله اعلم حيثيجعل رسالته» ، عدهاى از او پرسيدند: جريان از چه قرار است . تو پيشتر، خلاف اين رفتار و گفتار را داشتى؟ او به آنان پرخاش كرده و بد گفت . از آن پس در هر حال از امام كاظم (ع) به نيكى ياد مىكرد . امام كاظم (ع) به ياران خود - كه خواهان كشتن همان مرد بودند - فرمود: كدام بهتر است، آنچه كه شما مىخواستيد انجام دهيد يا اين كارى كه من انجام دادم؟
در اين باره روايات فراوانى هست كه بيانگر زهد، صبر، خلق نيكو و ديگر صفات آن حضرت است .
زندگى امامان شيعه وقف علم، دين و خدمتبه مردم بود و براى اين اهداف هر چيزى را فدا مىكردند، ولى موقعيتهاى سخت و رخدادهايى پيش مىآمد كه آنان را از اهداف شان باز مىداشت . آنان - جز در مقاطع كوتاه - هرگز طعم آسايش را نچشيدند و هرگاه فرصتى دست مىداد آن را غنيمتشمرده و آن را صرف اهداف و مصالح اسلام و نشر تعاليم و احكام آن مىكردند كه سراسر تاريخ زندگى آنان، مؤيد اين مطلب است .
در جو اختناقى كه حاكمان عباسى براى امامان شيعه و پيروانشان به وجود آورده بودند امام كاظم (ع) رسالت الهى را كه از پدرانش به ارث برده بود دنبال مىكرد . با توجه به اين كه آن حضرت فشارهاى شديد حاكمان جور و زندان را تحمل كرد، اما روايتهاى زيادى در موضوعهاى گوناگون، از ايشان نقل شده است و شاگردان مكتب او، از هر فرصتى براى كسب دانش از محضرش بهره مىجستند و فرصتها را از دست نمىدادند .
برخى وصايا و كلمات قصار آن حضرت
در تحف العقول آمده است كه او به يكى از فرزندانش چنين سفارش مىكرد: اى فرزندم، مبادا كه خداوند تو را در حال ارتكاب معصيتى ببيند و مبادا تو را در جايى كه فرمان داده (در ميان بندگان صالح) نبيند . خود را در عبادت حق، مقصر بدان، زيرا خداوند آن گونه كه بايد، عبادت نشده است . و بپرهيز از كم حوصلگى و تنبلى كه اين دو صفت، تو را از بهره (نعمت) دنيا و آخرت محروم مىكنند .
امام كاظم (ع) در وصيتى به هشام بن حكم مىفرمايند: اى هشام، اگر در دستت گردويى بود و مردم آن را گوهر خواندند مغرور مشو كه براى تو سودى ندارد، زيرا تو مىدانى آنچه در دست دارى گردو است . و اگر در دستخود گوهرى داشتى و مردم آن را گردو خواندند گفته آنان به تو ضرر نمىرساند، زيرا تو مىدانى كه گوهر دارى . اى هشام، ملايمت را پيشه كن كه ملايمتخوش يمن، و خشونت و بد رفتارى نحس و شوم است و نيكى و خلق نيكو، خانه را آباد و روزى را زياد مىكند كه خداى فرموده است: پاداش نيكى، نيكى است همه مردم - چه مؤمن و چه كافر - مشمول اين قاعدهاند . هر كس به تو نيكى كرد بر تو است كه كار او را جبران كنى و اگر همانگونه كه دربارهات احسان كردهاند احسان كنى، كارى نكردهاى، بلكه فضل، از آن كسى است كه ابتدائا احسان كند .
مؤمن همانند دو كفه ترازوست كه هرچه برايمان او افزوده شود، گرفتارىاش فزونى گيرد .
حسن مجاورت، نيازردن همسايه نيست، بلكه صبر بر آزار همسايه است . برترى فقيه و دانشمند بر عابد، همانند برترى خورشيد بر ساير ستارگان است . و نيز فرمود: روز قيامت منادى ندا مىدهد: هر كس كه بر خداوند حقى دارد برخيزد، تنها، كسى كه برمىخيزد شخصى با گذشت و مصلح است كه پاداش او با خداست . پس فرمود: بخشنده و خوشخو در حمايتخداوند است و خدا او را تا ورود به بهشت همراهى مىكند . پدرم پيوسته مرا به سخا و حسن خلق سفارش مىكرد تا وفات يافت .
امام كاظم (ع) و حاكمان عصر او
برخورد خصمانه كسانى كه تا ديروز بر گرفتارىها و فشارهاى آل على مىگريستند، در روزگار امام كاظم (ع) به رويارويى مبدل شده بود . آنان تا آن جا كه در توان داشتند بر علويان سخت مىگرفتند تا جايى كه تن به آوارگى در دادند و عدهاى نيز به جرم علوى بودن كشته شدند . امام صادق (ع) نيز از اين قاعده مستثنى نبود . امام كاظم (ع) در مدت بيستسال در كنار پدر، اين وقايع را با تمام وجود لمس مىكرد . او مىديد كه چگونه پدر گرامىاش، با اين كه طمع به خلافت نداشت و تنها به نشر تعاليم اسلام مشغول بود، هميشه مورد تعرض منصور و تهديد به قتل قرار داشت . اين فشارها باعثشد تا امام صادق (ع) نام جانشين پس از خود را فاش نكند و او را تنها به ياران خاص معرفى كند با اين شرط كه آنان اين راز را پنهان كنند .
امامت 35 ساله امام كاظم (ع) در اين جو و خفقان حاكم بر آن آغاز شد; فضايى كه كينه اهل بيت (ع) در آن پراكنده بود . او جانب احتياط را مىگرفت و تنها كسانى كه شايستگى تبليغ امامت او را داشتند، به اين امر مهم مىگمارد . آن گونه كه از تاريخ برمىآيد، او در تمام ايام حيات خود، از گزند عباسيان دورى مىجست و حتى به شيعيان اجازه نمىداد آن گونه كه در زمان حيات پدر ارجمندش معمول بود، با وى ديدار كنند . راويان روايات منقول از آن حضرت را كمتر با نام مباركش ذكر مىكردند، بلكه به كنيه و اشاره اكتفا مىكردند . آنان چنين نقل روايت مىكردند: از ابو ابراهيم، ابوالحسن، عبد صالح، عالم، سيد و رجل شنيديم . . . اين امر نشان دهنده تحت نظر بودن آن حضرت است . آن حضرت نيز براى حفظ جان ياران، از آنان مىخواست كه در امور دينى و عبادى تقيه كنند تا مبادا مورد تعرض و انتقام حاكمان جور قرار گيرند .
در اين باب به مطلبى از محمد بن فضل توجه مىكنيم:
در ميان اصحاب در باب مسح پا كه آيا از بالا به طرف انگشتان صورت مىگيرد و يا بالعكس . على بن يقطين طى نامهاى از امام كاظم (ع) استفتا كرد . امام پاسخ دادند كه به جاى مسح، پاها را در وضو بشويند . على از اين پاسخ متعجب شد، ولى امر امام را سرلوحه عمل خود قرار داد . چندى بعد يكى از دشمنان ابن يقطين از او نزد خليفه سعايت كرد كه او رافضى است و در مذهب، پيرو موسى بن جعفر است و او را امام مىداند، هارون اين مطلب را با يكى از خواص خود در ميان گذاشت و گفت: حرفهاى زيادى درباره على شنيدهام و بارها او را آزمودهام، ولى چيزى كه خلاف ميل من باشد از او سرنزده است . به او گفتند: رافضيان در وضو با اهل سنت مخالفت مىكنند، از اين رو مىتوانى او را در وضو بيازمايى . هارون اين پيشنهاد را پذيرفت، پس در كمين او نشست و على بن يقطين، همانند اهل سنت و به همان ترتيب وضو ساخت، هارون كه اين صحنه را ديد نتوانستخوددارى كند و به سوى او رفت و گفت: على بن يقطين، هر كس بگويد تو رافضى هستى دروغ گفته است . پس از اين واقعه نامهاى از امام كاظم (ع) به او رسيد كه به شيوه شيعه وضو بسازد .
مطالب زيادى در اين باره آمده كه نشان مىدهد امام كاظم (ع) براى حفظ خون و جان شيعيان تمامى جوانب احتياط را در نظر مىگرفت تا مبادا خود و شيعيانش دستخوش قتل، زندان و آوارگى شوند . اما على رغم تمامى اين تمهيدات، دهها تن از شيعيان و خود حضرت به دست دژخيمان دستگاه عباسى به شهادت رسيدند .
آنچه از تاريخ برمىآيد اين است كه امام كاظم (ع) در ده سال اول امامتخود، كه با منصور معاصر بود، با او ديدارى نداشته و حتى منصور برخلاف محمد المهدى و هارون - فرزند و نوهاش - او را به بغداد فرا نخواند و نيز به بند نكشيد . اين در حالى است كه منصور، از آن دو خبيثتر بود و اين از رفتار او با امام صادق (ع) و آل على آشكار مىشود
زمانى كه خبر شهادت امام صادق (ع) به منصور رسيد، او طى نامهاى به محمد بن سليمان، عامل خود در مدينه، خواست تا وصى امام صادق (ع) را بكشد . محمد در پاسخ نوشت: جعفر بن محمد پنج تن را به عنوان وصى معرفى كرده است كه يكى از آنان شخص منصور است و منصور ناكام ماند . مساله ديگرى كه بر پليدى و كينهورزى او نسبتبه خاندان على (ع) و ياران آنان دلالت دارد، وجود خزانهاى است كه كليد آن را به «ريطه» همسر مهدى داده بود . او به ريطه سفارش كرد كه پس از مرگ منصور و در حضور خليفه بعدى درب اين خزانه باز شود . ريطه مىپنداشت كه در خزانه گوهرهاى گرانبهايى وجود دارد كه بايد از بيگانگان پنهان بماند . زمانى كه درب خزانه را گشودند، سر صد تن از علويان كه در كنار هر يك مشخصات صاحب سر بر رقعهاى نوشته شده بود مشاهده كردند . اين اقدام منصور براى شعلهور ساختن آتش كينه در دل خليفه بعدى بود تا بدون ترحم قدرت و مقام خلافت را حفظ كند .
امام كاظم (ع) بارها در روزگار مهدى و هادى به بغداد احضار شد و به بند و زندان درآمد و آزاد مىشد، اما روزگارى را كه آن حضرت در دوران هارون به سر برد سختترين دوران حيات او بود . هارون تمام تجهيزات خود را براى كنترل حركات آن حضرت به كار گرفت . در آغاز خلافتش بارها امام را به بغداد فرا خواند و او را به زندان افكند و پس از مدتى او را آزاد ساخته و چنين وانمود مىكرد كه او را محترم و گرامى مىدارد .
شهادت امام كاظم (ع)
با همه تنگناهايى كه براى امام به وجود آمده بود، شهرت او جهانگير شد و دانشمندان به سوى او روانه شدند و آنان كه تا ديروز از وى رو گردان بودند، به امامت او معترف شدند و شيعيان از همه جا خمس و زكات خود را براى او مىآوردند و تمامى اين امور از ديد ماموران هارون پنهان نبود . سخنچينان به هارون درباره خلافت او هشدار دادند، يكى از نزديكان امام كاظم (ع) به نام محمد بن اسماعيل نزد هارون رفته به او گفت: دو خليفه در يك زمان! يكى عمويم موسى بن جعفر در حجاز و ديگرى هارون در بغداد! محمد بن اسماعيل، چنان صحنه اى از جريانات مدينه را براى هارون ترسيم نمود تا هارون را وادار به تصميمگيرى كرد . هارون مصمم شد تا امام كاظم را بازداشت كند و از او رهايى يابد . بنا به نقل ابن جوزى در «تذكرة» هارون به سال 170 ه . ق در راه سفر حج وارد مدينه شد و مردم به استقبال او رفتند، پس از مراسم استقبال، امام مانند هميشه به مسجد رفت . در آن شب هارون نيز به زيارت قبر پيامبر (ص) رفت و خطاب به پيامبر (ص) گفت: يا رسول الله، از بابت كارى كه مىخواهم انجام دهم معذرت مىخواهم، شنيدهام كه موسى بن جعفر مردم را به سوى خود دعوت مىكند و با اين كار امتت را متفرق كرده و خون آنان را بر زمين مىريزد، لذا مىخواهم او را زندانى كنم . آن گاه به مزدوران خود دستور داد او را از مسجد به خانه او بياورند . سپس دو محمل طلبيد و هر يك را بر قاطرى گذارد و بر آنها پوششى نهاد و همراه هر محمل، سوارانى گسيل داشت و به آنان دستور داد يكى از محملها را به كوفه و محملى كه امام در آن استبه بصره ببرند . آن گاه به همراهان امام دستور داد تا او را به والى بصره، عيسى بن جعفر بن منصور تحويل دهند . او امام را يك سال در زندان نگاه داشت كه هارون به او نوشت كه امام را بكشد . او عدهاى از خواص و معتمدان خود را خواست و با آنان درباره دستور هارون مشورت كرد، آنان او را از اين كار برحذر داشتند .
عيسى بن جعفر در نامهاى كه براى هارون فرستاد نوشت: مدت درازى است كه موسى بن جعفر در زندان من است و كسانى را گمارده ام تا اوضاع او را براى من گزارش كنند، ولى او در اين مدت نه از تو و نه از من به بدى ياد نكرده و تنها به عبادت و طلب آمرزش براى خود مشغول است، اگر كسى را براى تحويل گرفتن او نفرستى من او را آزاد خواهم كرد، زيرا در نگهدارى او در زندان دچار حرج شده ام . چون نامه به هارون رسيد كسى را فرستاد تا امام را از عيسى بن جعفر تحويل گرفته و او را به بغداد برده و به فضل بن ربيع بسپرد . امام روزگارى طولانى نزد او بود .
شيخ مفيد در ارشاد مىگويد: هارون از فضل بن ربيع خواست تا امام را بكشد، ولى او نپذيرفت، هارون در نامهاى به او فرمان داد تا امام را به فضل بن يحيى تحويل دهد و او امام را در حجرهاى تحت نظر قرار داد، امام پيوسته مشغول عبات بود و بيشترين روزها را روزه بود و شبها را به نماز مىگذراند . فضل چون اين حال را بديد امام را گرامى داشت و تنگناها را كمتر كرد . اين خبر به هارون رسيد . او كه در «رقه» بود از اين مساله خشمگين شد و به او دستور داد تا امام را بكشد، ولى او ابا كرد . هارون غضبناك شد و مسرور خادم را طلبيد و دو نامه به او داد و گفت: به بغداد برو و بر موسى بن جعفر وارد شو، اگر او را در رفاه و گشايش ديدى، يكى از نامهها را به عباس بن محمد و ديگرى را به سندى بن شاهك بده . در نامه اول به عباس دستور داده شده بود به محتواى آن عمل كند و در نامه سندى آمده بود كه بايد سر به فرمان عباس گذارد .
مسرور به دستور هارون به بغداد رفت و به خانه فضل بن يحيى درآمد . كسى از قصد او آگاهى نداشت، چون مسرور از وضع امام كاظم (ع) و آسايش نسبى او آگاه شد فورا نزد عباس و سندى رفت و نامه ها را به آنان داد . زمانى نگذشت كه پيكى نزد فضل آمد تا او را با خود ببرد، فضل مدهوش و مات همراه او روان شد و بر عباس بن محمد وارد شد، عباس تازيانه طلبيد و فرمان داد تا فضل بن يحيى را لخت كنند و سندى او را دويست ضربه تازيانه زد . مسرور ماجرا را براى هارون نوشت، هارون فرمان داد تا موسى بن جعفر (ع) را به سندى بن شاهك تحويل دهند، آن گاه خود در مجلس نشست و در حالى كه مردم گرد او بودند چنين گفت: اى مردم، بدانيد كه فضل بن يحيى سر از فرمان برتافت، من او را لعن و نفرين مىكنم و شما نيز چنين كنيد . از همه سو صداى لعن و نفرين برخاست . در همين حال يحيى بن خالد برمكى پدر فضل از درى مخفى وارد شد و پشت سر هارون قرار گرفت و به او گفت: آنچه از فضل خواستى من انجام مىدهم .
هارون شادمان شد و رو به مردم كرد و گفت: من فضل را به جرم سرپيچى لعن كردم، حال كه توبه كرده و سر به فرمان من نهاده است او را دوستبداريد . حاضران گفتند: ما دوستدار كسى هستيم كه تو او را دوستبدارى و دشمن كسى هستيم كه تو دشمن مىدارى!
آن گاه يحيى بن خالد به بغداد رفت و با سندى بن شاهك بر قتل امام كاظم (ع) به توافق رسيدند، سرانجام پس از سالها - بين هفت تا چهارده سال - كه امام در زندان ها به سر برده به دستسندى و با غذاى آلوده به زهر مسموم شد و امام تنها سه روز زنده ماند . چون امام (ع) به شهادت رسيد، سندى عده اى از فقيهان و بزرگان بغداد را كنار پيكر امام حاضر كرد و به آنان گفت: آيا جاى شمشير يا نيزه بر پيكر او مى بينيد؟ گفتند: نه، سندى گفت: پس گواهى بدهيد كه او به مرگ طبيعى مرده است و آنان چنين كردند . بعد از اين اقدام، جنازه امام را بر روى پل بغداد قرار داد و منادى فرياد برآورد: موسى بن جعفر را ببينيد كه با مرگ طبيعى مرده است! سپس جسد مطهر امام كاظم (ع) را به گورستان قريش بردند و به خاك سپردند . شهادت آن بزرگ در سال 183 يا 186ق و در 55 سالگى اتفاق افتاد . از او 37 دختر و پسر به جاى ماند كه برترين و عظيم الشانترين آنان هشتمين خورشيد آسمان ولايت على بن موسى الرضا (ع)
هاشم معروف حسينى