نگرشى بر زندگى امام كاظم (علیه السلام)

(زمان خواندن: 12 - 24 دقیقه)

امام كاظم (ع) سومين يا چهارمين فرزند امام صادق (ع) است . بنا به نقل اكثر روايات، در هفتم ماه صفر 128 ق . در «ابواء» (محلى بين مكه و مدينه) زاده شد . آن گونه كه در «محاسن‏» برقى آمده است، مادر او به نام حميده، بنابر احتمالى از مردم اندلس بود و در مرتبه بالا و والاى زهد و صلاح قرار داشت . امام بيست‏ سال از زندگى خود را كنار پدر گذراند و ناظر بود كه دانشمندان پير و جوان از سراسر جهان به مدينه مى‏آمدند و در محضر پدر بزرگوارش تجمع مى‏كردند و عده‏اى به فراگيرى دانش مشغول بودند و گروه ديگرى در خصوص توحيد، تشبيه، قدر و امامت‏ با امام صادق به مناظره مى‏پرداختند . امام كاظم در اين مدت بيست ‏ساله از محضر پدر بزرگوارش علوم و اسرار امامت را آموخت و در همان سنين، شگفتى و تحسين دانشمندان را برانگيخت .


روزى ميان او و ابوحنيفه، مباحثه‏ اى رخ داد، در پى اين مباحثه بود كه ابوحنيفه به دانش فراوان آن حضرت اذعان كرد . اين ماجرا زمانى رخ داد كه ابوحنيفه منتظر بود تا حضرت صادق (ع) به او اجازه ورود دهد . حضرت كاظم (ع) - كه كودكى بيش نبود - در برابر ابوحنيفه ظاهر شد ابوحنيفه بر آن شد تا باب سخن را با وى باز كند و از اين رو نخستين سؤال را از امام كرد و چون پاسخ عميق و علمى آن بزرگوار را ديد، ديدگاهش نسبت‏به او تغيير كرد و دومين سؤال خود را كه از مسائل مهم روز بود و متكلمان و فقيهان را به خود مشغول ساخته بود از حضرتش پرسيد .
در تحف العقول و ديگر منابع، ماجراى ياد شده، چنين گزارش شده است: ابوحنيفه مى‏گويد: در روزگار حضرت جعفر بن محمد صادق (ع) حج گزاردم و در بازگشت‏به مدينه رفته و به خانه حضرت صادق (ع) درآمدم و در دهليز، منتظر اجازه ورود بودم . كودكى نزدم آمد، به او گفتم: ناآشنا و غريب (كه جايى نداشته باشد) كجا قضاى حاجت كند؟ نگاهى به من كرد و گفت: در پس ديوار پنهان شود و كنار چشمه و جويبار و زير درختان ميوه و حياط خانه و گذرگاه نباشد و خارج از مسجد و دور از ديد مردم باشد و پشت و يا رو به قبله قرار نگيرد و . . . هر كجا كه خواهد قضاى حاجت كند . چون اين تفصيل از آن حضرت شنيدم او را بزرگ شمردم .
به او گفتم: فدايت‏شوم، گناه از كه صادر مى‏شود؟ نگاهى به من كرد . فرمود: بنشين تا تو را خبر دهم . نشستم و به گفته ‏هايش گوش فرا دادم . آن گاه فرمود: لزوما گناه يا از بنده صادر مى‏شود و يا از خداى او و يا از هر دو . اگر چنان چه گناه از سوى خداوند باشد، او عادل‏تر از آن است كه بنده‏اش را به جرم گناه ناكرده مجازات كند . اگر از سوى خدا و بنده باشد، پس خدا قوى‏ترين شريك است و توانا سزاوارتر است كه بنده ناتوان و ضعيف خود را ببخشد و اگر گناه به تنهايى از بنده سر زند - كه همين امر درست است - پس امر و نهى متوجه اوست و اگر خداوند او را ببخشد با او كريمانه رفتار كرده و اگر مجازات و كيفر كند همانا نتيجه عمل بنده بوده است .
ابوحنيفه گفت: آنچه از آن جوان (امام كاظم) شنيدم مرا مستغنى كرد و بدون اين كه با حضرت صادق (ع) ديدار كنم راه خود را پيش گرفتم و با خود خواندم: «ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم‏» .
پيش از آن كه حضرت كاظم از مرزنوجوانى بگذرد، شاهد جنگ‏هاى خونينى بود كه سال‏هاى متوالى ميان امويان و دشمنان آنان، كه به نام علويان شعار مى‏دادند و حكومت را متعلق به آنان مى‏دانستند، جريان داشت . آنان با برشمردن مفاسد و بدى‏هاى امويان و دشمنى آنها با اهل بيت (ع) در سست كردن پايه‏هاى حكومتى بنى‏اميه تلاش داشتند، اين حركت، سراسر جهان اسلام را فرا گرفت و مسلمانان آن را پذيرفتند، زيرا مى‏پنداشتند كه در سايه اين قيام، آزادى، كرامت و حقوق از دست رفته ده‏ها ساله خود را باز مى‏يابند، اما برخلاف آنچه مدعيان مى‏گفتند، حكومت‏به علويان نرسيد و بنى‏العباس قدرت را قبضه كردند . با گذشت چند سال، سردمداران نظام جديد كه منتظر از بين رفتن كامل دشمنان خود بودند زمينه را براى تامين امنيت نظام خود هموار ساختند و شيوه‏هايى بدتر از آنچه كه حاكمان سابق در مورد علويان و شيعيان به كار مى‏بردند، اعمال كردند . منصور خليفه جديد، چندين بار بر آن شد تا امام صادق (ع) را از ميان بردارد، ولى خداوند امام را از شر او محافظت كرد .
امام كاظم (ع) بيست ‏سال از عمر مبارك خود را كه در كنار پدر بزرگوار خود بود، پنج‏سال آن را در روزگار امويان، چهار سال و شش ماه به روزگار سفاح و نه سال و اندى در دوران حكومت منصور دوانيقى گذراند . او پس از پدر 35 سال زيست و امامت و رهبرى روحى و معنوى مردم را به عهده گرفت . آن حضرت ده سال از اين روزگار را با منصور، ده سال با محمدالمهدى پسر منصور، يك سال با موسى الهادى و پانزده سال ديگر عمر خود را با هارون‏الرشيد برادر منصور سپرى كرد و سرانجام - و بنابر مشهور - در رجب سال 183ق در زندان هارون و به دست‏سندى بن شاهك - زندان بان هارون - به وسيله زهر به شهادت رسيد .
پرتوى از صفات امام كاظم (ع)
كسانى كه به توصيف آن حضرت پرداخته‏اند معتقدند كه او عابدترين، زاهدترين، فقيه‏ترين، بخشنده‏ترين و كريم ‏النفس‏ترين مردم روزگار خود بود . او ثلث آخر شب را برمى‏خاست و به عبادت و نمازهاى مستحب مشغول مى‏شد و چون هنگام نماز صبح فرا مى‏رسيد، پس از گزاردن فريضه به دعا مى‏پرداخت و آن چنان از خوف خدا مى‏گريست كه اشك بر محاسنش جارى مى‏شد و از خشيت‏خداوند بى‏هوش مى‏گشت، آن حضرت چنان زيبا قرآن مى‏خواند كه مردم گرد او جمع مى‏شدند و گاه نيز از خشوع و گريه حضرت، گريه مى‏كردند . از اين رو مردم او را «عبد صالح‏» خواندند و او بيش‏تر با اين نام شناخته مى‏شد تا با نام و كنيه‏اش . در كتاب «مطالب السؤول‏» آمده است: او به صالح، صابر، امين و كاظم ملقب بوده و عبد صالح شناخته مى‏شد . از اين رو او را «كاظم‏» مى‏خواندند كه خشم خود را فرو مى‏برد و بر گرفتارى‏ها شكيبايى مى‏ورزيد .
ابن جوزى از شقيق بلخى نقل مى‏كند: در سال 146 ق روانه حج‏شدم، در قادسيه فرود آمدم، در آن جا جوانى ديدم، خوب رو و گندم گون كه پيراهنى پشمين بر تن داشت و جداى از مردم در گوشه‏اى نشست، با خود گفتم: اين جوان از صوفيان است كه مى‏خواهد سربار مردم باشد، به قصد توبيخش بدو نزديك شدم، چون مرا ديد، گفت: يا شقيق، «اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم .»
با خود گفتم: او بنده صالحى است، زيرا از آنچه در دل داشتم آگاهم كرد، پس از او بخواهم كه افتخار هم نشينى خود را به من بدهد كه ناگهان از ديده‏ام غايب شد . زمان كوچ فرا رسيد و چون به «واقصه‏» رسيدم، او را ديدم كه نماز مى‏خواند و پيكرش مى‏لرزيد و اشك بر ديدگانش مى‏غلتيد، با خود گفتم كه به سويش بروم و از او عذرخواهى كنم . آن جوان نماز خود را مختصر كرد و گفت: اى شقيق، «انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى .» با خود گفتم كه او از «ابدال‏» است كه دو بار از اسرار نهفته من پرده برداشت . پس از حركت از اين محل در «زيال‏» اطراق كرديم او را ديدم بر سر چاهى ايستاده و ظرفى چرمين در دست داشت و مى‏خواست از چاه آب برگيرد كه ظرف از دستش به چاه افتاد . او روى به طرف آسمان كرد و گفت: «چون تشنه و گرسنه شوم تو پروردگار منى‏» به خدا سوگند كه ديدم آب چاه چنان بالا آمد كه آن جوان ظرف خود را باز گرفت و آن را پر آب كرد و وضو ساخت و چهار ركعت نماز به جاى آورد . آن گاه بر تپه رملى رفت و از آن رمل‏ها مشت مى‏كرد و در ظرف آب مى‏ريخت و مى‏نوشيد . به او گفتم: از آنچه خداوند بر تو ارزانى داشته مرا بخوران . گفت: اى شقيق، گمانت را به خدايت نيكو گردان كه خداوند نعمت‏ هاى ظاهرى و باطنى خود را بر ما ارزانى داشته است . آن گاه ظرف را به من داد و من از آن خوردم . در آن ظرف آميخته‏اى از آرد گندم و شكر ديدم كه به خدا سوگند هرگز دلپذيرتر و معطرتر از آن نخورده بودم، با خوردن آن سير شدم و چندين روز نياز به خوراك و نوشيدنى نداشتم . ديگر آن جوان را نديدم تا اين كه به مكه رسيدم . نيمه شبى او را در كنار «قبة الشراب‏» ديدم كه با خشوع و گريه به نماز ايستاده است، چون فجر برآمد در مصلاى خود به تسبيح خداوند پرداخت و چون از تسبيح فارغ شد به نماز صبح ايستاد . سپس هفت‏بار گرد كعبه طواف كرد و از حرم خارج شد . به دنبال او رفتم تا مقصد او را بدانم كه ديدم - بر خلاف ظاهر فقيرانه - غلامان و يارانى دارد . مردم به گرد او جمع شدند و بر او سلام مى‏كردند و به او تبرك مى‏جستند، از يكى از حاضران پرسيدم كه اين جوان كيست؟ گفت: او موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى‏طالب است .
آنچه گفته شد موافق نقل قول تمامى محدثان و راويانى است كه به توصيف بندگى و عبادت آن حضرت پرداخته‏اند و تمايل به تصوف بلخى خدشه‏اى در اين مطلب وارد نمى‏كند، زيرا روايات نقل شده از سنى و شيعه، برتر از آنچه نقل شده به امامان و اهل بيت نسبت داده‏اند و اين منطقى است كه هر كس سر به فرمان حق نهد قطعا خداوند خواسته او را اجابت كرده، و او را صاحب كرامت‏خواهد كرد .
همين طور در نقل‏ها آمده است كه او بخشنده‏ترين عصر خود بود و به نزديكان و بيگانگان عطا و بخشش مى‏كرد . بدره‏هاى او كمتر از سى‏صد دينار نبود . معاصران آن حضرت مى‏گفتند: شگفت از كسى است كه بدره حضرت موسى بن جعفر (ع) را دريافت كند و از فقر شكايت كند .
خطيب بغدادى در كتاب تاريخ خود آورده است: او سخى و كريم بود . او سى‏صد يا چهارصد دينار در كيسه مى‏نهاد و شبانه به در خانه بى‏نوايان مى‏رفت و دينارها را ميان آنها تقسيم مى‏كرد و كيسه‏هاى زر او ضرب‏المثل بود . هم چنين خطيب از محمد بن عبدالله بكرى نقل مى‏كند كه او گفت: براى گرفتن وامى به مدينه رفتم، ولى موفق نشدم . با خود گفتم: خوب است نزد ابوالحسن موسى بن جعفر (ع) بروم و عرض حال كنم، لذا به سوى او روان شدم . چون مرا ديد . خواسته‏ام را جويا شد، عرض حال كردم، به خانه خود رفت و شتابان خارج شد و غلام خود را از محل دور كرد . چون غلام رفت، حضرت كيسه‏اى كه سى صد دينار در آن بود به من داد و من سوار مركب شدم و به راه افتادم .
در نقل راويان آمده است كه يكى از فرزندان عمربن خطاب ساكن مدينه بود و امام كاظم (ع) را مى‏آزرد و اميرالمؤمنين على (ع) را دشنام مى‏داد، تنى چند از ياران امام از آن حضرت خواستند تا اجازه دهد او را بكشند، حضرت با آنان به درشتى سخن گفت و از اين كار نهى فرمود . روزى درباره آن مرد سؤال كرد، به او گفتند: او مزرعه‏اى در اطراف مدينه دارد و در همان جا كار مى‏كند، حضرت سوار بر مركب خود روانه مزرعه آن مرد شد و او را در مزرعه ديد، به سوى آن مرد شتافت، آن مرد فرياد برآورد: كشت ما را لگد مكن . حضرت راه خود را دنبال كرد تا نزديك آن مرد رسيده در كنار او نشست و به ملاطفت‏با وى پرداخت . آن گاه به او فرمود:
چه قدر هزينه زراعتت كرده‏ اى؟
- صد دينار .
- اميد دارى چه قدر عايدت شود؟
- ما غيب نمى‏دانيم .
- گفتم چقدر اميد دارى؟
- اميددارم دويست دينار عايدم شود .
حضرت سى صد دينار به او داد و فرمود: كشتزار تو نيز سالم مانده است، آن مرد برخاست و سر امام را بوسيد و روانه شد . حضرت از آن جا به مسجد رفت و آن مرد را در آن جا ديد، چون آن مرد امام را ديد گفت: «الله اعلم حيث‏يجعل رسالته‏» ، عده‏اى از او پرسيدند: جريان از چه قرار است . تو پيش‏تر، خلاف اين رفتار و گفتار را داشتى؟ او به آنان پرخاش كرده و بد گفت . از آن پس در هر حال از امام كاظم (ع) به نيكى ياد مى‏كرد . امام كاظم (ع) به ياران خود - كه خواهان كشتن همان مرد بودند - فرمود: كدام بهتر است، آنچه كه شما مى‏خواستيد انجام دهيد يا اين كارى كه من انجام دادم؟
در اين باره روايات فراوانى هست كه بيانگر زهد، صبر، خلق نيكو و ديگر صفات آن حضرت است .
زندگى امامان شيعه وقف علم، دين و خدمت‏به مردم بود و براى اين اهداف هر چيزى را فدا مى‏كردند، ولى موقعيت‏هاى سخت و رخدادهايى پيش مى‏آمد كه آنان را از اهداف شان باز مى‏داشت . آنان - جز در مقاطع كوتاه - هرگز طعم آسايش را نچشيدند و هرگاه فرصتى دست مى‏داد آن را غنيمت‏شمرده و آن را صرف اهداف و مصالح اسلام و نشر تعاليم و احكام آن مى‏كردند كه سراسر تاريخ زندگى آنان، مؤيد اين مطلب است .
در جو اختناقى كه حاكمان عباسى براى امامان شيعه و پيروانشان به وجود آورده بودند امام كاظم (ع) رسالت الهى را كه از پدرانش به ارث برده بود دنبال مى‏كرد . با توجه به اين كه آن حضرت فشارهاى شديد حاكمان جور و زندان را تحمل كرد، اما روايت‏هاى زيادى در موضوع‏هاى گوناگون، از ايشان نقل شده است و شاگردان مكتب او، از هر فرصتى براى كسب دانش از محضرش بهره مى‏جستند و فرصت‏ها را از دست نمى‏دادند .
برخى وصايا و كلمات قصار آن حضرت
در تحف العقول آمده است كه او به يكى از فرزندانش چنين سفارش مى‏كرد: اى فرزندم، مبادا كه خداوند تو را در حال ارتكاب معصيتى ببيند و مبادا تو را در جايى كه فرمان داده (در ميان بندگان صالح) نبيند . خود را در عبادت حق، مقصر بدان، زيرا خداوند آن گونه كه بايد، عبادت نشده است . و بپرهيز از كم حوصلگى و تنبلى كه اين دو صفت، تو را از بهره (نعمت) دنيا و آخرت محروم مى‏كنند .
امام كاظم (ع) در وصيتى به هشام بن حكم مى‏فرمايند: اى هشام، اگر در دستت گردويى بود و مردم آن را گوهر خواندند مغرور مشو كه براى تو سودى ندارد، زيرا تو مى‏دانى آنچه در دست دارى گردو است . و اگر در دست‏خود گوهرى داشتى و مردم آن را گردو خواندند گفته آنان به تو ضرر نمى‏رساند، زيرا تو مى‏دانى كه گوهر دارى . اى هشام، ملايمت را پيشه كن كه ملايمت‏خوش يمن، و خشونت و بد رفتارى نحس و شوم است و نيكى و خلق نيكو، خانه را آباد و روزى را زياد مى‏كند كه خداى فرموده است: پاداش نيكى، نيكى است همه مردم - چه مؤمن و چه كافر - مشمول اين قاعده‏اند . هر كس به تو نيكى كرد بر تو است كه كار او را جبران كنى و اگر همان‏گونه كه درباره‏ات احسان كرده‏اند احسان كنى، كارى نكرده‏اى، بلكه فضل، از آن كسى است كه ابتدائا احسان كند .
مؤمن همانند دو كفه ترازوست كه هرچه برايمان او افزوده شود، گرفتارى‏اش فزونى گيرد .
حسن مجاورت، نيازردن همسايه نيست، بلكه صبر بر آزار همسايه است . برترى فقيه و دانشمند بر عابد، همانند برترى خورشيد بر ساير ستارگان است . و نيز فرمود: روز قيامت منادى ندا مى‏دهد: هر كس كه بر خداوند حقى دارد برخيزد، تنها، كسى كه برمى‏خيزد شخصى با گذشت و مصلح است كه پاداش او با خداست . پس فرمود: بخشنده و خوش‏خو در حمايت‏خداوند است و خدا او را تا ورود به بهشت همراهى مى‏كند . پدرم پيوسته مرا به سخا و حسن خلق سفارش مى‏كرد تا وفات يافت .
امام كاظم (ع) و حاكمان عصر او
برخورد خصمانه كسانى كه تا ديروز بر گرفتارى‏ها و فشارهاى آل على مى‏گريستند، در روزگار امام كاظم (ع) به رويارويى مبدل شده بود . آنان تا آن جا كه در توان داشتند بر علويان سخت مى‏گرفتند تا جايى كه تن به آوارگى در دادند و عده‏اى نيز به جرم علوى بودن كشته شدند . امام صادق (ع) نيز از اين قاعده مستثنى نبود . امام كاظم (ع) در مدت بيست‏سال در كنار پدر، اين وقايع را با تمام وجود لمس مى‏كرد . او مى‏ديد كه چگونه پدر گرامى‏اش، با اين كه طمع به خلافت نداشت و تنها به نشر تعاليم اسلام مشغول بود، هميشه مورد تعرض منصور و تهديد به قتل قرار داشت . اين فشارها باعث‏شد تا امام صادق (ع) نام جانشين پس از خود را فاش نكند و او را تنها به ياران خاص معرفى كند با اين شرط كه آنان اين راز را پنهان كنند .
امامت 35 ساله امام كاظم (ع) در اين جو و خفقان حاكم بر آن آغاز شد; فضايى كه كينه اهل بيت (ع) در آن پراكنده بود . او جانب احتياط را مى‏گرفت و تنها كسانى كه شايستگى تبليغ امامت او را داشتند، به اين امر مهم مى‏گمارد . آن گونه كه از تاريخ برمى‏آيد، او در تمام ايام حيات خود، از گزند عباسيان دورى مى‏جست و حتى به شيعيان اجازه نمى‏داد آن گونه كه در زمان حيات پدر ارجمندش معمول بود، با وى ديدار كنند . راويان روايات منقول از آن حضرت را كمتر با نام مباركش ذكر مى‏كردند، بلكه به كنيه و اشاره اكتفا مى‏كردند . آنان چنين نقل روايت مى‏كردند: از ابو ابراهيم، ابوالحسن، عبد صالح، عالم، سيد و رجل شنيديم . . . اين امر نشان دهنده تحت نظر بودن آن حضرت است . آن حضرت نيز براى حفظ جان ياران، از آنان مى‏خواست كه در امور دينى و عبادى تقيه كنند تا مبادا مورد تعرض و انتقام حاكمان جور قرار گيرند .
در اين باب به مطلبى از محمد بن فضل توجه مى‏كنيم:
در ميان اصحاب در باب مسح پا كه آيا از بالا به طرف انگشتان صورت مى‏گيرد و يا بالعكس . على بن يقطين طى نامه‏اى از امام كاظم (ع) استفتا كرد . امام پاسخ دادند كه به جاى مسح، پاها را در وضو بشويند . على از اين پاسخ متعجب شد، ولى امر امام را سرلوحه عمل خود قرار داد . چندى بعد يكى از دشمنان ابن يقطين از او نزد خليفه سعايت كرد كه او رافضى است و در مذهب، پيرو موسى بن جعفر است و او را امام مى‏داند، هارون اين مطلب را با يكى از خواص خود در ميان گذاشت و گفت: حرف‏هاى زيادى درباره على شنيده‏ام و بارها او را آزموده‏ام، ولى چيزى كه خلاف ميل من باشد از او سرنزده است . به او گفتند: رافضيان در وضو با اهل سنت مخالفت مى‏كنند، از اين رو مى‏توانى او را در وضو بيازمايى . هارون اين پيشنهاد را پذيرفت، پس در كمين او نشست و على بن يقطين، همانند اهل سنت و به همان ترتيب وضو ساخت، هارون كه اين صحنه را ديد نتوانست‏خوددارى كند و به سوى او رفت و گفت: على بن يقطين، هر كس بگويد تو رافضى هستى دروغ گفته است . پس از اين واقعه نامه‏اى از امام كاظم (ع) به او رسيد كه به شيوه شيعه وضو بسازد .
مطالب زيادى در اين باره آمده كه نشان مى‏دهد امام كاظم (ع) براى حفظ خون و جان شيعيان تمامى جوانب احتياط را در نظر مى‏گرفت تا مبادا خود و شيعيانش دست‏خوش قتل، زندان و آوارگى شوند . اما على رغم تمامى اين تمهيدات، ده‏ها تن از شيعيان و خود حضرت به دست دژخيمان دستگاه عباسى به شهادت رسيدند .
آنچه از تاريخ برمى‏آيد اين است كه امام كاظم (ع) در ده سال اول امامت‏خود، كه با منصور معاصر بود، با او ديدارى نداشته و حتى منصور برخلاف محمد المهدى و هارون - فرزند و نوه‏اش - او را به بغداد فرا نخواند و نيز به بند نكشيد . اين در حالى است كه منصور، از آن دو خبيث‏تر بود و اين از رفتار او با امام صادق (ع) و آل على آشكار مى‏شود
زمانى كه خبر شهادت امام صادق (ع) به منصور رسيد، او طى نامه‏اى به محمد بن سليمان، عامل خود در مدينه، خواست تا وصى امام صادق (ع) را بكشد . محمد در پاسخ نوشت: جعفر بن محمد پنج تن را به عنوان وصى معرفى كرده است كه يكى از آنان شخص منصور است و منصور ناكام ماند . مساله ديگرى كه بر پليدى و كينه‏ورزى او نسبت‏به خاندان على (ع) و ياران آنان دلالت دارد، وجود خزانه‏اى است كه كليد آن را به «ريطه‏» همسر مهدى داده بود . او به ريطه سفارش كرد كه پس از مرگ منصور و در حضور خليفه بعدى درب اين خزانه باز شود . ريطه مى‏پنداشت كه در خزانه گوهرهاى گران‏بهايى وجود دارد كه بايد از بيگانگان پنهان بماند . زمانى كه درب خزانه را گشودند، سر صد تن از علويان كه در كنار هر يك مشخصات صاحب سر بر رقعه‏اى نوشته شده بود مشاهده كردند . اين اقدام منصور براى شعله‏ور ساختن آتش كينه در دل خليفه بعدى بود تا بدون ترحم قدرت و مقام خلافت را حفظ كند .
امام كاظم (ع) بارها در روزگار مهدى و هادى به بغداد احضار شد و به بند و زندان درآمد و آزاد مى‏شد، اما روزگارى را كه آن حضرت در دوران هارون به سر برد سخت‏ترين دوران حيات او بود . هارون تمام تجهيزات خود را براى كنترل حركات آن حضرت به كار گرفت . در آغاز خلافتش بارها امام را به بغداد فرا خواند و او را به زندان افكند و پس از مدتى او را آزاد ساخته و چنين وانمود مى‏كرد كه او را محترم و گرامى مى‏دارد .
شهادت امام كاظم (ع)
با همه تنگناهايى كه براى امام به وجود آمده بود، شهرت او جهان‏گير شد و دانشمندان به سوى او روانه شدند و آنان كه تا ديروز از وى رو گردان بودند، به امامت او معترف شدند و شيعيان از همه جا خمس و زكات خود را براى او مى‏آوردند و تمامى اين امور از ديد ماموران هارون پنهان نبود . سخن‏چينان به هارون درباره خلافت او هشدار دادند، يكى از نزديكان امام كاظم (ع) به نام محمد بن اسماعيل نزد هارون رفته به او گفت: دو خليفه در يك زمان! يكى عمويم موسى بن جعفر در حجاز و ديگرى هارون در بغداد! محمد بن اسماعيل، چنان صحنه‏ اى از جريانات مدينه را براى هارون ترسيم نمود تا هارون را وادار به تصميم‏گيرى كرد . هارون مصمم شد تا امام كاظم را بازداشت كند و از او رهايى يابد . بنا به نقل ابن جوزى در «تذكرة‏» هارون به سال 170 ه . ق در راه سفر حج وارد مدينه شد و مردم به استقبال او رفتند، پس از مراسم استقبال، امام مانند هميشه به مسجد رفت . در آن شب هارون نيز به زيارت قبر پيامبر (ص) رفت و خطاب به پيامبر (ص) گفت: يا رسول الله، از بابت كارى كه مى‏خواهم انجام دهم معذرت مى‏خواهم، شنيده‏ام كه موسى بن جعفر مردم را به سوى خود دعوت مى‏كند و با اين كار امتت را متفرق كرده و خون آنان را بر زمين مى‏ريزد، لذا مى‏خواهم او را زندانى كنم . آن گاه به مزدوران خود دستور داد او را از مسجد به خانه او بياورند . سپس دو محمل طلبيد و هر يك را بر قاطرى گذارد و بر آنها پوششى نهاد و همراه هر محمل، سوارانى گسيل داشت و به آنان دستور داد يكى از محمل‏ها را به كوفه و محملى كه امام در آن است‏به بصره ببرند . آن گاه به همراهان امام دستور داد تا او را به والى بصره، عيسى بن جعفر بن منصور تحويل دهند . او امام را يك سال در زندان نگاه داشت كه هارون به او نوشت كه امام را بكشد . او عده‏اى از خواص و معتمدان خود را خواست و با آنان درباره دستور هارون مشورت كرد، آنان او را از اين كار برحذر داشتند .
عيسى بن جعفر در نامه‏اى كه براى هارون فرستاد نوشت: مدت درازى است كه موسى بن جعفر در زندان من است و كسانى را گمارده ‏ام تا اوضاع او را براى من گزارش كنند، ولى او در اين مدت نه از تو و نه از من به بدى ياد نكرده و تنها به عبادت و طلب آمرزش براى خود مشغول است، اگر كسى را براى تحويل گرفتن او نفرستى من او را آزاد خواهم كرد، زيرا در نگهدارى او در زندان دچار حرج شده ‏ام . چون نامه به هارون رسيد كسى را فرستاد تا امام را از عيسى بن جعفر تحويل گرفته و او را به بغداد برده و به فضل بن ربيع بسپرد . امام روزگارى طولانى نزد او بود .
شيخ مفيد در ارشاد مى‏گويد: هارون از فضل بن ربيع خواست تا امام را بكشد، ولى او نپذيرفت، هارون در نامه‏اى به او فرمان داد تا امام را به فضل بن يحيى تحويل دهد و او امام را در حجره‏اى تحت نظر قرار داد، امام پيوسته مشغول عبات بود و بيشترين روزها را روزه بود و شب‏ها را به نماز مى‏گذراند . فضل چون اين حال را بديد امام را گرامى داشت و تنگناها را كمتر كرد . اين خبر به هارون رسيد . او كه در «رقه‏» بود از اين مساله خشمگين شد و به او دستور داد تا امام را بكشد، ولى او ابا كرد . هارون غضبناك شد و مسرور خادم را طلبيد و دو نامه به او داد و گفت: به بغداد برو و بر موسى بن جعفر وارد شو، اگر او را در رفاه و گشايش ديدى، يكى از نامه‏ها را به عباس بن محمد و ديگرى را به سندى بن شاهك بده . در نامه اول به عباس دستور داده شده بود به محتواى آن عمل كند و در نامه سندى آمده بود كه بايد سر به فرمان عباس گذارد .
مسرور به دستور هارون به بغداد رفت و به خانه فضل بن يحيى درآمد . كسى از قصد او آگاهى نداشت، چون مسرور از وضع امام كاظم (ع) و آسايش نسبى او آگاه شد فورا نزد عباس و سندى رفت و نامه‏ ها را به آنان داد . زمانى نگذشت كه پيكى نزد فضل آمد تا او را با خود ببرد، فضل مدهوش و مات همراه او روان شد و بر عباس بن محمد وارد شد، عباس تازيانه طلبيد و فرمان داد تا فضل بن يحيى را لخت كنند و سندى او را دويست ضربه تازيانه زد . مسرور ماجرا را براى هارون نوشت، هارون فرمان داد تا موسى بن جعفر (ع) را به سندى بن شاهك تحويل دهند، آن گاه خود در مجلس نشست و در حالى كه مردم گرد او بودند چنين گفت: اى مردم، بدانيد كه فضل بن يحيى سر از فرمان برتافت، من او را لعن و نفرين مى‏كنم و شما نيز چنين كنيد . از همه سو صداى لعن و نفرين برخاست . در همين حال يحيى بن خالد برمكى پدر فضل از درى مخفى وارد شد و پشت ‏سر هارون قرار گرفت و به او گفت: آنچه از فضل خواستى من انجام مى‏دهم .
هارون شادمان شد و رو به مردم كرد و گفت: من فضل را به جرم سرپيچى لعن كردم، حال كه توبه كرده و سر به فرمان من نهاده است او را دوست‏بداريد . حاضران گفتند: ما دوستدار كسى هستيم كه تو او را دوست‏بدارى و دشمن كسى هستيم كه تو دشمن مى‏دارى!
آن گاه يحيى بن خالد به بغداد رفت و با سندى بن شاهك بر قتل امام كاظم (ع) به توافق رسيدند، سرانجام پس از سال‏ها - بين هفت تا چهارده سال - كه امام در زندان‏ ها به سر برده به دست‏سندى و با غذاى آلوده به زهر مسموم شد و امام تنها سه روز زنده ماند . چون امام (ع) به شهادت رسيد، سندى عده ‏اى از فقيهان و بزرگان بغداد را كنار پيكر امام حاضر كرد و به آنان گفت: آيا جاى شمشير يا نيزه بر پيكر او مى ‏بينيد؟ گفتند: نه، سندى گفت: پس گواهى بدهيد كه او به مرگ طبيعى مرده است و آنان چنين كردند . بعد از اين اقدام، جنازه امام را بر روى پل بغداد قرار داد و منادى فرياد برآورد: موسى بن جعفر را ببينيد كه با مرگ طبيعى مرده است! سپس جسد مطهر امام كاظم (ع) را به گورستان قريش بردند و به خاك سپردند .
شهادت آن بزرگ در سال 183 يا 186ق و در 55 سالگى اتفاق افتاد . از او 37 دختر و پسر به جاى ماند كه برترين و عظيم ‏الشان‏ترين آنان هشتمين خورشيد آسمان ولايت على بن موسى الرضا (ع)

هاشم معروف حسينى