خيال سبز تماشايت به ذهن آينه ها جارى است وچشم آينه ها انگار بدون چشم تو زنگارى است
شب من وشب گيسويت، قصيده اى است چه طولانى! حکايتى از پريشانى، هميشه مبهم وتکرارى است
ميان رخوت دستانم، حضور مبهم پاييز است وروح سرد خزان انگار هنوز در تن من جارى است
تو اى حضور اهواريى! به يک تبسم بارانى بيا وبغض مرا بشکن که فصل، فصل عطش بارى است
من وتلاطم تو خالى، تو وزلالى وسرشارى بيا وجام مرا پر کن کنون که لحظه ى سرشارى است
چراغ روشن شب پژمرد، ستاره ها همه خوابيدند به ياد تو دل من، اما هنوز در تب بيدارى است
درين تلاطم دلتنگى بيا واز سر يکرنگى دلى بده به غزل هايم، اگر چه از سر ناچارى است!(14)
- پاورقی -
(14) سيد مهدى حسينى.
تو وزلالى وسرشارى
- بازدید: 515