گفتگوى زيرک وابله

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

قطعه شعر گداى او حدالدين محمد انوارى (متوفاى 583 ق) در نماياندن حشمت دروغين سلاطين جور وامراى خود کامه ى زرپرست، از بيان تصويرى وزبان ساده وروان، سود جسته است:

آن شنيدستى که روزى زيرکى با ابلهى        گفت کاين والى شهر ما، گدايى بى حياست!
گفت: چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه اى    صد چو ما را، روزها بل(14) سال ها برگ ونواست؟
گفتش: اى مسکين! غلط اينک ازين جا کرده اى    آن همه برگ ونوا دانى که آن جا از کجاست؟!
در ومرواريد طوقش، اشک طفلان من ست           لعل وياقوت ستامش(15) خون ايتام شماست
او که تا آب سبو پيوسته از ما خواسته است           گر بجويى تا به مغز استخوانش از نان ماست
چون گدايى، چيز ديگر نيست جز خواهندگى          هر که خواهد، گر سليمان است وگر قارون، گداست(16)
    
 - پاورقی -

(14) بلکه.
(15) زينت طلا ونقره ى يراق اسب، ساز وبرگ.
(16) همان، ص 384 و385.