ندیدمت که بگویم چقدر زیبایی
نیامدی که ببینم شبیه زهرایی
برای دیدن رویت ز خواب برخیزم
نوید آمدنت کی دهد دلارایی
دلم هوای تو دارد بیا که دلتنگم
تو خویش آگهی از راه و رسم شیدایی
نظر بلندتر از تو نمیشود پیدا
بگویمت تو همیشه عزیز دلهایی
غزل برای سرودن بهانه میخواهد
و تو بهانه الهام این غزلهایی
ندیده عاشق چشم خمار تو شدهام
دلم شکست، بگو پس چرا نمیآیی
تو از قبیله نیکان روزگارانی
تو از قبیله عشقی امیر تقوایی
دلم خوش است تو هستی به زیر بیرق تو
کشیدهام نفس و زندهام اهورایی
بیا قسم دهمت جان مادرت زهرا
بیا بیا که ببینیم چقدر زیبایی
فرائی از نفس افتاده از ملال فراق
نمانده است دگر ذرهای شکیبایی
**********
بیا قدم به دو چشمان ما بنه، مولا
هر آنکه گفته تو را غایبی خطا گفته
تو حاضری، سخن کذب و ناروا گرفته
دهان گشوده به گفتار افترا و دروغ
هر آنچه گفته به جان تو نارسا گفته
حضور تو همه جا خویش مینمایاند
به چشم دیده تو را یک افترا گفته
ظهور تو طلبیدن دلیل غیبت نیست
به حیرتم که چرا سخت نابجا گفته
تو در میان همه شمع جمع دامانی
کسی که روی تو را دیده آشنا گفته
هزار قافله دل میبری به تنهایی
در انتظار تو عاشق، خدا خدا گفته
قرار رفته ز دست تمام دلشدگان
به اقتدای تو صف بسته، مقتدا گفته
به قبله رخ تو اقتدا کنیم همه
حبیب عشق تو را خوب و دلربا گفته
به انتظار ظهورت نستادهایم همه
ره محبت ما بر تو منتها گفته
بیا قدم به دو چشمان ما بنه، مولا
فرائی آنچه ز تو گفته بیریا گفته
عبدالمجید فرائی