تنها فرقى که قالب قصيده با قالب غزل دارد، در موضوع وتعداد ابيات آن است. از اين قالب شعرى بيشتر در مديحه سرايى، به
تصوير کشيدن زيبايى هاى طبيعت، بيان دردها وآلام اجتماعى وتوصيف سوژه هاى تاريخى، سياسى وفرهنگى استفاده مى شود.
تعداد ابيات از آن از چهارده بيت بيشتر است. قصايد شيوا وسخته اى در پيشينه ى شعر فارسى وجود دارند که با تشبيبى زيبا
وشاعرانه آغاز مى شوند وپس از پايان آن، از بيت تخلص براى ورود در موضوعى که شاعر در نظر دارد، استفاده مى شود. در
حقيقت شاعر با بيت تخلص، خود را از تشبيب شعر رهايى مى بخشد ودر عرصه ى ديگرى پاى مى گذارد که وجه مشابهت هايى
با منظره هاى تشبيبى او دارد.
ماه من پرده از رخسار چو برگيرد مهر از شرم، ره کوه وکمر گيرد
گل اگر بيند آن طلعت زيبا را رخ ز آزرم به خوناب جگر گيرد
اگر آن شمع هدى، چهره برافروزد شب ظلمانى، سيماى سحر گيرد
اگر آن راحت جان، زلف برافشاند همه آفاق، دم نافه ى تر گيرد
از رخش، تابان انوار ازل گردد وز دمش، گيتى آيين دگر گيرد
کيمايى است عجب نفخه ى انفاسش که به هر قلب رسد، طينت زر گيرد
خار ازو، خوى گل ولطف سمن يابد سنگ ازو، خاصيت لعل وگهر گيرد
درد از حکمت او، عين دوا گردد زهر با رحمت او، طبع شکر گيرد
شير با آهو، آيد به يک آبشخور صعوه با باز به يک لانه مقر گيرد
آب با آتش، با مهر درآميزد بره با گرگ، ره سير وسفر گيرد
هم بر ابرار، در خوف وخطر بندد هم بر اشرار، ره فتنه وشر گيرد
ظلم از سطوت او، راه عدم پويد عدل از دولت او، قدر وخطر گيرد
علم از حرمت او، عز وشرب يابد شرع از عزت او، شوکت وفر گيرد
کيست اين مظهر آيات؟ که گيتى را قاف تا قاف به تاييد نظر گيرد
حادث وممکن، با امر همايونش آيد از پرده برون، نقش وصور گيرد
رخصت از خادم ايوانش، قضا يابد رتبت از منشى ديوانش، قدر گيرد
مالک ملک بقا، سر ازل، مهدى است که جهان، فيض از آن رشک قمر گيرد
حجت بالغه وهادى مطلق، اوست که ازو کون ومکان، نظم دگر گيرد
پرتو، افلاک از آن وجه حسن يابد جلوه، آفاق از آن نور بصر گيرد
اى ولى الله اعظم! که نشان تو اهل هر کيش ز ابناى بشر گيرد
آفتابى تو وما دلشدگان ذره چه شود مهر گر از ذره خبر گيرد؟
اى جهانبان! بنگر ملت ايران را که به کف، ز آتش سوداى تو سر گيرد
تا به جان، حرمت ميراث تو دارد پاس پيش پيکان بلا، سينه سپر گيرد
تا بپيمايد، راه حرم وصلت پاى از سر کند ودشت خطر گيرد
گر به هر گام، دو صد مگر فراز آيد قطع اين مرحله، بى بوک ومگر گيرد
راه پويد چو دمان سيلى بنيان کن تا که باروى ستم، زير وزبر گردد
در بر کفر، به ذلت نسپارد تن از خليج(2) ار همه خون تا به خزر(3) گيرد
خصم، روباه زبون است ونيارد تاب تا به پيکار، ره ضيغم نر گيرد
دوستدار تو، به باطل ننهد گردن گر که دشمن سرش از پيکر، برگيرد
در دل آتش وخون، ره سپرد چالاک تا به بر، شاهد گلگون ظفر گيرد(4)
- پاورقی -
(2) خليج فارس.
(3) درياچه خزر.
(4) محمود شاهرخى (جذبه).
قصيده مهدوى
- بازدید: 688