آن دوست که دارمش چو جان دوست هر جا نگرم، تجلى اوست
امروز به عشق، کس چو من نيست از خويش تهى شده، پر از اوست
سرو است قدش، ولى خرامان ماه است رخش، ولى سخنگوست
ماهى است که در دل منش، جاست سروى است که ديده ى منش جوست
اى کوى تو کعبه ى محبان! محراب من آن دو طاق ابروست
حيف است به صيد اگر زنى تير از بس که تو را لطيف بازوست
عمرى است که مايل توام من از بس که شمايل تو نيکوست
تا آن که تواش زنى به چوگان در پات سرم فتاده چون گوست
باريکى آن ميان نوشتم ديدم به سر قلم، مرا موست!
در کوى تو ز انتظار امروز در گوشه ز عاشقان هياهوست
بازآ که ز ديدنت نگنجم اى نو گل من! چو غنچه در پوست
از غصه فکارم آخر اى يار! با غصه دچارم آخر اى دوست!
تا کى به وصل تو، (تجلى) بدهد دل خويشتن تسلى؟
يک روز گر از درم درآيى بر رخ، در دولتم گشايى
چشمم به ره است وگوش بر در تا کى بود از درم درآيى؟
جان، برخى(1) تو که به ز جانى دل، فديه ى تو که دلربايى
در عالم جان، تو شهريارى در کشور دل، تو پادشايى
شاهى کنم ار دهد مرا دست از خوان عطاى تو گدايى
بيگانه نييم، آخر از چيست با ما نکنى تو آشنايى؟!
امروز دگر مرا يقين شد فردا کشدم غم جدايى
ما را غم دوست، بينوا کرد فرياد ز دست بينوايى!
يک روز بپرس حال ما را بى مهر چنين به ما چرايى؟
بخ بخ که خداى در وجودت بنموده چه خوب خودنمايى
مابين تو وخدا نباشد اى خالق ماسوا، سوايى
مرديم در انتظار، تا چند گويى که بيايم ونيايى؟!
تا کى به وصال تو (تجلى) بدهد دل خويشتن تسلى؟
با آن که نديده ام رويت مرديم همه در آرزويت
تا در تو خداى را ببينيم بردار نقاب را ز رويت
روى تو ز خوى توست بهت هم به ز رخ تو هست خويت
سرها، همه پر بود ز شورت دلها همه پر ز هاى وهويت
با آن که کست خبر ندارد هستيم همه به جستجويت
اى گل! تو مزن ز روى او دم ترسم که بريزد آبرويت
ديشب که سخن ز موى تو رفت آشفته شدم به سان مويت
بوى تو من از صبا شنيدم او راست مگر گذر به کويت؟
وز بوى خوش تو زنده ماندم اى زنده جهانيان به بويت
اندر عرب وعجم بيفکند آشوب، دو چشم فتنه جويت
گر داشتمى خبر کجايى از شوق بيامدم به سويت
ترسم که بميرم ونبينم اى راحت جان! رخ نکويت
تا کى به وصال تو (تجلى) بدهد دل خويشتن تسلى؟
اى مايه ى عمر جاودانى اى ميوه ى باغ زندگانى!
دل بى تو رهين ناصبورى تن بى تو قرين ناتوانى
رحمى نکنى چرا به حالم؟ اى دوست! کنون که مى توانى
افزون ترى از جهان، نگارا! گنجيده چگونه در جهانى؟!
در چشمى وهمچو مردم چشم از ديده ى روشنم نهانى
تو پير نمى شوى که بينم پير است جهان وتو جوانى
امروز، تو نايب رسولى بر خلق، که صاحب الزمانى
نى در بر خلق ونزد خلقى هستى تو نهان، ولى عيانى
امروز، تو راست عيد مولود ما راست نشاط وشادمانى
اندر دل ما، تو را مکان است گويند اگر چه لامکانى
اندر دل ما، تو را مکان است گويند اگر چه لامکانى
اى شاه! نشانت از که جويم؟ کاندر دو جهان تو بى نشانى
مرديم ز غصه ومپندار ما راست حيات جاودانى
تا کى به وصال تو (تجلى)(2) بده دل خويشتن تسلى؟(3)
- پاورقی -
(1) قربان، فديه، قربانى، فدا.
(2) اين ترجيع بند داراى هشت بند وهر بند، به استثناى بيت ترجيع، داراى دوازده بيت مى باشد که نمايانگر ارادت زايدالوصف سراينده ى آن به پيشگاه حضرت مهدى عليه السلام است. ما به نقل چهار بند آن بسنده کرديم.
(3) ميرزا جواد تجلى شاعر پرآوازه ى آيينى در عهد ناصرى.
نمونه اى از يک ترجيع بند مهدوى
- بازدید: 534