تاريخچه تحول مناظره

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

هر نظريه تازه اى معمولا مخالفت طرفداران نظريه يا نظريه هاى قبلى را در پى دارد. اين مخالفت ها اگر به صورت بحثى رو در رو ابزار شود، حالت مناظره پيدا مى كند. با اين ديد شايد بتوان سابقه مناظره را به زمانى برد كه بشر موفق به تكلّم هم بوده است . يكى از رسمى ترين شيوه هاى بحث و استدلال ، ((روش مناظره )) است . اين روش از دير زمان مرسوم بوده و امروز هم با نظم و اسلوب خاصى معمول است .
سابقه مناظره در ادبيات عربى بيشتر به دوره اسلامى و بعد از آن بر مى گردد. در قرآن كريم ، به طور غير مستقيم به اين مسئله اشاره شده و به مسلمانان تكليف شده كه در جدال ها به صورت ((اَحسن )) رفتار نمايند.
سقراط حكيم براى ابطال نظريات سوفسطاييان از اين شيوه بهره جست . مرحوم فروغى نيز بر اين باور است كه علم منطق ، زاده انديشه هاى سوفيست هاست . با اين كه سقراط در موضوع مجادله و مناظره زحمات زيادى كشيده ، با آمدن ارسطو، اين امر سر و سامانى پيدا كرد. وى كتابهاى زيادى نوشت ، از جمله كتاب ((طوبيقا))، كه در جدل و روش مجادله و ردّ سوفسطايى ها است ، ولى به دليل محو و نابود شدن آثار قدما نمى توان گفت چه نوع سخنورى و فن مناظره در ايران رايج بوده است . در اخبار و آثار آمده است كه دينداران ايران زمين از جمله آرمان هايى كه از خدا تمنّا داشتند، اسب هاى تندرو، فرزندان دلير و زبان آور بوده است . حتى در آثار پهلوى پيش از اسلام كتابى نوشته شده موسوم به ((درخت آسوريك ))، در مناظره بين ((نخل )) و ((بز)) كه مرحوم بهار آن را ترجمه كرده است . در مقدمه ديوان مرحوم پروين اعتصامى به صورت پرسش و پاسخ ، مناظره گونه اى نوشته شده است و تذكر داده كه اين شيوه از قديم مخصوص ادبيات شمال و غرب ايران بوده است و پس از ظهور اسلام ، فيلسوفان بزرگ ايران گام هاى بلندى در اين راه برداشته اند.(22)
در آغاز قرن دوم هجرى در اثر رابطه مسلمانان با ملت هاى ديگر و ترجمه كتاب هاى يونانى و ايرانى به عربى و نفوذ فرهنگ بيگانه ، تمايلات ملحدانه و جريانات انحرافى ظهور يافت . ملحدان مى كوشيدند در مكّه و مدينه ، سفر و حضر، مسجد پيامبر و كليه اماكن مقدّس ديگر به ترويج انديشه هاى باطل خود بپردازند، ولى هرگز تاءثير تشنج آميزى به وجود نمى آمد. امام صادق عليه السّلام با سعه صدر و حوصله عجيبى به ردّ اشكالات ماده گرايان مى پرداخت .
مفضل بن عمر، از اصحاب امام صادق ، مى گويد: شبى در باغى ميان قبر و منبر نشسته بودم و در فكر شرف و كرامت هايى بودم كه خداوند به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله اعطا كرده ، ناگهان ابن ابى العوجاء از راه رسيد و در نقطه اى نشست كه سخنان او را مى شنيدم ، به يكى از اطرافيانش مى گفت صاحب اين قبر (رسول خدا) به كمال عزّت و قدرت دست يافته است . دوستش گفت : فيلسوفى بود كه ادعاى مرتبه و منزلت بزرگى داشت .
ابن ابى العوجاء گفت : سخن درباره اين پيغمبر را رها كن كه عقلم درباره او حيران و انديشه ام درباره او به تحير و گمراهى كشيده شده است . درباره موضوعى حرف بزن كه قابل گفت و گو باشد. وى از آغاز پيدايش پديده ها سخن به ميان كشيد و گمان مى كرد كه پديده ها خود به خود به وجود آمده اند و هيچ دست تدبير و سازنده و مدبّرى در آن سهيم نبوده است . موجودات بدون تدبّر وجود يافته اند و جهان بر همين اساس و منوال بوده و خواهد بود.
مفضل مى گويد: از خشم و عصبانيت نتوانستم خود را نگه دارم . گفتم : اى دشمن خدا، در آيين حقّ به الحاد گرفتار آمدى و خداوند سبحان را منكر شدى ، خدايى كه تو را به بهترين شكل آفريده و به كامل ترين وجه پرداخته و متحوّلت ساخته تا بدين مرتبه رسيده اى ، اگر در خويشتن خويش ‍ بينديشى و احساسات لطيف و فطرت پاكت را تصديق كنى ، دلايل ربوبيت ، آثار صنع و شواهد جلال و قدس را در خلقت خود روشن خواهى يافت و براهينش را آشكار خواهى ديد.
ابن ابى العوجاء گفت : اى مفضل ، اگر اهل كلام باشى با تو سخن مى گويم و اگر دليلت روشن شد مدعايت را مى پذيرم و از تو پيروى خواهم كرد و اگر از اهل كلام نيستى ، ما را با تو سخنى نيست و اگر از ياران جعفر بن محمّد هستى ، او هرگز با ما چنين سخن نمى گويد و با شيوه تو با ما مجادله نمى كند. او سخنان ما را بيش از آنچه شنيده اى ، شنيده است ولى در مقام گفت و گو هرگز دشنامى به ما نداده و نقدى نكرده است . او همواره بردبار، با وقار و عاقل و استوار است . به سخن ما گوش فرا مى دهد، كلام ما را مى شنود و به حرف ما توجه مى كند. وقتى فكر مى كنيم كه حجت و دلايل و مدّعاى خود را خوب و كامل گفته ايم ، حجت ما را با دلايلى ساده و خطابه اى كوتاه ، ابطال مى سازد، ما را به پذيرش دليل خود وادار مى كند، عذر ما را منتفى مى سازد و ديگر ما نمى توانيم به او پاسخى بدهيم . پس اگر از اصحاب او هستى همچون او با ما سخن بگو.(23)

- پاورقی -

 22- همان ، صص 380-383.
23- بحار الانوار، ج 3، ص 57.