امام حسن عسكری علیه السلام و درنده اهلى

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

- مرد، از خدا بترس!
- مگر چه كار كرده ام؟
- این قدر او را اذیت نكن.
- چه می گویى زن؟ او دشمن ماست.
- زبانت را گاز بگیر، دشمن كدام است؟ او امام شیعیان است. حال كه چنین فرصتى پیش آمده و او را به تو سپرده اند، به او خدمت كن. من هم هر كارى از دستم بربیاید، برایش انجام مى دهم.
نحریر، خشم آلود به همسرش نگاه كرد و گفت:
- خلیفه او را به من سپرده و گفته كه نگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. حال تو مى گویى به او خدمت كنیم ؟ واقعا كه عقلت ناقص است.
- دستور خلیفه واجب تر است یا اطاعت و خدمت به امام؟ نحریر! حال كه او را در خانه زندانى كردى، این قدر بر او سخت نگیر! او كه شب و روز مشغول عبادت است و آزارش به مورچه هم نمى رسد. چرا پول خلیفه چشمت را كور كرده و حقیقت را نمى بینى !؟
نحریر، قدمى پیش گذاشت و دست بالا برد. سیلى به صورت همسرش زد. زن روى پله ها سر خورد و توى حیاط افتاد. نحریر با عصبانیت گفت:
- به خدا قسم او را در میان شیران گرسنه و درنده خواهم افكند.
زن دست روى صورتش گذاشت و اشك ریخت. هنگام بیرون رفتن شوهرش از خانه، با صداى ضعیفى گفت:
- مرد از این كارها دست بردار. به خدا از عاقبت كارهاى تو بیمناكم.
نحریر اعتنا نكرد. شاید هم صداى زنش را نشنید. در را به هم كوبید. پیش خلیفه كه رفت ، نقشه شومش را با آب و تاب براى او تعریف كرد و اجازه خواست تا نقشه اش را اجرا كند.
خلیفه فكر مى كرد این گونه مى تواند با یك تیر دو نشان بزند. هم از دست امام عسكرى (علیه السلام) راحت شود، هم مردم او را قاتل امام ندانند. از این رو موافقت خود را اعلام كرد.
روز بعد در محوطه اى كه حیوانات را نگه مى داشتند، در میان چند شیر گرسنه امام را تنها گذاشتند. كسانى كه از دور این صحنه را تماشا مى كردند، تصور كردند چند لحظه بعد، شیران گرسنه امام را خواهند درید. حیوانات وحشى سوى امام حسن عسكرى (علیه السلام) آمدند. امام با شیرها یك قدم فاصله داشت. تا او را بوییدند، همچون گربه اى اهلى نشستند و دم خود را تكان دادند. امام دستى به یال و كوپال آنان كشید. سپس رو به قبله ایستاد و دو ركعت نماز خواند.
شاهدان از تعجب، بى حركت ایستاده بودند و دهنشان باز مانده بود.
گویى مرده بودند. نحریر دستور داد تا او را بیرون بیاورند. هیچ كس قدم پیش نگذاشت.
سرانجام امام بیرون آمد. نحریر دستور داد تا او را به خانه اش بفرستند. زن نحریر كه شاهد این صحنه باور نكردنى بود، پیش ‍ همسرش رفت. مرد رو برگرداند و همسرش را دید. یاد دیروز افتاد. سر پایین گرفت و دور شد.
*-**-**-**-**-**-**-**-**-**-**-*
حیات پاكان، ج5، مهدی محدثی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page