روز وداع ياران

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

از رفتار پدرش فهميده بود كه اين سفر، بى بازگشت است . هنگامى كه با چشمى گريان كنار كعبه ايستاده بود و مانند كسى كه مى خواهد از عزيزترين محبوبش جدا شود مى گريست ، او زير چشمى مواظب بود.
بعد از ديدن چنين صحنه اى ، او نيز كنار حجراسماعيل (13) رفت و همان جا نشست . بعد دست هاى كوچكش را به سوى آسمان بلند كرد و زير لب زمزمه كرد، سپس دست هايش را پايين آورد و بى حركت نشست .
هر چه منتظر شدم ، بر نخاست و نشستن او طول كشيد. وقتى جلو رفتم ، ديدم ديدگانش را به پرده ى خانه ى خدا دوخته و چشم هاى معصومش پر از اشك است . هنگامى كه پلك زد، اشكش روى گونه اش سرازير شد، پهناى صورتش را طى كرد و سپس روى پيراهنش نشست . گفتم :
- برخيز! فداى تو شوم ! برخيز تا برويم .
- هيچ دوست ندارم از اين جا جدا شوم ، مگر اين كه خدا بخواهد.
هر كار كردم ، نتوانستم او را از اندوه و بغض در آورم . نزد امام رضا عليه السلام رفتم و گفتم :
- آقا! پسرتان كنار حجر اسماعيل نشسته و بسيار ناراحت است .
- چرا؟
- نمى دانم . اما وقتى گفتم برخيزد، در جوابم گفت :((هرگز بر نمى خيزم مگر اين كه خدا بخواهد)).
هر دو پيش كودك شش ساله رفتيم . امام عليه السلام به من فرمود: ((موفق ! تو عقب تر بايست )). سپس روبه فرزندش كرد و گفت :
- عزيز دلم ! برخيز. چرا گريه مى كنى ؟ چرا اندوهگينى ؟
- نه ، نمى خواهم از اين جا دور شوم .
- چرا؟
- اين بار طواف شما با طواف هاى ديگر فرق داشت . طورى با خانه ى خدا وداع كرديد، گويى ديگر بر نخواهيد گشت .
شما از دورى كعبه ناراحت ايد و من از غم دورى شما! پس چگونه برخيزم ؟
 
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران           كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
امام رضا عليه السلام جوادش را در آغوش گرفت و هر دو برخاستند.(14)
پرداخت بدهى پدر
با خود حرف مى زد. مى گفت :
- عجب اشتباهى كردم ! هيچ آدم عاقلى چنين اشتباهى مرتكب نمى شود كه من شده ام . يكى نبود بگويد: مرد ناحسابى ! رسيدى ، نوشته اى ، چيزى مى گرفتى ... اى داد و بيداد، پول هايم بر باد رفت ! حال چگونه ادعا كنم كه طلبكار بودم ؟
خود را لعن و نفرين مى كرد كه به او گفتم :
- مطرفى ! ديوانه شده اى ؟ چرا با خودت حرف مى زنى ؟
- دست به دلم نگذار كه از ديوانه هم بدترم . بيچاره و بدبخت شده ام !
- چرا؟
- رهايم كن . بگذار با درد خود بسوزم و بسازم .
- بگو ببينم چه شده ؟ شايد كارى از دستم بر بيايد.
- نه . كارى از دست كسى ساخته نيست .
- دست كم درد دل كن تا سبك شوى !
- چهار هزار دهم از امام رضا عليه السلام طلبكار بودم . امروز صبح شنيدم كه چند روز است او را به شهادت رسانده اند. نه كاغذى ، نه نوشته اى ، هيچ مدركى در دستم نيست . چهار هزار درهم ، از دست رفت . خودم كردم كه لعنت بر خودم باد!
- مطرفى ! هرگز اين گونه نگو. اوّلا كه او امام بود. تو با خدا معامله كرده اى ، پس پول هايت به هدر نرفته است . ثانيا اين كه ناراحتى ندارد. با هم نزد پسرش مى رويم و مطلبت را مى گويى . شايد از بدهى پدرش خبر داشت و پول هايت را پرداخت .
- نه ! فكر نمى كنم . فقط من و او از اين جريان خبر داشتيم . گمان نمى كنم به همسر و فرزندانش گفته باشد.
- حال به پيشنهاد من عمل كن . شايد مشكلت حل شد!
در همين لحظه شخصى از جانب امام جواد عليه السلام پيغام آورد و گفت كه حضرت ، مطرفى را احضار كرده و گفته است براى پس گرفتن امانتش نزد امام برود. من و مطرفى با تعجب به هم نگاه كرديم . به او گفتم :
- ديدى ! گفتم خدا چاره ساز است !
ساعتى بعد نزديك ظهر به حضور امام رسيدند. امام با ديدن مطرفى فرمود:
- همان طور كه مى دانى پدرم شهيد شده است . مبلغى از او طلب داشتى . درست است ؟
- آرى ! ولى كسى جز من و او از ماجرا خبر نداشت . شما از كجا مى دانيد؟!
حضرت لبخندى زد و از زير سجاده ى نمازش مقدارى سكه ى طلا بيرون آورد و گفت :
- اين سكه ها بدهى پدرم به تو است . بگير.
((مطرفى )) مات و مبهوت مانده بود كه چه بگويد. سكه ها را گرفت . تشكر كرده ، بيرون آمديم . سكه ها را شمرد. اللّه اكبر! چهار هزار درهم بود كه از امام مى خواست .(15)

- پاورقی -

 13 - حجر اسماعيل محلى است كنار خانه ى خدا كه ديوارى كوتاه و به شكل نيم دايره دارد و محل دفن حضرت اسماعيل عليه السلام و هاجر عليهاالسلام و هفتاد پيغمبر است .
14 - كشف الغمه ،ج 3، ص 155.
15 - شيخ مفيد، ارشاد، ص 325.