هوای دولتِ مشرق سفیر ِباران شد
و چترهای دل ما سریر ِباران شد
كویر سر به هوايِ به آسمان محتاج
دچار مرحمت سر به زیر باران شد
قناتِ مردۀ ما را دوباره احیا كرد
و دشت های ترك خورده ، سیر باران شد
و چشم ها همه در مسیر او خیسند
شگفت بدرقه ای در مسیر باران شد
چه رنگ ها كه به هم دستِ بیعت آوردند
كمانی از بركات غدیر باران شد
ترانه های بهاری دل مرا برده ست
صدای سوت قطاری، دل مرا برده ست
مسافرم به دیاری ببند بار مرا
به عزم دیدن یاری ببند بار مرا
سفر، شروع فراق است باخبر هستم
اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا
بیان قِصه دراز است اندكی بنشین
بگویمت به چه كاری ببند بار مرا؟
مرا هوای گلی در سر است، می بینی
برای منصب خاری ببند بار مرا
ببین درون دلم شوق و بیقراری را
به قصد كسب قراری ببند بار مرا
تمام راه، من و جاده حرف ها زده ایم
غریب گرچه ولی، سربه آشنا زده ایم
پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟
برای زخمی راه، التیام لازم نیست؟
رسیدنم به تو واجب ترین نیازم بود
وگرنه باقی درخواست هام، لازم نیست
برای حاجی احرام بسته ی حرمت
دگر زیارت بیت الحرام لازم نیست
كبوترانه، هوای تو را به پر دارم
برای كفتر جلدت كه دام لازم نیست
اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا
در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست!؟
اگرچه ساكن اینجام، خانه ام آنجاست
كبوتری شده ام كاشیانه ام آنجاست
چه بارگاه قشنگی چه مرقدی داری
عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری
که گفته است غریبی میان ما وقتی
همیشه دور و برت رفت و آمدی داری
جناب گل پسر هفتم از قبیلۀ یاس
شمیم روح نواز محمدی داری
به آبروی تو شرمنده آبرومندست
رئوف هستی و الطاف بی حدی داری
میان این همه خوبان که دورتان جمعند
خودم که معترفم نوکر بدی داری
و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد
ضریح نیست که کندویی از عسل دارد
سپاس آن که به دنیا ابا الجوادم داد
سپس گدا شدن خانه زاد یادم داد
ورودم از در باب الجواد واسطه ایست
همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد
به من چه شاعرم اصلا خودش که می دانست
نه دعبلم نه فرزدق نه با سوادم، داد
جهان سراغ ندارد رئوف تر از او
هنوز کاسۀ دستم نشان ندادم داد
در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند
فدای آنکه چنین حُسن انتخابم داد
کشید دست مرا ثامن الحجج رفتم
فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم
شاعر : صابر خراسانی
ارسالی توسط آقای علی بهزاد