داستان شهادت و دفن امام رضا (علیه السلام)

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

شیخ صدوق در امالی می نویسد :
از ابا صلت هروی روایت شده که گفت: در حالی که خدمت امام رضا علیه السلام ایستاده بودم به من فرمود: ای ابا صلت! به این گنبد که قبر هارون در آن قرار دارد، داخل شو و کمی خاک از چهار طرف آن برایم بیاور. ابا صلت گفت: پس رفتم و خاک را برایش آوردم و چون در برابرش نهادم، به من فرمود: کمی هم از خاک کنار در به من بده، آن را به حضرت دادم، حضرت آن را گرفت و بوئید و ریخت، سپس فرمود: به زودی قبر مرا در این جا حفر خواهند کرد و سنگ بزرگی آشکار خواهد شد که هر گاه تمام کلنگ زنان خراسان دست به دست یکدیگر بدهند، آن را از جای نخواهند کند، آنگاه مثل همین سخن را، راجع به جای پا و محل سر بیان کرد و فرمود: این خاک را به من بده که از تربت من است، حضرت در ادامه فرمود: به زودی قبر مرا در همین جا حفر خواهند کرد، پس وادارشان کن که قبر مرا هفت پله پائین برند و در آن ضریحی (شکاف در وسط گور) قرار دهند و اگر سرباز زدند تا لحد (شکاف درک جانب گور) بسازند، وادارشان کن تا آن را به وسعت دو زراع (یک متر) ویک وجب قرار دهند، خدای متعال هر اندازه که خواهند برایم فراخ خواهد ساخت و چون چنین کردند، در کنار سرم رطوبتی خواهی یافت، پس به سخنی که به تو خواهم آموخت سخن بگو که آب از لحد خواهد جوشید و آن را پر خواهد کرد و تو ماهیان کوچکی در آن خواهی دید، پس نانی که به تو خواهم داد برای آنها بیفکن که ماهیان آن را خواهند خورد و چون از نان چیزی نماند، ماهی بزرگی بیرون خواهد آمد و ماهیان کوچک رایک به یک خواهد بلعید و چیزی از آنها باقی نخواهد گذاشت و پس از آن نا پدید خواهد گشت، وقتی ماهی بزرگ ناپدید شد، دست خود را بر آب گذار و سخنی را که به تو خواهم آموخت بر زبان آور که بعد از آن، آب فروکش خواهد کرد و چیزی از آن باقی نخواهد ماند و این کار را جز در حضور مأمون انجام مده.

سپس فرمود: ای اباصلت! فردا صبح بر این بد کار داخل خواهم شد، هر گاه از نزد وی با سر برهنه بیرون آمدم، با من سخن بگو که سخن مرا خواهی شنید و اگر با سر پوشیده خارج شدم، با من سخن مگو.
چون بامداد فردا رسید، لباس خود را پوشید و در محرابش به انتظار نشست، در همین حال غلام مأمون بر او داخل شد و عرض کرد: امیرمؤمنان را اجابت کنید، پس حضرت کفش خود را پوشید و عبای خود را بر شانه افکند و به راه افتاد و من نیز همراهی اش کردم تا اینکه بر مأمون که طبق هایی از میوه های گوناگون پیش رویش بود و خوشه انگوری در دست داشت و دانه هایی از آن را خورده بود، داخل گردید، وقتی چشم مأمون به امام رضا علیه السلام افتاد، به جانب حضرت پرید و با او معانقه کرد و میان دو چشمش را بوسید و در پهلوی خویش نشانید و آن خوشه انگور را به حضرت داد و گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا انگوری بهتر از این، دیده اید؟ امام رضا علیه السلام به او فرمود: چه بسا انگور خوبی که در بهشت است . مأمون گفت: از این انگور میل کنید حضرت به او فرمود: مرا از خوردن آن معافم دار! مأمون گفت: غیر از خوردن، چاره ای ندارید و چرا از آن نمی خورید؟! شاید نزد شما به چیزی متهمیم؟ پس مأمون، همان خوشه انگور را برداشت و دانه ای از آن خورد و آنرا به حضرت داد، امام رضا علیه السلام سه دانه از آن خورد، سپس آنرا انداخت و از جای برخاست، مأمون به او گفت: کجا می روید؟ حضرت فرمود: به همانجا که روانه ام ساختی، حضرت در حالی که سر مبارک خود را پوشیده بود، بیرون آمد، پس با او سخنی نگفتم تا اینکه داخل خانه شد و دستور بستن در را داد پس آن را بستم و حضرت در بستر خود خوابید و من در صحن خانه، محزون و اندوهگین ایستادم، در همین حال جوانی خوش سیما و مجعد موی و شبیه ترین مردم به امام رضا علیه السلام بر من داخل شد، به طرف او دویدم و گفتم: از کجا داخل شدی در حالیکه در بسته است؟ در جوابم فرمود: آن کسی که مرا در این هنگام از مدینه به اینجا آورد، هم او از در بسته داخل خانه ساخت.
عرض کردم: شما که هستید؟ به من فرمود: من، حجت خدا بر توام، ای اباصلت! من محمد بن علی هستم، سپس به سوی پدرش رفت و داخل اتاق شد و به من نیز دستور داد داخل شوم و چون نگاه امام رضا علیه السلام به او افتاد، از جای خود جست و او را در آغوش کشید و به سینه اش چسبانید و میان دو چشمش را بوسه زد، آنگاه او را به میان بستر خود کشید و امام جواد علیه السلام نیز به وی دل سپرد و او را می بوسید و اسراری را با او گفت که من چیزی از آن نفهمیدم و در همان حال بر لبهای مبارک امام رضا علیه السلام، کفی دیدم که از برف سفیدتر بود و مشاهده کردم که امام جواد علیه السلام آن را با زبان خود می لیسید سپس دست خود را از سینه در پیراهنش فرو برد و چیزی شبیه به گنجشک بیرون آورد و امام جواد علیه السلام بی درنگ آن را بلعید و امام رضا علیه السلام در گذشت.
در این حال امام جواد علیه السلام فرمود: ای اباصلت! برخیز و آب و وسایل شستشو و غسل را از صندوق خانه برایم بیاور. عرض کردم: در پستو آب و وسیله شستشو و غسل نیست، پس به من فرمود: دستور را اطاعت کن و من داخل پستو شدم که ناگهان آب، و وسایل غسل را آماده دیدم، بی درنگ از آنجا بیرون آوردم و پیراهن خود را به کمرم بستم تا در غسل امام رضا علیه السلام به امام جواد علیه السلام کمک کنم که حضرت فرمود: ای اباصلت! درنگ کن زیرا کسانی جز تو با من اند و مرا یاری خواهند کرد، پس امام جواد علیه السلام حضرت را غسل داد و چون از غسل فراغت یافت، خطاب به من فرمود: به پستو خانه برو و بسته حاوی کفن و حنوطش را بیاور،پس بدانجا رفتم و بسته ای دیدم که هرگز ندیده بودم و آن را نزد امام جواد علیه السلام آوردم و حضرت با آن، پدر بزرگوارش را کفن کرد و بر وی نماز گزارد، سپس فرمود: تابوت را بیاور، عرض کرد م! پیش نجار بروم و سفارش تابوت بدهم؟ فرمود: برخیز که تابوت در پستو مهیا است، به آنجا رفتم و تابوتی یافتم که هیچگاه مشاهده نکرد ه بودم و آن را نزد حضرت بردم، پس بدن نازنین امام رضا علیه السلام را پس از اینکه بر وی نماز گزارده بود، در تابوت نهاد و پاهای مبارکش را صاف کرد و دو رکعت نماز به جای آورد و هنوز به پایان نرسیده بود که تابوت از جا بلند شد و سقف خانه شکافته گشت و تابوت به آسمان رفت. عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! الان است که مأمون پیش ما بیاید و امام رضا علیه السلام را از من بخواهد! بفرمائید چه کنیم؟
حضرت فرمود: خاموش باش، ای اباصلت! تابوت بزودی باز خواهد گشت، هیچ پیامبری در مشرق عالم از دنیا نرود و وصی و جانشین او در مغرب عالم نمیرد، مگر اینکه خدای متعال جسم و روح آن دو را گرد هم می آورد و هنوز سخنان حضرت به پایان نرسیده بود که سقف شکافت و تابوت فرود آمد، پس حضرت بپاخاست و بدن نازنین امام رضا علیه السلام را بیرون آورد و بر بستر وی نهاد، گویا غسل و کفن نشده است و بی درنگ فرمود: ای اباصلت! برخیز و در را برای ورود مأمون بگشا، در را گشودم و مأمون و غلامانش را پشت در دیدم، پس مأمون در حالی که اندوهگین بود و می گریست و گریبانش را چاک زده، دست بر سر می زد و می گفت: ای آقا! ای مولا و ای سید و سرور من! من داغدار تو شدم، داخل خانه گشت و نزد سر حضرت نشست و گفت: تجهیز او را آغاز کنید و دستور کندن قبر داد و همان جایگاه مورد نظر را کندند و تمام آنچه حضرت فرموده بود بی کم و کاست آشکار شد، در همین موقع یکی از همنشینان مأمون به او گفت: آیا باور نمی کنی که او امام است؟!
مأمون گفت: آری (باور دارم) پس گفت: چاره ای نیست از اینکه امام باید مقدم (بر سایرین) باشد و مأمون دستور داد که سمت قبله قبری برایش حفر نمایند، در این هنگام گفتم: حضرت دستور داده است که آن را هفت پله حفر کنم و برایش ضریح (شکاف در وسط قبر) بشکافم.
مأمون گفت: جز ضریح، همه را مطابق نظر اباصلت، عمل کنید و به جای ضریح برایش لحد (شکاف درک جانب قبر) بسازید، وقتی چشم مأمون به آب و ماهیان و... افتاد، گفت: شگفتی های امام رضا، پایان ندارد و همانگونه که در حیاتش آنها را به ما می نمود، بعد از رحلتش نیز نشان ما می دهد.
یکی از وزیران مأمون که همراه او بود به وی گفت: آیا می دانی که امام رضا چه خبری به تو می دهد؟ مأمون گفت: نه، او گفت: حضرت به تو خبر می دهد مثل دولت شما بنی عباس، هر چند تعدادتان زیاد باشد و مدتتان طولانی بشود، مثل این ماهیان است که سرانجام وقتی اجلتان برسد و مدتتان به سر آید و قدرتتان از دست برود خدای متعال مردی را از خاندان بر شما مسلط خواهد ساخت تا نابودتان گرداند، مأمون به او گفت: راست گفتی.
پس مأمون به من گفت: ای اباصلت! کلامی را که بر زبان آوردی به من بیاموز، در جوابش گفتم: به خدا سوگند! آن کلام را همین ساعت ازیاد بردم، و من راست می گفتم؛ مأمون دستور به حبس من داد و امام رضا علیه السلام به خاک سپرده شد.
 مدت یکسال در زندان به سر بردم تا اینکه دلتنگ شدم و وقت سحری، دست به دعا برداشتم و خدای متعال را به حق محمد و آل محمد سوگند دادم که گشایشی حاصل کند و هنوز دعای خود را به پایان نبرده بودم که امام جواد علیه السلام بر من داخل شد و به من فرمود: ای اباصلت! دلتنگ شده ای؟ عرض کردم: آری، به خدا سوگند! فرمود! برخیز و بیرون شو، آنگاه دست مبارک خود را به قید و بندهایی که بر من نهاده شده بود، زد و همه را گشود و دستم را گرفت و پیش چشم نگهبانان و غلامان مرا از خانه بیرون برد و همگی مرا می دیدند ولی هیچکدام نتوانستند حرفی با من بزنند و من از در بیرون رفتم، سپس حضرت به من فرمود: برو در پناه خدا که هرگز تو و او به یکدیگر نخواهید رسید.
اباصلت گفت: و تا این ساعت، با مأمون دیداری نداشته ام.
امالی: 759 ح 1026.