زهر اشکی شد و چشمان ترش را سوزاند

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

زهر اشکی شد و چشمان ترش را سوزاند
سینۀ بی‌رمق محتضرش را سوزاند

بارها حرمت این شیخ در این شهر شکست
ناله‌ی بی‌کسی‌اش هر سحرش را سوزاند

سال ها بود که با روضۀ مادر می‌سوخت
آن‌قدَر سوخت دلش، دور و برش را سوزاند

قاتل مادر او باز سراغش آمد
هیزم آورده و دیوار و درش را سوزاند

باز هم شکر که پهلوی نحیفش نشکست
گرچه لرزیدن طفلان جگرش را سوزاند

یاد آن شهر که لبخند یهودی هایش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه می‌رفت
ناگهان آتش بامی سپرش را سوزاند

شاعر : حسن لطفی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page