ملاقات با امام زمان (09)

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

 وقتى که ما در قم مشغول تحصيل بوديم اين قضيه در بين فضلا واهل علم واهل حال معروف بود ومن از طريق ديگرى هم تاءييد آن را دريافت کرده ام ودر کتاب پرواز روح به جهتى تأييدش را اشاره نموده ام وآن قضيّه اين است:
سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت على بن جعفر (عليه السّلام) بود، در خارج شهر از اين راه آسيابى بود که اطرافش چند درخت وجود داشت وجاى نسبتا با صفائى بود، آنجا ميعادگاه عشّاق حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعى از دوستان مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آنجا جمع مى شدند، تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند، يک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسى که به ميعادگاه مى رسد، مرحوم حجّة الاسلام والمسلمين آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى تبريزى بود در آنجا مى بيند که حال توجّه خوبى دارد با خود مى گويد:
اگر بمانم تا رفقا برسند شايد نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، لذا تنها به طرف مسجد جمکران حرکت مى کند وآن قدر توجّه وحالش خوب بوده که جمعى از طلاّب پس از زيارت مسجد جمکران که به قم برمى گشتند، با او برخورد مى کنند ولى او متوجّه آنها نمى شود.
رفقاى ايشان که بعدا سر آسياب مى آيند، گمان مى کنند که آقاى ميرزا تقى نيامده، از طلاّبى که تدريجا از مسجد جمکران مراجعت مى کنند، مى پرسند:
شما آقاى ميرزا تقى را نديديد؟ همه مى گويند:
چرا او با يک سيّد بزرگوارى به طرف مسجد جمکران مى رفت وآنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجّه نکردند.
رفقاى ايشان به طرف مسجد جمکران مى روند، وقتى وارد مسجد مى شوند، مى بينند او در مقابل محراب افتاده وبيهوش است او را به هوش؟ مى آورند واز او سؤال مى کنند:
چرا بيهوش افتاده بودى؟ آن سيّدى که همراهت بود چه شد؟ مى گويد:
من وقتى به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشى دارم، تنها به طرف مسجد جمکران حرکت کردم. کسى همراهم نبود ولى با حضرت بقيّة اللّه (أرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مى کردم، با آن حضرت مناجات مى نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مى خواندم واشک مى ريختم:
با خداجويان بى حاصل، مها تا کى نشينم؟
تا تو را ديدم مها، نى کافرستم، نى مسلمان
اى بهشتى روى! اندر دوزخ هجرت بسوزم
آسمان شبها، به ماه خويش نازد، او نداند
در يمين ودر يسارم، مطرب وساقى نشسته
زير لب گويد، به هنگام نگه کردن به عاشق
آن کمان ابرو غزال، اندر کمند کس نيفتد
گاه گاهى، با نگاهى، گر نوازى جور نبود
اى نسيم کوى جانان، بر سر خاکم گذر کن
 
باش يک ساعت خدا را، تا خدا را با تو بينم
زلفُ رويت، کرده فارغ، از خيال آن واينم
بى تو گر خاطر کشد، بر جانب خلد برينم
تا سحرگه، خفته با يک آسمان مه، در زمينم
زين سبب افتان ز مستى، بر يسار وبر يمينم
عشوه ها بايد خريد، از نرگس سحر آفرينم
من بدين انديشه، اى صيّاد عمرى در کمينم
مستحقّم، زانکه صاحب خرمنى، من خوشه چينم
آب چشمِ اشکبارم، بين وآه آتشينم
ناگهان صدائى از طرف محراب بلند شد وپاسخ مرا داد من طاقت نياوردم واز هوش رفتم.
معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) بوده ولى کسى که صداى آن حضرت را مى شنود از هوش مى رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببيند، لذا مردم که آقا را نمى شناختند حضرت را مى ديدند.
ولى خود او تنها از لذّت مناجات با حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) برخوردار بود.