ملاقات با امام زمان (33)

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

 مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب از محى الدّين اربلى نقل مى کند که او مى گفت:
من نزد پدرم نشسته بودم، شخصى که نزد او بود چرت مى زد تا آنکه عمّامه از سرش افتاد، ديدم در سرش علامت ضربت هاى شمشير است.
پدرم از او سؤال کرد، که اينها چيست؟ گفت:
اينها ضربتهائى است که در جنگ صفّين بر سرم وارد شده.
پدرم گفت:
جنگ صفّين در زمان حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) واقع شده وخيلى با زمان ما فاصله دارد وتو که در آن زمان نبوده اى! گفت:
چند سال قبل من به طرف مصر مى رفتم، در بين راه مردى از قبيله غره با من رفيق شد وهمانطور که مى رفتيم سخن از هر جا به پيش مى آمد وبا هم حرف مى زديم.
تا آنکه از تاريخ جنگ صفّين سخن به ميان آمد!! او گفت:
اگر من در جنگ صفّين مى بودم، شمشيرم را از خون على (عليه السّلام) ويارانش سير آب مى کردم!! من هم گفتم:
اگر من هم در آن روز مى بودم، شمشيرم را از خون معاويه ويارانش سير آب مى کردم والا ن من وتو اصحاب على (عليه السّلام) ومعاويه ايم، بيا با هم جنگ کنيم.
خلاصه شمشيرها را کشيديم وجراحتهاى زيادى بر يکديگر وارد کرديم.
تا آنکه من از شدت جراحت، بى هوش روى زمين افتادم.
ناگهان ديدم، مردى با سرنيزه اش مرا بيدار مى کند.
چشمم را که باز کردم، ديدم مردى است سوار اسب، از اسب پياده شد دو دست مبارک را بر جراحتهاى من ماليد فورا تمام زخمهاى من خوب شد وفرمود اينجا باش، وبعد غائب شد.
چند لحظه بيشتر نگذشت که ديدم، برگشته وسر آن رفيق من که طرفدار معاويه بود، به يک دست گرفته ومهار اسب او را به دست ديگر دارد ومى آيد.
وبه من فرمود:
اين سر دشمن تو است.
تو ما را يارى کردى! ما هم به کمک تو آمديم! وخدا، هر که او را يارى کند يارى مى نمايد.
من گفتم:
شما کيستيد؟ فرمود:
من حجة بن الحسن صاحب الزّمانم وبه من فرمود:
هر که سؤال کرد که اين آثار زخم در سرت چيست بگو اين ضربت صفّين است.