ملاقات با امام زمان (43)

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

 احمد بن فارس اديب مى گويد:
در بغداد حکايت عجيبى شنيدم وآن را براى بعضى از دوستان که اصرار کرده بودند به خط خود نوشتم وبه آنها دادم.
زمانى به همدان رفتم وطايفه اى را به نام بنى راشد ديدم، که همه آنها شيعه دوازده امامى بودند، از علّت تشيّع آنها پرسيدم؟ پيرمردى از آنها که آثار صلاح وايمان وتقوى در او ظاهر بود، گفت:
جدّ ما که منسوب به او هستيم، مى گفتند که:
من مشرّف به مکّه شدم، پس از اعمال حج در راه مراجعت تصميم گرفتم، که مقدارى پياده روى کنم، قدرى که راه رفتم خسته شدم، ودر کنارى خوابيدم، تا رفع خستگيم شود ودر نظر داشتم، وقتى قافله اى که عقب مانده به من رسيد، بيدار شوم وبا آنها بروم.
ولى وقتى بيدار شدم، که آفتاب به من تابيده بود ودر حقيقت حرارت آفتاب مرا بيدار کرده بود.
به اطرافم نگاه کردم، کسى را نديدم واز طرفى راه را هم بلد نبودم.
به هر حال با توکّل به خدا، به راه افتادم، مقدارى که راه رفتم، به سرزمين سرسبزآبادى رسيدم، مثل اينکه روى اين زمين تازه باران آمده وبه قدرى با طروات بود، که مثل آن زمين وآب وهوا را نديده بودم، در وسط آن زمين قصرى ديدم، که مثل خورشيد درخشندگى دارد، با خودم گفتم:
اى کاش؟ مى دانستم که اين قصر مال کيست؟ به طرف قصر رفتم، دمِ در، دو خادم ايستاده بودند، که لباس سفيد به تن داشتند، به آنها سلام کردم، آنها به من جواب خوبى دادند، من خواستم وارد قصر بشوم، به من گفتند:
اينجا منتظر باش تا اجازه بگيرم وآن وقت وارد شو.
يکى از آنها داخل قصر شد وپس از چند لحظه برگشت وگفت:
بيا داخل شو.
من داخل قصر شدم، خادم جلو مى رفت تا به درِ اطاقى رسيديم، او پرده را بالا کرد وبه من گفت:
داخل شو، من وارد اطاق شدم ديدم، جوانى در وسط اطاق کنار ديوار نشسته وشمشيرى بالاى سرش به ديوار آويزان است واو مثل ماهى بود که در تاريکى مى درخشيد.
سلام کردم، با لطف مخصوصى جوابم را داد، سپس گفت:
مى دانى من که هستم؟ گفتم:
نه! فرمود:
من قائم آل محمّدم آنکه در آخر الزّمان خروج مى کند وبا اين شمشير دنيا را پر از عدل وداد مى نمايد.
من در مقابلش، به خاک افتادم وصورتم را به خاک ماليدم.
فرمود:
اين طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلانى هستى واز شهرى که در دامن کوه است واسمش همدان است مى باشى.
عرض کردم:
راست است اى مولاى من.
فرمود:
مى خواهى به شهرت برگردى؟ گفتم:
بله مى خواهم برگردم وبشارت تشرّف به محضرت را به آنها بگويم، که خداى تعالى چه لطفى به من کرده است.
ديدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.
خادم دست مرا گرفت وکيسه پولى را به من داد ومرا همراه خود بيرون آورد ومن با آن حضرت خداحافظى کردم وحرکت نموديم، وقتى از آن قصر خارج شديم، چند قدمى بيشتر برنداشتيم، که شهر را از دور مى ديدم، که مناره ها ودرختهايش پيدا بود.
خادم به من گفت:
اين شهر را مى شناسى؟ گفتم:
اين شهر شبيه به شهرى است، که نزديک همدان است واسمش؟ اسدآباد است.
گفت:
بله اين شهر اسدآباد است برو به اميد خدا.
ديگر او را نديدم وقتى سرکيسه را باز کردم، چهل اشرفى در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل وعيال واقوامم را جمع کردم وبه آنها بشارت ملاقاتم را با امام زمان (عليه السّلام) دادم وآنها را به مذهب تشيّع مشرّف نمودم وتا وقتى که آن اشرفيها در بين ما بود ما در وسعت رزق وخير وسلامتى بوديم.
اين حکايت را نجم الثّاقب نقل کرده وبا دلائلى قطعى بودن اين قضيّه براى من مسلّم شده است.