روزى در مجلس علاّمه بحر العلوم صحبت اتّفاقات كسانى كه حضرت مهدى (عليه السلام) را ديدند به ميان آمد.
علاّمه بحر العلوم هم در بين آن صحبت ها شروع به صحبت كرد وفرمود: (دوست داشتم يك روز نمازم را در مسجد سهله بخوانم در زمانى كه فكر مى كردم كسى آنجا نيست. چون به آنجا رسيدم ديدم كه پر از مردم است وصداى ذكر وقرآن خواندن آنها بلند است وسابقه نداشت كه در چنين وقتى هيچ كس در آنجا باشد. ولى آنها را در حالى ديدم كه صفهاى زيادى كه براى خواندن نماز جماعت صف بسته بود.
من در كنار ديوار ايستادم جايى كه زير پايم تپّه اى از رمل (نوعى شن) بود. رفتم بالاى آن تا صفها را نگاه كنم شايد جايى پيدا كنم كه در آنجا بايستم.
در يكى از آن صفها جاى يك نفر را پيدا كردم. آنجا رفتم وايستادم.
يكى از افرادى كه در مجلس بود گفت: (بگو حضرت مهدى (صلوات اللّه عليه) را ديدم).
در اين هنگام علاّمه بحر العلوم ساكت شد مثل اينكه در خواب بوده وبيدار شده باشد. بعد از آن هر چه افراد خواستند كه صحبتش را تمام كند راضى نشد.
(- نجم الثّاقب)
اى سيّد بحر العلوم! بگو حضرت مهدى (عليه السلام) را ديدم
- بازدید: 378