از اخبار استفاده میشود که امّ الفل دختر حارث نامه ای به حضرت نوشت که مشتمل بر خبر حرکت طلحه و زبیر و عایشه به سمت بصره بود. حضرت هم آماده شد تا حرکت کند کسی از رؤسا مخالفت ننمودند مگر چند نفر از منافقین و ضعفا همانند سعدبن ابی وقّاص پدر عمر سعد و عبداللَّه بن عمربن الخطّاب و امامة بن زید و محمّدبن مسلمه که هر یک از اینها عذر و بهانه ای آوردند. عمّار یاسر عرض کرد یا امیرالمؤمنین این قوم را به خودشان واگذار زیرا که عبداللَّه بن عمر در عمل ضعیف است و سعد وقّاص حسود است و محمّدبن مسلمه کسی است که تو برادر او را کشته ای.
پس عمّار به محمّد بن مسلمه گفت که ما با جنگ کنندگان جنگ خواهیم کرد و به خدا قسم که اگر علی(ع) به هر جانب میل کند ما هم به همان سمت حرکت میکنیم. مالک اشتر عرض کرد: یا علی(ع) من اگر چه نه از مهاجرانم و نه از انصارم حال در میان ایشانم این بیعتی است عمومی هر که از آن بیرون رود گنهکار است و امروز ادب آنان به زبان است و فردا با شمشیر. حضرت فرمود: ای مالک مرا تنها گذار پس روی مبارک را به جانب تخلّف کنندگان کرد و فرمود: ای جماعت اگر کسی بیعت عمر و ابوبکر و عثمان میشکست شما جنگ کردن با او را حلال میدانستید؟ گفتند: بلی فرمود: پس میشکست شما جنگ کردن با او را حلال می دانستید؟ گفتند: بلی فرمود: پس جنگ کردن با شکنندگان بیعت مرا جایز نمیدانید؟ و حال این که با من بیعت کرده اید؟آن چهار نفر گفتند ما تو را خطاکار نمیدانیم و شک در تو و حقیقت تو نداریم و امروز توئی امیرالمؤمنین و شکّی هم نیست که حلال است جنگ کردن با قومی که با تو بیعت کردند و آن را شکستند ولی تأمّل ما در این است که ایشان نماز میخوانند، ما چگونه با کسانی که مثل ما نماز میخوانند بجنگیم. مالک اشتر که شاهد صحنه بود عرض کرد یا امیرالمؤمنین مرخّص نما تا گردن این منافقین بهانه گیر را بزنم حضرت قبول نفرمودند و متغیّر شدند و مالک هم دل شکسته شد و بیرون رفت و گروهی از انصار رفتند تا مالک را تسلّی دهند و عذرخواهی کنند. سپس حضرت آن منافقین را رها کردند و قشم بن عباس را به عنوان امیر مکه معرّفی نمود و روانه نمود و روانه مکه ساخت و سهل بن حنیف را در مدینه به عنوان امیر انتخاب نمود و خود با یاران از مدینه خارج شدند و به سمت کوفه حرکت کردند و به روایت ابن اعثم کوفی حدود شش هزار نفر در رکاب ظفر انتساب آن جناب حضور داشتند که جمعی از آنان از اهل بدر بودند و جمع کثیری از مهاجر و انصار هم حضور داشتند. وقتی به بذره رسیدند بار گرفتند و بر سر قبر ابوذر غفاری رفتند و فاتحه خواندند و خاطره ابوذر را متذکّر شدند. و ستمهایی که به ابوذر رسیده بود یاد کردند و طلب رحمت واسعه الهی برای آن مجاهد فی سبیل اللَّه نمودند و اصحاب بر او گریستند. در همان منزل بود که خبر ورود طلحه و زبیر و مکر آنان با عامل بصره و دستیگری عثمان بن حنیف و کشتن شیعیان را در بین نماز و همین طور کشتن خزانه داران بیت المال و ابو سائمه زحلی، به حضرت رسید. حضرت هم اصحاب را جمع نمود و فرمود: به درستی که اخبار مهمّی به من رسیده است که طلحه و زبیر داخل بصره شدهاند و با عامل من در بصره جناب عثمان بن حنیف مکر و خدعه کردند و از روی حیله به شروطی مصالحه نمودند ولی به شرایط هم عمل نکردند و او را دستگیر نموده و در بین نماز هم پنجاه نفر از مسلمانان را کشتهاند و عثمان را بسیار زدهاند و بنده صالح حکیم بن حنبله را با ابو سالمه خازنان بیت المال را کشتهاند. پس مردم بسیار گریستند و علی(ع) دستهای مبارک را بلند کرد و گفت: پروردگارا جزا ده طلحه و زبیر را جزای ظالمان و مکّاران. پس عبداللَّه بن حنیفه طاوج به خدمت آن حضرت آمد و حضرت او را نزدیک خود نشاند پس عبداللَّه شروع به سخن کرد و گفت: حمد خداوندی را سزا است که حق را به اهل حق برگردانید و خلافت و امامت را در جای خودش قرار داد هر چند مشرکان کراهت دارند. و شهادت میدهم که این گروه نه تنها با تو مکر کردند بلکه با سیّد عالم و سیّد بنی آدم جناب حضرت محمد(ص) نیز مکر کردند و خداوند هم مکرهای ایشان را به خودشان برگردانید. به خدا قسم یا امیرالمؤمنین در پیش روی تو جهاد میکنم و در هر مکانی که برای محافظت حرمت رسول خدا لازم باشد ایستادهام. حضرت هم او را تحسین فرمودند و در کنار خود او را جا دادند و عبداللَّه همیشه والی و دوست آن حضرت بود. عبداللَّه چون از کوفه آمده بود حضرت احوال ابو موسی اشعری را که از جانب آن حضرت حاکم کوفه بود سؤال کردند، عبداللَّه عرض کرد یا امیرالمؤمنین به خدا قسم مرا به وقوق و اعتمادی نیست و از شرّ او ایمن نیستم و اگر یاوری داشته باشد با شما مخالفت میکند. حضرت فرمود به خدا قسم که او در نزد من امین و ناصح نیست و کسانی که پیش از من او را دسوت داشتند و او را والی قرار دادند و بر مردم مسلّط کردند و من اراده دارم که او را از حکومت کوفه عزل نمایم. مالک اشتر التماس کرد که او را برقرار بگذارد و من چند روزی به جهت او صبر کردم و بعد از این او را عزل خواهم کرد. و ایشان در حال سخن بودند که گرد و غبار عظیمی از طرف کوههای قبیله بنی طیّ بلند شد و از دل گرد و غبار، سیاهی عظیمی نمایان شد حضرت فرمود: ببینید این سیاهی چیست؟ سواران اسبان را به آن سمت دواندند و چون برگشتند به عرض حضرت رساندند که این گروه قبیله بنی طیّ هستند که به خدمت با سعادت میآیند و گوسفند و شتر و اسب بسیار به رسم پیشکش و هدیه برای حضرت و امام خود میآورند و گروهی مسلح به عزم جهاد با دشمنان آن حضرت میآیند. حضرت این آیه را بر زبان جاری کرد:
فضل اللَّه المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما
چون به خدمت آن حضرت رسیدند سلام کردند و تعظیم نمودند و خود را بر خاک انداختند. عبداللَّه بن صلعه میگوید که من چون جمعیّت و حُسن هیئات و ادب عظیم ایشان را دیدم شادمان شدم و چون سخن گفتند چشم من روشن شد زیرا که هیچ قبیله و هیچ سخن گویی به فصاحت و بلاغت ایشان ندیدم. و رئیس آن گروه عدیّ بن حاتم طائی بود که از جابر خاست و بعد از حمد و ثنای الهی گفت: یا امیرالمؤمنین خبر بما رسیده است که گروهی از اهل مکه بیعت تو را شکستند و مخالفت کردند و حال این که ظالمند و ما به نزد تو آمدهایم که تو را بحق یاری کنیم و اینک مثل غلامان در پیش روی تو ایستادهایم و هر چه فرمان دهی انجام خواهیم داد و شعری به این مضمون خواند که یاری تو یاری پیغمبر است و یاری پیغمبر یاری خدا است و بعضی از بزرگان آن قبیله هر یک اظهار اخلاص نمودند. حضرت هم فرمود خداوند جزای خیر دهد. شما از سر اسلام و صدق سخن گفتید و با رغبت اسلام آوردید و با مرتدّان مقاتله کردید و حال امروز به نیّت یاری دین اسلام و امام خود بیرون آمدید. حدود ششصد نفر از مردان مسلّح در نزد آن حضرت ماندند. و حضرت در ربذه و یا ذوقار که منزل بعد از ربذه است منزل نمودند. شیح مفید و دیگران روایت کردند در کتاب جلد نهم سرور المؤمنین به این که حضرت در سرزمین ذوقار نشسته بودند و از مردم بیعت میگرفتند فرمودند: امروز هزار نفر از جانب کوفه خواهند آمد و بیعت خواهند کرد. برموت ابن عباس میگوید: که من مضطرب شدم و ترسیدم که مبادا آن گروه کم و زیاد شوند و امر بر ما پریشان گردد و چون آن گروه وارد شدند همه را شمردم و چون به نهصد و نود و نه رسید، آمدن ایشان تمام شد و بر اضطراب من افزود که حضرت فرمود هزار نفر ولی یک نفر کم است پیش خود گفتم انّا للَّه و انا الیه راجعون غرض آن حضرت چه بود که چنین فرمود پس شخصیتی را از دور دیدم که میآمد چون نزدیک شد دیدم مردی با قبای پشمینه و شمشیری و سپری و ظرف آبی بود به خدمت حضرت رسید عرض کرد یا علی(ع)دست مبارک خود را دراز کن تا بیعت کنم حضرت فرمود به چه نحو بیعت میکنی؟ عرض کرد به اطاعت تام و جنگ با دشمنان تو تا کشته شوم یا خداوند فتح و پیروزی را روزی کند. حضرت فرمود: چه نام داری؟ عرض کرد اویس حضرت فرمود توئی اویس قرنی؟ عرض کرد: بلی. علی(ع) تکبیر گفت: اللَّه اکبر. سپسس فرمود مرا حبیبم رسول خدا(ع)خبر داد که من مردی از امّت آن حضرت را خواهم دید که نامش اویس قرنی میباشد و آن مرد از حزب خدا و رسول او خواهد بود و او کسی است که از امّت من شفاعت خواهد کرد و در صفیّن به شهادت خواهم رسید. پیامبر اسلام(ع) در یکی از روزها فرمودند: بوی بهشت را از جانب قرن میشنوم هر که او را ملاقات کند سلام مرا به او برساند. اصحاب عرض کردند اویس کیست؟ حضرت فرمود: اویس قرنی کسی است که اگر غایب شود کسی تجسّس او نمیکند و اگر ظاهر شود کسی او را به چیزی نمیشمارد و در پیش روی جانشین من در صفّین شهید خواهد شد.
امیر المؤمنین(ع) در آن سرزمین نامهای به ابو موسی اشعری که از طرف آن حضرت در کوفه حاکم بود نوشت و فرمودند که در اسلام بدعت بزرگی احداث شده است تو باید اهل کوفه را برداری و به سرعت نزد ما بیایی تا آن بدعت را چنان که میدانم و از جانب پروردگار مأمورم رفع نمایم.
حضرت نامه را به هاشم بن عتبة ابن ابی الوقّاص پسر عموی عمر سعد که از جمله شیعیان مخلص آن جناب بود داد و او را به کوفه فرستاد چون هاشم به کوفه رسید ابو موسی را طلبید و نامه حضرت را به او داد و او به مضمون نامه مطلّع شد هاشم گفت: امام خود را اطاعت کن ولی ابو موسی اشعری مخالفت کرد هاشم نامهای به حضرت نوشت که او مخالفت کرده. وقتی حضرت از برخورد ناشایست ابو موسی اشعری آگاه شد متغیّر شد و امام حسن(ع) و عمّار یاسر و زید بن صوحان و قیس بن سعد را به اهل کوفه نوشتند و ایشان را به یاری خود طلبیدند. و چون قاصدین آن حضرت به قادسیّه رسیدند ایشان را استقبال کردند و با حرمت تمام وارد کوفه کردند. ابو مخنف از تمیم بن جزیم نقل کرده که بعد از آن که حسن بن علی(ع) با رسولان امیرالمؤمنین وارد بر ما شدند و نامه آن حضرت را با صدای بلند بر مردم خواندند پس امام حسن(ع) از جا برخاست و او در آن روز جوان کم سن و سالی بود و من از این که این نوجوان نتواند پیام امام را برساند نگران بودم. پس تمام مردم نظرها بر او افکندند و منتظر آن جناب بودند من عرض کردم:
اللهم سدد منطق ابن بنت نبینا
پروردگارا محکم گردان سخن فرزند پیغمبر ما را پس آن حضرت دست بر چوب منبر زد و در آن روز اندک بیماری بر مزاج مبارکش مستولی بود پس دیدم که خطبهای در کمال فصاحت و بلاغت بیان فرمود. اما از فصاحت و بلاغت آن سرور حیران شدیم و گویا عقل از حاضران پرواز کرده و بعد از آن صلوات بر جدّش رسول خدا فرستاد پس فرمود: ای اهل کوفه من رسولم از جانب امیرالمؤمنین و سیّد الوصییّن
ارشد اللَّه امره و اعز نصره
و شما را دعوت فرموده است به سوی خود و او است اول کسی که با رسول خدا نماز کرد و اول کسی که تصدیق کرد او را کسی که یاری کرد سیدکاینات را در جمیع غزوالت و عبادت و شجاعت و علم و فضل او به شما رسیده است. و او کسی است که چشمان مبارک پیامبر را بهم آورد و به تنهایی او را غسل داد و بر او نماز خواند ولی دیگران مشغول بودند و آنچه را که مشغول بودند و او است وصیّ رسول خدا و ادا کننده قرضهای او و وفا کننده به وعدههای او پس ای مردم بر شما باد به اطاعت و پیروی آن حضرت در آنچه شما را دعوت فرموده است پس فرمود:
عصمنا اللَّه و ایاکم بما عصم به اولیائه و اعاننا و ایاکم علی جهاد اعدائه و استغفر اللَّه العظیم لی و لکم
خداوند ما و شما را حفظ کند به آنچه را که اولیاء خود را حفظ نمود و کمک کند ما و شما را به جهاد بر علیه دشمنانش، برای خودم و شما از خداوند بزرگ طلب مغفرت میکنم سپس از منبر به زیر آمد و مردم کوفه به سوی حضرت شتافتند و دست او را میبوسیدند سپس عمّار یاسر برخاست و بعد از بیانات امام حسن(ع) مردم را تحریک و تحریص به اطاعت امیرالمؤمنین نمود و کسی از رؤسای کوفه مخالفت نکرد مگر ابو موسی اشعری ملعون حاکم کوفه و سعی میکرد در بیرون رفتن مردم به جهت نامهای که عایشه به او نوشت و سفارشی که به او کرده بود که مگذار مردم کوفه علی(ع) را یاری کنند.
فصل پنجم: اهل کوفه به یاری علی(ع) حرکت میکنند
تمیم میگوید: وقتی که امام حسن(ع) از منبر پایین آمد عریضهای به امیرالمؤمنین(ع) نوشتند که مشتمل بر اجابت اهل کوفه و مخالفت ابوموسی اشعری بود و این نامه را برای حضرت فرستادند و خود امام حسن(ع) سوار بر مرکب شدند و با جمعی از خادمان و شیعیان آن حضرت به رُحْبه تشریف بردند تا منزل را برای امیرالمؤمنین(ع) و لشگریانش مهیّا سازند. و چون نامه امام حسن(ع) به حضرت رسید و از مضمون نامه آگاه شد مالک اشتر را مأمور نمود که با عدهای به کوفه بروند تا ابوموسی اشعری را با خواری و ذلت از کوفه بیرون کنند. امیرالمؤمنین(ع) در بین راه در منطقه ذوقار به جهت نامهای که به اهل کوفه نوشت چند روز منزل فرمود.
ابو مخنف گفته است که خبر توقف آن حضرت در آن منزل به عایشه رسید، عایشه نامهای به حَفصه دختر عمر نوشت:
فان علیا قد نزل ذا قار و اقام بها مرعوباً خائفاً لما بلغه من عدتنا و جماعتنا فهو بمنزلة الاشقراء ان تقدم عقروان تاخر نحر
بدرستیکه علیّ بن ابی طالب به ذوقار رسیده است و در آنجا از جمعیّت و شوک ما آگاه شده است و از ترس ما در آن سرزمین مانده است مثل اسب اشقر که اگر پیش رود هلاک میشود و اگر بماند هم هلاک میگردد. و چون نامه عایشه به حفصه رسید کنیزان خود را جمع کرد و امر کرد تا دف زنند و آواز بخوانند و شعری را به امر حفصه ملعونه خواندند:
ما الخبر ما الخبر - علی فی السفر
کالفرس الأشقر - ان تقدم عقر و ان تاخر نحر
دختران دیگر به نزد حفصه رفتند و غنا و سرود را میشنیدند و نامه عایشه را به آنان نشان میدادند و چون این خبر به امّ کلثوم دختر علی(ع) رسید چادر بر سرگذاشت و در میان جمعی از زنان داخل خانه حفصه شدند در حالی که کنیزان او دف میزدند و غنا میخواندند چون روی مبارک را گشود و حفصه آن خاتون را شناخت، بسیار خجل شد و گفت:
انّا للَّه و انا الیه راجعون
جناب امّ کلثوم فرمود که امروز عایشه بر پدرم علی ظلم میکند سپس فرمود:
لئن تظاهرتما علیه الیوم لقد تظاهرتما علی اخیه من قبل فأنزل اللَّه فیکما ما أنزل
دیروز بر برادرش یعنی رسول خدا نیز انجام دادید آن چرا که گذشت و بر شما نازل شد آنچه نازل شد. حفصه گفت بس است ای دختر فاطمه پس استغفار کرد، و نامه عایشه را پاره نمود. شیخ طوسی و دیگران ذکر کردهاند که مردی از لشگر امیرالمؤمنین(ع) که از بنی تمیم بود میگوید که چون از ذوقار کوچ کردیم خبر جمعیت عایشه و طلحه و زبیر به ما رسید و من فکر میکردم که در همان روز یا روز بعد ما را خواهند گرفت پس شنیدم که امیرالمؤمنین(ع) به جمعی از اصحاب خود میفرمود که به خدا قسم ما بر این گروه غالب خواهیم شد و آن دو مرد یعنی طلحه و زبیر خواهیم کشت ایشان را غارت خواهیم کرد. آن مرد تمیمی میگوید من از سخنان امام تعجّب کردم و از قسم وی مضطرب شدم و به عبداللَّه بن عباس گفتم ببین که پسر عمویت چه میگوید ابن عباس فرمود ای مرد در گفته حضرت شک مکن وای بر تو مگر نشنیدی که پیامبر اسلام(ص) با او راز گفتند و هزار باب علم به او تعلیم دادند که از هر بابی هزار باب دیگر مفتوح میشد و هشتاد عهد با او کرده است که هیچ کدام از آنها را با دیگری انجام نداده است شاید که این هم یکی از آنها باشد. بزرگان کوفه مثل قعقاع بن عمرو هندبن عمرو و میثم بن شهاب و زیدبن صوحان و مسیّب بن بختیه(نخبه) و مالک اشتر و یزید بن قیس و حجر بن عدی و عمّار یاسر در خدمت امام حسن(ع) با چهارده هزار نفر وبه روایت ابن اعثم کوفی با نه هزار نفر به خدمت علی(ع) آمدند و اصحاب حضرت یک فرسخ ایشان را استقبال کردند و حضرت ایشانرا مرحبا فرمودند و از شیعیان حضرت سه هزار نفر از بصره آمده بودند. اخنف که از شیعیان آن حضرت بود و در بصره بود قاصدی را به خدمت آن حضرت فرستاد که اگر اجازه میفرمایی من با دویست نفر سواره به خدمت شما مبادرت نمایم و یادر اینجا بمانم و مانع شش هزار نفر بنی سعد که همه منافقند باشم. حضرت او را به ماندن در همان جا امر نمود پس در آن وقت مجدّداً امیرالمؤمنین(ع) نامه ای به عایشه و طلحه و زبیر نوشتند و ایشان را نصیحت کردند و حجّت را برایشان تمام کردند و به نزد آنان فرستادند و از جانب ایشان جز جهالت چیزی بروز نکرد. باز امیرالمؤمنین(ع) زید بن صوحان و عبداللَّه بن عباس را به نزد عایشه فرستادند که او را موعظه نمایند عایشه در جواب گفت مرا طاقت حجّتهای علی نیست که جواب دهم ابن عباس گفت ای عایشه تو طاقت حجّت مخلوق نداری پس حجّتهای خالق را چگونه طاقت میآوری. حضرت امام جعفر صادق(ع) فرمودند که طلحه و زبیر مردی را از قبیله عبدالقیس که او را خیداش مینامیدند طلبیدند و او به عنوان قاصد به نزد علی(ع) فرستادند و به آن مرد گفتند ما تو را میفرستیم به نزد کسی که در علم سحر و کهانت ماهر است و اعتماد ما به تو زیادتر از دیگران است و بدان که ادّعای آن مرد از کلّ عالم بیشتر است و مردم را به خوردن طعام و آب و عسل و روغن فریب میدهد و با ایشان خلوت می کند و ایشان را فریب میدهد پس خیداش طعام او را مخور و آب او را نیاشام و نزدیک عسل و روغن او نرو و با او خلوت مکن و نزدیک او منشین و چون او را دیدی و چشم تو به او افتاد آیه سخّره بخوان و از او به خدا پناه ببر و با او اُنس مگیر و در چشمهای او مستقیم نظر مکن و سر خود را پایین انداز و سپس به او بگو دو برادر تو طلحه و زبیر میگویند که ما با تو بیعت کردیم و ترک دیگران کردیم و خلافت که بتو رسید، حرمت ما را ضایع کردی و ما را از غنیمت محروم و قطع صله رحم کردی و امید ما را قطع نمودی و ما تو را شجاعترین عرب و عجم میدانستیم و حال آنکه تو بر ما لعن میکنی و چنین میپنداری که این لعن ونفرین تو موجب شکست ما میشود اما نه چنین است. وقتی خیداش به خدمت امیر المؤمنین(ع) آمد و آنچه گفته بودند به عمل آورد و حضرت به او نگاه کردند ولی او آهسته چیزی میخواند حضرت امیر(ع) تبسّم کردند و فرمودند ای برادر جناب خیداش بیا کنار من بنشین و بر روی من درست نظر کن. خیداش عرض کرد مجلس وسیع است من رسالتی دارم که به شما میرسانم و سپس مرخّص میشوم. حضرت فرمودند آرام گیر و نزد ما طعام بخور و آب بیاشام و روغن بر خود بمال و با ما اُنس بگیر و عسل بخور، ای قنبر برخیز و او را فرود آور. خیداش گفت مرا به هیچ یک از آنها احتیاجی نیست حضرت تبسم دیگری نمودند و فرمودند پس با تو خلوت میکنم تا پیغام خود را برسانی خیداش گفت پیغام مخفیانه ندارم حضرت فرمودند ترا به خداوند قسم میدهم که راست بگو آیا آیه سخّره را میخواندی در زمانی که لبانت حرکت میکرد؟ گفت: بلی.
حضرت فرمودند باز بخوان آن مرد شروع به خواندن کرد. هرگاه حرفی یا کلمهای را غلط میخواند حضرت به او میفرمود، تا آن که هفت مرتبه خواند سپس حضرت تمام آنچرا که میان خیداش و آن دو منافق یعنی طلحه و زبیر گذشته بود همه را به تفصیل بیان فرمودند. پس خیداش با صدای بلند گفت که من شهادت میدهم که تو بهترین از اهل مشرق و مغرب و سید فرزندان عبدالمطّلب هستی و دشمنان تو در آتشند و در ضلالت و گمراهیند. پس خیداش را فرستادند که جواب ایشان را به آنان برساند خیداش عرض کرد از خدمت تو نمیروم مگر آن که از پروردگار بخواهی که مرا بزودی به سوی تو برگرداند زیرا که تاب و تحمّل مفارقت تو را ندارم پس حضرت دعا فرمود و آن مرد جواب را به آن منافقان کور دل رسانید و برگشت و در جنگ جمل در خدمت آن حضرت بود تا به شهادت رسید. خلاصه این که حضرت امیر(ع) به طرف بصره میآمدند تا آن که روز پنج شنبه نهم ماه جمادی الاخر سال سی و ششم از هجرت آن حضرت وارد بصره شدند و طبق روایت صاحب کتاب کشف الغمّه تعداد آنان بیست هزار نفر بود و در مقابل آنان لشگر عایشه سی هزار نفر بودند و به روایتی صدو بیست هزار نفر بودند، که در روز جمعه دهم ماه جمادی الاخری که روز بعد از ورود میباشد هر دو گروه در مقابل هم صف آرایی کردند. حضرت طی خطبهای با کمال فصاحت و بلاغت اتمام حجت نمودند سپس فرمودند ای گروه مردمان بدانید که من با این قوم مدارا کردم و ملائمت نمودم که شاید از جنگ برگردند ولی نفعی نبخشید. منم ابوالحسن که پیوسته صفوف عساکر را بر هم میپیچیدم و لشگرها را شکستهام و شجاعان را کشتهام و مبارزان را بر خاک هلاکت انداختهام و فرقها را شکستهام و قلعهها را خراب کردهام و همان شمشیر و بازو و دل و ثبات قدم، شجاعت و قوّت و نصرت و مردانگی با من همراه است، زیرا من از جانب پروردگارم یقین دارم و خداوند مرا وعده فتح و پیروزی و نصرت داده است و به خدا قسم که هزار ضرب شمشیر بر من آسانتر از یک مردن بر فراش است.
پس دستهای مبارک را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا طلحه و زبیر با من بیعت کردند و آن را شکستند و ایشان را بگیر و مهلت مده و زبیر قرابت مرا قطع کرد و دشمن مرا یاری کرد و شرّ او را کفایت کن. در آن روز حضرت امیر(ع) در میان دو لشگر ایستاده بودند و پیراهن و ردائی پوشیده بودند و عمامه سیاهی بر سر داشتند و خفتان زردی پوشیده بودند و طیلسان سبزی بر دوش انداخته و بر استر رسول خدا سوار بودند سپس با صدای بلند فرمودند: کجاست زبیر بن عوام بن خویلد بیاید به نزد من. مردم گفتند: یا امیرالمؤمنین(ع) به سوی بیرون میروی با این لباس و بدون حربه و سلاح و زبیر سرا پا غرق آهن است حضرت تبسّم نمودند و فرمودند باکی نیست و خداوند وصیّ نبیّ خود را حفظ میکند سپس دو مرتبه دیگر زبیر را صدا زدند که در مرتبه سوم از میان لشگر بیرون آمد و به خدمت حضرت شتافت و در خدمت آن حضرت ایستاد. حضرت فرمودند: ای زبیر چه چیز ترا بر این داشت که مرتکب این امر قبیح شدی؟ زبیر گفت: طلب خو عثمان. حضرت فرمودند: تو و اصحاب تو او را کشتید و بر تو لازم است که از خود و اصحاب خود بازخواست خون عثمان نمایی، ای زبیر تراقسم میدهم به آن خدائی که فرقان را به جانب محمد(ص)فرستاد آیا به خاطر داری که رسول خدا به تو فرمود ای زبیر آیا علی را دوست میداری؟ تو گفتی چگونه او را دوست ندارم و حال آن که او پسر خالوی من است. سپس حضرت رسول(ص) فرمودند: روزی خواهد آمد که تو بر او خروج می کنی و تو ظالم باشی. زبیر گفت: بلی چنین بود پس حضرت فرمودند آیا به خاطر داری آن روزی که رسول خدا از منزل عبدالرحمن بن عوف برگشت و تو در خدمت آن حضرت بودی پس آن حضرت بر روی من خندید و تو گفتی پسر ابو طالب شوخی را هرگز ترک نخواهد کرد و حضرت رسول(ص) متغیّر شدند و فرمودند بگذار این سخنان را تو ای زبیر روزی بر او خروج میکنی و تو ظالم خواهی بود. زبیر جواب داد به خدا قسم که آن را فراموش کرده بودم و الّا بیرون نمیآمدم پس زبیر گفت: به خدا قسم با تو جنگ نخواهم کرد و چون برگشت زبیر گریه میکرد و این شعر را میخواند:
ترک الامور التی تخشی عواقبها - للَّه أجمل فی الدنیا و فی الدین
نادی علی بامر لست اذکره - فبعض ما قاله ذا الیوم یکفینی
یعنی ترک کردن اموری که شخصی از عاقبت آن میترسد برای دین و دنیا بهتر است و علی(ع) چیزهایی را ذکر کرد که من آن را فراموش کرده بودم و بعضی از آن چیزهایی که علی(ع) امروز بیان کرد مرا کفایت میکند. پسرش عبداللَّه بن زبیر گفت: ای پدر ترسیدهای؟ جواب داد ای فرزندم همه میدانند که من نمیترسم ولی علیّ بن ابی طالب به خاطرم آورد چیزی را که فراموش کرده بودم و سوگند خوردم که با او جنگ نکنم. پسر ملعونش گفت ای پدر، غلام خود را برای کفاره قسم آزاد کن. عایشه گفت:
یا زبیر أفررت من سیوف ابن ابی طالب
ای زبیر از شمشیر پهن پسر ابوطالب ترسیدی و جنگهای جوانی او را بیاد آوردی و حال آن که او پیر شده است، و اگر تو دست برداشتی و لکن من از دشمنی با او تقصیر و کوتاهی نمیکنم. پس عایشه زرهی پوشید و صف آرایی کرد و شمشیری بر کمر بسته بود و هودج او صفحه هایی از آهن زدند و زرهی بر هودج او پوشاندند و پرچمی بر بالای هودج زدند و همان هودج پرچم و عَلَم اهل بصره بود پس عایشه میمنه لشگر خود را به هلال بن عوف وکیعی داد و میسره لشگر را به عبداللَّه بن زبیر خواهر زاده خود داد و خودش با طلحه در قلب لشگر قرار گرفت. و در کتاب ارشاد مذکور است که لشگر آن حضرت بیست هزار نفر بودند و هشتاد نفر اهل بدر بودند و دویست و پنجاه نفر اهل بیعت تحت شجره بودند و پانصد نفر صحابه رسول خدا(ص) بودند. امیرالمؤمنین(ع) نیز صف آرایی کردند میمنه لشگر را به مالک بن اشتر و سعید بن قیس دادند و میسره را به عمّار یاسر و شریح بن هانی دادند و قلب لشگر خود را به محمد بن ابی بکر و عدی بن حاتم طائی دادند و جناح لشگر را به زیاد بن کعب و حجربن عدی سپردند و عمرو بن الحمق و جندب را در کمین گاه گذاشتند و ابو قتاده انصاری را سردار پیادگان لشگر قرار دادند و پرچم را به محمّدبن حنفیّه دادند و دست خود را به دست امام حسن(ع) دادند. و چون حکایت صف آرایی این دو لشگر مذکور شد مناسب است که صف آرایی روز عاشورا نیز مذکور شود شاید شنیدنش موجب مغفرت گردد و چون عدد این دو را شنیدید عدد این دو لشگر را نیز بشنوید. به روایت شیخ مفید اصحاب سیّدالشّهداء سی و دو سواره و چهل پیاده بودند و به روایت امام باقر(ع) چهل و پنج سواره و صد پیاده بودند و به روایت صاحب مناقب هشتاد و دو نفر بودند و لشگر پسر سعد یکصد و بیست و دو هزار نفر بودند، و هنوز آن حضرت در تعقیب نماز صبح بودند که عمر سعد صف آرایی کرد و لشگر خود را زینت داد که میمنه لشگر خود را به عمرو بن حجاج زبیدی داد و میسره را به شمر بن ذی الجوشن سپرد و شیث بن ربعی را سرکرده پیادگان کرد و پرچم شقاوت شوم را به ورید غلام خود داد و ابو ایّوب غنوی را سرکرده بیل داران کرد و محمّد بن اشعث را سرکرده تیراندازان نمود و عمرو بن صبیع(صبیح) صیداوی را سرکرده سنگ اندازان کرد. حضرت هنوز با اصحابش مشغول تعقیب نماز صبح بودند. هاتفی میان زمین و آسمان به آواز بلند نداء داد
یا خیل اللَّه ارکبوا
ای لشگر خدا شما هم سوار شوید حضرت برخاست و سوار شد و صف آرایی کرد که تمام کائنات به آن سرور گریستند اگر خواهی تو هم بگریی بشنو میمنه لشگر خود را به ظهیربن قین بجلّی دادند و میسره لشگر خود را به حبیب بن مظاهر اسدی دادند و پرچم را به دست حضرت عباس(ع) دادند و خود در قلب لشگر قرار گرفتند که در این وقت صدای گریه از خیام حرم محترم بلند شد. چون کمی معین و یاور آن جناب را دیدند. پس آن حضرت خندقی را که در پشت خیمهها حفر کرده بودند امر کردند که پر ازنی و هیزم کردند و آتش زدند تا که از هر طرف روی نیاورند و جنگ از یک طرف باشد. فوج کثیری از لشگر به میدان آمدند و در میان ایشان شمر ملعون بود و آن ملعون بی ادبی به آن حضرت نمود و مسلم بن عوسجه خواست که تیری به سوی آن ملعون بزند که حضرت منع فرمودند. مسلم گفت: بگذارید یابن رسول اللَّه این دشمن خدا را بزنم حضرت فرمود: نمیخواهم شروع کننده جنگ باشم پس عرض کرد یابن رسول اللَّه جانم به فدای مروّت و انسانیّت شما. سپس حضرت امر فرمود که اسبش را آوردند که اسب رسول خدا بود که آن را فرس مرتجز مینامیدند و حضرت بر آن سوار شدند و عمامه و ردای پیامبر اسلام(ص) را پوشیدند و شمشیر حضرت را حمایل کردند و از برای اتمام حجّت در برابر لشگر مخالف آمدند. صاحب مناقب میگوید که لشگر مخالف اطراف آن حضرت را مانند حلقه گرفتند حضرت فرمود:
ویلکم ما لکم أن لا تنصتوا الی فتسمعوا قولی و انما ادعوکم الی سبیل الرشاد
وای بر شما چه رسید شما را که سخن مرا گوش نمیدهید و من شما را میخواهم به سوی راه راست هدایت کنم که هر کس مخالفت کند هلاک میشود پس آن لشگر یکدیگر را ملامت کردند که گوش دهید که این پسر پیغمبر شماست ببینید چه میگوید پس همه ایشان ساکت شدند به نحوی که صدایی از میان آن سی هزار نفر بلند نشد پس آن حضرت با صدای بلند فرمود:
فانسبونی و انظروا من أنا
پس ای مردم نسب مرا بشناسید و ببینید که من کیستم
فانظروا هل یصلح لکم قتلی و سبی نسائی
پس تأمل کنید آیا جایز است برای شما که مرا به قتل برسانید و زنان را اسیر کنید؟ حضرت اتمام حجّت کردند تا این که فرمودند:
فبم تمنعونی و أهلی من الفرات
پس به چه علت من و عیالم را از آب فرات منع می کنید؟
راوی میگوید که در آن وقت صدای گریه زنان و اطفال بلند شد که از کلمات آن سرور بی تاب شدند چون صدای گریه و خروش ایشان به گوش آن امام عالمیان غریب رسید احوال آن حضرت متغیّر شد از غیرت رنگ مبارک آن حضرت سرخ شد و روی مبارک برگرداند و به جناب عباس(ع) و علی اکبر فرمودند:
سکا هن فلعمری لیکثرن بکائهن
یعنی این زنان را ساکت کنید، بجان خودم قسم بعد از این، گریه بسیار خواهند کرد و چون پیغام به آنان رسید ساکت شدند. باز آن حضرت اتمام حجّت کردند تا کلام حضرت به اینجا رسید که بگذارید بر سر آب بروم که جگرم از تشنگی میسوزد باز بی اختیار صدای گریه از اهل حرم بلند شد. ابو خلیق گفت: نگاه کردم دیدم قریب به دو ثلث لشگر ما اهل میگریستند. پس ای یاران هرگاه دو سوم آن منافقان از این سخنان گریستند پس همه ما شیعیان و محبّان باید بگرییم بلکه کاری کنیم که دشمنان نگریند اگر ایشان گریه کردند ما ندبه کنیم و ندبه گریه با صدا و ناله را گویند. پس فرمود به ابن سعد که انجام بده هر چه که میخواهی که بعد از من شادی نخواهی دید، نه در دنیا و نه در آخرت. گویا میبینم که سر تو را در کوفه بر سر نی زدهاند و کودکان به آن سنگ میزنند آن ملعون غضبناک شد و به غلام خود گفت: پرچم را جلوتر ببر و تیر و کمان طلبید و گفت:
اشهدوا لی عند الامیر انی أول من رمی من الناس
شهادت دهید برای من در نزد امیر عبیداللَّه که اولین کسی که تیر به جانب حسین انداخت من بودم و تیر را به جانب امام متّقیان و اصحاب آن حضرت انداخت پس آن لشگر جرأت کردند تیر بسیار به جانب لشگر مظلوم حضرت انداختند. محمدبن ابی طالب میگوید دراین حمله ناجوانمردانه پنجاه نفر از اصحاب سعادت مآب آن سرور کشته شدند و کسی نماند مگر آن که تیری به او رسید، نمی دانم چه گذشت آن روز به خانواده نبوّت خصوصاً به جناب حضرت زینب که چگونه آن روز بر وی سپری شد.
وقایع حرکت علی(ع) از مدینه به بصره
- بازدید: 496